eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضۍ‌وقتا‌ نہ‌مداحۍآرومت‌میڪنہ‌ نہ‌روضـہ ... ؛ نہ‌عڪس‌ِ بعضۍوقتا‌یہ"حسین"ڪم‌دارۍ ! -باید‌برۍضریحشوبغل‌ڪنی‌تا‌آروم‌شۍ :)💔 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_دو ولی خودش را نمیبازد :+ببخشید؟؟ صداي موبایل من،حواسم را پرت م
💗| ✨| :+لطف دارین،چشم :+خدانگه دار موبایل را قطع میکند و زیرلب غر میزند: کل زندگیم شده دروغ... از خواب بیدار میشم باید به هزار نفر دروغ بگم... بلند میگویم:تقصیر خودته... کسی محبورت نکرده بود... سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. ادامه میدهم :_چرا نگاه میکنی؟ تقصیر تو بود دیگه .. اصلا همش تقصیر توعه... بزرگترین پروژه ي شرکت رو باد هواست،چرا؟ من خیر سرم تشریف بردم ماه عسل... چشمانش گرد شده اند،انتظار این برخورد را نداشت.. خودم هم انتظار چنین رفتاري از خودم نداشتم... :+من مجبورتون کردم دروغ بگید؟ :_بله جنابعالی گفتین مراسم نمیخواین... :+پسرعمو با من اینطوري حرف نزنین :_اصلا ببینم این پسره ي لندهور کی بود بهت زنگ زد،ها؟ خودم هم از بی ربط بودن جملاتم خبر دارم. صدایم به طرز سرسام آوري بالا رفته... نیکی چشمانش را میبندد. :_با توام نیکی؟ شماره ي تو رو از کجا داره،ها؟ :+شما... شما حق ندارین سر من داد بزنین! :_من حق دارم،اینجا خونه ي منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد توش میکنم...چرا بهش نگفتی متأهلی؟ سرش را پایین میاندازد. جري تر میشوم،چرا نمیفهمد من دلخورم؟ چرا سعی نمیکند آرامم کند؟ مگر او منبع ارامش من نیست؟ چرا در کنارش اینطور طوفانی شدم؟ دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم.. بلند میشود و با قدم هاي تند از آشپزخانه بیرون میرود. به دنبالش میدوم :_صبر کن... صبر کن نیکی.. میایستد. صدایم را پایین میآورم :_چرا به اون نگفتی متأهلی؟ چرا حلقه ات دستت نیست؟ برمیگردد،پوزخند میزند و با جمله اش قلب من را تکان میدهد. :+چقدر این بازي رو جدي گرفتین! فکم منقبض میشود،دوباره صدایم بالا میرود. :_این بازي جدي هست... اسم کی تو شناسنامه اته، ها؟من شوهرتم نیکی.. بفهم... حس میکنم میترسد،رنگش میپرد و گریه میکند. ریختن اشک هایش،پاي مردانگی و غیرتم را سست میکند.. صدایم،از اوج پایین میآید :_گریه نکن بیتوجه به من،دستانش را روي صورتش میگذارد. من..من سر او فریاد کشیدم... آرام میگویم :_گریه نکن لعنتی... با شنیدن این جمله،بیشتر اشک میریزد. صدایش میلرزد...قلب من،هم. :+اصلا..من پشیمونم... اشتباه کردم... میخوام برگردم... قلبم از جا کنده میشود. من با او چه کردم؟؟ چرا از بودن در اینجا پشیمان است؟ نکند... نکند برود؟ :_تو... تو پشیمونی؟ :+آره من اشتباه کردم.. اصلا مقصر منم... و به سمت اتاقش میدود. نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : «دوستت مي‌دارم زيرا كه ناگزيرم از دوست داشتننت، دوستت مي‌دارم زيرا كه جز اين نتوانم، دوستت مي‌دارم به حكم تقديرآسماني، دوستت مي‌دارم در مداري جادويي، دوستت مي‌دارم چون سرخ‌گلي كه بوته‌اش را، دوستت مي‌دارم چون خورشيد كه پرتوش را، دوستت مي‌دارم زيرا كه تويي نسيم حياتم، دوستت مي‌دارم زيرا كه هستي‌ام در گرو دوست داشتن توست.» روزها به سختی برایم می گذشت . اگر چه آرزوی من وصال بود اما حالا می فهمیدم که خیلی سخت تر از آنچه که فکرش را می کردم هست . روز ها تا شب سر می کردم به امید اینکه چشمم به جمال یار روشن شود . پشتم به وجود تو گرم بود اگر به خاطر او و مادر رنج کشیده ام نبود شاید خیلی زودتر از اینها این عمارت کذایی را ترک می کردم . خان اصرار و پافشاری اش را روز به روز برای بچه دار شدن ما بیشتر می کرد . کارد به استخوانم رسیده بود ! به ستوه آمده بودم از نیش کنایه ها و زخم زبان های این مردم از خدا بی خبر ... و حال آنکه کمال الدین با کمال خونسردی ممانعت می کرد و می گفت : وقت هست برای بچه دار شدن ما فعلا باید حمید رو بزرگ کنیم و تربیتش کنیم ،تا ازآب و گل در بیاد . او چه می دانست از حال من ! چطور می توانست درک کند . در حالی که همگی مرا متهم به نازا بودن می کردند و مهری که آن زمان روی پیشانی افسانه خورده بود حالا به من تعلق گرفته بود . صبرم، دیگر لبریز شده بود . حمید در آستانه ی پنج سالگی بود . چهار سالی که خیلی سخت گذشت . و من تنها به عشق همسرم در مقابل مشکلات ایستادگی کرده بودم و همچون کوه ایستاده بودم . قد خم نکردم ... خم به ابرو نیاوردم در مقابل طعنه ها و تهمت ها . چون دلم گیر کمال الدین بود . او بود که رشته ی مرا با این قوم یاجوج و ماجوج گره زده بود . بارها متوجه نگاه های هوس آلود برادر شوهرم شده بودم . حدس هایی زده بودم . اما دلم نمی خواست آشیانه ی گرم و پر از عشقمان را با این یاوه گویی ها خراب کنم . هر جا که می رفتم چشمش دنبال من بود . و من تا زمانی که کمال الدین به خانه می آمد یک تنه می لرزیدم و در را از پشت قفل می کردم . پاییز بود و موقع جمع آوری محصولات و مرکبات . باز هم چند روزی تنهایم گذاشته بود و برای رسیدگی به باغ های مرکبات به مازندران رفته بود . و من باز هم تنها می شدم و چشم به در تا وقتی که بیاید . حمید هم بزرگ تر شده بود و بهانه گیری هایش بیشتر از قبل ... تا ساعتها باید سر گرمش می کرده و پی دلش راه می رفتم تا کمتر بهانه ی پدرش را بگیرد . طی این مدت رفتار افسانه ذره ای عوض نشده بود و همان طور خصمانه بود . و من دندان روی جگر می گذاشتم و دم نمیزدم ... دم دمای غروب بود و آفتاب رفته رفته پشت کوه های بلند پنهان میشد و من عاشق غروب آفتاب بودم و کارم شده بود تماشای این منظره زیبا . حمید را قانع کرده بودم تا روزها چند ساعتی را کنار مادرش بگذراند . و او هم عاقلتر شده بود و رفتارش با مادرش بهتر ... بزرگ تر از سنش می فهمید و رفتار می کرد . حس می کردم هر زمان که از پیش مادرش می آید تا مدتی در لاک‌ خودش فرو می رود و گرفته است . وضو گرفته و سجاده ی مخمل قرمز رنگم را پهن کرده و به نماز ایستادم .... سر به مهر گذاشته بودم و از خدا طلب یاری و صبری عظیم در برابر این مشکلات می خواستم . صدای باز شدن در آمد و سرم را برگردانده و حمید را دیدم . در دلم قربان صدقه ی قد و بالایش رفتم . شباهتی عجیب به پدرش داشت . سر پایین گرفته و آرام و سر خورده تکیه اش را به پشتی داد و نشست . نگران اوضاعش شده و با عجله خودم رو بهش رسونده و شانه هایش را گرفته و آرام تکانی دادم: چی شده پسرم ؟؟ حالت خوبه ! تیله های عسلی اش را بالا آورد و به من نگاهی انداخت و گفت : مامانم خیلی تنهاست ... هیچ کسی رو نداره . قلبم لرزید . اگر بگویم ناراحت نشدم دروغ گفته ام . روزی این میم مالکیت به من تعلق داشت و پشت بند نام من می چسبید . چی شده بود که حمید عوض شده بود ! عشقم به حمید گفتنی نبود . او را پاره ی تنم می دانستم . اگر چه من به دنیا نیاورده بودمش و نه ماه بارداری اش را نکشیده بودم اما کم از مادر نبودم برایش . با این حال باز هم از تک و تا نیفتاده و گفتم : چرا پسرم ؟ کسی چیزی گفته !! تو که میری پیشش ... هر وقت که بخوای . حرفی که زد مطمئن شدم که حرف خودش نیست ... -من دیگه نمیتونم مامان رو تنها بذارم . اون نمیتونه کارهای خودش رو انجام بده باید پیشش بمونم . شب ها از تنهایی می‌ترسه . شما بابا کمال رو داری اما اون کسی رو نداره .... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : اشک تا پشت پلک هایم هجوم آورده بود . هر آن آماده ی باریدن بودند ... بغضم را پس زده و دستی به گونه های سرخ و سفیدش کشیدم و با مهربانی گفتم : باشه عزیز مامان . باشه گل پسرم . برو پیش مادرت . کلمات را به سختی ادا می کردم . دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم: منم مادرت هستم حمید !!! از شیره ی جانم بهت ندادم اما عمرم رو پات گذاشتم ... شدی دلخوشی من ... شدی چراغ این خونه ! دستم را پس زد و نگاهی خالی از احساس بهم انداخت و گفت : من رفتم دیگه خدانگهدار . راهش را سد کرده و جلوی قد کوچکش که حالا کمی قد کشیده بود و در برابرم سینه سپر کرده بود زانو زدم و گفتم : چرا خداحافظی می کنی ؟ عزیز مامان !! مگه کجا میخوای بری . اخمی کرد و با بی اعتنایی از کنارم رد شد . همان طور که میان لنگه در ایستاده بود برگشت و با نفرت بهم نگاه کرد و گفت : ازت بدم میاد . تو مامان من نیستی . هیچ وقت نبودی ! مادر من اونی هست که افتاده گوشه خونه ! قلبم تیر کشید . آتشی در سینه ام شعله ور شده بود . نای اینکه سر پا باایستم را نداشتم . جان پاهایم رفت ... سوی چشمانم مرا تنها گذاشت ... با زانو خودم را تا دم در رساندم و از پشت سر رفتنش را تماشا کردم . گریستم و هق زدم . ناله کردم .... کسی جز خدا نبود تا آن لحظه یاری ام کند . با عجز و لابه گفتم : پسرم! مادر تنها اونی نیست که به دنیات آورده ... اونی که بزرگت کرده و تر و خشکت هم کرده مادرته . چی شدی که دیگه از من رو بر می گردونی . سرم را به طرف آسمان گرفته و در سیاهی دل شب زیر نور ماه تابان با معبودم سخن گفتم ... خدایا فقط میگم کمکم کن . که جز تو کسی درد منو نمی فهمه . خدایا پسرم ازم برید ... ازم گرفتنش ... دلم آتیش گرفته خودت آرومم کن خدای مهربانم ! و حال این تازه آغاز سختی هایم بود . و معلوم نبود زندگی باز هم چه خواب های وحشتناکی برایم دیده ! آن شب از فرط دلتنگی و ناراحتی نتوانستم لب به غذا بزنم . و تنها بغض بود که قورت می دادم و بی صدا اشک می ریختم . به جای خالی اش خیره می شدم و دلم بیشتر به درد می آمد . بالش زیر سرش را که هر شب کنارم می گذاشت تا برایش قصه بخوانم را بغل کرده و به سینه ام می فشردمش ! بوی حمیدم ، را می داد ... عزیزم امشب چطور می خوابی ! تو که هر شب تو آغوش من به خواب می رفتی با قصه و لالایی های من ... چراغ را خاموش کرده و جایم را پهن کردم . زیر لحاف خزیدم و تا زیر گردن، فرو رفتم . و همان طور که به ستاره های زیبای آسمان که در حال چشمک زدن بودند چشم دوخته بودم به خواب رفتم .... با صدای چیزی که بی شباهت به ضربه نبود هراسان از خواب بیدار شدم . می ترسیدم از اینکه دزد باشد و به پشت در روم . شتابان و هول هولکی از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداختم . تاریک بود و چیزی مشخص نبود . واضح نبود نمی توانستم کسی را ببینم . با خودم گفتم حتما خیالاتی شده ام . مادر می گفت تنهایی خوب نیست و آدم خیالات واهی می کند حالا من هم همین طور شده بودم . اما با افتادن سایه ی سیاهی که روی پله های ایوان افتاده بود دگر حتم داشتم که کسی پشت در باشد . عقلم به جایی قد نمی داد که چکار کنم . تنها آن لحظه ترس بود که بر وجودم چیره شده بود . آنقدر سر شب حالم نا خوش بود که یادم رفت مطابق همیشه کلون در را بیندازم . با جیر ،جیر لولای درب فهمیدم که در باز شد و تمام امیدم دود شد و به هوا رفت . از ترس به دیواری که حالا تنها حکم تکیه گاهم را داشت چسبیده بودم . و از وحشت با ناخن گچ های روی دیوار را می خراشیدم . سایه ی سیاه مخوف هر لخطه به من نزدیک تر میشد . و ترس هر لحظه بیشتر پشتم را می لرزاند . مردی قوی هیکل و قد بلند بود . قیافه اش شبیه کمال بود . اولش برای دلگرمی خودم گفتم شاید که خودش باشد و با من شوخی اش گرفته ! اما با طنین انداز شدن صدای کلفت و رعب انگیزش خط بطلانی کشیدم روی همه ی کور سو های امیدی که در دلم روشن بود . -نترس آهوی گریز پای من ! خودش بود... همان که مدت ها بود از سایه اش هم فرار می کردم . خیلی وقت بود که با چشم های هیز و دریده اش دنبالم می کرد ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : فاصله اش را به حداقل رساند . حالا می توانستم از زیر نور ماه که پنجره به اتاق تابیده بود صورتش را ببینم . همچون گرگی درنده که به شکارش رسیده چشمانش برق زد و به لبخند کوتاهی اکتفا کرد ‌. دستش تا نزدیکی گردنم بالا آمد... نمی توانستم فکر شوم و باطن خبیثش را بخوانم . دستش را روی گره روسری ام گذاشت . با آرنج ضربه ای بهش زده و صدام رو بردم بالا و گفتم : دست کثیفت رو بکش کنار . دستت بهم بخوره انقد جیغ میزنم تا همه بریزن اینجا . قهقهه ای زد سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت : نه دیگه اومدی نسازی ها ! خودت هم خوب می دونی کتایون اگه هر کاری کنی به ضررت تموم میشه . چشمکی زد و ادامه داد : می دونی که اهل این عمارت از کوچیک و بزرگ تا خدم و حشم همه از تو بدشون میاد و منتظر فرصتی هستن تا دمت رو مثل یک موش بگیرن و پرتت کنن بیرون . پس من جای تو باشم کاری نمی کنم که به ضررم تموم بشه . به حرفام گوش کن . -گورت رو گم کن جمال ، اگر برادرت بفهمه که سرت رو میذاره روی سینه ات . برو از اینجا ... اگه بری منم قول میدم چیزی از این دست درازی تو به کسی نگم . -نه دیگه نشد . من خیلی وقته منتظر این فرصتم . اما تو کسی رو جز اون برادر عوضی من نمی بینی . با اینکه من جوون تر و خوش هیکل تر از اون نره غول هستم . ببین کتایون امشب شانس بهت رو کرده ! دست از این مریم مقدس بازی ها و رو گرفتن ها بردار . نیشخندی زد و گفت : قول میدم اگه یک شب با من باشی دیگه از دست همه ی این طعنه و کنایه ها هم خلاص میشی . لحنش را آهسته تر کرده و در گوشم زمزمه کرد : با من که باشی طعم مادر شدن هم میچشی . راحت میشی از اینکه بهت میگن نازا . تا کی میخوای تحمل کنی . بالاخره کم میاری . دیدی که حمید هم تنهات گذاشت . دلخوش نکن بهش اون بچه تو نیست . به خودت بیا کتایون . حیف این همه زیبایی نیست !!! که به پای اون الدنگ حروم بشه . بهت قول میدم با من باشی زندگیت عوض میشه . برادر من شاید دیگه نتونه بچه دار بشه . اما کسی اینو نمیگه همه از چشم تو می بینن . پس من این شانس رو بهت میدم . بی اینکه کسی بفهمه . فقط کافیه در مقابل خواست و نیاز من تسلیم بشی . با نفرت به صورت وقیحش زل زده و آب دهانم را جمع کرده و به صورتش پرتاب کردم : حتی اگه بمیرم هم حاضر نیستم به شوهرم خیانت کنم و هم آغوش برادر نامرد و چشم چرونش بشم . نمی‌دونم کی پشت این ماجرا هست که همه چیز علیه من هست اما مطمئن باش در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه . با لبه آستینش صورتش را پاک کرد و کریهانه خندید. حرصی شد و دوباره جری تر شد . دست کثیفش بازوم رو از روی لباس لمس کرد . چشمام رو بسته بودم و دندان هایم را در لب خشکیده ام فرو کرده بودم . مزه ی خون دهانم را پر کرد . من در یک قدمی تباهی بودم . یک قدمی غرق شدن در منجلاب آلوده ی گناه و بی عفتی . سالها در کنار تمام این مشکلات با تمام قوا سعی کردم پاکی و نجابتم را حفظ کنم . خدایا پشتم رو خالی نکن و منو از دست این آدم شیاد نجات بده . جملات به سختی در ذهنم هجی میشد . چشمام رو بسته بودم و با صدای خفه گریه می کردم. هر لحظه بیشتر پیش روی می کرد و بدنم را لمس می کرد . خودم را در قعر جهنم حس می کردم و به انتهای این زندگی ... به راحتی تباه شدم به اندازه ی یک آب خوردن . ناگهان با صدای فریاد و عربده ای مردانه دست حرامش را دور کرد و من هاج و واج در برابر نگاه پر از خشم و سوال او ایستاده بودم ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
الهم الرزقنا هر آنچه که خیر است و ما نمیدانیم :)🌸✨ + صبح آدینھ اتون بخیࢪ @mahruyan123456 🍃
💛بیا جسور باشیم... 💜مثل‌ دویدن های‌ تند کودکی 💛و لبخندهای بلندش 💜که حتی اگر زمین 💛می خوردیم خیالی نبود 💜بیایید زود خوشحال شویم 💛مثل آن روزها... ❥ @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍 بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاك‌ترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕 ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻 این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دل‌آرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍) ♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩ @rmrtajiii عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ ❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌