هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
عڪسا و فیلماشو بفرست واسه رفیقات دیوونشون کن😍🤣😛
https://eitaa.com/joinchat/1605435489C2ec5d2f8d7
لینکش هیچ جا نیست💯🔥
عضو شدنتون با خودتون برگشتتون با خدا😌👆🏻
وقتی کار #فرهنگی را شروع میکنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. اولین مشکل، مشکل #تنبلی و #سهلانگاری است.🌱
•°| When you start cultural work, we are ourselves with the first thing we have to fight. The first problem is laziness and negligence
#وصیت_نامه_شهید_صدرزاده♥️
@mahruyan123456 🍃
گاهی وقتا⏳
یادمون میره
که خدا به يادمون هست♥️
@mahruyan123456 🍃
سلام و وقت بخیر عزیزان خواننده
طبق برنامه ای که از قبل داشتیم جمعه ها پارت نیست .
لطفا هم دیگه نپرسید 🙏🏻🌹
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_چھار خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت کر
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_پنج
:_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا
ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف
خواستگارش...
از احساس بدي که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم.
:+مانــــــــــی؟
:_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش
عصبی میشی؟
:+مثل اینکه نیکی زن منه ها...
:_ولی صوري!
:+هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده
ازش...
مانی،نگاهم میکند،طوري که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را
نفهمیده...
:+مانی خودتو بذار جاي من..
_:مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی...
:+نمیخوام چیزي بشنوم.. اگه میتونی کاري کن از اتاق بیاد بیرون..
:_پس نگرانشی...
سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود.
:_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟
:+باشه..
بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم.
از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روي بشقاب هاي پر از
ماکارونی خیره میماند.
برمیگردد و نگاهم میکند
:_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل
کلافه هواي ریه هایم را بیرون میدهم.
وارد آشپزخانه میشوم و روي صندلی نیکیـمینشینم.
نگاهم روي بشقاب غذایش متوقف میشود..
حتی دلِ سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد.
لعنت به تو شریفی...
صداي در زدن میآید و بعد صداي مانی
:_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟
چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روي در میکوبد
:_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟
نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم.
به مانی نگاه میکنم.
مانی کف دستش را روي در میکوبد و میگوید
:_زنداداش؟؟
نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربه یمحکم روي
در میزنم +:نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوي؟
دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است!
بلند میگویم
:+نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟
تپش هاي قلبم، بی حساب بالا رفته...
مانی میخواهد آرامم کند.
:_مسیح آروم باش.. شاید خوابه...
دوباره روي در میزنم
:+نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی..
لحنم به التماس میزند.
صداي چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به
نفس راحتی میهمانم میکند.
در آرام باز میشود،نیکیـبا چادر سفید با گل هاي کوچک بنفش،در
قاب در ظاهر..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456 🍃
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_شش
عقب میکشم،مانی هم.
به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد.
آرام میگوید:سلام
زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده..
مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم.
نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را
بزنم،نمیتوانم حتی سلام بگویم...
چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم.
من همان پسر بیاحساسِ مغرورم؟
چرا با بیتفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟
چرا به رفتارهاي کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟
چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟
اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟
چرا دهانم قفل شده؟
سکوت بدي حاکم است..
مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم...
نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخندم...
مانیـمیگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم
بریم یه سر بیرون.. گفتم شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه
دوري بزنیم
نیکی نگاهی سرسري به من میاندازد،پر از دلخوري و آزردگی...
نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم.
میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از
دعوتتون
مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... رویمنو زمین
نندازین دیگه.. نیکی میگوید:آخه آقامانی...
دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون
نمیآییم... اما این تنها راهیست که مانی دارد...
مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول
نکشه.. بریم دیگه،باشه؟
راه فرار ندارد...
سرش را تکان میدهد.
میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ي آریا شده...
*نیکی*
عجب پیشنهاد مسخره اي.. الآن وقت گشت و گذار است؟
بین دو برادرِ دیوانه ي آریا گیر افتاده ام...
یکی فریاد میکشد و صداي خشنش را به رخم میکشد،دیگري بذر
محبت میپاشد و قصد مهربانی دارد!
الحق که دیوانه اند...
زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیبـ میزنم که حواسم به فکر
هایم باشد...
در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ي لباس پوشیدن را
ندارم.
اولین پالتویی که روي رگال میبینم،برمیدارم.
مانتو کرم و روسري صورتی ام را برمیدارم.
نگاهی به صورتم در آینه میاندازم.
زیر چشم هایم گود افتاده...
سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ي فکر کردن را ندارم...
چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم.
باید از فاطمه خواهش کنم یک روز براي خرید چادر،همراهی ام کند.
این روزها،رسما یک بانوي چادري ام!
و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاري میکند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456 🍃
#حرفدل♥
🎓دانشگاه انتظار
بعد از ۱۳۰۰ سالهمچناندانشجو
مۍپذیرد؛
متاسفانھ ایندانشگاه
هنوز ۳۱۳ فارغالتحصیلهمنداشتھ
ایندانشگاهدرتمامشـ🌙ــبانهروز
ازشماآزمون
بھ عملمۍآورد
مدارڪ لازم براۍثبتنام:
¹-نمازاولوقت
²-ولایتمدارۍ
³-دائمالوضوبودن
⁴-دلےپرازثوابقلبےاکندهازیادخداداشتن
⁵-دوری از نامحرم
بہامید قبولے همہمادرایندانشگاه ...🌱
#اللهمعجللولیڪالفرج
@Mahruyan123456 🍃