🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاه:
فاصله اش را به حداقل رساند .
حالا می توانستم از زیر نور ماه که پنجره به اتاق تابیده بود صورتش را ببینم .
همچون گرگی درنده که به شکارش رسیده چشمانش برق زد و به لبخند کوتاهی اکتفا کرد .
دستش تا نزدیکی گردنم بالا آمد...
نمی توانستم فکر شوم و باطن خبیثش را بخوانم .
دستش را روی گره روسری ام گذاشت .
با آرنج ضربه ای بهش زده و صدام رو بردم بالا و گفتم : دست کثیفت رو بکش کنار .
دستت بهم بخوره انقد جیغ میزنم تا همه بریزن اینجا .
قهقهه ای زد سرش را نزدیک صورتم آورد و گفت : نه دیگه اومدی نسازی ها !
خودت هم خوب می دونی کتایون اگه هر کاری کنی به ضررت تموم میشه .
چشمکی زد و ادامه داد : می دونی که اهل این عمارت از کوچیک و بزرگ تا خدم و حشم همه از تو بدشون میاد و منتظر فرصتی هستن تا دمت رو مثل یک موش بگیرن و پرتت کنن بیرون .
پس من جای تو باشم کاری نمی کنم که به ضررم تموم بشه .
به حرفام گوش کن .
-گورت رو گم کن جمال ، اگر برادرت بفهمه که سرت رو میذاره روی سینه ات .
برو از اینجا ...
اگه بری منم قول میدم چیزی از این دست درازی تو به کسی نگم .
-نه دیگه نشد .
من خیلی وقته منتظر این فرصتم .
اما تو کسی رو جز اون برادر عوضی من نمی بینی .
با اینکه من جوون تر و خوش هیکل تر از اون نره غول هستم .
ببین کتایون امشب شانس بهت رو کرده !
دست از این مریم مقدس بازی ها و رو گرفتن ها بردار .
نیشخندی زد و گفت : قول میدم اگه یک شب با من باشی دیگه از دست همه ی این طعنه و کنایه ها هم خلاص میشی .
لحنش را آهسته تر کرده و در گوشم زمزمه کرد : با من که باشی طعم مادر شدن هم میچشی .
راحت میشی از اینکه بهت میگن نازا .
تا کی میخوای تحمل کنی .
بالاخره کم میاری .
دیدی که حمید هم تنهات گذاشت .
دلخوش نکن بهش اون بچه تو نیست .
به خودت بیا کتایون .
حیف این همه زیبایی نیست !!!
که به پای اون الدنگ حروم بشه .
بهت قول میدم با من باشی زندگیت عوض میشه .
برادر من شاید دیگه نتونه بچه دار بشه .
اما کسی اینو نمیگه همه از چشم تو می بینن .
پس من این شانس رو بهت میدم .
بی اینکه کسی بفهمه .
فقط کافیه در مقابل خواست و نیاز من تسلیم بشی .
با نفرت به صورت وقیحش زل زده و آب دهانم را جمع کرده و به صورتش پرتاب کردم : حتی اگه بمیرم هم حاضر نیستم به شوهرم خیانت کنم و هم آغوش برادر نامرد و چشم چرونش بشم .
نمیدونم کی پشت این ماجرا هست که همه چیز علیه من هست
اما مطمئن باش در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه .
با لبه آستینش صورتش را پاک کرد و کریهانه خندید.
حرصی شد و دوباره جری تر شد .
دست کثیفش بازوم رو از روی لباس لمس کرد .
چشمام رو بسته بودم و دندان هایم را در لب خشکیده ام فرو کرده بودم .
مزه ی خون دهانم را پر کرد .
من در یک قدمی تباهی بودم .
یک قدمی غرق شدن در منجلاب آلوده ی گناه و بی عفتی .
سالها در کنار تمام این مشکلات با تمام قوا سعی کردم پاکی و نجابتم را حفظ کنم .
خدایا پشتم رو خالی نکن و منو از دست این آدم شیاد نجات بده .
جملات به سختی در ذهنم هجی میشد .
چشمام رو بسته بودم و با صدای خفه گریه می کردم.
هر لحظه بیشتر پیش روی می کرد و بدنم را لمس می کرد .
خودم را در قعر جهنم حس می کردم و به انتهای این زندگی ...
به راحتی تباه شدم به اندازه ی یک آب خوردن .
ناگهان با صدای فریاد و عربده ای مردانه دست حرامش را دور کرد و من هاج و واج در برابر نگاه پر از خشم و سوال او ایستاده بودم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
الهم الرزقنا هر آنچه که خیر است
و ما نمیدانیم :)🌸✨
+ صبح آدینھ اتون بخیࢪ ツ
@mahruyan123456 🍃
💛بیا جسور باشیم...
💜مثل دویدن های تند کودکی
💛و لبخندهای بلندش
💜که حتی اگر زمین
💛می خوردیم خیالی نبود
💜بیایید زود خوشحال شویم
💛مثل آن روزها...
❥ @mahruyan123456
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
"جمعه" یعنی
عطر نرگس در هوا سر میکشد🕊
جمعه یعنی
"قلب عاشق" سوی او پر میکشد...♥️
"جمعه" یعنی
روشن از رویش بگردد این جهان✨
#جمعهیعنیانتظارمَهدےصاحبالزمان🍃
@jajiwoooo
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_دو :+لطف دارین،چشم :+خدانگه دار موبایل را قطع میکند و زیرلب غر
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_سه
به دنبالش میروم،در را میبندد و کلید را در قفل میچرخاند.
بازهم دیوانه شده ام... از فکر نبودنش،حالم بد میشود...
داد میزنم
:_نه مقصر منم که یه الف بچه رو وارد همچین بازي کردم..
صداي گریه اش،اوج میگیرد.
ناخودآگاه،مشتم بالا میرود و با صداي بلندي روي در فرود میآید.
من... من کاري کرده ام که نیکی پشیمان بشود؟
لعنت به من!
به طرف سالن میروم.
مدام طول و عرض سالن را زیر پاهایم کوتاه میکنم و به جاي اول
برمیگردم.
خش خش دمپایی هاي چرمی روي پارکت هاي کف خانه بیشتر
عصبی ام میکند.
انتهاي سالن،جایی که به درِ اتاق نیکی دید دارد،روي مبل مینشینم.
آشفته ام،اصلا ذهنم یاري نمیکند.
از شهرداري شاکی ام یا از نیکی دلخور؟
باز هم فکم منقبض میشود،اعصاب،به شقیقه ام فشار میآورند و کف
دستم ذُق ذق میکند.
نگاهی به کف دستم میاندازم.
مشت گره شده ام،تازه باز میشود.
آنقدر مشتم را فشار داده ام تا رگ هاي دستم برآمده شده.
دستم را چند باري مشت میکنم و دوباره باز میکنم.
صداي نیکی در دیباچه ي ذهنم میپیچد
)آقاي شریفی،من قصدش رو هم ندارم)
پایم رامحکم روي زمین میکوبم و از بینی نفس میکشم.
صداي لرزانش،با چهره ي پر از اشکش در قلبم ظاهر میشود.
)اصلا من پشیمونم..اشتباه کردم... میخوام برگردم)
آرنج هایم را روي زانویم میگذارم و سرم را روي ستون دستانم.
احساس میکنم کاسه ي سرم معدن آهن است و کارگران درونش
مشغول کار.
آنقدر با تیشه به جان سلول هایم افتاده اند که دلم میخواهد سرم را
به نزدیک ترین دیوار بکوبم.
سیگاري بین دستانم میگیرم،دود میکنم و با هر نفس عمیق،توتون به
خورد حلقم میدهم.
نفس میکشم و دود میشوم و سعی میکنم منشأ این نگرانی را
بفهمم...
این دل آشوب که به جانم افتاده و حتی سیگار،آرامم نمیکند.
)میخوام برگردم...)
به سرفه میافتم،مکرر و بدون فاصله...
میخواهد برگردد..میخواهد روح از کالبد خانه ام بکند و ببرد..
میخواهد ملک الموتِ جانی باشد که خودش بخشیده.
دستم را روي صورتم میکشم.بلند میشوم،باید دست و رویم را
بشویم.این التهابِ صورت و جانم تا مغز استخوانم رامیسوزاند.
ته سیگار را داخل سطل زباله میاندازم و اهرم شیر را بالا میکشم.
دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
نگاهی به آینه میاندازم،چقدر از تصویر داخل آینه متنفرم وقتی
صداي مردانه اش را به رخ نیکی کشیده...
نگاهم به شلف میافتد.
برق انگشتر خیره ام میکند،حلقه!
دست میبرم و برش میدارم.
مثل گنج گران بهایی در مشتم فشارش میدهم و بیرون میآیم.
باید همانطور که ریتم آرام زندگی ام را پر از تشنج کردم،به حالت
اول برش گردانم.
باید نیکی را
نیکی،آخ نیکی!
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_چھار
خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت
کرده ام.
نگاهی به درِ همچنان بسته ي اتاقش میاندازم.
سري تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم.
باید به مانی خبر بدهم.
گره این مشکل به دستان مانی باز میشود.
موبایل را برمیدارم،روي همان مبل مینشینم و شماره ي مانی را
میگیرم.
سه بار تماس گرفته..
بعد از بوق دوم،صداي پرانرژي اش میآید.
:_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم
:+کبکت خروس میخونه..
:_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناري بخونه.. ببین تا منو داري غم
نداري که.. با یکی از کارمنداي شهرداري منطقه حرف زدم.. قرار شد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا تو بیاي.. دو روز
وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده
این همه اشتباه داره نقشه تون...
سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم
:+ممنون
مانی صدایش را پایین میآورد
:_مسیح،تو خوبی؟
برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم
:+گند زدم مانی
:_درست بگو ببینم چی شده؟
نفسم را محکم بیرون میدهم
:+قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر
کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی گفت،بعدم که تو زنگ زدي.. من
همه ي عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم...
_:مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا
درست و حسابی بگو تا بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی
گفت؟
:+مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟
:_اي بابا..حتما یه چیزي گفته که تو این همه ناراحتی دیگه...
:+با من که حرف نزد.. اگه حرفـ میزد،از پشت تلفن مٻکشتمش...
ولی میخواست بره پیش عمومسعود..
:_آها...یعنی از نیکی خواستگاري کرد!
دندان هایم را روي هم فشارـمیدهم.
حالم بدتر میشود،میغرم
:+خفه شو مانی..
:_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟
نگاهم باز به اتاقش میافتد.
از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظرـمیرسد
:+اتاقش..
:_خیلی خب الآن اومدم...
موبایل را کنارم روي مبل پرت میکنم..
این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به
سکون،دعوت...
آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته...
★
:_حالا راستی حلقه اش کو؟تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم..
حلقه را از جیبم درـمیآورم و نشانش میدهمـ.
:+تو روشویی بود...
:_واي مسیح خیلی تند رفتی...
:+ببین از کی کمک خواستیم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هوای جهان بی تو
خس خس میکند 😞
تورا به جان نفس های بی کسان
زودتر برگرد 💔
@mahruyan123456 🍃