سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
نام رمان : پنج ڪیلومتࢪ تا عشق 🛤
نویسنده : سین -دال 😉
موضوع رمان : عاشقانه ♥️
تعداد صفحات : 330 📓
خلاصه رمان :
رمان درباره ی دختری شر و شیطون به اسم سها ست که به خاطر گذشته ی تلخش
از هرچی آدمه مذهبی بدش میاد از قضا هم به یه مسافرت معنوی میره که اسیر کسی میشه که نباید میشد
سرنوشت همیشه اون چیزی نیست که ما میخواییم...!
❌ کپۍ ممنوع ❌
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
#سلاماربابجانم✨
ټو مپنداࢪ ڪھ مـن غیࢪ ټو دݪبࢪ گیࢪم
بے وفایے ڪنم و دݪبـ♥️ــࢪ دیگࢪ گیࢪم
بعد صد ساݪ اگر از سࢪِ قبـࢪم گذࢪے
ڪفنے پاࢪھ ڪنم زندگـ🏡ـے از سࢪ گیࢪم
@mahruyan123456 🍃
#جبلالصبرعمهجان🖤(:
مقتلنوشتهاستکهامالمصائباست
رحـــلتنکردهعمـهیما،اوشهــیدشد💔
#وفاتشھادتگونہحضرتزینبتسلیت🥀
@mahruyan123456 🍃
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍
بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاكترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕
ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻
این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دلآرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍)
♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩
@rmrtajiii
عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻♀️🏃🏻♀️
❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_سی_چهار :_ببخشید،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد... حق دارم.... همین که
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_پنج
بدون نیکی،نمیشود...
آرام، چادرش را مثل گنجی باارزش روي سرش میگذارد.
قاب صورت مهتابی اش،شب تاریک حجابش میشود.
نگاهش میکنم.
با شرم،سر پایین میاندازد.
نمیتوانم باور کنم این همه خوب بودن را...
همسایه ي سر به زیر من!
بیا باور کنیم...
بدون تو نمیشود..
صداي بلند باز شدن در،رشته ي افکارم را پاره میکند.
برمیگردم و با چند گام،خود را به درِ نیمه باز میرسانم.
در را باز میکنم.
مانی و مرد جاافتاده اي پشت در ایستاده اند.
''سلامِ'' نسبتا بلندي میدهم.
مرد با لبخند جوابم را میدهد و مشغول جمع کردن وسایلش میشود.
:_دستتون درد نکنه آقا،لطف کردین...
مرد سرش را بلند میکند
:+خواهش میکنم جوون... قفلشو نشکستم،دوباره از همون کلید
میتونین استفاده کنین،البته اگه پیدا بشه...
مانی میگوید:"بله پیدا میشه"..
مانی خودش را کنارم میکشاند.
دست دراز میکند،دستش را گرم میفشارم.
:_دستت درد نکنه داداش،امروز حسابی به زحمت افتادي
از لحن صمیمی و تشکرِ گرمم تعجب میکند.
گوش هاي مانی به شنیدن چنین کلماتی از زبانِ مسیح عادت ندارد.
برادر من،چه میداند دختربچه ي سر به زیر همسایه چه بلایی سر
قلبم آورده.
صداي آرام سلام دادن نیکی میآید و بعد گرماي حضورش را کنارم
حس میکنم.
مانی به طرفش برمیگردد:"سلام زنداداش،شرمنده که اینجوري شد"
نمیدانم درست میبینم یا باز هم دچار وهم شده ام، اما گونه هاي
نیکی با شنیدن لفظ'' زنداداش '' رنگ میگیرند.
لبخند ملیحی میزند:"اختیار دارین آقامانی،تقصیر شما که نبود"...
مرد بلند میشود:"خب اگه اجازه بدین من دیگه مرخص میشم از خدمتتون"..
مانی همگام با مرد حرکت میکند.
به نیکی نگاه میکنم.
:+برم راهیش کنم،یه چایی دم میکنی تا بیام؟
لبخند میزند و چشمانش را روي هم میگذارد.
*
*نیکی
شیر کتري را میبندم،شعله ي گاز را کم میکنم و قوري را روي کتري
میگذارم.
به طرف اتاقم میروم.
امروز حسابی خسته شدم.
در را میبندم و مانتو و شلوارم را با بلوز و دامن عوض میکنم.
چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم.
داخل فنجان هاي بلوري چایی میریزم.
سینی چاي و ظرف شیرینی را برمیدارم و به طرف مبلهاي
جلوتلویزیونی میروم.
همزمان مسیح و مانی وارد خانه میشوند.
مانی میخندد و خودش را روي مبل روبه روي من پرت میکند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_سی_شش
:_بالاخره من نفهمیدم شما تو اتاق مشترك چی کار میکردین؟ولی
خب به نفعمون شد... اگه بدونین با چه استرسی خودمو رسوندم
اینجا...
مسیح روي مبل تک نفره ي نزدیک من مینشیند
:+الآن یه زنگ به مامان بزن بگو ما رسیدیم..
فنجان چاي را به سمت مسیح میگیرم،با لبخند آن را میگیرد.
فنجان و بشقاب بعدي را به طرف مانی میگیرم.
جلو میآید و درحالی که موبایلش را درمیآورد، فنجان را به دست
میگیرد
:_آره زنگ بزنم خیالش رو راحت کنم...ـمرسی زنداداش
آرام میگویم:"نوش جان"
مسیح نگاهم میکند
:+تو هم به مامانت اینا یه زنگ بزن.. بگو خیالشون راحت باشه که ما
رسیدیم،فردا میریم دیدنشون
نگاهش میکنم:"دروغ بگم پسرعمو؟"
لبخند عجیبی میزند که معنایش را نمیفهمم،کلا امروز کارهایش
عجیب و غریب به نظر میرسد.
:+خب بذا خودم الآن به مادرخانم زنگ میزنم!
سرم را پایین میاندازم،معنی حرف هایش را نمیفهمم.
صداي مانی،فکر و خیال را از سرم میپراند.
:_الو...سلام مامان جان،خوبی؟
:_آره رسوندمشون خونه،خیالت راحت،مسیح بزنم به تخته رنگ و
روش واشده!
ناخودآگاه به مسیح نگاه میکنم.
با لبخند پر از شیطنش دستی به صورتش میکشد، نگاهم میکند و
لب میزند:"راس میگه؟"
شانه بالا میاندازم و میخندم.
باز هم صداي مانی میآید.
:_باشه،گوشی گوشی..
بلند میشود و به طرفم میآید.
:_مامان میخواد اول با عروسش حرف بزنه، مسیح جاي تو بودم از
حسودي میترکیدم.
با شرم موبایل را میگیرم و سرپایین میاندازم.
شوخی هاي گاه و بیگاه مانی کمی اذیتم میکند :_سلام زنعمو
صداي گرم زنعمو در گوشم میپیچد
:+سلام عروس خوشگلم،خوبی خانمی؟خوش گذشت؟ به سلامتی
برگشتین؟ببخشید عزیزم،حق داري ناراحت باشی که فرودگاه
نیومدیم ولی همش تقصیر مسیحه،شوهرت نذاشت بیایم...
تند و تند حرف میزند و مجال پاسخ دادن را از من میگیرد.
شوهر؟هنوز به این واژه عادت نکرده ام.
ناخودآگاه باز به مسیح خیره میشوم.
او را نمیدانم ولی قطعا زنعمو مادرشوهر بینظیریست.
:_اختیار دارین زنعمو.. این حرفا چیه؟راضی به زحمت نبودیم...
:+مسیح خوبه؟ خودت خوبی؟
:_بله خوبیم،شما خوبین؟ عموجان خوبن؟
:+مرسی عزیزم،مام خوبیم... مانی گفت خسته اي عزیزم،دیگه
مزاحمت نمیشم.
:_اختیار دارین مراحمید...
انتظار دارم که بگوید و بخواهد که گوشی را به مسیح بدهم،اما این را
نمیگوید
:+خب،کاري نداري عزیزم؟
:_نه سلام برسونین
:+بزرگیتو میرسونم عروس قشنگم،خداحافظ
:_خدانگه دار
تلفن را قطع میکنم.
مسیح خیره چشم به من دارد.
آرام و با ناباوري میگوید:"چی شد؟"
مانی میخندد:"اگه مامان با زن منم اینطوري رفتار کنه من از
حسودي میترکم".
مسیح خنده اش را کنترل میکند:"واقعا نخواست باهام حرف بزنه؟"
با مظلومیت سر تکان میدهم.
مسیح بلند میخندد:"خب بذا منم به زنعمو زنگ بزنم ببینم"..
دست روي جیب هاي شلوارش میکشد:"آخ آخ جامونده تو ماشین".
مانی دست در جیب کتش میکند:"بیا من آوردمش، منو نداشتی چی
کار میکردي؟"
مسیح موبایل را میگیرد و با لبخندي میگوید:"زندگی"!
مانی قیافه ي غمگین به خودش میگیرد:"آه.. اوستاکریم شکرت"...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456