فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت؛
روےنھانتوعیانخواهدشد
@mahruyan123456 🍃
#توئیت 🖇♥️
یکی از زیباترین تعریفهای عشق و دوست داشتن
رو باید از جناب #خواجوی_کرمانی شنید،
اونجا که میگن :
"جانِ هر زنده دلی، زنده به جانی دگرست"💞
@mahruyan123456🍃
برای رسیدن به تو راه نمیروم
پرواز میکنم 🕊
نمینویسم
کلمه اختراع میکنم 🖊
دعا نمیکنم
باخدا همدست میشوم♥️
چیزهای باعظمت را
باید با عظمت خواست...✨
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هشت من،همچنان سر جایم ایستادهام. نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح م
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_نود_نه
نگاهے بہ ظاهرم در آینہ مےاندازم..
موهاے آشفتہ،پیراهن و شلوار راحتے.
آهے مٻڪشم.
چادر رنگےام را سر مےڪنم و از اتاق بیرون مےروم.در یخچال را باز مےڪنم.
بطرےآب را بیرون مےآورم و بہ عادت همیشگےام آن را سر مےڪشم.
بچہ ڪہ بودم،مامان از این ڪار نفرت داشت و بعد از ورود بہ خانہے مسیح این فانتزے ڪودڪانہ سر باز ڪرده!
صداے آه و نالہ، توجہم را جلب مےڪند.
بطرے را آرام پایین مےآورم و گوشهایم را تیز مےڪنم.
صدا از اتاق مسیح است.
بطرے را داخل یخچال مےگذارم و پاورچین پاورچین بہ طرف اتاق مسیح مےروم.
در اتاقش نیمہباز است و نصف تختش دیده مےشود.
نزدیڪ اتاق ڪہ مےشوم صداے نالہاش را بہتر مےشنوم.
خفیف و آرام،آه مےڪشد و نالہ مےڪند.
دستم را روے دیوار مےگذارم و ڪمے بہ جلو خم مےشوم.
آرام مےگویم:مسیح...
خودم صداے خودم را بہ سختے مےشنوم.
جواب نمےدهد.
ڪمے بیشتر بہ جلو خم مےشوم.
نور از شڪاف بین در و دیوار وارد اتاق شده و ڪمے از صورتش را روشن ڪرده.
دوباره صدایش مےزنم،اینبار ڪمے بلندتر :مسیح..
باز هم جوابم را نمےدهد.
صداے آه و نالہ اش قطع مےشود.
نگران چشم بہ صورتش مےدوزم.
مردد،نگاهے بہ اطراف مےاندازم.
در را ڪمے فشار مےدهم تا بیشتر باز شود و پاے راستم را داخل اتاق مےگذارم.
صداے نفسهایش آرام و آرامتر مےشود.
نگران بہ طرفش مےروم.
دانہهاے درشت عرق روے پیشانےاش نشستہ.
ڪمے خم مےشوم و صدایش مےڪنم.
جواب نمےدهد.تنفسش،ڪمڪم آرام مےشود.
نگران صدایش مےزنم :مسیح... پسرعمو...
جواب نمےدهد.
دستم را جلوے بینےاش مےگیرم و چشمانم را مےبندم.
بازدمش،آرام و با ڪمترین شدت ممڪن بہ دستم مےخورد.
نفس راحتے مےڪشم .
ڪنارش روے تخت مےنشینم.
دوباره صدایش مےزنم:پسرعمو...مسیـــــــح...
نگران نگاهے بہ دستش مےاندازم.
همچنان پاسخ نمےدهد.
دستم را مردد بالا مےآورم.نگاهے بہ صورت آرام،اما سرخ مسیح مےڪنم.
همان لباسهاے دیشب را بر تن دارد.
میان تردید و استیصال،پشت انگشتانم را چند ثانیہ روے پیشانےاش مےگذارم.
از برخورد با پوست مسیح،گر مےگیرم و سریع دستم را عقب مےڪشم.
طفل معصوم!در ڪورهے تب مےسوزد.
نگاهش مےڪنم.
بلندتر از قبل صدایش مےزنم:مسیح...جواب نمےدهد،حتے تڪان نمےخورد.
دماے بدنش خیلے بالاست..
نگرانم.از تشنج ڪردنش مےترسم.
چادرم را زیر گلویم سفت مےڪنم.
بلندتر مےگویم:مسیح...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_سیصد
و بالش زیر سرش را تڪان مےدهم.
اینبار مسیح،آرام چشمانش را باز مےڪند.
انگار از یڪ خواب طولانے بیدار شده.
چشمانش را مےگرداند و روے صورتم متوقف مےڪند.
لبهایش مثل دو تڪہ چوب خشڪ از هم باز مےشوند و بہ سختے نامم را مےخوانند
:_نیڪے..
:+مسیح،تب دارے...
چشمهایش را مےبندد و باز مےڪند.
بہ سختے،آبدهانش را قورت مےدهد و انگار تازه هشیار مےشود.
:_نیڪے..تو اینجا چے ڪار مےڪنے؟
نگاهے بہ اطراف مےاندازد.
صدایش گرفتہ.
قلبم مےلرزد.
دستم را بالا مےبرم و ڪلید برق را فشار مےدهم.
اتاق غرق نور مےشود.
:_چرا نخوابیدے؟؟
:+مسیح،پاشو باید بریم دڪتر...
:_خوبم من...
:_وقتے میگم پاشو ، رو حرف من حرف نباشہ لطفا
بگید َچشم..
مسیح با تعجب نگاهم مےڪند و پشت دستش را روے پیشانےاش مےگذارد.
توجہے بہ او نمےڪنم.
بلند مےشوم.آمرانہ و محڪم مےگویم
:+تا دو دقیقہے دیگہ جلو در منتظرتون هستم.
اشڪالے ندارد حتے اگر از لحن و الفاظ دیڪتاتورم ناراحت شود.
نگران سلامتیش هستم و هیچچیزے برایم مہمتر از صحت جسمےاش نیست؛
حتے ناراحت شدنش از من.
وارد اتاقم مےشوم و در را مےبندم.
قبل از هرچیز،موبایلم را برمےدارم و شمارهے آژانس را مےگیرم.
براے پنج دقیقہے دیگر بہ مقصد درمانگاه،تقاضاے تاڪسے مےڪنم و بہ سمت ڪمدم مےروم.
پالتوے بلند ڪبریتے توسےام را مےپوشم و روسرے ساده ے سرمہ اے سر مےڪنم.
موبایل و ڪیف پولم را برمےدارم و چادرم را سر مےڪنم.
مسیح بےحال روے مبل نشستہ،ڪاپشن ِڪرم پوشیده و پیراهن و شلوار قہوهاے روشن.
همان لباسهایے ڪہ دیشب،براے مہمانے آرش و مہوش پوشیده بود.
دستش را روے دستہے مبل تڪیہگاه سرش ڪرده و چشمانش را بستہ.
رنگش پریده و گاهے سرفہهاے خشڪ مےڪند.
بہ طرف اتاقش مےروم.
بعدا بابت این،بےاجازه وارد شدن حتما از او معذرتخواهے مےڪنم.
در ڪمدش را باز مےڪنم.
رگالها و چوبلباسےها را ڪنار مےزنم،اما دریغ از یڪ شالگردن.
با عجلہ،بہ طرف اتاق خودم مےروم و از ڪمد،شالگردن راهراه زرشڪے سرمہ اےام را برمےدارم.
فڪر نمےڪنم خیلے دخترانہ بہ نظر برسد.
وارد سالن مےشوم و ڪنار مسیح مےایستم.
همچنان بےحال،سنگینے و همہے وزنش را روے دست چپش حایل ڪرده و متوجہ حضور من نشده.
:+مسیح
چشمانش را باز مےڪند.
سرش را از روے دستش برمےدارد و نگاهم مےڪند.
:_هنوزم مےگم نیازے بہ دڪتر نیست،فقط یہڪم بخوابم،خوب...
قبل از تمام ڪردن جملہ اش،شال را دور گردنش مےاندازم و مےگویم
:+خوب بپیچ اینو... مخصوصا دور دهن و گلوتون..
✍🏻 نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
"تـــــــــــــــــــــــو"
همان "شقایق"
معروف "سهرابی"....!!!!
تا "تــــو" هستی
"زندگــــــــی" باید کرد...❤️
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهشتادونه:
«امان از شَبهايى
كه پُشتِ پَردههايش
سكانسى از خاطراتِ توست...»
(امیر حسین )
طاق باز روی تخت دراز کشیده بودم و غرق افکار به هم ریخته ام بودم .
سرم را چرخاندم و به عکس فتانه ی روبرویم بود نگاه کردم .
حس می کردم امشب نگاهش با همیشه برایم فرق می کند .
همین عکس را هر روز و هر شب می دیدم اما گویی که حالت چهره اش عوض شده بود .
از همان لبخند های شیرین و دلنشینش که دل مرا برای اولین بار به بازی گرفت بر روی لب هایش نقش بسته بود .
جسمش کنارم نبود .
اما حتم داشتم که روحش در همین حوالی است .
یک دنیا حرف روی قلبم تلمبار شده بود .
و بهترین کسی که سراغ داشتم و می توانست تا آخر گوش کند خودش بود .
امشب باید برایش اعتراف میکردم .
گردنم را کج می کردم و ازش عذر خواهی کردم .
رو به عکسش نشسته و شروع کردم :
خانومم از خودم شرمم میشه که دارم این حرف ها رو میزنم .
تو رفتی و بعد رفتنت دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد .
از همه یه جور نفرت گرفته بودم و چشم به روی تمام نامحرم ها بستم .
دو سال این روال ادامه داشت ..
خودت که می دونستی تو قلبم رو با خودت برده بودی .
سر سخت تر از قبل شده بودم .
و اصرار های مامان ملیحه هم نمی تونست منو وادار به ازدواج مجدد کنه .
تا اینکه بر حسب یک اتفاق پای طهورا به خونه ی ما باز شد .
طی رفت و آمد هایی که داشتیم و در برخوردهایی که داشت خودش رو تو دل همه جا کرده بود.
و اما من !
از نظر من هم دختر عاقل و فهمیده ای به نظر می رسید .
رفته رفته ...
مادر خیلی یهویی و شتاب زده همه چیز رو جفت و جور کرد و تا به خودم آمدم دیدم که سر سفره ی عقد کنار دختری غریبه که حالا دیگه زن شرعی و قانونی من شده بود ، نشستم .
اوایل حس بدی بهش داشتم .
حس می کردم که با لوس بازی و ادا و اصول های مضخرفش می خواد جای خودش رو تو دل من باز کنه .
اما کم کم به این واقعیت پی بردم که هرگز چنین قصدی نداره .
نمی دونم از کجا شروع شد ...
درست کی بود که وقتی به جاده های پر پیچ و خم دلم رجوع می کردم می دیدم که شاهراه همه ی آنها به طهورا ختم می شود .
اما باز هم انکار می کردم .
کار سختی بود .
اما دل بستن دوباره ازنظرم کار مسخره ای بود .
و از طرفی فکر اینکه دارم به تو خیانت می کنم لحظه ای منو رها نمی کرد .
وقتی که بود یه شوق و ذوق جدید تو زندگیم رقم خورده بود .
و دوباره داشتم سر پا میشدم .
صورت خیسم را با آستین پیراهن پاک کردم .
برای ادامه اش اصلا جرات اینکه بهش زل بزنم را نداشتم .
سرم را به پایین انداخته و به موکت کف اتاق خیره شدم و گفتم : منو ببخش فتانه .
اما باور کن کار دل دست خود آدم نیست .
خیلی سعی کردم تا افسارش دست خودم باشه اما نشد ...
این دختر ساده و بی ریا همه چیز رو کن فیکون کرد .
طوفانی در من بوجود آورده بود .
وقتی پیشش بودم یک ثانیه هم نمیتونستم چشم ازش بردارم .
من عاشق شدم .
عاشق سادگی و پاکی اش .
ذره ای نقش بازی نمی کرد .
به حدی بی شیله پیله و صاف و ساده بود که منو یاد بچه ها می انداخت .
توقعی از زندگی با من نداشت .
فقط می خواست که من دوستش داشته باشم .
اینو از نگاهش از رفتارش می خوندم .
اونوقت من بی لیاقت با غرور و خود خواهی همه چیز رو خراب کردم .
مدام بهش گفتم که تو تو زندگی من جایی نداری .
اما داشتم دروغ می گفتم .
منو از درون ویران کرده بود ....
و خودش خبر نداشت .
من با بی عقلی اونو از خودم فراری دادم ...
سه هفته است که دارم از بی خبری میمیرم و زنده میشم .
دست هایم را حصار صورتم کرده و به هق هق افتادم و با التماس گفتم : فتانه ی من ! ترو به عشقمون قسم منو دعا کن .
اون جا به خدا نزدیکی .
بخدا که قلبم آشوبه و تا دوباره پیداش نکنم آروم نمی گیرم .
ترو به خدا قسم دوباره بهم برش گردون.
من بی طهورا نمی تونم ....
صدای زنگ گوشی مرا از دنیایم بیرون کشید و خیره به شماره ای که رویش افتاده بود شدم .
شماره ی خانه ی پدری طهورا بود .
یعنی این وقت شب چه شده بود خدای من ...
با ترس و لرز تماس را برقرار کرده و منتظر صحبت طرف مقابل شدم .
-الو امیر حسین جان ...
مادرش بود !
خدا خدا می کردم که چیزی راجب طهورا نپرسد .
چون جوابی نداشتم که بدهم .
صدایم را صاف کرده و گفتم : سلام علیکم حاج خانم خوبین الحمد الله ؟!
-سلامت باشی پسرم .
خواب که نبودی ؟!
-نه بیدار بودم ،بفرمایید با من امری داشتید !
من ومنی کرد و گفت : والا من امروز تازه فهمیدم که شاید طهورا کجا باشه .
تا امروز به عقلم نرسیده .
شتاب زده گفتم : کجا حاج خانم ترو خدا بگید ! دارم جون میدم .
-نگران نباش ،جاش امنه .
قبلا یه دوستی داشت که خیلی با هم صمیمی بودن اسمش سارا بود .👇🏻
ادامه 👆🏻👆🏻
هم محله ای خودمون هست یکی دو تا کوچه اون طرف تر .
اما مدتی هست که طهورا به قول خودش از وقتی از اصفهان آمد دیگه ندیدم که باهم برن و بیان .
برای همین بود که اصلا به ذهنم هم خطور نکرد که رفته باشه اونجا .
امروز برای اطمینان خاطر تماس گرفتم و مادرش جواب داد ...
-خب چی شد ! اونجاست !
-آره همون جا بود .
گفت که حال خوبی نداره و به شوهرش که شما باشی نگم که اینجاست .
با دستم پیشانی ام مالیدم و با کلافگی گفتم : آخه یعنی چی ! من باید بدونم زنم کجاست .
پیش کیه !
حاج خانم با خودش صحبت نکردی !؟
با لحن سرد و خالی از مهر و عاطفه ی مادری گفت : نه چه حرفی دارم که بزنم .
اگر هم تماس گرفتم به خاطر شما بود .
وگرنه اون دیگه دخترمن نیست .
-لطفا آدرسش رو بهم بدید .
من همین امشب میرم دنبالش .
محکم و قاطع گفت : نه ،اصلا این کار رو نکن .
امشب بری اصلا درست نیست .
بذار یکم زمان بگذره .
تا بلکه طهورا هم دلش کمی باهات نرم بشه .
من می شناسمش! وقتی لج کنه هیچ کس جلودارش نیست .
-من دلم آروم نمی گیره .
به روح پدر شهیدم قسم که سه هفته است به زور آب از گلوم پایین میره .
تمام حواسم پیش طهوراست .
خواهش می کنم آدرسش رو بدید .
مکثی کرد و با تعلل گفت : خیلی خب باشه !
آدرس دقیقی لازم نیست .
دو تا کوچه اون طرف تر کوچه ی (عقیق) خانه ی ته کوچه ی بن بست .
بری سریع پیداش می کنی .
-دست تون درد نکنه .بیشتر از این مزاحم وقتتون نمیشم .
-سلام به خانواده برسون !
شبت بخیر .
-شب،شمام بخیر .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃