eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇♥️ یکی از زیباترین تعریف‌های عشق و دوست داشتن رو باید از جناب شنید، اونجا که میگن : "جانِ هر زنده دلی، زنده به جانی دگرست"💞 @mahruyan123456🍃
برای رسیدن به تو راه نمی‌روم پرواز می‌کنم 🕊 نمی‌نویسم کلمه اختراع می‌کنم 🖊 دعا نمی‌کنم باخدا همدست می‌شوم♥️ چیزهای باعظمت را باید با عظمت خواست...✨ @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_نود_هشت من،همچنان سر جایم ایستادهام. نگاهے بہ ڪت و نگاهے بہ مسیح م
💗| ✨| نگاهے بہ ظاهرم در آینہ مےاندازم.. موهاے آشفتہ،پیراهن و شلوار راحتے. آهے مٻڪشم. چادر رنگےام را سر مےڪنم و از اتاق بیرون مےروم.در یخچال را باز مےڪنم. بطرےآب را بیرون مےآورم و بہ عادت همیشگےام آن را سر مےڪشم. بچہ ڪہ بودم،مامان از این ڪار نفرت داشت و بعد از ورود بہ خانہے مسیح این فانتزے ڪودڪانہ سر باز ڪرده! صداے آه و نالہ، توجہم را جلب مےڪند. بطرے را آرام پایین مےآورم و گوشهایم را تیز مےڪنم. صدا از اتاق مسیح است. بطرے را داخل یخچال مےگذارم و پاورچین پاورچین بہ طرف اتاق مسیح مےروم. در اتاقش نیمہباز است و نصف تختش دیده مےشود. نزدیڪ اتاق ڪہ مےشوم صداے نالہاش را بہتر مےشنوم. خفیف و آرام،آه مےڪشد و نالہ مےڪند. دستم را روے دیوار مےگذارم و ڪمے بہ جلو خم مےشوم. آرام مےگویم:مسیح... خودم صداے خودم را بہ سختے مےشنوم. جواب نمےدهد. ڪمے بیشتر بہ جلو خم مےشوم. نور از شڪاف بین در و دیوار وارد اتاق شده و ڪمے از صورتش را روشن ڪرده. دوباره صدایش مےزنم،اینبار ڪمے بلندتر :مسیح.. باز هم جوابم را نمےدهد. صداے آه و نالہ اش قطع مےشود. نگران چشم بہ صورتش مےدوزم. مردد،نگاهے بہ اطراف مےاندازم. در را ڪمے فشار مےدهم تا بیشتر باز شود و پاے راستم را داخل اتاق مےگذارم. صداے نفسهایش آرام و آرامتر مےشود. نگران بہ طرفش مےروم. دانہهاے درشت عرق روے پیشانےاش نشستہ. ڪمے خم مےشوم و صدایش مےڪنم. جواب نمےدهد.تنفسش،ڪمڪم آرام مےشود. نگران صدایش مےزنم :مسیح... پسرعمو... جواب نمےدهد. دستم را جلوے بینےاش مےگیرم و چشمانم را مےبندم. بازدمش،آرام و با ڪمترین شدت ممڪن بہ دستم مےخورد. نفس راحتے مےڪشم . ڪنارش روے تخت مےنشینم. دوباره صدایش مےزنم:پسرعمو...مسیـــــــح... نگران نگاهے بہ دستش مےاندازم. همچنان پاسخ نمےدهد. دستم را مردد بالا مےآورم.نگاهے بہ صورت آرام،اما سرخ مسیح مےڪنم. همان لباسهاے دیشب را بر تن دارد. میان تردید و استیصال،پشت انگشتانم را چند ثانیہ روے پیشانےاش مےگذارم. از برخورد با پوست مسیح،گر مےگیرم و سریع دستم را عقب مےڪشم. طفل معصوم!در ڪورهے تب مےسوزد. نگاهش مےڪنم. بلندتر از قبل صدایش مےزنم:مسیح...جواب نمےدهد،حتے تڪان نمےخورد. دماے بدنش خیلے بالاست.. نگرانم.از تشنج ڪردنش مےترسم. چادرم را زیر گلویم سفت مےڪنم. بلندتر مےگویم:مسیح... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| و بالش زیر سرش را تڪان مےدهم. اینبار مسیح،آرام چشمانش را باز مےڪند. انگار از یڪ خواب طولانے بیدار شده. چشمانش را مےگرداند و روے صورتم متوقف مےڪند. لب‌هایش مثل دو تڪہ چوب خشڪ از هم باز مےشوند و بہ سختے نامم را مےخوانند :_نیڪے.. :+مسیح،تب دارے... چشمهایش را مےبندد و باز مےڪند. بہ سختے،آبدهانش را قورت مےدهد و انگار تازه هشیار مےشود. :_نیڪے..تو اینجا چے ڪار مےڪنے؟ نگاهے بہ اطراف مےاندازد. صدایش گرفتہ. قلبم مےلرزد. دستم را بالا مےبرم و ڪلید برق را فشار مےدهم. اتاق غرق نور مےشود. :_چرا نخوابیدے؟؟ :+مسیح،پاشو باید بریم دڪتر... :_خوبم من... :_وقتے میگم پاشو ، رو حرف من حرف نباشہ لطفا بگید َچشم.. مسیح با تعجب نگاهم مےڪند و پشت دستش را روے پیشانےاش مےگذارد. توجہے بہ او نمےڪنم. بلند مےشوم.آمرانہ و محڪم مےگویم :+تا دو دقیقہے دیگہ جلو در منتظرتون هستم. اشڪالے ندارد حتے اگر از لحن و الفاظ دیڪتاتورم ناراحت شود. نگران سلامتیش هستم و هیچچیزے برایم مہمتر از صحت جسمےاش نیست؛ حتے ناراحت شدنش از من. وارد اتاقم مےشوم و در را مےبندم. قبل از هرچیز،موبایلم را برمےدارم و شمارهے آژانس را مےگیرم. براے پنج دقیقہے دیگر بہ مقصد درمانگاه،تقاضاے تاڪسے مےڪنم و بہ سمت ڪمدم مےروم. پالتوے بلند ڪبریتے توسےام را مےپوشم و روسرے ساده ے سرمہ اے سر مےڪنم. موبایل و ڪیف پولم را برمےدارم و چادرم را سر مےڪنم. مسیح بےحال روے مبل نشستہ،ڪاپشن ِڪرم پوشیده و پیراهن و شلوار قہوهاے روشن. همان لباسهایے ڪہ دیشب،براے مہمانے آرش و مہوش پوشیده بود. دستش را روے دستہے مبل تڪیہگاه سرش ڪرده و چشمانش را بستہ. رنگش پریده و گاهے سرفہهاے خشڪ مےڪند. بہ طرف اتاقش مےروم. بعدا بابت این،بےاجازه وارد شدن حتما از او معذرتخواهے مےڪنم. در ڪمدش را باز مےڪنم. رگالها و چوبلباسےها را ڪنار مےزنم،اما دریغ از یڪ شالگردن. با عجلہ،بہ طرف اتاق خودم مےروم و از ڪمد،شالگردن راهراه زرشڪے سرمہ اےام را برمےدارم. فڪر نمےڪنم خیلے دخترانہ بہ نظر برسد. وارد سالن مےشوم و ڪنار مسیح مےایستم. همچنان بےحال،سنگینے و همہے وزنش را روے دست چپش حایل ڪرده و متوجہ حضور من نشده. :+مسیح چشمانش را باز مےڪند. سرش را از روے دستش برمےدارد و نگاهم مےڪند. :_هنوزم مےگم نیازے بہ دڪتر نیست،فقط یہڪم بخوابم،خوب... قبل از تمام ڪردن جملہ اش،شال را دور گردنش مےاندازم و مےگویم :+خوب بپیچ اینو... مخصوصا دور دهن و گلوتون.. ✍🏻 نویسنده: @mahruyan123456
"تـــــــــــــــــــــــو" همان "شقایق" معروف "سهرابی"....!!!! تا "تــــو" هستی "زندگــــــــی" باید کرد...❤️ ‌‌‎‎ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : «امان از شَب‌هايى كه پُشتِ پَرده‌هايش سكانسى از خاطراتِ توست...» (امیر حسین ) طاق باز روی تخت دراز کشیده بودم و غرق افکار به هم ریخته ام بودم . سرم را چرخاندم و به عکس فتانه ی روبرویم بود نگاه کردم . حس می کردم امشب نگاهش با همیشه برایم فرق می کند . همین عکس را هر روز و هر شب می دیدم اما گویی که حالت چهره اش عوض شده بود . از همان لبخند های شیرین و دلنشینش که دل مرا برای اولین بار به بازی گرفت بر روی لب هایش نقش بسته بود . جسمش کنارم نبود . اما حتم داشتم که روحش در همین حوالی است . یک دنیا حرف روی قلبم تلمبار شده بود . و بهترین کسی که سراغ داشتم و می توانست تا آخر گوش کند خودش بود . امشب باید برایش اعتراف میکردم . گردنم را کج می کردم و ازش عذر خواهی کردم . رو به عکسش نشسته و شروع کردم : خانومم از خودم شرمم میشه که دارم این حرف ها رو میزنم . تو رفتی و بعد رفتنت دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد . از همه یه جور نفرت گرفته بودم و چشم به روی تمام نامحرم ها بستم . دو سال این روال ادامه داشت .. خودت که می دونستی تو قلبم رو با خودت برده بودی . سر سخت تر از قبل شده بودم . و اصرار های مامان ملیحه هم نمی تونست منو وادار به ازدواج مجدد کنه . تا اینکه بر حسب یک اتفاق پای طهورا به خونه ی ما باز شد . طی رفت و آمد هایی که داشتیم و در برخوردهایی که داشت خودش رو تو دل همه جا کرده بود. و اما من ! از نظر من هم دختر عاقل و فهمیده ای به نظر می رسید . رفته رفته ... مادر خیلی یهویی و شتاب زده همه چیز رو جفت و جور کرد و تا به خودم آمدم دیدم که سر سفره ی عقد کنار دختری غریبه که حالا دیگه زن شرعی و قانونی من شده بود ، نشستم . اوایل حس بدی بهش داشتم . حس می کردم که با لوس بازی و ادا و اصول های مضخرفش می خواد جای خودش رو تو دل من باز کنه . اما کم کم به این واقعیت پی بردم که هرگز چنین قصدی نداره . نمی دونم از کجا شروع شد ... درست کی بود که وقتی به جاده های پر پیچ و خم دلم رجوع می کردم می دیدم که شاهراه همه ی آنها به طهورا ختم می شود . اما باز هم انکار می کردم . کار سختی بود . اما دل بستن دوباره ازنظرم کار مسخره ای بود . و از طرفی فکر اینکه دارم به تو خیانت می کنم لحظه ای منو رها نمی کرد . وقتی که بود یه شوق و ذوق جدید تو زندگیم رقم خورده بود . و دوباره داشتم سر پا میشدم . صورت خیسم را با آستین پیراهن پاک کردم . برای ادامه اش اصلا جرات اینکه بهش زل بزنم را نداشتم . سرم را به پایین انداخته و به موکت کف اتاق خیره شدم و گفتم : منو ببخش فتانه . اما باور کن کار دل دست خود آدم نیست . خیلی سعی کردم تا افسارش دست خودم باشه اما نشد ... این دختر ساده و بی ریا همه چیز رو کن فیکون کرد . طوفانی در من بوجود آورده بود . وقتی پیشش بودم یک ثانیه هم نمی‌تونستم چشم ازش بردارم . من عاشق شدم . عاشق سادگی و پاکی اش . ذره ای نقش بازی نمی کرد . به حدی بی شیله پیله و صاف و ساده بود که منو یاد بچه ها می انداخت . توقعی از زندگی با من نداشت . فقط می خواست که من دوستش داشته باشم . اینو از نگاهش از رفتارش می خوندم . اونوقت من بی لیاقت با غرور و خود خواهی همه چیز رو خراب کردم . مدام بهش گفتم که تو تو زندگی من جایی نداری . اما داشتم دروغ می گفتم . منو از درون ویران کرده بود .... و خودش خبر نداشت . من با بی عقلی اونو از خودم فراری دادم ... سه هفته است که دارم از بی خبری میمیرم و زنده میشم . دست هایم را حصار صورتم کرده و به هق هق افتادم و با التماس گفتم : فتانه ی من ! ترو به عشقمون قسم منو دعا کن . اون جا به خدا نزدیکی . بخدا که قلبم آشوبه و تا دوباره پیداش نکنم آروم نمی گیرم . ترو به خدا قسم دوباره بهم برش گردون. من بی طهورا نمی تونم .... صدای زنگ گوشی مرا از دنیایم بیرون کشید و خیره به شماره ای که رویش افتاده بود شدم . شماره ی خانه ی پدری طهورا بود . یعنی این وقت شب چه شده بود خدای من ... با ترس و لرز تماس را برقرار کرده و منتظر صحبت طرف مقابل شدم . -الو امیر حسین جان ... مادرش بود ! خدا خدا می کردم که چیزی راجب طهورا نپرسد . چون جوابی نداشتم که بدهم . صدایم را صاف کرده و گفتم : سلام علیکم حاج خانم خوبین الحمد الله ؟! -سلامت باشی پسرم . خواب که نبودی ؟! -نه بیدار بودم ،بفرمایید با من امری داشتید ! من و‌منی کرد و گفت : والا من امروز تازه فهمیدم که شاید طهورا کجا باشه . تا امروز به عقلم نرسیده . شتاب زده گفتم : کجا حاج خانم ترو خدا بگید ! دارم جون میدم . -نگران نباش ،جاش امنه . قبلا یه دوستی داشت که خیلی با هم صمیمی بودن اسمش سارا بود .👇🏻
ادامه 👆🏻👆🏻 هم محله ای خودمون هست یکی دو تا کوچه اون طرف تر . اما مدتی هست که طهورا به قول خودش از وقتی از اصفهان آمد دیگه ندیدم که باهم برن و بیان . برای همین بود که اصلا به ذهنم هم خطور نکرد که رفته باشه اونجا . امروز برای اطمینان خاطر تماس گرفتم و مادرش جواب داد ... -خب چی شد ! اونجاست ! -آره همون جا بود . گفت که حال خوبی نداره و به شوهرش که شما باشی نگم که اینجاست . با دستم پیشانی ام مالیدم و با کلافگی گفتم : آخه یعنی چی ! من باید بدونم زنم کجاست . پیش کیه ! حاج خانم با خودش صحبت نکردی !؟ با لحن سرد و خالی از مهر و عاطفه ی مادری گفت : نه چه حرفی دارم که بزنم . اگر هم تماس گرفتم به خاطر شما بود . وگرنه اون دیگه دخترمن نیست . -لطفا آدرسش رو بهم بدید . من همین امشب میرم دنبالش . محکم و قاطع گفت : نه ،اصلا این کار رو نکن . امشب بری اصلا درست نیست . بذار یکم زمان بگذره . تا بلکه طهورا هم دلش کمی باهات نرم بشه . من می شناسمش! وقتی لج کنه هیچ کس جلودارش نیست . -من دلم آروم نمی گیره . به روح پدر شهیدم قسم که سه هفته است به زور آب از گلوم پایین میره . تمام حواسم پیش طهوراست . خواهش می کنم آدرسش رو بدید . مکثی کرد و با تعلل گفت : خیلی خب باشه ! آدرس دقیقی لازم نیست . دو تا کوچه اون طرف تر کوچه ی (عقیق) خانه ی ته کوچه ی بن بست . بری سریع پیداش می کنی . -دست تون درد نکنه .بیشتر از این مزاحم وقتتون نمیشم . -سلام به خانواده برسون ! شبت بخیر . -شب،شمام بخیر . ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃