Joze 02.mp3
3.96M
⭐️ختم قرآن⭐️
❄️تند خوانی جز 2❄️
🗣قاری:معتز آقایی✨
💫33دقیقه💫
قرآن آرام دلها...🌻
#ماه_مبارک_رمضان🌙
@mahruyan123456
Quran_-_Joze_02 (1).mp3
6.55M
⚘ترجمه صوتی جزء دوم قرآن ⚘
@mahruyan123456
حدیث اول امروز💐💐
🌷 پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
✍ خداوند از شنونده قرآن سختی های دنيا را برمیدارد و از قاری آن گرفتاری های آخرت را.
📗 وسائلالشیعة، ج۲، ص۸۳
#حدیث
@mahruyan123456
حدیث دوم امروز🌼🌼
⚠️راههای «نفوذ #شیطان» بر بندگان
🌸امام صادق عليه السّلام فرمودند:🌸
قالَ الشَّيْطانُ:
☘إذا اسْتَمْکنْتُ مِنْ ابْنِ آدَمَ فِي ثَلاثٍ لَمْ اُبالِ ما عَمِلَ فَإِنَّهُ غَيْرُ مَقْبُولٍ مِنْه
🌸 إذا اسْتَکثَرَ عَمَلَه
🌸 و نَسِيَ ذَنْبَهُ
🌸ودَخَلَهُ الْعُجْبُ.
➖➖🌸🍁🌿🌿🍁🌸➖➖
👌شيطان (به يارانش) گفت:
🍀از راه سه چيز بر بني آدم #غلبه مي کنم و در اين صورت باکي ندارم که او چه اعمال (نيکي) انجام مي دهد
☘ زيرا #اعمال_نيک وي در نزد خدا پذيرفته نمي شود.
و آن سه عبارتند از:
🍁هنگامي که #عمل خود را «بيش از واقع» آن ارزيابي کند!
🍁و گناهان خود را #فراموش_کند!
🍁و داراي #عجب و خودپسندي باشد!
📚سفينة البحار، ج۲، ص۱۶۱
#حدیث
@mahruyan123456
حدیث سوم امروز🍃🌺
🌿 امام سجاد (علیه السلام) :
🔻فرزندم با پنج کس همنشینی و رفاقت مکن ؛
1️⃣ از همنشینی با دروغگو پرهیز کن؛
👈 زیرا او همه چیز را بر خلاف واقع نشان می دهد، دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند.
2️⃣ از همنشینی با گناهکار و لاابالی بپرهیز،
👈 زیرا او تو را به بهای یک لقمه یا کمتر از آن می فروشد.
3️⃣ از همنشینی با بخیل برحذر باش،
👈 که او از کمک مالی به تو آنگاه که بسیار به آن نیازمندی، مضایقه می کند.
4️⃣ از همنشینی با احمق ( کم عقل ) اجنتاب کن،
👈 زیرا او می خواهد به تو سودی رساند؛ ولی به زیان تو می انجامد.
5️⃣ از همنشینی با « قاطع رحم » ( کسی که با خویشاوندان قطع رابطه نموده است ) بپرهیز،
👈 که او در سه جای قرآن لعن و نفرین شده است.
📚:مجموعه ورام/ج۲/ص۱۵
#حدیث
@mahruyan123456
حدیث چهارم امروز♥️♥️
❣پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله:
🌹بعد از ایمان به خدا،
نعمتی بالاتر از همسر موافق و سازگار نیست.
📚مستدرک الوسائل/ج۲
#حدیث
@mahruyan123456
حدیث پنجم امروز✨✨
امام باقر(ع):
🌷سخن نیک را از گوينده آن برگيريد، اگر چه به آن عمل نكند.
📚تحف العقول/ ص ۲۹۱
#حدیث
@mahruyan123456
رمضان قبل تر ها ماه همه بود...
اکثریت روزه میگرفتند و سر این سفره مینشستند
اما حالا...
حواست هست ؟ رمضان هم خصوصی شده... 🙃
اندکی کمتر شده تعداد مهمان ها...
اگر هنوز جزء خصوصی هایی ، سجده ی شکرش واجب است ... 💚
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#پارت62 واسه شما درد سر میشه... -بیخیال برید... چیزی نمیشه. دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من
#پارت63
خیله خب...
گلو صاف کردم:
-ببخشید من باید چیکار کنم؟
-صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن.
-واسه من؟! میخواین منو ببرین؟!
...-
-هه! من عمراً نیام.شدم آش نخورده ودهن سوخته.
-اولا آروم تر دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری
نداریم.شاید خودتون اصلا بهش زدید.
شوخی که نیست,بچشم مرده.
پرستار:
-شماره شوهرشو بدید زنگ بزنیم.
حرصی که از خود پرستار و ماجرای پیش آمده داشتم
را سرش خالی کردم.سرش داد کشیدم(:
-"شماره ی شوهر اونو از کجام بیارم؟!"
با ترس نگاهم کرد وفهمید این دختر آرام اگر بخواهد
میتواند دیو شود تا یاد بگیرد حس پزشکان به او دست ندهد!.
سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به
سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود.
-یا خدا...
-بریم خانوم.
-توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده.
-نمیدونم..لطفا بیاید.
هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد.
با آن قامت رشیدش از بین جمعیت
تشخیصش دادم,پریشان و نگران.
مضطرب و ناراحت.از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد میدانستم که هرسه مأمور
کنارم ؛ جلویش تعظیم میکردند...
میدانستم کلی رتبه اش بالاتراست.
پر غرور جلو رفتم و به
صدای زن که گفت کجا توجه نکردم:
-امیراحسان جان.
من را که دید قدم هایش تند تر شد و مقابلم ایستاد.
حاضر بودم قسم بخورم که زیرلب خداراشکر
کرد!
وقتی دید سرپا هستم دیدم که لب هایش شکر گفت.
-بهارخوبی؟؟ عزیزم.
این اولین بار بود که درشرایط عادی انقدر مهربان شده بود
-خوبم بخدا میبینی که.فقط بیا بریم اینارو راضی کن.
از پشت شانه ام نگاهی انداخت وگفت
-کیارو؟!
-پلیسا
-پلیس ؟!!
-آره پلیس.بیا یه دقیقه..
دستش را کشیدم و نشستیم
-ببین من با همون دوتا دوستم بیرون بودم.یعنی با ماشین من بودیم.
چشمهای نگرانش که روی
صورتم تکان تکان میخورد باعث شد لحظه ا ى سکوت کنم
-خب؟؟
-بعد فرحناز گفت که باشوهرش مشکل داره و حالش اصلا خوب نبود.
از ماشین پیاده شد تا یه
ذره قدم بزنه که ماشین بهش زد,یعنی مشکل از خودش بود,ما شاهدیم که راننده مقصر نبود,بعد
من رانندرو رد کردم که بره حالا اینا اومدن منو ببرن!! میگن شاید خودت زدی!!
با عصبانیت
گفت:
-ردش کردی بره؟! تو چه کاره بودی؟!
-من میدونم خود فرحنازم بهوش بیاد رضایت میده.
-اگه نیومد چی؟!
تنم لرزید
-میاد... . . .
-باشه.هر وقت اومد که تو هم راحت میشی.
-یعنی چی؟! منو میخوان بازداشت کنن!؟ متوجهی؟
-خب من چه کاری میتونم بکنم؟؟
-چه کاری؟! بیا بگو سرگردی خودت...
-بگم سرگردم؟!! بهار حالت خوبه؟
نگاهم به خط بین دو ابرویش افتاد و بعد به چشمانش
-بچه توی شکمشم مرده . میدونی جرم من چی میشه؟ من حتی شماره ى اونم ندارم که ثابت کنم
من نزدم.. اما تو که میدونی من نزدم.
-نه من از کج بدونم؟ شاید خودت زدی.بعید نیست.
-امیر..؟؟
-امیر احسان.حالا پاشو برو معطلشون نکن.
مأمور به سمتم آمد
-خانوم بلندشید.
با التماس به امیر احسان نگاه کردم:
-لج نکن!
-برو.
آهسته تر گفت:من واسه خودمم پارتی بازی نمیکنم . برو.
بیزار شدم از خودم,شانسم,کسی نمیفهمد چه میگویم . حالم بهم ریخت..بلند شدم و همراهشان
رفتم.
نویسنده:
🌼zed.a🌼