میدونید« کاریزما »
چیه؟
بعضی انسان ها هستن که انرژی مثبت دارن! مهربونن و با عاطفه😍، غصه دارن اما اونو قصه نمیکنن تا خُلق بقیه تنگ نشه!📬 به زمین و زمان محبت میکنن ، همه هم اونا رو با عشق دوست دارن💌. کاریزماتیک باشید! :))@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودوچهارم
دستش رو آورد جلو و خواست نايلون رو ازم بگيره...
ناليدم
-: نه مخمد! تو رو خدا...
التماسم اثر کرد... ايستاد.
محمد-: مخمد؟ قبلا يه بار اينطور صدام کردي...
-: ببخشيد نمي دونستم ناراحت مي شي...
يه لبخند خوشگل زد و رفت بيرون...
نفس راحتي کشيدم... خدا رحم کنه... حالا خوبه نيومد به من بپوشوندشون و از محمد نظر بخواد!
يه جاي مطمئن بين وسايالي خودم قايمشون کردم...
تا شب گفتيم و خنديديم و فيلم ديديم و تخمه شکونديم...
فرداش رفتيم پارک واسه شام. يه شب هم
علي اينا دعوت کردن خونشون ما رو شام... فهميده بودن مامان و باباي محمد اومدن. خلاصه منم که گل سرسبد مجلس بودم...
بعد 3 روز حامد هم اومد... دو روزي هم موندن و بعدش رفتن...
به من حسابي خوش گذشت... خيلي خونواده باحالي بودن... با مامان حسابي صميمي و جيک تو جيک شدم. اونم که مي دونست من همش لبو مي شم همش آروم حرفاي خاک بر سري دم گوشم ميزد و من... بعدشم کيف مي کرد...
همهاش هم توصيه مي کرد از اون لباس ها استفاده کنم و محمد رو اذيت کنم. عجيب بود والا...
شب ها هم که بهترين شبام بود... محمد راحت مي گرفت ميخوابيد. خب هم اين که احساسي به من نداشت و هم اين که بزرگ بود و مي تونست خودش و کنترل کنه... مثل من که بي جنبه نبود!
تو اين پنج روز خيلي بيشتر محمد رو شناختم... خيلي خوش مي گذشت بهمون... باهام خيلي مهربون تر شده بود...منم حسابي شلوغ مي کردم و سر به سرش مي ذاشتم...
احساس مي کردم خيلي چيزا تغيير کرده بين من و محمد...
خدا خير بده همشون رو.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
"محمد"
هفته دوم اسفند ماه بود...تقريبا آخراي کلاس شايان اينا بود و من هم بايد بعدش بلافاصله
ميرفتم سراغ ناهيد... نميدونم چرا دلم ميخواست اين کلاسا تا ابد طول بکشه...
دير وقت بود... به عاطفه گفته بودم که شام بخوره و من نميام.
ساعت 12 بود. کليد رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم... سوئيچ رو انداختم روي اپن...
سر چرخوندم ديدم عاطفه tv مي بينه...همه چراغ ها خاموش بود و يه فيلم کمدي هم داشت پخش مي شد... فقط نور tv بود که روي صورت عاطفه افتاده بود.
صدا شو همچين بلند کرده بود که انگار متوجه حضور من نشد...
@mahruyan123456 🍃
•𝘿𝙪 𝙗𝙞𝙨𝙩 𝙢𝙚𝙞𝙣 𝙂𝙤𝙩𝙩 𝙖𝙪𝙩 𝙀𝙧𝙙𝙚𝙣 ˘˘
• تُ خدای من روی زمینی♥️
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودوپنجم
رفتم جلو تر و يه سرفه مصلحتي کردم... سريع سرش چرخيد طرفم... رفتم جلو... به پام بلند شد. در حاليکه خودم هم مي نشستم دست عاطفه رو هم گرفتم و نشوندمش...
عاطفه-: سلام... خسته نباشي.
-: سلامت باشي.
نيم خيز شد. نذاشتم پا شه... دوباره نيم خيز شد...
عاطفه-: بذار برات چايي بيارم!
دستش رو هنوز ول نکرده بودم... نذاشتم بلند شه دوباره
-: هيچي نميخوام کوچولو... اومديم دو دقه خودتونو ببينيم...
خنديد... لپاش چال افتاد... سريع چشم ازش گرفتم. قلبم داشت ضربان مي گرفت. دستش رو هم ول کردم. مي ترسيدم باز کار دست خودم و خودش بدم... تازگيا بدجور داغ مي کردم...
انقدر ذوق کردم. اصلا فيلم ديدنش يادش رفته بود...
سرم رو بردم عقب... خودم رو کشيدم پايين تر...
-: عاطفه؟
عاطفه-: بله؟
حالم خوب نبود باز...
-: من از فردا سه روز نيستم... ميخواي بري شهرتون؟
غلط مي کنه بره! مگه من ميذارم؟!
عاطفه-: کجا مي خواي بري؟
-: از فردا ظهر مي خوام برم صدا سيما... يه کار تيتراژ بهم سپردن، بايد سه روزه تمومش کنيم.
بايد شبانه روزي کار کنيم.
کمي سکوت کرد... اصلا نگاهش نمي کردم... مي ترسيدم از نگاه کردن بهش تازگيا...
عاطفه-: خب... خب تو که استديو داري...
-: استديوي من در اون حد پيشرفته نيست.... کار حساسيه بايد تو اونجا کار کنيم و متأسفانه
وقت نداريم. به خاطر همينه که 3 روز تمام بايد اونجا باشيم.
عاطفه-: باشه...هر طور که صلاحه... ولي من دانشگاه دارم بايد همين جا بمونم...
@mahruyan123456 🍃
جمعه ها را درک کنید؛ جمعه دلگیر نیست! جمعه دلش گیر است؛ گیر کسی که باید باشد و نیست! :)🌿🌊| •یاایهاالعزیز @mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_صدونودوششم
نفس راحتي کشدم...
چشام رو بستم و سرم رو تکيه دادم به پشتي مبل. درون خودم داشتم جست و جو مي کردم دليل حالم رو... خسته بودم... از صبحم سر پا بودم... ولي حالا احساس آرامش عجيبي داشتم...
تو حال خودم بودم که عاطفه آروم شالم رو از گردنم کشيد... بعدش مو هاي سرم رو مرتب کرد... لذت غريبي بردم...
بي اراده لبخند اومد رو لبم
عاطفه-: بيداري؟! فکر کردم خوابي...
جواب ندادم.
عاطفه-: محمد؟
-: محمد نه... مخمد...
خنديد.
عاطفه-: پاشو برو استراحت کن... تا ظهر بيدارت نمي کنم... حسابي بخواب که قراره سرت شلوغ بشه...
بدون حرف بلند شدم
-: حال ندارم... بيا کتم رو درآر...
باز خنديد و گونه هاش... ضربان قلبم رفت بالا...
بلند شد و اومد طرفم. نميدونستم چه
مرگمه. داشت يکي از آستينام رو مي کشيد که دستش خورد به دستم... اَه لعنت به تو محمد... چه مرگته آخه؟!
اختيار داشت از دستم در مي رفت... کشيدم عقب
-: مرسي خودم در مي آرم...
طفلکي با تعجب نگاهم کرد!
سريع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم... خودم داشتم خودم رو زنداني مي کردم.
کتم رو در آوردم و پرت کردم روي زمين... پريدم روي تخت دو نفره ام...چنگي لای مو هام زدم و دراز کشيدم... خسته و پريشون بودم ولی سريع خوابم برد...
@mahruyan123456 🍃
•♥️💫•
اونجا که سهراب سپهری گفت:
کجاست جای رسيدن و پهن کردن
یک فرش و بیخـیال نشستن...
در جواب باید گفت: بینالحـرمین :)
@mahruyan123456 🍃