🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوپنجاهوپنج:
ذهنم قفل کرده بود .
نمی تونستم تجزیه تحلیل کنم چیزهایی که می شنیدم !
عقلم دیگه به جایی قد نمی داد .
اصلا هر چقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر به بن بست می خوردم و دوباره از نو فکرهای در و برهمم شروع به جولان دادن می کردند .
بلند شدم و تشکم را پهن کرده و مهیای خواب شدم .
هر چند که خوب میدانستم تا ساعتها خواب به چشمم نمی رود .
آخر مگر میشد !
من ؟!
سهراب ؟!
چه سنخیتی داشتیم !!
ما با هم مانند شب و روز بودیم .
آن وقت او !
وای خدای من دارم دیوانه میشوم .
اصلا چطور به خودش جرات داده تا مرا خواستگاری کند .
بی شک او مرا مضحکه ی خودش کرده و بعد هم که جواب بله از من شنید دائم میخواهم تو سری خور باشم و او به ریشم بخندد .
منی که دیگر نه قیافه ای داشتم نه هیچ چیز دیگر چطور او از من خوشش می آمد!!
باید هر طور شده بود حساب کار دستش بیاید و جواب دندان شکنی به او بدهم .
دستم به سمت پرده رفت تا کامل دید را از حیاط به خانه بپوشانم که متوجه سایه ای پشت شیشه شدم .
یک آن ترسیدم .
و نفسم حبس شد .
اما باید می فهمیدم چه کسی است که این موقع شب به خودش جرات داده پشت پنجره ی اتاق من بایستد .
روسری ام را جلو کشیده و آرام پنجره را باز کردم .
چیزی که دیدم ، مرا در بهت و ناباوری فرو برد .
سهراب لب پنجره نشسته بود و نیم رخش خیس اشک بود .
باورم نمیشد اصلا درکش برایم سخت بود .
متوجه من شد و سریع رد اشک هایش را با سر پنجه های مردانه اش پاک کرد .
دلم برایش سوخت اما خودم را از تک و تا نینداخته و با غرور گفتم : کاری دارید اینجا ؟ این وقت شب؟؟
نمیگین یکی شما رو اینجا ببینه برای من دردسر ، میشه و هزار جور حرف پشت سرم در میاد .
سرفه ی کوتاهی کرد و صدایش را صاف کرد و
گفت : معذرت میخوام قصد مزاحمت و ایجاد آزار و اذیت برای شما رو ندارم .
گستاخانه و بی پروا مانند کسی که ارث بابایم را خورده باشد جوابش را داده و گفتم : معذرت خواهی به درد من نمی خوره کارتون خیلی زشته !؟
لطفاً هر چه زودتر ازاین جا برید .
سرم را پایین انداخته و خجالت میکشیدم چشم تو چشمش بشم .
خودم هم قبول داشتم لحن صحبتم اصلا درست نیست .
حکایت نمک خورده و نمک دان شکسته بود .
این همه به من محبت کرده بودند آن وقت جوابشان را بی احترامی میدادم .
نگذاشتم دلرحمی و عذاب وجدان سراغم بیاید .
پنجره را بستم پشت پنجره روی زمین سر خوردم .
و زانوهایم را بغل کرده و گریستم .
دلیل گریه ام را نمی فهمیدم .
لحظه ای بعد ، صدای بم و مردانه اش در گوشم طنین انداز شد!
_میرم اما نه الان !
باید باهات حرف بزنم .
فردا شب اجازه صحبت از پدرت میگیرم تا با هم صحبت کنیم .
باید حرفام رو بشنوی و من باید دلیل مخالفت ترو بدونم .
قول میدم اذیتت نکنم .
فقط میخوام یه دلیل قانع کننده برام بیاری و بهم بگی به این دلیل !
که اگر اینطور باشه طوری میرم که دیگه هرگز منو نبینی .
فردا شب منتظرم !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوپنجاهوشش:
شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم .
بر خلاف میلم هم که شده بود باید پای حرف هایش می نشستم .
این حداقل حقی بود که او داشت .
چشمام رو روی هم گذاشتم و اشک ریختم .
دوباره یاد و خاطره ی کمال برایم زنده شد .
من با عشق کمال از همان بچگی قد کشیده بودم و بزرگ شده بودم .
عشق او در تمام سلول ها و رگ و ریشه های بدنم ریشه زده بود .
این حقیقتی قابل انکار نبود .
من کمال را از خودم هم بیشتر دوستش داشتم .
هنوز هم در عجبم که چطور بعد او زنده ماندم و نفس کشیدم و توانستم سر پا بایستم .
بارها این سوال را از خود پرسیده ام اما باز هم به همان جواب همیشگی رسیدم .
من تنها به خاطر احمد ماندم !
دست های کوچکش را روی چشمش گذاشت نور آفتاب آنقدر تیزبود که از پشت پرده هم به داخل تابیده بود و همین باعث شده بود تا نور آفتاب به صورت قرص قمرش بخورد و او را اذیت کند .
گریه اش بلند شد و در آغوش گرفتمش و شیرش دادم .
به چهره اش که خیره میشدم بیش از پیش متوجه شباهت روز به روزش با پدرش میشدم .
این مرا به آتش می کشید !
یادگار کمالم تا نفس دارم مثل جونم ازت مراقبت میکنم .
تو یادآور روزهای خوب و شیرین زندگی پر فراز و نشیب مادرت هستی !
تو تنها کسی هستی که من میتونم باهاش حرف بزنم .
و باهاش درد و دل کنم .
تنها کسی که بعد از شنیدن حرفام نه سرزنشم میکنه نه نصیحتم!
گاهی وقتا با خودم میگفتم بعد از مرگ کمال من فاصله ام با خدا خیلی زیاد شده بود .
آره من اونقدر ضعیف بودم که خودم را مستحق تمام خوبی ها می دانستم و از خدا طلبکار بودم و می گفتم او نباید شوهر مرا از من میگرفت !
ما انسان ها چقدر ضعیف و کم لطف هستیم .
و من یقین داشتم ریشه ی خیلی از مشکلاتم ، منشأ تمام این ناراحتی ها دور از شدن از اوست .
********
احمد را طبق معمول به مادر داده و به حیاط رفتم .
چشم چرخاندم در حیاط اما کسی نبود .
طبق کار هر روزم رفتم سمت طویله تا شیرگاو را بدوشم.
کنار شیر آب رفتم و سطل را برداشته و رفتم .
و از دور دیدم که در طویله باز است و قدم خیر را دیدم که پشتش به طرفم بود.
با خودم که رودربایستی نداشتم اما حقیقت ازدیشب تا به حال روی اینکه چطور با قدم خیر و مش یحیی چشم تو چشم بشم را نداشتم .
اما باید می رفتم و کمکش میکردم .
از صدای پایم متوجه شد و سرش را برگرداند سمتم !
پشت سرش ایستاده بودم .
سلام کردم .
لبخند گرمی به رویم زد و گفت : علیک سلام صبحت بخیر , بیا دخترم خدا ترو رسوند .
زانوم خیلی درد گرفته .
خم شده و شروع به دوشیدن شیر ، کردم و او هم همان جا بالای سرم ایستاده بود .
خدا خدا میکردم که برود بلکه از این برزخی که در آن گیر افتاده بودم نجات پیدا کنم .
اما خیال رفتن نداشت .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #رمانآنلاینبه
دوستان و عزیزانی که از ادامه رمان نخوندن یا جا موندن ، براتون ریپلای کردم برید بخونید 🌹🌹🌹
میدونستی پروانهها نمیتونن بالهاشونو ببینن؟ و اصلا خبر ندارن که چقدر قشنگن! شاید توهم یه پروانه ایی ؛ یه انسان فوق العاده ، فقط خودت نمیتونی ببینیش :)•صبحتبخیر😍🌤 @mahruyan123456 🍃
چه بخواهیم
چه نخواهیم باید از کوچه های
زندگی عبــــــــــور کنیــــــم...🛤
گاهی تلخ، گاهی شیرین
عبورهامیسازندکوچههای زندگیرا✨
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_هجدهم
✍🏻 #هاوین_امیریان
کفشامو در آوردم و با احتیاط جلو رفتم و گذاشتمشون جلوي پاش .
-: نه... پاي خودتون زخم میشه...
-: نگران نباش. حواسم هست. شما زودتر برو وسیله هات سنگینه.
کفشامو پوشید و با تشکر رد شد . دوباره با احتیاط از اون ناحیه عبور کردم و بقیه پله ها رو به دو رفتم بالا . وارد خونه شدم و از بالکن جارو و خاك انداز برداشتم . از جاکفشی کنار در یه جفت دمپایی درآوردم و پام کردم . دویدم پایین که تا کسی طوریش نشده جمع کنم . همه خورده شیشه ها رو تا جایی که می تونستم جارو کردم و ریختم توي سطل... سطلهایی که براي هر طبقه در نظرگرفته شده بود.
همون دختره بیرون اومد و پشت سرش مادرش جارو به دست . که دیدن همه خورده شیشه ها جمع شده... صاف ایستادم و بهشون لبخند زدم.
مادرش گفت
-: دستت درد نکنه دخترم. ببخشا.
-: نه این چه حرفیه... خیلی خیلی خوش اومدید.
دختر جوون کفشامو گرفت طرفم .
-: قابل نداره.
دختر -: خیلی ممنونم. دستتونم درد نکنه.
کفشارو از دستش گرفتم .
-: اینارو بذارم خونه... برمی گردم براي کمک.
مادرش لب باز کرد .
-: نه توروخدا ... زحمت نکشیدا!
-: رحمته. منم کاري ندارم. الان برمی گردم.
و بدون اینکه بهشون فرصت حرف زدن بدم دویدم بالا . جارو رو سر جاش گذاشتم و رفتم آشپزخونه . یه سینی برداشتم . توش چهارتا لیوان چیدم . پارچ رو از توي کابینت بیرون آوردم و رفتم سر وقت یخچال... شربت رو برداشتم و ریختم تو پارچ. روش آب گرفتم و چند تیکه درشت یخ هم انداختم توي پارچ.
روسریمو مرتب کردم و برگشتم پایین.
@mahruyan123456 🍃
اگر زلال باشی؛ دنیا با زیباییهاش تو وجودت منعکس میشه...🌊@mahruyan123456🍃
#پستچی
#قسمتهجدهم
#چیستایثربی
مادر گفت : ترشی می اندازیم میفروشیم!
کمک خرجه!
گفتم : زیاد نمیتونم خانم فقط ...
گفت : فقط علی رو کم کردی !
آره؟ کاری که من ازبچگیش کردم .
گمش میکردم گم میشد.
به موقع خودش پیدا میشد .
تو قرنطینه ست!
_قرنطینه!
بهم گفت : چیستا آمد بهش بگو ماموریت کوتاهه تو بوسنی ! حاجی داره می فرستش! سریه!
نمیتونه بهت زنگ بزنه .
_بوسنی ! کف حیاط نشستم .
بوسنی کجاست ؟!
ببخشید نمیتونم نفس بکشم .آب !
گفت : طفلی دختر ، بد عاشق شدی نه!
سرم را روی دستش گذاشتم و گریستم ...
در بوسنی هنوزجنگی نبود .برایم مهم نبود بوسنی کجاست !
هر جا که بودقرار بود علی را از من بگیرد حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود.
جنگ من و بوسنی بود!
و غنیمت ،علی بود !
رییسم گفته بود صربها مسلمانان بوسنی را آزار می دهند .ماموریت مخفی علی ، حتما درباره صربها بود .
پس حالا جنگ من با صربها هم بود .
مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر همزمان می تواند بجنگد !اما این جنگ به خاطر علی ارزش دارد.
پشت در پایگاه زیر باران ایستادم .
آنقدر که حس کردم کم کم تبدیل به ماهی میشوم آسمان فریادهایش را سر من خالی میکرد .
ادامه دارد ....
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#رمانزیبایطهورا
#پارتدویستوپنجاههفت:
کمی این پا و آن پا کرد و حرفش را مزه مزه کرد و گفت : کتایون جان میدونم ازدیشب تا حالا دل خوشی از ما نداری اما باور کن دوستت داریم همه مون !
دروغ نگویم از حرفش قند در دلم آب شد و در دلم تحسینش کردم این حجم از درک و شعور واقعا تحسین برانگیز بود .
شاید اگر هر کس دیگری هم جای آنها بود از من روی برمیگرداند .
در جوابش لبخندی زده و گفتم : شما لطف داری، این حسن نیت شما رو به من می رسونه هر چند که خیلی زودتر از اینا شماها خودتون رو به من ثابت کردید و من با وجود شما واژه ی انسانیت رو از نزدیک دیدم و حس کردم .
من خودم بابت دیشب ازتون معذرت میخوام اصلا قصد ناراحت کردن هیچ کدومتون رو نداشتم .
اما خب شرایط من طوری هست که اصلا اجازه ی ازدواج مجدد به من نمیده .
یعنی من خودم این حق رو به خودم نمیدم و تنها هدفی که دارم بزرگ کردن پسرمه !
نوچی کرد و گفت: عزیزم ، این خیلی خوبه که تو دغدغه ی پسرت رو داری اما این نباید باعث بشه که خودتو فراموش کنی !
که دیگه به خودت اهمیتی ندی .
هنوز اول راهی!
هنوز خیلی جوونی!
هم سن و سالهای تو هنوز ازدواج نکردن ...
شاید نتونم درک کنم که چه سختی داری میکشی و چه عذابی کشیدی اما خوب میدونم بفهمم که یه زن وقتی تکیه گاهش رو از دست میده چقدر براش سخته !
بغض کردم ودر همان حال گفتم : کمال تنها تکیه گاهم نبود همه کس من بود .
نشست کنارم و دستش را روی شانه ام گذاشت و به گرمی فشردش و با لحنی حاکی از دلسوزی گفت : همه ی حرفات درسته دخترم !
به جان سهرابم من قصدم از این حرفا ناراحت کردنت نبود و بهت حق میدم که آنقدر بهم بریزی.
من هیچ اصراری ندارم نمیخوام ترو تحت فشار بذارم نه من و نه هیچ کدوم از ما !
ما فقط دوستت داریم و دلمون میخواد تا ابد پیشمون باشی .
از حالا به بعد هم هر تصمیمی گرفتی به دیده منت می پذیریم و اما هیچی عوض نمیشه تو عزیز می مونی برای همیشه !
نگران هیچی نباش دلتو بسپار به خدا!
مکثی کرد و زیر لب طوری که من نشنوم گفت : خدا به داد دل پسرم برسه .
حرفاش آبی بود بر روی آتش !
حسابی آرامم کرد .
و دیگر از خبری از تشویش و نگرانی ام نبود .
و اینطور در کمال آرامش می توانستم تمام جوانب را بسنجم و خوب فکر کنم .
هر چند که هنوز هم سر حرفم مصمم بودم .
کارم را تمام کرده و به طرف خانه راه افتادم .
شیر را به قدم خیر دادم تا بجوشاند و خودم هم راهی حمام شدم .
از مادر خواستم تا قابلمه ای آب جوش برایم بگذارد و تا خوب موهایم و تن و بدنم را که بوی پهن گرفته بود را بشویم .
شب زودتر از آنچه که فکر میکردم رسید و ولوله ای عجیب به جانم افتاده بود .
یک دل می گفت برو و حرفاش رو بشنو !
یک دل میگفت مگه چی میخواد بگه یه مشت نصیحت و حرف تکراری !
اما باید می رفتم پای روی این دو دلی هایم میگذاشتم و این قضیه را همین امشب تمام می کردم .
اصلا حوصله کش دادن این مسئله را نداشتم .
مادر با چشم تمام حرکاتم را دنبال میکرد و تسبیح به دست ذکری زیر لب می گفت .
انگاری او هم دیگر توان نصیحت و پند و اندرز مرا نداشت و خوب فهمیده بود دخترش دیگر گوشی برای شنیدن ندارد .
سمت بقچه ام رفته و چادر گل گلی ام را درآورده و روی سر انداختم و گره روسری ام را سفت تر کرده و نگاهی به مادر انداختم .
خیره به من شده بود و لبخند محوی کنج لبش نقش بسته بود .
با نگاهش بدرقه ام کرد و از پس آن نگاه که به بالا کرد فهمیدم که می گوید : خدابه همراهت دخترم، خدا خودش کمکت کنه .
در اتاق را باز کرده با هزار ترس و لرز وارد پذیرایی شدم .
برایم عجیب بود این دیگر چه مرضی بود که به جانم افتاده بود.
این آدم ها همان آدم های قبل هستند هیچ چیز عوض نشده تنها حرفی رد و بدل شده !
بااین حرف ها سعی کردم خودم را آرام کنم و بر استرسم غلبه کنم .
قدم خیر گوشه ی پذیرایی کنار مش یحیی نشسته بود و مشغول خوردن چای بود .
با دیدن من لبخندی زد و تعارف کرد : بفرما چای کتایون جان!؟
_ممنون دستتون درد نکنه .
کمی من و من کردم و خجالت میکشیدم که بپرسم آیا سهراب در حیاط است یا نه !
نگاهی بهش انداختم و نمیدانم چطور رد نگاهم را خواند که خودش گفت : برو مادر ، سهراب تو حیاط منتظرته !
سینی چای را با استکان های کمر باریک به طرفم گرفت و با خنده گفت : بیا این چای هم ببر !
خواستگاری بدون چای که نمیشه !
چشمی گفته و به طرفش رفته و سینی را از دستش گرفته و با اجازه آنها به طرف حیاط رفتم .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃