eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ذهنم قفل کرده بود . نمی تونستم تجزیه تحلیل کنم چیزهایی که می شنیدم ! عقلم دیگه به جایی قد نمی داد . اصلا هر چقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر به بن بست می خوردم و دوباره از نو فکرهای در و برهمم شروع به جولان دادن می کردند . بلند شدم و تشکم را پهن کرده و مهیای خواب شدم . هر چند که خوب می‌دانستم تا ساعتها خواب به چشمم نمی رود . آخر مگر میشد ! من ؟! سهراب ؟! چه سنخیتی داشتیم !! ما با هم مانند شب و روز بودیم . آن وقت او ! وای خدای من دارم دیوانه میشوم . اصلا چطور به خودش جرات داده تا مرا خواستگاری کند . بی شک او مرا مضحکه ی خودش کرده و بعد هم که جواب بله از من شنید دائم میخواهم تو سری خور باشم و او به ریشم بخندد . منی که دیگر نه قیافه ای داشتم نه هیچ چیز دیگر چطور او از من خوشش می آمد!! باید هر طور شده بود حساب کار دستش بیاید و جواب دندان شکنی به او بدهم . دستم به سمت پرده رفت تا کامل دید را از حیاط به خانه بپوشانم که متوجه سایه ای پشت شیشه شدم . یک آن ترسیدم . و نفسم حبس شد . اما باید می فهمیدم چه کسی است که این موقع شب به خودش جرات داده پشت پنجره ی اتاق من بایستد . روسری ام را جلو کشیده و آرام پنجره را باز کردم . چیزی که دیدم ، مرا در بهت و ناباوری فرو برد . سهراب لب پنجره نشسته بود و نیم رخش خیس اشک بود . باورم نمیشد اصلا درکش برایم سخت بود . متوجه من شد و سریع رد اشک هایش را با سر پنجه های مردانه اش پاک کرد . دلم برایش سوخت اما خودم را از تک و تا نینداخته و با غرور گفتم : کاری دارید اینجا ؟ این وقت شب؟؟ نمیگین یکی شما رو اینجا ببینه برای من دردسر ، میشه و هزار جور حرف پشت سرم در میاد . سرفه ی کوتاهی کرد و صدایش را صاف کرد و گفت : معذرت می‌خوام قصد مزاحمت و ایجاد آزار و اذیت برای شما رو ندارم . گستاخانه و بی پروا مانند کسی که ارث بابایم را خورده باشد جوابش را داده و گفتم : معذرت خواهی به درد من نمی خوره کارتون خیلی زشته !؟ لطفاً هر چه زودتر ازاین جا برید . سرم را پایین انداخته و خجالت می‌کشیدم چشم تو چشمش بشم . خودم هم قبول داشتم لحن صحبتم اصلا درست نیست . حکایت نمک خورده و نمک دان شکسته بود . این همه به من محبت کرده بودند آن وقت جوابشان را بی احترامی میدادم . نگذاشتم دلرحمی و عذاب وجدان سراغم بیاید . پنجره را بستم پشت پنجره روی زمین سر خوردم . و زانوهایم را بغل کرده و گریستم . دلیل گریه ام را نمی فهمیدم . لحظه ای بعد ، صدای بم و مردانه اش در گوشم طنین انداز شد! _میرم اما نه الان ! باید باهات حرف بزنم . فردا شب اجازه صحبت از پدرت میگیرم تا با هم صحبت کنیم . باید حرفام رو بشنوی و من باید دلیل مخالفت ترو بدونم . قول میدم اذیتت نکنم . فقط می‌خوام یه دلیل قانع کننده برام بیاری و بهم بگی به این دلیل ! که اگر اینطور باشه طوری میرم که دیگه هرگز منو نبینی . فردا شب منتظرم ! ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم . بر خلاف میلم هم که شده بود باید پای حرف هایش می نشستم . این حداقل حقی بود که او داشت . چشمام رو روی هم گذاشتم و اشک ریختم . دوباره یاد و خاطره ی کمال برایم زنده شد . من با عشق کمال از همان بچگی قد کشیده بودم و بزرگ شده بودم . عشق او در تمام سلول ها و رگ و ریشه های بدنم ریشه زده بود . این حقیقتی قابل انکار نبود . من کمال را از خودم هم بیشتر دوستش داشتم . هنوز هم در عجبم که چطور بعد او زنده ماندم و نفس کشیدم و توانستم سر پا بایستم . بارها این سوال را از خود پرسیده ام اما باز هم به همان جواب همیشگی رسیدم . من تنها به خاطر احمد ماندم ! دست های کوچکش را روی چشمش گذاشت نور آفتاب آنقدر تیزبود که از پشت پرده هم به داخل تابیده بود و همین باعث شده بود تا نور آفتاب به صورت قرص قمرش بخورد و او را اذیت کند . گریه اش بلند شد و در آغوش گرفتمش و شیرش دادم . به چهره اش که خیره میشدم بیش از پیش متوجه شباهت روز به روزش با پدرش میشدم . این مرا به آتش می کشید ! یادگار کمالم‌ تا نفس دارم مثل جونم ازت مراقبت میکنم . تو یادآور روزهای خوب و شیرین زندگی پر فراز و نشیب مادرت هستی ! تو تنها کسی هستی که من میتونم باهاش حرف بزنم . و باهاش درد و دل کنم . تنها کسی که بعد از شنیدن حرفام نه سرزنشم می‌کنه نه نصیحتم! گاهی وقتا با خودم میگفتم بعد از مرگ کمال من فاصله ام با خدا خیلی زیاد شده بود . آره من اونقدر ضعیف بودم که خودم را مستحق تمام خوبی ها می دانستم و از خدا طلبکار بودم و می گفتم او نباید شوهر مرا از من می‌گرفت ! ما انسان ها چقدر ضعیف و کم لطف هستیم . و من یقین داشتم ریشه ی خیلی از مشکلاتم ، منشأ تمام این ناراحتی ها دور از شدن از اوست . ******** احمد را طبق معمول به مادر داده و به حیاط رفتم . چشم چرخاندم در حیاط اما کسی نبود . طبق کار هر روزم رفتم سمت طویله تا شیرگاو را بدوشم. کنار شیر آب رفتم و سطل را برداشته و رفتم . و از دور دیدم که در طویله باز است و قدم خیر را دیدم که پشتش به طرفم بود. با خودم که رودربایستی نداشتم اما حقیقت ازدیشب تا به حال روی اینکه چطور با قدم خیر و مش یحیی چشم تو چشم بشم را نداشتم . اما باید می رفتم و کمکش میکردم . از صدای پایم متوجه شد و سرش را برگرداند سمتم ! پشت سرش ایستاده بودم . سلام کردم . لبخند گرمی به رویم زد و گفت : علیک سلام صبحت بخیر , بیا دخترم خدا ترو رسوند . زانوم خیلی درد گرفته . خم شده و شروع به دوشیدن شیر ، کردم و او هم همان جا بالای سرم ایستاده بود . خدا خدا میکردم که برود بلکه از این برزخی که در آن گیر افتاده بودم نجات پیدا کنم . اما خیال رفتن نداشت . ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
میدونستی پروانه‌ها نمیتونن بالهاشونو ببینن؟
و اصلا خبر ندارن که چقدر قشنگن!
شاید توهم یه پروانه ایی ؛
یه انسان فوق العاده ، فقط 
خودت نمیتونی ببینیش :)
صبحت‌بخیر😍🌤 @mahruyan123456 🍃
چه بخواهیم چه نخواهیم باید از کوچه های زندگی عبــــــــــور کنیــــــم...🛤 گاهی تلخ، گاهی شیرین عبورهامیسازندکوچه‌های زندگی‌را✨ @mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 کفشامو در آوردم و با احتیاط جلو رفتم و گذاشتمشون جلوي پاش . -: نه... پاي خودتون زخم میشه... -: نگران نباش. حواسم هست. شما زودتر برو وسیله هات سنگینه. کفشامو پوشید و با تشکر رد شد . دوباره با احتیاط از اون ناحیه عبور کردم و بقیه پله ها رو به دو رفتم بالا . وارد خونه شدم و از بالکن جارو و خاك انداز برداشتم . از جاکفشی کنار در یه جفت دمپایی درآوردم و پام کردم . دویدم پایین که تا کسی طوریش نشده جمع کنم . همه خورده شیشه ها رو تا جایی که می تونستم جارو کردم و ریختم توي سطل... سطلهایی که براي هر طبقه در نظرگرفته شده بود. همون دختره بیرون اومد و پشت سرش مادرش جارو به دست . که دیدن همه خورده شیشه ها جمع شده... صاف ایستادم و بهشون لبخند زدم. مادرش گفت -: دستت درد نکنه دخترم. ببخشا. -: نه این چه حرفیه... خیلی خیلی خوش اومدید. دختر جوون کفشامو گرفت طرفم . -: قابل نداره. دختر -: خیلی ممنونم. دستتونم درد نکنه. کفشارو از دستش گرفتم . -: اینارو بذارم خونه... برمی گردم براي کمک. مادرش لب باز کرد . -: نه توروخدا ... زحمت نکشیدا! -: رحمته. منم کاري ندارم. الان برمی گردم. و بدون اینکه بهشون فرصت حرف زدن بدم دویدم بالا . جارو رو سر جاش گذاشتم و رفتم آشپزخونه . یه سینی برداشتم . توش چهارتا لیوان چیدم . پارچ رو از توي کابینت بیرون آوردم و رفتم سر وقت یخچال... شربت رو برداشتم و ریختم تو پارچ. روش آب گرفتم و چند تیکه درشت یخ هم انداختم توي پارچ. روسریمو مرتب کردم و برگشتم پایین. @mahruyan123456 🍃
اگر زلال باشی؛
دنیا با زیباییهاش
تو وجودت منعکس میشه...🌊
@mahruyan123456🍃
مادر گفت : ترشی می اندازیم میفروشیم! کمک خرجه! گفتم : زیاد نمیتونم خانم فقط ... گفت : فقط علی رو کم کردی ! آره؟ کاری که من ازبچگیش کردم . گمش‌ میکردم گم میشد. به موقع خودش پیدا میشد . تو قرنطینه ست! _قرنطینه! بهم گفت : چیستا آمد بهش بگو ماموریت کوتاهه تو بوسنی ! حاجی داره می فرستش! سریه! نمیتونه بهت زنگ بزنه . _بوسنی ! کف حیاط نشستم . بوسنی کجاست ؟! ببخشید نمیتونم نفس بکشم .آب ! گفت : طفلی دختر ، بد عاشق شدی نه! سرم را روی دستش گذاشتم و گریستم ... در بوسنی هنوزجنگی نبود .برایم مهم نبود بوسنی کجاست ! هر جا که بودقرار بود علی را از من بگیرد حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت ،علی بود ! رییسم گفته بود صربها مسلمانان بوسنی را آزار می دهند .ماموریت مخفی علی ، حتما درباره صربها بود . پس حالا جنگ من با صربها هم بود . مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر همزمان می تواند بجنگد !اما این جنگ به خاطر علی ارزش دارد. پشت در پایگاه زیر باران ایستادم . آنقدر که حس کردم کم کم تبدیل به ماهی میشوم آسمان فریادهایش را سر من خالی میکرد . ادامه دارد .... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : کمی این پا و آن پا کرد و حرفش را مزه مزه کرد و گفت : کتایون جان می‌دونم ازدیشب تا حالا دل خوشی از ما نداری اما باور کن دوستت داریم همه مون ! دروغ نگویم از حرفش قند در دلم آب شد و در دلم تحسینش کردم این حجم از درک و شعور واقعا تحسین برانگیز بود . شاید اگر هر کس دیگری هم جای آنها بود از من روی برمیگرداند . در جوابش لبخندی زده و گفتم : شما لطف داری، این حسن نیت شما رو به من می رسونه هر چند که خیلی زودتر از اینا شماها خودتون رو به من ثابت کردید و من با وجود شما واژه ی انسانیت رو از نزدیک دیدم و حس کردم . من خودم بابت دیشب ازتون معذرت می‌خوام اصلا قصد ناراحت کردن هیچ کدومتون رو نداشتم . اما خب شرایط من طوری هست که اصلا اجازه ی ازدواج مجدد به من نمی‌ده . یعنی من خودم این حق رو به خودم نمیدم و تنها هدفی که دارم بزرگ کردن پسرمه ! نوچی کرد و گفت: عزیزم ، این خیلی خوبه که تو دغدغه ی پسرت رو داری اما این نباید باعث بشه که خودتو فراموش کنی ! که دیگه به خودت اهمیتی ندی . هنوز اول راهی! هنوز خیلی جوونی! هم سن و سالهای تو هنوز ازدواج نکردن ... شاید نتونم درک کنم که چه سختی داری می‌کشی و چه عذابی کشیدی اما خوب می‌دونم بفهمم که یه زن وقتی تکیه گاهش‌ رو از دست میده چقدر براش سخته ! بغض کردم ودر همان حال گفتم : کمال تنها تکیه گاهم نبود همه کس من بود . نشست کنارم و دستش را روی شانه ام گذاشت و به گرمی فشردش و با لحنی حاکی از دلسوزی گفت : همه ی حرفات درسته دخترم ! به جان سهرابم من قصدم از این حرفا ناراحت کردنت نبود و بهت حق میدم که آنقدر بهم بریزی. من هیچ اصراری ندارم نمی‌خوام ترو تحت فشار بذارم نه من و نه هیچ کدوم از ما ! ما فقط دوستت داریم و دلمون میخواد تا ابد پیشمون باشی . از حالا به بعد هم هر تصمیمی گرفتی به دیده منت می پذیریم و اما هیچی عوض نمیشه تو عزیز می مونی برای همیشه ! نگران هیچی نباش دلتو بسپار به خدا! مکثی کرد و زیر لب طوری که من نشنوم گفت : خدا به داد دل پسرم برسه . حرفاش آبی بود بر روی آتش ! حسابی آرامم کرد . و دیگر از خبری از تشویش و نگرانی ام نبود . و اینطور در کمال آرامش می توانستم تمام جوانب را بسنجم و خوب فکر کنم . هر چند که هنوز هم سر حرفم مصمم بودم . کارم را تمام کرده و به طرف خانه راه افتادم . شیر را به قدم خیر دادم تا بجوشاند و خودم هم راهی حمام شدم . از مادر خواستم تا قابلمه ای آب جوش برایم بگذارد و تا خوب موهایم و تن و بدنم را که بوی پهن گرفته بود را بشویم . شب زودتر از آنچه که فکر میکردم رسید و ولوله ای عجیب به جانم افتاده بود . یک دل می گفت برو و حرفاش رو بشنو ! یک دل می‌گفت مگه چی میخواد بگه یه مشت نصیحت و حرف تکراری ! اما باید می رفتم پای روی این دو دلی هایم میگذاشتم و این قضیه را همین امشب تمام می کردم . اصلا حوصله کش دادن این مسئله را نداشتم . مادر با چشم تمام حرکاتم را دنبال می‌کرد و تسبیح به دست ذکری زیر لب می گفت . انگاری او هم دیگر توان نصیحت و پند و اندرز مرا نداشت و خوب فهمیده بود دخترش دیگر گوشی برای شنیدن ندارد . سمت بقچه ام رفته و چادر گل گلی ام را درآورده و روی سر انداختم و گره روسری ام را سفت تر کرده و نگاهی به مادر انداختم . خیره به من شده بود و لبخند محوی کنج لبش نقش بسته بود . با نگاهش بدرقه ام کرد و از پس آن نگاه که به بالا کرد فهمیدم که می گوید : خدابه همراهت دخترم، خدا خودش کمکت کنه . در اتاق را باز کرده با هزار ترس و لرز‌ وارد پذیرایی شدم . برایم عجیب بود این دیگر چه مرضی بود که به جانم افتاده بود. این آدم ها همان آدم های قبل هستند هیچ چیز عوض نشده تنها حرفی رد و بدل شده ! بااین حرف ها سعی کردم خودم را آرام کنم و بر استرسم غلبه کنم . قدم خیر گوشه ی پذیرایی کنار مش یحیی نشسته بود و مشغول خوردن چای بود . با دیدن من لبخندی زد و تعارف کرد : بفرما چای کتایون جان!؟ _ممنون دستتون درد نکنه . کمی من و من کردم و خجالت می‌کشیدم که بپرسم آیا سهراب در حیاط است یا نه ! نگاهی بهش انداختم و نمیدانم چطور رد نگاهم را خواند که خودش گفت : برو مادر ، سهراب تو حیاط منتظرته ! سینی چای را با استکان های کمر باریک به طرفم گرفت و با خنده گفت : بیا این چای هم ببر ! خواستگاری بدون چای که نمیشه ! چشمی گفته و به طرفش رفته و سینی را از دستش گرفته و با اجازه آنها به طرف حیاط رفتم . ادامه دارد .... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا