eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
_حرف نزن.. دلم شکسته بود.سرد بودم از زندگی.چه امیدی به حمایت شوهر؟؟ وقتی که سر یک مسئله ى ساده تر من را به صلابه میکشید؟! آیا منطقی بود بنشینم و با زبان خودم برایش اعتراف کنم؟! آهسته دستم را روی دلم گذاشتم و ماساژ دادم.چشمان ناباور و عصبی و دلخورش را که در چشمانم دوخته بود؛ سر داد و پایین را نگاه کرد. دو دستش را بین موهایش کرد و از پشت کشید تا سرش عقبه عقب رفت و سیب گلویش را در معرض دید گذاشت شنیدم که چند مرتبه آهسته گفت "استغفرالله ربی....." وقتی دیدم کظم غیظ میکند طبق معمول جرأتم بیشتر شد و آهسته گفتم: ترسیدم..من که تجربه ندارم. خواستم بترسن...اینجوری میدیدن شما چقدر...چقدر کارتون درسته! آرام تر نگاهم کرد و.با دست راستش از بالا تا پایین صورتش کشید در کمال ناباوری دیدم که دو دستش را باز کرد و اشاره کرد نزدیک شوم !!!!! آنقدر خارج از حد تصور بود که ترسیدم باز کتک بزند! وحشتزده سرجایم میخکوب شدم. وقتی دید به آغوش باز شده اش نمیروم؛ خودش تندی قدم برداشت که با وحشت جیغ کشیدم وغیرارادی دست هایم را روی شکمم گذاشتم. خدایا قربان حکمتت بروم این چه حسی است که به مادر دادی؟! منی که تاپای سقط بچه ام فکر کرده بودم؛به عمل که میرسید جا میزدم. متعجب شد و ایستاد. نگاهش از چشمان متوحشم به شکمم افتاد.لبخند فوق مهربانی زد و دوباره نگاهم کرد: -یعنی تا این حد؟! همانطور ترسان و سوالی نگاهش کردم ...- -انقدر منو وحشی میدونی؟! فوق العاده عاشق نگاهم کرد و ادامه داد که به عمر و زندگیای خودم حمله کنم؟! آخ که با اضافه کردن پسوند جمع ؛تمام آرامش را به من هدیه داد! اگر فقط میگفت زندگی.....ولی حالا من را با دخترش باهم میخواست! عوضی شده بود! گاهی عوضی میشد و متفاوت... آنقدر متفاوت که باورم نمیشد همان امیراحسان خشک و خشن است.با حس سرشاری به او که فاتح و پیروز روی مبل افتاده بود نگاه کردم. خندان و پر اشتیاق گفت: -وقتی داشتم میومدم ؛نسرین به سر بچه هاش قسمم داد کاری باهات نداشته باشم! محمدم تا خود خونه هی زنگ میزد التماس میکرد ! میگفت چهارشنبه هم هست سیدی....خون به پا میشه!! نمیخواستم زیاد بخندم که فکر کند رویم باز شده..محجوب خندیدم و گفتم: -چه خانواده شوهر خوبی دارم...خانواده ی شوهر خوب حسینی و حاج خانم به غیراز برادر بزرگه! هر دو از خنده ترکیدیم و او بعد از آرام گرفتنش گفت: امیرحسام خیلی پشیمونه. نمیدونه چرا اونجوری رفتار کرد....اونم بهم گفت اگه دعوات کنم داداشش نیستم!! نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
فکر میکردم همه چیز تمام شده است. فکر میکردم تاوان را به اندازه ى کافی داده ام! مثل آرامش قبل طوفان را فراموش کرده بودم. وقتی که نسیم و فرید در اوج شرمندگی پول را گرفتند و چند کاغذ الکی را امضا کردند از همان وقت دنبال کار های عروسیشان افتاده بودند. شاید کمتر از پانزده روز طول کشید تا همه چیزآماده شد. امیراحسان درحدی که بتوانند یک خانه در یک جای متوسط رهن کنند و یک عروسی به نسبت خوب بگیرند بهشان کمک کرده بود. اگر فرید میفهمید مطمئن بودم سکته میکرد! بنابراین من که خوشحال بودم برای نسیم و هرروز با او این بازار و آن بازار بودم؛ تصور کردم بلاخره من هم رنگ آرامش به خود دیدم و نمیدانم توهم بود یا واقعا انقدر آب زیر پوستم رفته و خوش گذشته بود که حس میکردم کمی چاق تر و شکمم در آن ماه های اول هم روبه بزرگی است.هر لباسی که باسایز گذشته پرو میکردم کمی تنگ بود و حس میکردم شکمم مشخص است! نسیم قربان صدقه ى خواهر زاده اش میرفت و او را فندوق خاله صدا میزد.امیراحسان هم هریک نیم ساعت زنگ میزد و بازجویی میکرد. با نسیم به کافه ى پاساژ رفتیم و او آنجاهم از منو و احسان تعریف و تشکر کرد. حرف انداختم و دلم نخواست بیشتر از این شرمنده باشد: -نسیم به نظرت احسان و خانوادش میان؟؟ -وا مگه میشه نیان؟! -چرا نشه؟! با اون گروه و دی جی که فرید دعوت کرده! -مختلط که نیستیم...یعنی امکان داره نیان؟! اگه اینجوریه من کنسلش کنم چون وجود امیراحسان خیلی واسم مهمه. -نمیدونم من که کارت دادم دیگه نمیدونم.... شب قبل از جشن بود و فائزه و نسرین و حاج خانم و مادرم و مستی به خانه ى من آمده بودند. همه اشان اعتقاد داشتند من کارم خوب است وحتی نسیم را خودم درست کنم! همگی در اتاق من و امیراحسان بودیم و قرار بود برایشان رنگ بذارم و اصلاح کنم. امیراحسان توی پذیرایی نشسته بود و چند پرونده ى جلویش را مطالعه میکرد. به آشپزخانه رفتم تا پلاستیک بردارم که مخاطبم قرار داد: -زیاد خودتو خسته نکن -نه خودمم دوست دارم واسشون کار کنم. -دستت درد نکنه -قربونت بشم. دوباره برگشتم و در را بستم..اول اصلاح همه را جز مستی انجام دادم.آنها هم یک بند حرف میزدند و حوصله ام سر نمیرفت. برای رنگ موی نسرین مواد آماده میکردم که مادرم و حاج خانم همزمان سرم داد کشیدند: -بهار ماسک بزن!! با ترس گفتم: -هیس! خیلی خب الان احسان میکشم .اطاعت امر کردم و موهایشان را با احتیاط رنگ زدم. فائزه اصراری داشت آخر سر به او برسم چرا که کار زیاد دارد! وقتی نوبتش شد کلی توصیه کرد که چطور رنگ کنم و چطور نکنم. کارش سخت تر از بقیه بود. دکلره میخواست.مواد را آماده کردم و حس کردم حالم دیگر خوب نیست. ماسک نمیتوانست آن همه مدت من را نجات دهد یا در برابر سوزش دکلره مقاومت کند. اما به زور مقاومت کردم و اهمیت چندانی ندادم. نسرین با شوخی گفت: -آقایون به یه دردی خوردن! نه فائزه ؟! بچه هارو نگه داشتن راحت شدیم! همه خندیدند اما حال من خوب نبود کار فائزه را به زور انجام دادم و درست تمام توانم را بعد از اتمام کارش از دست دادم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
سلام همراهان خوب کانال 🌺 داخل نظرسنجی زیر شرکت کنید و نظرتون رو برامون بگید😉 منتظر نظراتتون هستم و همینطور وقتی نظر بدید ما برای بهتر شدن کانال بیشتر تلاش میکنیم🤗😍 EitaaBot.ir/poll/j73g بزنید روی این لینک👆🏻🌹
4_6050757511517046569.mp3
9.74M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌بندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 @mahruyan123456 🍃
زندگی آنقدر ها هم جدی نیست ، بیایید شوخی ها را جدی تر بگیریم 🍃 @mahruyan123456 🍃
امشب پارت داریم ☺️ با ما همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖الوعده وفا💖
💖به قرار عاشقی💖
@mahruyan123456 مدتیست که از رفتن عمه به دزفول می گذرد . پدر اجازه رفتن دوباره نمی دهد .شوق را در چشمانش می بینم . می دانم که سر از پا نمی شناسد . تمام مدتی که خانه هستم سعی دارم دیدار هایم را به حداقل برسانم با این مادر و دختر . هر وقت نگاهم به نگاهشان بیفتد جنگ اعصابی راه می افتاد. امتحاناتم شروع شده و چند تایی را هر چند راضی از نتیجه اش نبودم اما دادم . نمیدانم چرا مثل قبل نمی توانم تمرکز روی درس هایم داشته باشم !! صبح بهاری دل انگیزی است این صبح زیبا . نجواهای عاشقانه یا کریم ها ، شکوفه های درختان ، بوی عطر گل محمدی روحم را تازه می کند . رفت و آمد مردم آن هم در صبح به این زودی برایم عجیب است !!! مرد و زن ، پیر و جوان و کودک همگی در خیابان ها هستند . یکی با پای برهنه ، دیگری با پیژامه، ویکی سینی به دست شربت تقسیم می کند ! همگی خوشحال هستند .زن جوانی با چادر رنگی لبخند زنان جلویم را می گیرد و سینی را به طرفم می گیرد وتعارف می کند . -- ممنونم نذری هست ؟ -- بله هم نذر سلامتی رزمنده ها و هم شیرینی آزاد شدن خرمشهر . -- با تعجب می پرسم مگه آزاد شده ؟ چادرش را با دست سفت تر زیر گلویش نگه می دارد و می گوید : کجای کاری دختر جون ، امروز تیتر همه ی روزنامه ها و رادیو و تلوزیون از آزادی خرمشهر میگه . -- واقعا خدا رو شکر جای خوشحالی داره . -- بله ، بالاخره خون شهدا به ثمر نشست واسه وجب به وجبش شهید دادیم ... شربت خاکشیر را برداشتم و یک نفس سر کشیدم و تشکری کردم و دوباره به راهم ادامه دادم . ماشین ها بی مقصد بوق زنان در خیابان ها دور می زنند . جوان تر ها سوت و کف می زنند از شادی این پیروزی بزرگ . بچه های کوچک بی آنکه بدانند چه اتفاق بزرگی افتاده از خوشحالی اشک شوق می ریزند . بلند گوی بزرگ وصل شده به تیر چراغ برق با صدای بلند این شادی را به همه تبریک می گوید .و مردم هم نوا با هم الله اکبر می گویند . صدای روح بخش امام در گوش همگی طنین انداز می شود هنگامی که می گوید خرمشهر ، خونین شهر را خدا آزاد کرد . عده ای از شنیدن صدای امام اشک می ریزند و یک صدا صلوات می فرستند . دوباره دلم برای علی پر می کشد او هم سهمی در این پیروزی دارد . این پیروزی دست رنج همه ی رزمنده ها و شهدایی است که از جان شیرین شان گذشتند ، از دلبند هایی که در گوشه ی خانه چشم انتظار آمدن پدرهستند ، از همسرانی که با صبوری همچو سرو ایستاده اند اگر چه نقشی در نبرد ها ندارند . اما در پشت جبهه خوب همسر داری می کنند . مصداق مرد از دامن زن به معراج می رود گویای همین مسئله هست ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 شیر مادرتان گوارای وجودتان ، شیرهای ژیان ، مردان نبرد و سختی چه شیر زن هایی که دلاورانشان را به جبهه فرستادند . پا گذاشتند روی عشق مادری و راهیشان کردند . گرچه فراغ فرزند دردی بس دردناک است اما تکیه کردند بر خدا و راضی شدند به رضای حق . نصف راه مانده و حالی برایم نمانده تا پیاده بروم . دست بلند کردم و ماشینی جلوی پایم نگه داشت . سوار شدم و رادیو ی کوچکی روی داشبورش بود و نوایی دلنشین می خواند و راننده جوان هم زیر لب هم خوانی می کرد . کرایه را به طرفش گرفتم و گفتم : بفرمایید آقا ‌.خیابون بعدی پیاده میشم . برنگشت همان طور که به جلو نگاه می کرد گفت : بزار تو کیفت آبجی، امروز کرایه از هیچ کس نمی گیرم صلواتیه شما هم صلوات بده واسه بچه های خط . -- ممنونم دست تون درد نکنه . از ماشین پیاده شدم .قدم هایم سست شد با دیدنش ، دلم میخواست راه آمده را با سر بدوم و به عقب برگردم اما گیر امتحانم بودم . در مدرسه تکیه بر ماشین داده بود و با پوزخند مرا نگاه می کرد. تصمیم گرفتم بی اعتنا به او به مدرسه بروم . چشمانم را بستم و شروع کردم به صلوات فرستادن . پایم به در مدرسه نرسیده بود که کیفم کشیده شد . برگشتم به عقب و با هر چه در توان داشتم سعی کردم کیفم را از دستش بگیرم . اما قوی تر از این حرفا بود . هر کدام از بچه ها که رد می شدند نگاه ناجوری می انداختند و می رفتند. دلم میخواست فریاد بزنم و کمک بخواهم .... -- تقلا نکن ، آهوی گریز پای من ، دیگه این دفعه اون جوون ریشوی عقب افتاده نیست که بیاد نجاتت بده خبر دارم که رفته ... حرف علی که به میان می آمد دیگر هیچ چیز را نمی فهمیدم صدایم را بلند کردم و گفتم : حرف دهنت رو بفهمم مرتیکه بیشعور . شراره های خشم در چشمانش دیده می شد دستش را بالا برد و بر دهانم فرود آورد... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
سلام دوستان بابت تاخیر ببخشید 🙏