eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
سـ🌸ـلاااااام صبـح زیبـاتـون بخيـر رنگ امـروزتون فیـروزه‌ای مثل تسبيح مادربزرگ كه دور انگشت‌های دستش اونو می‌چرخونه و دعای خير بدرقتون می‌کنه مثل سنگ فیـروزه‌ای مثل فیروزه‌ای كوزه های گلی که آب اينقدر توش خنک ميمونه که وقتی ميخوريش حالت جا مياد رنگ امـروزت فیـروزه‌ای مثل كاشی‌های مسجدی كه وقتی نگاش میکنی دلت قنج ميره و ياد خـدا می‌افتی و ميگی خدايا منو يادت نره رنگ امـروزت فیـروزه‌ای مثل همين حس بودن خـدا @mahruyan123456
‌‌دستـــم بریده باد اگر غیر خانه ات دست طلب دراز کنم سوی دیگری خونـــم حلال باد اگر روزی آیـــد و دلخوش شوم به کار دگر غیر نوکری... 🖤 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_69 سهیل به سمت ظرف شویی رفت و مشغول شستن صورتش شد فاطمه با این که سع
فاطمه همچنان مشغول مالش پاهای سهیل بود و ذکر میگفت که سهیل گفت: - توانش رو داری یک خبر بد بشنوی؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: + پس چی؟ اگه اون خبر اون قدر بده که شوهرم رو اینجوری خسته و کسل کرده با جون و دل حاضرم منم شریک دردش بشم. سهیل نفس عمیقی کشید و گفت: - فاطمه ... اخراج شدم. فاطمه بدون هیچ عکس العملی همچنان لبخند زنان نگاهش کرد و گفت: +همین؟ -نه ... نه تنها اخراج شدم بلکه به خاطر قراردادی که بسته بودم و پاپوشهایی که دیگران برام درست کرده بودند مجبور به پرداخت خسارت مالی شدم، حالا باید اون خسارت رو بپردازم که ... واقعا نمیدونم از کجا ... شاید مجبور بشم این خونه و ماشین رو بفروشم در تمام مدتی که سهیل این حرفها رو میزد تمام حواسش به دستهای فاطمه بود تا ببینه با شنیدن این حرفها فاطمه چیکار میکنه؟ دست از نوازشش برمیداره یا نه ... اما هیچ اتفاقی نیفتاد و فاطمه همچنان به نوازش پاهای سهیل ادامه داد و گفت: + اگر خونه و ماشین رو بفروشی میتونی کل خسارت رو بدی؟ -فکر کنم بشه. +نمی تونی صحبت کنی که خسارت رو کمتر کنن -نمیدونم ... شاید اگر با مدیر عاملمون آقای جبلی صحبت کنم و براش توضیح بدم، با شناختی که از من داره بتونه مبلغ خسارت رو کم کنه ... +خوب اون طوری میتونی فقط خونه رو بفروشی، نه؟ --آره، شاید فقط با فروختن خونه همه چی حل بشه +منم فکر میکنم آقای جبلی بتونه کمکت کنه، خوب خدا رو شکر، تا اینجاش که همه چی حل شد، حالا چرا اخراج شدی؟ سهیل کلافه به مبل تکیه داد و گفت: -به خاطر یک خرپولی که فکر میکرد منم مثل خودش خرم. فاطمه خندید و گفت: +یعنی چی؟ -یعنی هوس کرد بیرونم کنه و بیرونم کرد. +خوب پس چرا خسارت مالی باید بدی؟ اون بیرونت کرد. -چون همین جوری یکهونگفت بفرمایید بیرون، پاپوش درست کرد و بعد گفت به این دلیل به اون دلیل حالا بفرمایید بیرون. فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با حوله ای که با خودش آورده بود پاهای سهیل رو خشک کرد و دوباره روی میز گذاشت و گفت: +دردش بهتر شد؟ -چی میگی فاطمه؟ دارم میگم خونمون رفت، خونه ای که به بدبختی خریده بودیم، کارم از دست رفت و دیگه در آمدی نداریم، زندگیم رو هواست، تو نگران پای منی؟ +منم دارم میگم سلامتی تو از صد تا خونه و ماشین و کار و پول برای من با ارزشتره ... همیشه که زندگی روی خط مستقیم حرکت نمیکنه، هم سر بالایی داره، هم سر پایینی ... بعدش هم هر کار خدا حکمتی داره، دل بده به حکمت خدا... نویسنده : @mahruyan123456
سهیل نگاهی به فاطمه کرد، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... نمیدونست چرا، اما آروم تر شده بود، خیلی آروم تر از چند دقیقه پیش که وارد خونه شده بود، خیلی خیلی آروم تر... تا چند دقیقه قبل احساس میکرد دنیا تیره و تار شده و اون تبدیل به یک ورشکسته مفلوک شده، اما الان احساس آرامش میکرد، احساس میکرد همه چیز حل میشه ... گرچه هنوز اون اخم عمیق از صورتش بیرون نرفته بود و هنوز هم دغدغه آینده زندگیش اعصابش رو بهم میریخت، اما اطمینانی که قلبش رو تسکین میداد کمکش کرد تا به خواب سنگینی فرو بره. * وقتی از خانم سهرابی شنید که شیدا مدارکی داره بر اختالس و رشوه سهیل توی پروژه پارک رو به آقای جبلی نشون داده و آقای جبلی هم ناچارا اونها رو به وکیل شرکت داده تا پیگیری کنند، تمام تنش یخ کرد، باید کاری میکرد، فورا به کامران که وکیل دادگستری بود زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد، خانم سهرابی قبل از فرستادن اون مدارک به وکیل شرکت همش رو اسکن کرده بود و برای سهیل فرستاده بود، سهیل هم اون عکسها رو گرفت و رفت پیش کامران: +این مدارک رو از کجا گیر آوردی؟ سهیل مضطرب گفت: -منشی شرکت واسم فرستاده +عجیبه! چقدر منشی وفاداری بوده! البته فقط به تو ... -بس کن کامران، نظرتو در مورد مدارک بگو +این مدارک می تونه دخلت رو بیاره -یعنی چی؟ +یعنی کسی با داشتن این مدارک میتونه زندگیتو نابود کنه ... چند روز نرو خونه و بیا خونه ما، مطمئنا حکم جلبت رو گرفتند. سهیل دستی به موهاش کشید و گفت: - همه این مدارک ساختگیه و یک پاپوشه... لعنت به اون زن ... کامران که با شنیدن اسم زن گوشاش تیز شده بود گفت: + کدوم زن؟ -هیچی بابا، هیچی +سهیل من اگه همه چیزو ندونم نمیتونم کمکت کنم -یک زن مدیر عامل شرکتمونه که با من بده و می خواست هر جور شده بدبختم کنه که داره موفق میشه. کامران ابرویی بالا انداخت و گفت: +همین؟ سهیل کلافه گفت: -آره همین، چطوری باید ثابت کنیم که این مدارک جعلیه؟ +جعلی نیست، امضای تو پاشه. -اما من اونجا رو امضا نکردم +آروم باش سهیل ... من باید بیشتر بررسی کنم ... سها کارگاهه زنگ میزنم بیاد خونه، تو فعلا برو خونه ما و تا وقتی که بهت نگفتم دورو بر خونه خودتون پیدات نشه، با فاطمه هم تماس بگیر و ماجرا رو بهش بگو ... ممکنه با حکم جلبت برن دم در خونتون، بهتره فاطمه خونه باشه، بگو بهشون بگه تو رفتی مسافرت. -اگه بخوان خونه رو بگردن چی؟ فاطمه که تنهاست. +اولا بعیده که بخوان بگردن، چون با حکم جلب فقط یک بار میشه خونه ای رو گشت و اونها این فرصتشون رو به همین راحتی از دست نمیدن، بعدم به فرض محال که بخوان بگردن، پلیس همراهشونه دیگه، نگران نباش... من پیگیر کارت میشم و تمام تلاشم رو برای تبرئت میکنم... اما ... -اما چی؟ کامران سکوت کرد و باز هم به تماشای مدارک مشغول شد، سهیل کلافه گفت: - خوب بگو اما چی؟ +نمیتونم الان نظری بدم، اما حدودا میتونم بگم دستم خیلی خالیه ... سهیل نفس تندی کشید و لیوان آب رو تا ته سر کشید... نویسنده : @mahruyan123456
بسته ای که به دست محسن رسیده بود کمی نگرانش کرده بود، بی نام و نشون بود، معلوم بود چیزی که توشه نامه نیست، رو به مش رجب گفت: - مرسی، می تونی بری مش رجب هم بیرون رفت و در رو بست. با باز شدن در پاکت، یک نامه و یک سی دی بیرون افتاد، محسن نامه رو برداشت و شروع کرد به خوندن: +سلام آقای خانی امیدوارم بعد از خوندن این نامه به خاطر حفظ آبروی من هم شده نامه رو از بین ببرید. من شیدا فدایی زاده هستم. نمی تونستم رو در رو باهاتون صحبت کنم چون شرم وحیا مانع این کار میشد، بنابراین ترجیح دادم براتون نامه بنویسم. لطفا در مورد این نامه به هیچ کس علی الخصوص برادرم چیزی نگید. من چند وقت پیش با مردی آشنا شدم به اسم سهیل نادی، ایشون به من ابراز علاقه کرد و من بی خبر از اینکه ایشون همسری دارند به عقدشون در اومدم، قرار بود قضیه جور دیگه ای پیش بره و بعد از مدتی با هم ازدواج کنیم، اما بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که این مرد یک شیاد بسیار حرفه ای است که با گول زدن دخترهای ساده ای مثل من به دنبال جمع آوری پول و ثروته، خدا رو شکر میکنم که این موضوع خیلی زود برملا شد و من از گردابی که گرفتارش شده بودم نجات پیدا کردم. این تنها بخشی از وجود اونه، اون یک کلاه برداره که از یک پروژه میلیونی که شرکت ما برعهده گرفته بود مبالغ زیادی اختلاس کرده و به جیب زده و خیلی چیزهای دیگه که مدارکش رو میتونید بعدا خودتون توی سی دی مشاهده کنید . البته امیدوارم اصل امانت داری رو رعایت کنید. اما دلیل این که این موضوع رو به شما گفتم اینه که همسر آقای نادی توی کارگاه شما کار میکنند، امیدوار بودم شاید شما بتونید کمکش کنید، اون زن هم مثل همه زنهای دیگه اسیر دستهای اون مرد بی همه چیزه و جرات نداره اسمی از طلاق بیاره چون به شدت از شوهرش میترسه و ممکنه جون خودش و بچه هاش به خطر بیفتند، از طرفی برادر و پدری نداره و دست کمک من رو هم رد کرده، من می دونم در خواست بسیار زیادیه، اما با شناختی که من از شما دارم مطمئنم هیچ وقت یک انسان مظلوم رو به حال خودش رها نمیکنید. من دلم برای اون دختر میسوزه پس دوستانه خواهش میکنم کمکش کنید. اسم اون خانم فاطمه شاه حسینیه. تمام مدارکی رو که حرفهای من توی این نامه رو ثابت میکنه توی اون سی دی هست. میتونید مطمئن شید. امیدوارم من رو ببخشید. من شکست خورده ای ام که حال خانم شاه حسینی رو درک میکنم، پس خواهش میکنم کمکش کنید. با تشکر از زحمات شما. شیدا فدایی زاده وقتی نامه تموم شد، محسن احساس کرد هیچی متوجه نشده، دوباره نامه رو خوند، سه بار، چهار بار، باز هم خوند ... اما باورش نمیشد، فورا سی دی رو توی کامپیوتر گذاشت و مشغول تماشا شد، مدارک صیغه نامه، عکسهایی از ازدواج شیدا و سهیل، طلاق شیدا و فیلمها و عکسهای دیگه از سهیل و دختران دیگه هم توی سی دی بود ... محسن نمی تونست باور کنه، فشارش حسابی افتاده بود، فورا یک قند توی دهنش انداخت و برای بار هزارم نامه رو خوند. با خودش گفت: -این دختر چی داره میگه، چطور همسر فاطمه میتونه همچین آدمی باشه؟ مگه ممکنه؟ .... چرا چیز عجیبی در رفتار فاطمه ندیده بود؟! حتما شوخی کرده ... نه ... ممکن نیست ... همش دروغه ... نامه رو پرت کرد روی میز و دوباره مشغول تماشای سی دی ها شد... وقتی به عکس فاطمه و سهیل و دو تا بچش رسید، عکس رو بزرگ کرد، خودش بود، همون مردی که توی بقیه عکسها بود ... یعنی خود فاطمه هم میدونه و دم نمیزنه؟!! چطور می تونه همچین مردی رو تحمل کنه ... من باید چیکار کنم ... چطور می تونم کمکش کنم؟ ... خدای من ... فکر میکردم خوشبخته ... اما ... نویسنده : @mahruyan123456
🌺🦋🌸 یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفت دور فلک از جان و تنش ☘ @mahruyan123456
چــشمـ خــود بســتمــ; کــ دیگـــر چـشمــ مستشــ ننگرمـ] 🍃 ناــگهانــ/ دلــ داد زد🍁 دیــوانــهـ مــن میبینمشـــ🍂 @mahruyan123456 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 فرصت را غنیمت شمرده و ضربه ای محکم به ساق پایش زدم ، و کیفم را برداشته و به طرف در دویدم . و دستگیره را به طرف پایین فشار میدادم تا باز شود ، !! خدا خدا می کردم که قفل نباشد! چندبار بالا و پایین کردم و به هر طریقی بود باز شد و تمام قدرتم را در پاهایم ریخته و به طرف پله ها می دویدم ! انقدر هول‌ شده بودم که حواسم نبود با آسانسور بروم . با هزار جان کندن پله ها را پایین آمدم... و نایی‌ برایم نمانده بود. سینه ام به خس خس افتاده بود . و نفسم یاری نمی کرد ... یه حمله ی خفیف رو از سر گذروندم‌ . این بیماری هم شده بود همدم و همیار‌ من ! تا وقتی زنده بودم باید تحمل می کردم . اسپری را جلوی دهانم گذاشته و نفس عمیق کشیدم . نفس که کم می آوردم مرگ را به چشم خودم می دیدم ! چقدر مادر بیچاره ام نگران حال و روز من بود ! از همان بچگی همیشه مراقبم بود ... طاقت دل نگرانی اش را نداشتم، کم غم و غصه نداشت ... باورم نمی شد، که چطور جان سالم به در بردم ، جان را که پیش کش آبرویم می کنم ! بیشتر از هر چیزی نگران عفت و آبرویم بودم که در خطر بود ! یاد جمله ی مادرم افتادم که می گوید : خدا همیشه هوای بنده هاش رو داره ! هیچ وقت فراموششون‌ نمی کنه! آخرین لحظه که حس می کنی دیگه به آخر خط رسیدی خدا دستت رو می گیره ! گرچه اعتقاداتم خیلی وقت بود که کمرنگ شده بود اما قطع به یقین که فقط خدا کمکم کرد تا لکه ی ننگی به بار نیاورم و نجاتم داد ! گوشی شکسته و درب و داغونم‌ رو از کیفم در آورده و شماره ی سارا رو گرفتم . باید یک دل سیر فحشش‌ می دادم تا کمی آروم بشم دختره ی روانی !؟ بعد از چند بوق صدای خنده بلندش گوشم را پر کرد : الو ...سلام چطوری! خوش می گذره با آقای دکتر ! فریاد زدم و با عصبانیت گفتم : زهر مار ، دختره ی بی شعور ؛ چی فک کردی راجب من هاااااان ؟ یعنی دیگه انقد خوار و ذلیل شدم که تن به همچین خفتی‌ بدم! --خب بابا ، یواش تر ، پیاده شو با هم بریم! مگه خودت نگفتی یه کار خوب نون و آب دار می خوای ! نگفتی یه هر کاری باشه انجام میدی ! منم واست پیدا کردم . پول خوبی هم گیرت‌ می اومد ! دِآخه دیوانه ی احمق!!! من گفتم کار ! نگفتم که خود فروشی ! تو عقلت کجا رفته .؟ گفتم هر کاری ؟ نگفتم هرزگی و بی بند باری !؟ منو امروز تا مرز مردن پیش بردی همش به خاطر خریت‌ تو !!! --اصلا خوبی به تو نیومده ! آخرش که چی طهورا ؟! تو که باید یه جوری پول دیه رو جور کنی چه فرقی می کنه از چه راهی باشه مهم اینه که بتونی بدستش‌ بیاری. اون آقای دکتر واسه هر شبی که باهاش باشی، شبی سی تومن به پات می ریزه خب آخه خوبه اون عقلت هم به کار بندازی . تا کی می خوای سگ دو بزنی ! با اون وضع بیماریت! اینو قبول می کردی اصلا شاید بعدا باهاش ازدواج هم کردی! اونوقت یک طرف تهران رو به نامت می کرد ... انقد خر نباش!! به حرفام فکر کن ... خزعبلاتت‌ تموم شد ؟ من دیگه باید برم توام نمیخواد به فکر من باشی! واسه خودم متاسفم که با همچین آدمی دوستم ... تلفن را قطع کردم و منتظر ادامه ی چرندیاتش‌ نماندم ! آره من پول لازم بودم! برای دیه ی پدرم! برای آزاد شدن اون پدر زحمت کش ! یک ساله دارم سگ‌ دو میزنم ... اما کار نیست ... اگر همون شرکت رو که می رفتم تعدیل نیرو نمی کرد الان سر کارم بودم ... اینم از شانس بد من بود ... ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مادر پسرت را ، اروند برد ...😔 @mahruyan123456
برای سهولت در خواندن خاطره لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم❤️😍 پارت اول👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 پارت بیست و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/3062 پارت پنجاه 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4033 پارت هفتاد و پنج 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/4628 پارت صد 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5437 پارت آخر 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/5990 ❌ کپی خاطره ممنوع و پیگرد دارد❌
لینک پارت های رمان انلاین و تموم شده ی عشقی از جنس نور ♥️✨ عاشقانه ای جذاب و مذهبی 😍😉 لینک پارت اول👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 لینک پارت بیستم 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/487 پارت چهلم 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/840 پارت شصتم 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/1277 پارت هشتاد 👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/1885 پارت آخر https://eitaa.com/mahruyan123456/6655 ❌ کپی ممنوع و پیگرد قانونی دارد ❌
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_72 بسته ای که به دست محسن رسیده بود کمی نگرانش کرده بود، بی نام و نش
محسن نمی تونست به همین راحتی قبول کنه که حرفهای فدایی زاده راست باشه، این دختر رو زیاد نمیشناخت، از ته دلش دعا میکرد حرفهاش اشتباه باشه... اما دلش میخواست هر جور که شده در موردش تحقیق کنه... شاید واقعا فاطمه نیاز به کمک داشته باشه!!! شیدا که حمله همه جانبه خودش رو شروع کرده بود، با فرستادن این نامه و عکسهایی که تونسته بود از گذشته سهیل گیر بیاره قصد داشت محسن رو هم وارد زندگی فاطمه کنه، میخواست هر جور شده فاطمه رو هم از سهیل بگیره، میدونست از دست دادن پول و خونه و زندگی برای سهیل اونقدر سخت نیست که بفهمه فاطمه رو از دست داده ... شیدا فدایی زاده که نتیجه یک اشتباه سهیل بود، خوشحال بود و مصمم... تحقیقات محسن نشون میداد مدارک توی سی دی درسته و سهیل نادی مورد اتهامه و شاکیانش با حکم جلب دنبالش میگردند، باورش خیلی سخت بود، با خودش فکر میکرد چطور فاطمه میتونه همه این قضایا رو بدونه و همچنان با این روحیه بیاد سر کار؟ توی این مدت که در حال تحقیق بود حسابی فاطمه زیر نظر داشتش ولی فاطمه مثل همیشه آروم و سر به زیر بود، هر روز سر وقت می اومد، با خواهر شوهرش مثل یک دوست صمیمی رفتار میکرد، موقع اذان اولین نفری بود که وارد نمازخونه میشد، با همه با مهربونی رفتار میکرد، لبخند از لبانش جدا نمیشد و ... مگه ممکن بود؟ این همه مشکلات و این همه بی خیالی؟!!! نمیدونست باید چیکار کنه، دلش میخواست با فاطمه حرف بزنه، اما از این میترسید که غرور فاطمه شکسته بشه، شاید چون خودش خواستگارش بوده، فاطمه میخواست جلوش نشون بده که زندگی خوبی داره، و وقتی اون بخواد بهش بفهمونه که میدونم زندگیت چقدر داغونه غرورش بشکنه ... نمیدونست ... اما باید کاری میکرد، برای همین شماره وکیلش رو گرفت و مشغول صحبت شد ... *** دو هفته گذشته بود و کامران هنوز هم نتونسته بود حکم جلب سهیل رو باطل کنه، سهیل عین یک زندانی توی خونه سها بود و توی این مدت نه فاطمه رو دیده بود و نه بچه هاش، بهش خبر داده بودند که به شدت مراقب فاطمه اند تا هر طور شده جای سهیل رو پیدا کنند. بی تاب بود و نگران، بی تاب دیدن زن و بچش و نگران آینده زندگیش، بالاخره فکری به ذهنش رسید و ... از طرف دیگه فاطمه دلش برای سهیل تنگ شده بود، نگران آینده زندگیش بود، خسته بود از تلفنهای تهدید آمیزی که هر روز بهش میشد و میگفت سهیل رو میکشه، نگران بچه هاش بود، تامین زندگیشون و آیندشون ... مطمئن بود راهی هست، اما چطور باید این مشکل رو حل میکردند؟! با وجود خستگی زیاد مشغول گردگیری اتاق شده بود تا شاید سرش گرم بشه و بتونه از این مشغولیت فکری رها بشه که دستش خورد به یک پاکت که زیر کشوی کمدش قایم شده بود، یادش نمی اومد پاکت چیه، بیرونش آورد و با دیدن اون سی دی های کذایی دوباره خاطره اون روز و اون تصاویر و اون فیلمها براش زنده شد ... قلبش لحظه ای تیر کشید، اون قدر درد تیرش زیاد بود که سی دی ها از دستش افتادند، روی زمین نشست و محکم به سینش چنگ زد، برای اولین بار بود که همچین دردی احساس میکرد... با خودش تکرار میکرد: +نه فاطمه ... نذار چیزی از پا درت بیاره ... طاقت بیار... اما هیچ چیز سر جاش نیست ... هیچ چیز درست نیست ... گریش گرفته بود، اشکهاش سرازیر شد و گفت: +از هیچ چیز مطمئن نیستم ... نه سهیل ... نه زندگیم ... نه آیندم ... مشغول شکایت کردن بود که صدای زنگ خونه بلند شد، دست از شکایت برداشت و مکثی کرد ... با اینکه بلند شدن براش سخت بود، اشکهاش رو پاک کرد و لبه تخت رو گرفت، یا علی بلندی گفت و از جاش بلند شد. علی که آیفون توی دستش بود گفت: - مامان میگه پست چی ام. نویسنده : @mahruyan123456
فاطمه احتمال میداد باز هم احضاریه برای سهیل باشه، چادرش رو پوشید و آروم از پله ها پایین رفت، پست چی، نامه ای رو بهش داد و ازش امضا گرفت و رفت، فاطمه همون جلوی در روی پاکت رو نگاه کرد، از طرف دادگاه نبود، اتفاقا اسم خودش روی پاکت بود، تعجب کرده بود، در رو بست و به سختی از راه پله ها بالا اومد و وارد خونه شد. پاکت نامه رو باز کرد که دید دو تا نامه با چند تا مدرک توش بود، یکی از نامه ها بی نام و نشان بود و دیگریش از طرف یک وکیل کارکشته که خودش هم قبلا اسمش رو از دیگران زیاد شنیده بود، نمی فهمید اینها چی ان، اول نامه ای که اسم نداشت رو باز کرد و مشغول خوندن شد. توی نامه از طرف یک فرد بی نام و نشان نوشته شده بود که قصد کمک به فاطمه رو داره و از هیچ کاری دریغ نمیکنه، بهش اطمینان داده بود هر طور شده اونو نجات میده و ازقصد و نیتش رو هم این طور ذکر کرده بود که خودش دختری داشت که با مردی مثل همسر اون ازدواج کرده بود... نامه دوم از طرف وکیل نامی ای بود که توش نوشته بود که استخدام شده برای کمک به فاطمه و بهش اطمینان داده بود که در کمتر از چند ماه می تونه کاری کنه که از همسرش جدا بشه و مهریه و تمام مزایا رو هم دریافت کنه ... مدارکی هم براش فرستاده بود رونوشتی از قرارداد و پولی که در ازای کمک به فاطمه قبلا دریافت کرده بود... فاطمه بعد از خوندن نامه ها شکه شده بود، چی میدید؟ چرا یکی فکر کرده که اون به کمک نیاز داره؟!!... اینها دیگه از طرف کیه؟ چرا همه چیز انقدر گنگه؟! ... جدا شدن از سهیل؟! ... درد قلبش بیشتر شده بود، احساس کرد نمی تونه دست چپش رو تکون بده، به هر سختی ای که بود خودش رو به مبل رسوند و به علی که نگران به مادرش نگاه میکرد اشاره کرد که تلفن رو بهش بده، اما هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشد ... قبل از اینکه تلفن به دستش برسه، از هوش رفت ... *** سهیل تو نباید بری اونجا، بذار من الان میرم، خواهش میکنم... -بس کن سها. سهیل کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد، سوار ماشین سها شدو با تمام سرعت به سمت خونه حرکت کرد، صدای علی که با گریه بهش میگفت مامان مرده داشت دیوونش میکرد، نفهمید چطور به خونه رسید و در رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی مبل از حال رفته فورا شماره اورژانس رو گرفت و آروم فاطمه رو روی مبل خوابوند ... چند بار صداش زد ... - فاطمه ... فاطمه بیدار شو ... اما جوابی نشنید ... لباسهاش رو تنش پوشید و داشت شونه هاش رو مالش میداد که همون زمان سها و اورژانس با هم رسیدند، بعد از وصل کردن دستگاه اکسیژن فورا سوار برانکاردش کردند و بردنش سهیل کلافه و نگران می خواست همراهشون بره که سها سرش داد زد: + نمی فهمی سهیل، تو نمیفهمی که الان اگه از این خونه پاتو بذاری بیرون میان دستگیرت میکنن؟ ... البته اگه تا الان نفهمیده باشن اومدی خونه ... تو همین جا میمونی، من همراه فاطمه میرم، خوب؟ بعد هم بدون اینکه منتظر بشه که ببینه سهیل چی میگه سوئیچ رو ازش گرفت و در حالی که داشت از خونه بیرون میرفت گفت: +حواست به بچه ها باشه.... بعد هم در خونه رو بست و رفت. سهیل که عصبی و کلافه بود علی رو در آغوشش گرفت و مشغول نوازشش شد، حسابی دلش برای علی تنگ شده بودو حالا گرمای وجودش رو دوست داشت، علی هم که دلش برای پدرش تنگ شده بود، هم از بی هوش شدن مادرش به شدت ناراحت شده بود با صدای بلند توی آغوش پدرش مشغول گریه شد ... -آروم باش بابا جون، آروم باش... مامان حالش خوب میشه ... اما خودش هم نمیدونست فاطمه چش شده، خودش هم دلش می خواست گریه کنه، اما جلوی علی نمیشد. برای اینکه جو رو عوض کنه گفت: -ریحانه کجاست بابا؟ علی با گریه گفت: + خوابیده سهیل توی دلش خدا رو شکر کرد که ریحانه خوابه وگرنه نمیدونست چطور باید هر دو تاشون رو آروم کنه، خودش که بدتر از اون دو تا بود، دو هفته ندیده بودتشون و حالا باید اینجوری برمیگشت ... همچنان که علی رو در آغوشش گرفته بود سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه، بالاخره اونقدر باهاش حرف زد که علی دست از گریه برداشت و با خوردن یک لیوان آب کم کم چشماش روی هم رفت. نویسنده : @mahruyan123456
ساعت 11 شب بود و سها موبایلش رو جواب نمیداد، سهیل، علی رو هم مثل ریحانه روی تخت خوابوند و توی هال مشغول قدم زدن شد که چشمش به برگه هایی افتاد که پایین مبل افتاده بودند، با کنجکاوی برشون داشت و مشغول خوندنشون شد ... برای چند لحظه احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده ... چی میدید؟ .... یعنی واقعا .... شک و دودلی بدی توی وجودش شکل گرفته بود ... یعنی خود فاطمه از کسی خواسته بود که کمکش کنه ... یعنی خودش میخواست طلاق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد ... اگه اینطور بود چرا توی اون نامه بی نام و نشون این همه اصرار کرده بود که فاطمه دست کمکش رو رد نکنه؟ ... خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ... یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه ... شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طلاق بگیره چی؟ بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد: - خدایا ... حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا، به فاطمه، به همه چیز و همه جا ... اما تلفن سها بیشتر خرابش کرد، یک حمله عصبی به فاطمه وارد شده بود که فشار خونش بالا رفته بود و چند قدمی با سکته بیشتر فاصله نداشت، گرچه چیزیش نشده بود، اما چند روز باید بیمارستان میموند ... حالا همه چیز دست به دست هم داده بودند تا سهیل احساس کنه به هیچ جای دنیا وصل نیست، هیچ تکیه گاهی نداره، به هیچ جایی نمیتونه رو بندازه، از هیچ کسی نمیتونه کمک بخواد، هیچ قدرتی نیست که بتونه کمکش کنه ... نگاهش به تابلویی افتاد که روی دیوار نصب شده بود، تابلو فرشی که فاطمه بافته بود و روش بزرگ نوشته بود: +الهی و ربّی، من لی غیرک؟ )معنیش: +ای معبود وخدای من، من به جز شما چه کسی را دارم؟( همون جا خشکش زد، اشکاش سرازیر شده بودند، رو به قبله سجده کرد و تکرار کرد: -الهی و ربّی، من لی غیرک؟! الهی و ربی من لی غیرک؟! الهی و ربّی، من لی غیرک؟! یاد حرفهایی افتاد که فاطمه به علی و ریحانه میزد، میگفت: -خدا وقتی ما آدمها رو آفرید یک بار قلبمون رو بوسید و جاش یک نقطه نورانی به وجود اومد، وقتایی که احساس میکنید هیچ کس توی این دنیا پشتتون نیست، هیچ کس نمی خواد و نمیتونه کمکتون کنه، وقتی که احساس میکنید غمگینین یا هیچ جایی آرومتون نمیکنه، اون وقته که اون نقطه نورانی برای خدا چشمک میزنه و فرشته ها راه آسمون رو برات باز میکنن، و تو میری و میرسی به آغوش خدا. وقتی نماز میخونین یعنی دارید جای بوسه خدا توی قلبتون رو میبوسید... کافیه که هر روز جای اون بوسه رو ببوسی تا هیچ وقت کمرنگ نشه. تا یه موقع دست خالی نمونین ... و حالا سهیل احساس میکرد خیلی دست خالیه ... فاطمه که از بیمارستان مرخص شد یک راست آوردنش خونه، هرچقدر مادرش اصرار کرد که بره خونه اونها قبول نکرد، در عوض مادرش همراهش اومد خونه تا از دخترش مراقبت کنه. روی تخت که خوابوندنش علی و ریحانه مشتاقانه پریدند بغلش: +الهی مامان فداتون بشه، دو روز بیشتر ازتون دور نبودما، ببین چقدر دلم واسه شما دو تا وروجک تنگ شده بود؟ نویسنده : @mahruyan123456
مادرجون گفت: - چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: - اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفتست، الان بهش میگم کارش داری تا بیاد بالا ، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟ فاطمه لبخندی زد و گفت: +باشه مادر جون. بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت بخنده، روی تخت نشست و گفت: - چطوری پهلوون؟ فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: +خوب سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها میخندیدند که فاطمه گفت: +تو چطوری؟ -ای! بدک نیستم. +راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟ -نه، شانس آوردم، فعلا که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن. بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یکهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده ... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت: +اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟ -چه نامه ای؟ +چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود. سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت: -چرا دیدم، گذاشتمش توی کشوی میزت. فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: +خوندیش -یک نگاهی انداختم +من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده سهیل پوزخندی زد وگفت: -جدا؟ +تو غیر از این فکر میکنی؟ سهیل از جاش بلند شد و باز هم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت: -به هر حال زندگی با مردی مثل من باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه، تو که یک فرشته نیستی. داشت از در اتاق میرفت بیرون که فاطمه فریاد زد: +چرا هستم. سهیل ایستاد، پشتش به فاطمه بود که دوباره فاطمه آرومتر از قبل گفت: + راست میگی زندگی کردن با مردی مثل تو خیلی سخته، اما تا حالاش تونستم و از این به بعدش هم میتونم. بارها دلیلش رو بهت گفتم، باز هم میگم اول به خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو حاضرم هر سخته ای رو تحمل کنم. -اما اون نامه ها چیز دیگه ای میگن +من نمیدونم کی اون ها رو فرستاده، باور کن ... سهیل دوباره پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست نویسنده : @mahruyan123456
. بي تابَم برايِ آغازِ روزي ديگر در كنارِ " تو يِك روزِ ديگر از بودنِ تو در زندگي ام گذشت...! چشمانت را باز كن تا صُبح رونمايي كند.. ✨ @mahruyan123456
 مولای مهربان ، صبح آغاز نمیکند مرا ؛ با تو بودن ، همه آغاز من است...🍃 @mahruyan123456
نگاهت را رو به آسمان کن و با بال‌هایی از عشق و آزادی پرواز کن زندگی مال توست برای نگاشتن تو... بر بوم زندگی، بودنت را با دستانت، با گامهای استوارت، و با اراده ات، بنگار... امروز مال توست کائنات همراه تو هستند اگر همانند آب زلال بـاشی @mahruyan123456 🍃
1_456483818.mp3
3.25M
""دعای ندبه"" یا ابا صالح المهدی ادرکنی 😔 اخرین جمعه ماه محرم اقا جانم ادرکنی 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_76 مادرجون گفت: - چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی بعد هم در حالی
نامه بعدی که به دستش رسید، فاطمه آدرس آقای نامی که به عنوان وکیل توی نامه ها بود یادداشت کرد تا بره و باهاش حرف بزنه. +سلام ، عذر می خوام میخواستم با آقای نامی صحبت کنم -سلام خانوم، وقت قبلی داشتید؟ +نه، اما اگر زحمتی نیست بهشون بگید شاه حسینی هستم و می خوام همین الان باهاشون صحبت کنم در غیر اینصورت ازشون به خاطر ایجاد مزاحمت شکایت میکنم منشی که با تعجب به صورت عصبانی فاطمه نگاه میکرد گفت: -بفرمایید بشینید و خودش از جاش بلند شد و وارد دفتر نامی شد. فاطمه عصبانی روی مبل نشست و مشغول ذکر خوندن شد: +رب اشرح لی صدری، و یسرلی امری واحلل عقده من لسانی، یفقهوا قولی، این ذکری بود که همیشه وقتایی که میخواست حرف بزنه میخوند و بهش کمک میکرد درست حرف بزنه. منشی که از اتاق خارج شد رو کرد به فاطمه و گفت: -میتونید برید تو. فاطمه از جاش بلند شد و چند تقه کوچیک به در زد و بدون اینکه منتظر دریافت جواب بشه وارد شد. مرد میانسال لاغری رو دید که با کت و شلوار شیکی پشت میز بزرگش نشسته بود و با ورود فاطمه از جاش بلند شد و لبخندی زد: -سلام . بفرمایید بنشینید. +سلام . ممنون. -خیلی از ملاقاتتون خوش بختم، منتظرتون بودم. فاطمه نفسی کشید و گفت: + میتونم بپرسم این مسخره بازی ها چیه؟ کی به شما اجازه داده همچین نامه هایی برای من بفرستید؟ -اجازه بدید خانم، براتون توضیح میدم. فاطمه برگشت و مستقیم و جدی زل زد توی چشمهای آقای نامی، نامی ادامه داد: -بنده موکلی دارم که ازم خواستند این کار رو انجام بدم، البته من تمام اسناد و مدارک مربوط به کارهای خلاف قانون همسرتون رو دیدم و با حصول یقین از این موضوع که شوهر شما فرد راست و درستی نیست تصمیم گرفتم کمکتون کنم خون خون فاطمه رو میخورد اما ترجیح داد اجازه بده صحبتش تموم بشه، نامی ادامه داد: -البته من درک میکنم که شما بترسید، اما بهتون اطمینان میدم تا وقتی پشتتون به من گرم باشه، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد. فاطمه نفسی کشید و گفت: +با عرض معذرت اما شما موکلید واشتباه کردید که به جای من تصمیم گرفتید، من اصلا و ابدا نمی خوام از همسرم جدا بشم و دلیلش هم ترس یا هر چیز دیگه ای که شما فکر میکنید نیست، در ضمن به اون موکل بی نام و نشونتون هم بگید این جور در زندگی دیگران سنگ نندازند. بعد هم از جاش بلند شد که بره، اما برگشت و گفت: +یک بار دیگه اگر از این جور دعوت نامه ها به دست من برسه مطمئن باشید حاضرم هر چقدر که پول بخوان به رقیباتون بدم تا متهمتون کنم و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد. نویسنده : @mahruyan123456
آقای نامی که مشخص بود ناراضیه گوشی رو برداشت و بعد از چند تا بوق گفت: -آقای خانی، بنده خدمتتون عرض کردم کارمون اشتباهه، اما شما اصرار داشتید ادامه پیدا کنه، بنده از همین الان از این کار خارج میشم و دیگه تعهدی نسبت بهش ندارم. در ضمن خانم شاه حسینی گفتند بهتون سلام برسونم و بگم توی زندگی دیگران موش ندوونید. محسن بعد از شنیدن حرفهای وکیلش گوشی رو گذاشت، نفسی کشید و با خودش گفت: + یعنی اون مرد بی همه چیز این همه ارزش حمایت رو داره؟! ... *** +بله؟ -سلام ، خانی هستم +سلام ، خوبید؟ بفرمایید - ممنون، اگر براتون ممکنه تشریف بیارید کارگاه +اما امروز من کلاس ندارم -میدونم، میخوام باهاتون صحبت کنم فاطمه فکری کرد و گفت: +باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام و خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت، سهیل که کنار فاطمه نشسته بود گفت: - کی بود؟ +خانی بود -چی میگفت؟ +گفت باهام کار داره، باید برم کارگاه -چرا امروز؟ نمیشد یه روزی که کلاس داشتی بری؟ فاطمه گفت: + نمیدونم... خودش هم نمیدونست چرا امروز باید بره سهیل ساکت شد و چیزی نگفت، دلش گواهی بدی میداد، اما به روی خودش نیاورد فاطمه که از ماشین پیاده شد نمی دونست سهیل یک ضبط صوت کوچیک توی کیفش جاسازی کرده تا بتونه حرفهای محسن و فاطمه رو بشنوه، با فرض اینکه حرفهای محسن در مورد کاره، وارد دفتر مدیریت شد و بعد از سلام کردن روی مبل نشست، محسن هم از پشت میزش بیرون اومد و رو به روی فاطمه نشست. فاطمه استرس بدی توی وجودش احساس میکرد، خودش هم نمیدونست چرا، اما وقتی محسن شروع کرد به صحبت فهمید حس شیشمش بهش دروغ نگفته. -خانم شاه حسینی، میخوام یک حقیقتی رو بهتون بگم فاطمه متعجب گفت: +بفرمایید -من از آقای نامی خواسته بودم وکالت شما رو بر عهده بگیرند تمام تن فاطمه یخ کرد، بی روح گفت: +و حتما نامه ای که توش بود رو هم شما نوشته بودید؟ -بله، البته میخواستم اعتمادتون رو جلب کنم ... که ... نشد. فاطمه از جاش بلند شد که محسن سریع گفت: - اجازه بدید حرفم رو بزنم، من در مورد شوهر شما همه چیز رو میدونم. فاطمه نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت: +زندگی من به شما ربطی نداره، شوهر من هر چیزی که باشه شوهرمه. نویسنده : @mahruyan123456
بعد هم به سمت در اتاق حرکت کرد که محسن فورا جلوی در ایستاد و نذاشت فاطمه بیرون بره و گفت: -صبر کن ... من عاشقت بودم و به خاطر تو و عشقت حاضر بودم از همه چیزم بگذرم، اما بهم جواب رد دادی و حالا داری با مردی زندگی میکنی که حتی به خودت هم وفادار نیست... فاطمه داد زد: +به تو مربوط نیست، برو کنار ... محسن هم صداش رو بالا برد و گفت: -به من مربوطه چون من عاشق بودم فاطمه ... من عاشقت بودم. کشیده ای که توی گوش محسن خورده بود ساکتش کرد، دستش رو روی لبش فشار داد، فاطمه تهدید کنان دستش رو بالا آورد و گفت: +از سر راه من برو کنار و دیگه به من و زندگیم کاری نداشته باش. محسن برگشت و نگاه آزرده ای به فاطمه انداخت و آروم گفت: - اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره، اون مرد حتی لیاقت تو رو نداره .... بعد از سر راهش کنار رفت، فاطمه عصبانی در رو باز کرد و بیرون رفت، محسن هم بیرون اومد و گفت: - من حاضرم همه زندگیمو به خاطر تو بدم ... حاضرم نجاتت بدم ... فاطمه ... اما فاطمه بدون اینکه حتی لحظه ای برگرده به سمت ماشینش میدوید، اشکهاش امانش رو بریده بودند، شروع کرد به خوندن : +اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم ... اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم.... اعوذ باهلل من الشیطان الرجیم *** -کامران، آدرس یک آدمی رو میخواستم، محسن خانی +خانی؟ رئیس سها؟ -آره +چرا؟ -کاری نداشته باش، آدرسش رو میخوام +-باشه، ببینم چیکار میتونم بکنم خداحافظی که کرد دوباره ضبط رو روشن کرد و از اول تا آخر گوش داد، " به من مربوطه چون من عاشق بودم فاطمه ... من عاشقت بودم."، "اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره ..." ، " من حاضرم همه زندگیمو به خاطر تو بدم " ضبط رو خاموش کرد و نگاهی به عکس عروسیشون که روی دیوار اتاق نصب کرده بودند انداخت، هردوشون جوون ترو شادتر بودند ... اما الان ... چقدر احساس بدبختی میکرد، نه کاری داشت، نه در آمدی، هر لحظه تهدید میشد، از خونه نمیتونست بره بیرون، زندگیش داشت از هم میپاشید... شاید فاطمش هم داشت از دست میرفت... و ... هیچ کاری نمیتونست بکنه... منتظر بود دوستش پیام که توی یکی از شهرهای شمالی زندگی میکرد بهش خبر بده که میتونه براش کاری دست و پا کنه، اگر میتونست دست فاطمه و بچه ها رو میگرفت و از این شهر کثافت دور میشد، از این شهر که توش به عنوان یک جانی روانی شناخته شده بود، از این شهر پر از تهدید و اضطراب، ... همش تقصیر خودش بود، خودش هم میدونست، میدونست داره تقاص چی رو پس میده... تقاص یک عمر بی تعهدی، تقاص هرزگی هاش ... توی رخت خواب غلطی زد و با خودش گفت: -اگر با شیدا ازدواج کرده بودم هم این همه بدبختی داشتم؟ ... نه ... اما بدبختی های بدتری داشتم ... کابوس روانی بازی های شیدا ... هر لحظه چشم گفتن به اون ... برده حلقه به گوشش بودن ... کابوس شکست از یک زن ... احساس کرد چقدر از زنها بدش میاد ... فاطمه هم یکی مثل همه اونها، تنها تفاوتش توی این بود که این یکی ناتوانتر از بقیه بود ... از کجا معلوم اگه فاطمه هم امکانات شیدا رو داشت بدتر از اون نمیشد... نویسنده : @mahruyan123456
در خونه که به صدا در اومد ضبط رو توی کیفش قایم کرد و خودش رو به خواب زد، فاطمه وارد اتاق شد و با دیدن سهیل که خوابیده بود، رفت بالا سرش و آروم تکونش داد: +سهیل، هنوز خوابی؟ ساعت 5 ها! پاشو اما سهیل چشماش رو باز نکرد فاطمه از اتفاقات امروز صبح خسته بود، بعدش هم که اومد خونه و سهیلی که جز چند کلمه کوتاه باهاش حرفی نزده بود، دوباره مجبور شده بود برای خرید خونه تنها بره بیرون و حالام که خسته و کوفته اومده بود،باز هم سهیل خواب بود ... به سمت کمد رفت و مشغول عوض کردن لباسهاش شد، بعد هم اومد و دوباره کنار سهیل نشست، سهیل چشماش بسته بود و چیزی نمیدید اما میتونست حضور فاطمه رو احساس کنه، فاطمه دلش گرفته بود، خیلی زیاد ... دلش میخواست از ته دل فریاد بزنه، اما نمیتونست، لبه تخت کنار سهیل نشسته بود و بهش نگاه میکرد ... یاد حرفهای محسن که می افتاد تمام تنش میلرزید ... اون سهیل رو دوست داشت ... هرچی که بود ... عاشقش بود، عاشق مهربونی هاش، عاشق خنده هاش، عاشق حرف زدناش، عاشق دل نگرونی هاش، سهیل اون بی وفا نبود، بهش قول داده بود و سر قولش مونده بود... آروم سرش رو روی بازوی لخت سهیل گذاشت و شروع کرد به گریه کردن ... از اینکه چه کاری کرده که محسن به خودش اجازه داده در مورد سهیلش این طور حرف بزنه کلافه بود ... قطرات اشکش که روی زیرپوش سهیل میریخت مثل آب یخی بود که روی تمام افکار سهیل ریخته میشد، نه فاطمه چیزی میگفت و نه سهیل میخواست بگه که بیداره و گریه فاطمه رو میفهمه، فاطمه سرش رو بالا آورد و لبخندی زد و آروم زمزمه کرد: +دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم بعد هم بازوی سهیل رو بوسید و از اتاق خارج شد ... سهیل چشماش رو باز کرد ... جای اشکهای فاطمه روی لباسش رو دست زد ... نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... احساس کرد بدون هیچ اختیاری داره توی دلش گریه میکنه، احساس کرد بار سنگینی روی قلبشه ... فاطمه رو دوست داشت ... فاطمه مال اون بود .... فاطمه .... زنگ در خونه رو که زد چند لحظه منتظر موند، با اون لباس مبدلی که پوشیده بود تا وقتی از خونه میاد بیرون نشناسنش حسابی خنده دار شده بود، صدای مردی بلند شد: +بله؟ -آقای خانی؟ +خودم هستم بفرمایید میتونم چند لحظه در خدمتتون باشم، باهاتون حرف دارم +شما؟ -نادی هستم، سهیل نادی محسن خشکش زده بود، نمیدونست باید راهش بده یا نه، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: بفرمایید دکمه آیفون رو که زد چند لحظه همون جا ایستاد و با خودش فکر کرد... این اینجا چیکار میکنه؟ ... حتما فهمیده من می خوام به زنش کمک کنم ... نکنه اومده بلایی سر من بیاره؟ ... جراتش رو نداره ... حالا که خودش با پاهای خودش اومده می دونم چجوری به حسابش برسم. در رو که باز کرد با دیدن مردی توی یک لباس کهنه متعجب شد، سهیل که تعجب رو از چشماش خونده بود گفت: -تعجب نکنید، خودمم، فقط لباسم عوض شده. بعد هم کلاهش رو از سرش برداشت. محسن نگاهی به صورتش انداخت وخیلی خشک دعوتش کرد تو. سهیل وقتی قدم به خونه محسن گذاشت کل خونه رو سرسرکی نگاهی کرد که ... ایستاد .... تمام تفکراتش ایستاد ... همه چیز ... حتی قلبش ... اومده بود با محسن دعوا کنه ... اومده بود بزنه تو دهنش که چرا میخواد زندگیش رو خراب کنه ... اومده بود بگه که مزاحم فاطمه نشه چون فاطمه اونو دوست داشت ... اومده بود بگه در موردش اشتباه فکر میکنه و خودش هم عاشق فاطمه ست ... اما ... اون تابلو فرش ... منظره غروب ... تابلویی که هر روز فاطمه با عشق مشغول بافتنش میشد ... روی دیوار خونه محسن ... فاطمه میگفت برای یک آدم خاصه ... پس محسن از نظر فاطمه خاصه ... اشتباه کردم ..... نویسنده : @mahruyan123456
❤🍃 خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد💕 🌿 @mahruyan123456
تواگرباشے؛ جمعه‌یادش‌میرود دلگیرباشد...🙃♥️  ♥️اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ...♥️ 💛✨ @mahruyan123456