تسبیح هم کلافه از این استخاره شد
دعوای عقل و عشق چه بالا گرفته است...
@mahruyan123456🍃
.
.
در پس هر قضاوت شما...
یک نفر مى جوشد 😔
يک نفر مى سوزد 🔥
يک نفر مى ميرد 🥀
قبل از آنكه زبانت آلوده ى كشتن كسى شود
حرفهاى خامت را بگذار خوب بپزند..
#فرزانه
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_52 _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:نه..نه دو
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_53
ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن.
میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه.
مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم.
مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم.
یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم.
اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش.
سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس.
لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه.
_سلام کارن خوبی؟
_سلام خانم قربونت.
رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟
با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم.
این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم.
_عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد.
دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود.
یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود.
چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد.
محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم.
_کارن؟
_جان؟
_کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟
نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم.
_نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه.
لیدا سرخوشانه خندیدو نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت.
دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم.
تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم.
پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت.
اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه..
توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم.
زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت.
بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد.
منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش.
مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود.
بعدم رفتیم سراغ لباس عروس.
زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره.
انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟
سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.
خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده.
خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره.
منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار.
این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_54
"لیدا"
از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم با عشقم ازدواج میکردم.
آناهیدو دیگه ندیده بودم میدونستم از حسودی داره منفجر میشه.
منم که کیفم کوک بود باهمه مهربون شده بودم و میخندیدم.
اما نمیدونم زهرا چرا همش تو خودش بود و حرف نمیزد؟
از زهرای پرانرژی انگار چیزی نمونده بود.هروقتم میخواستم باهاش حرف بزنم جواب سربالا میداد یا پرمو باز میکرد.
از شب خاستگاریم اینهمه بهم ریخته بود.
تاریخ عروسی دقیقا یک ماه دیگه بود.تالار بزرگی رزرو کرده بودیم و الانم دنبال لباس عروس و کت شلوار و کارت عروسی بودیم.
هرروز صبح کارن میومد دنبالم و شب برم میگردوند.
خیلی باهم خوب شده بودیم ومنم خوشحال بودم.از اینکه کسی که دوسش دارم کنارمه احساس افتخار میکردم.
جهیزیه هم قرار بود توافقی و با هم بخریم که اونا رو مامانامون انجام میدادن.
یک شب که برگشتم خونه تصمیم گرفتم با زهرا حرف بزنم ببینم چشه.
رفتم جلو در اتاقش و آروم باز کردم درو.
دیدم مثل همیشه سرسجاده اش نشسته و با گریه با خدا حرف میزنه.
ایستادم تا راز و نیازش تموم بشه.
_سلام ابجی،قبول باشه.
اشکاشو پاک کرد و گفت:سلام.خوبی؟
_مرسی.میتونم بیام تو؟
چادرشو از سرش درآورد و اشاره کرد برم تو.
چراغ اتاقشو روشن کردم و رفتم نشستم رو تخت.
_خب چه خبرا؟چی خریدین؟
_هیچی..بشین میخوام باهات حرف بزنم.
سجادشو که گذاشت سرجاش،نشست کنارم و گفت:درخدمتم.
_تو چرا انقدر تو همی؟چرا ناراحتی؟چرا دیگه زهرای همیشه نیستی؟
_چیزی نیست آبجی.
_به من دروغ نگو خواهشا.باید بفهمم چت شده.بگو به من.من که غریبه نیستم.
_از رفتنت یکم ناراحتم.
دلیلش قانعم نکرد اما قبول کردم و بغلش کردم.
_قربون آبجی خوشگلم بشم من میام بهتون سر میزنم نگران نباش.تنهات نمیزارم خواهری.
به روم خندید و منم زیاد مزاحمش نشدم چون حوصله نداشت و خسته بود.
از اتاقش رفتم بیرون و تو دلم گفتم:من که میدونم دردت رفتن من نیست.
ناچار رفتم تو اتاقم و درو بستم.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_55
شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه.
صبح سرساعت۸اونجا بودم.بچه های زیادی جمع شده بودن.با خوشحالی رفتم تو که بچه های زیادی دویدن سمتم و شروع کردن به سلام کردن.به پاهام چسبیده بودن و هی خاله جون خاله جون میگفتن.
یکهو محمدعلی رو دیدم و دلم براش پر کشید.
بچه ها رو آروم کنار زدم و رفتم سمتش
_سلام خاله جون.خوبی عزیزم؟
با اون چهره معصومش سلام کرد وگفت:خاله جلو نیومدم چون از بچه های دیگه کوچیک ترم.
دو زانو جلوش نشستم و بغلش کردم.
_قربونت بشم آقاکوچولو.فدای سرت.حالا به کسی نگی یه چیز خوب برات آوردم که موقع رفتن بهت میدم.
بعدم رو موهاشو بوسیدم و بهش چشمک زدم.
دستشو گرفتم و رفتیم سمت کلاس.
بچه ها که نشستن شروع کردم به تدریس زبان و محمدعلی رو هم نشوندم جای خودم و دفتر نقاشی و مداد رنگی دادم دستش نقاشی بکشه.
یک ساعت ونیم تدریس که تموم شد دلم گرفت.
بودن با بچه ها روحیمو شاد میکرد.
بچه ها رفتن و من موندم با محمدعلی.
دستشو گرفتم و گفتم:بریم خاله که سوپرایزت در انتظارته.
با ذوق محکم دستمو فشرد و با هم رفتیم جلو ماشین.
از صندلی عقب،کیف خوشگل و جعبه مداد رنگی۳۶رنگه و دفتر نقاشیش رو برداشتم و گفتم:چشاتو ببند.
دستای کوچیکشو گرفت جلو صورتش و منم آروم کیفو گرفتم روبروش.
_حالا باز کن.
چشماشو که باز کرد نگاهش افتاد به کیف از ذوق بالا پایین پرید و محکم بغلم کرد.منم یک بوسه گذاشتم رو لپش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم.
_خاله جون شما خیلی خوبی.من دوستون دارم.
بازم بوسش کردم و گفتم:منم دوست دارم عزیزدلم.
بالاخره کیفشو گرفت و رفت.منم به تلفن کارن جواب دادم.
_سلام عزیزم.
_سلام خانم چطوری؟کجایی؟چه خبر؟
_خوبم شماخوبی؟اومدم آموزشگاه دارم میرم خونه.توچه میکنی؟
_منم سرکارم.شب میام میبینمت.
_باشه آقایی.
_خب من برم کاری باری؟
_عرضی نیست برو مزاحم کارت نمیشم.مواظب خودت باش.
_شما هم..فعلا
_خدافظ
با انرژی فراوون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بازار تا برای عطا و زهرا چیزی بخرم.
برای عطا یک ماشین کنترلی بزرگ خریدم و برای زهرا مانتو بلند فیروزه ای خیلی قشنگ.
چشمم به یک کمربند چرم افتاد و برای کارن خریدمش.
تولدش نزدیک بود برای همین میخواستم با کمربند یک چیز دیگه هم بخرم و روز تولدش بدم بهش.
رسیدم خونه اما عطا و زهرا نبودن هر دو کلاس بودن.
با مامان،سر ناهار کلی گپ زدیم و درباره عروسی حرف زدیم.
بعد ناهار استراحتم کردم تا شب سرحال باشم.
@mahruyan123456
✨♥️
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار
دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب
باشد؛
زمین می خوری…
زخم بر می داری…
و درد می کشی…
نه از بی مهری کسی دلگیر شو …
نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده،
دلسرد مباش، تو چه می دانی؟
شاید … روزی … ساعتی … آرزوی
نداشتنش را می کردی…
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعتها
بر عکس نفس بکشد …
در آینده لبخند بزن…
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدوازدهم:
تا به حال فرصتی پیش نیومده بود رستوران بیام ....
دیدن رستوران های لاکچری و شیک تهران فقط در فیلم ها و قصه ها نصیب من میشد ...
درب ورودی را باز کردم و چشم چرخاندم تا بین پسر و دختر های جوانی که همه کنار هم گوش به نجواهای دلشان داده بودند ...
نگاهم قفل شد به دو چشم قهوه ای که روبرویم ایستاده بود ...
قدش متوسط بود اما خوش هیکل بود ...
موهایش را یک طرفی بالا داده بود .
بوی عطر تندش اذیتم می کرد ...
سالها بود به خاطر بیماری ام از عطر های تند نمی توانستم استفاده کنم .
لبخند دندان نمایی زد و گفت: خوش اومدی !
به رستوران خودت ...
شگفت زده و متحیر شدم ...
معنی این حرفش چی بود !
--متوجه منظورت نشدم میشه واضح بگی !؟
--بریم بشینیم میگم واست ...
دستش را به طرفم دراز کرد و به سمت انتهایی رستوران هدایتم کرد ...
یک گوشه ی دنج و خلوت ...
روبروی هم نشستیم ...
رنگ نگاهش عوض شده بود ...
یه حس آشنا ...یه حالی که قبلا ازش دیده بودم ...
برق خوشحالی نگاهش از دیدم پنهان نموند...
بی مقدمه پرسید : حالت خوبه ! بیماریت خوب شد !؟؟
-- خوبم ، بیماری من تا آخر عمرم همراهمه...
باید باهاش مدارا کنم ...
درست مثل آدم های بدی که باید تحملشون کرد .
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت : الان منظورت منم دیگه !
سری تکان دادم و گفتم : نه... نه باور کن کلی گفتم .
-- خب بگذریم ... و اما اینکه این جا مال خودمه...
رستوران خانوادگی ماست بیشتر مهمونی هامون رو اینجا برگزار می کنیم ...
گفتم مال خودته چون منو وتو نداریم !
توام عضوی از خانواده ما هستی .
--چی شده ! دست و دلباز شدی ...
قوم و خویش دار شدی ...
تا دیروز که ما رو جز فامیل خودتون نمی دونستید.
واستون عار بود !!!!
دستی به صورتش کشید و گفت : انقد کینه ای نباش طهورا ! گذشته ها گذشته ...
ما اگه اینجا هستیم واسه خاطر چیز دیگه است ...
--خیلی خب سر تا پا گوشم ! بگو خیلی وقت ندارم باید زودتر برم.
--چی میل داری !؟
--هیچی نمیخورم فقط زودتر حرفت رو بزن .
--خشک و خالی که نمیشه ...
حرفش رو قطع کردم و گفتم : باور کن من وقت ندارم فقط لطفا برو سر اصل مطلب .
--خیلی راجب این قضیه فکر کردم ...
راستش من همین طوری نمیتونم این همه پول رو قرض بدم! چون میدونم تواناییش رو نداری که بهم برگردونی ...
--من که بهت گفتم هر طور شده برش می گردونم ...
--حرف زیاده ! مهم عمل کردن بهش هست که سخته ...
خوب به حرفام گوش کن ...برای یکبار هم که شده باورم داشته باش .
--داری جون به لبم می کنی این همه حاشیه رفتن لازم نیست دیگه...
سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم تری ادامه داد : یک ماه بهم محرم میشیم ...
تو مدت این یک ماه منم پول رو بهت میدم ...
کپ کردم ...زبان در دهانم قفل شده بود اصلا نمی توانستم که چی بگم !
حتی فکرش هم وحشتناک بود چه برسه به ...
وای خدای من !
راست می گفتن که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره ...
با عصبانیت از جام بلند شدم و دستم رو روی میز کوبیدم و فریاد زدم : خیلی آدم عوضی هستی ! آقای سیاوش مجد ...
فک می کردم آدم شدی ولی اشتباه می کردم ...
تو همون آشغالی هستی که بودی ...
برای خودم متاسفم که بهت رو انداختم ...
منتظر حرفش نموندم سریع از در خارج شدم و به پهنای صورت اشک می ریختم ...
چقدر بد بخت شده بودم خدای من ...
من کجای این دنیا بودم خدا !
اصلا به من نگاه می کنی ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍ ( دل آرا)
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
📖السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ...
⚜سلام بر #مولایی که
تنها نشان باقیمانده از دین
و حجّت های خداست
سلام بر او که
گنجینه♥️ علم الهی است.
⚜به امید دیدن
روز ظهور!
روزی که
دین و ایمان
جانی تازه می گیرد
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن
یا امامَ الاِنسِ والجانِّ
سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456
بوی صبحانه مےآید
عطرچایے صفای سفره صبح
چند لقمه زندگے کافیست
تا انرژی جاودانگے
در وجودمان شکوفا شود
✨#صبح_بخیر
@mahruyan123456