eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تا به حال فرصتی پیش نیومده بود رستوران بیام .... دیدن رستوران های لاکچری‌ و شیک تهران فقط در فیلم ها و قصه ها نصیب من میشد ... درب ورودی را باز کردم و چشم چرخاندم تا بین پسر و دختر های جوانی که همه کنار هم گوش به نجواهای دلشان داده بودند ... نگاهم قفل شد به دو چشم قهوه ای که روبرویم ایستاده بود ... قدش متوسط بود اما خوش هیکل بود ... موهایش را یک طرفی بالا داده بود . بوی عطر تندش اذیتم می کرد ... سالها بود به خاطر بیماری ام از عطر های تند نمی توانستم استفاده کنم . لبخند دندان نمایی زد و گفت: خوش اومدی ! به رستوران خودت ... شگفت زده و متحیر شدم ... معنی این حرفش چی بود ! --متوجه منظورت نشدم میشه واضح بگی !؟ --بریم بشینیم میگم واست ... دستش را به طرفم دراز کرد و به سمت انتهایی رستوران هدایتم کرد ... یک گوشه ی دنج و خلوت ... روبروی هم نشستیم ... رنگ نگاهش عوض شده بود ... یه حس آشنا ...یه حالی که قبلا ازش دیده بودم ... برق خوشحالی نگاهش از دیدم پنهان نموند... بی مقدمه پرسید : حالت خوبه ! بیماریت‌ خوب شد !؟؟ -- خوبم ، بیماری من تا آخر عمرم همراهمه... باید باهاش مدارا کنم ... درست مثل آدم های بدی که باید تحملشون‌ کرد . یک تای ابرویش‌ را بالا داد و گفت : الان منظورت منم دیگه ! سری تکان دادم و گفتم : نه... نه باور کن کلی گفتم . -- خب بگذریم ... و اما اینکه این جا مال خودمه‌... رستوران خانوادگی ماست بیشتر مهمونی هامون رو اینجا برگزار می کنیم ... گفتم مال خودته چون منو وتو نداریم ! توام عضوی از خانواده ما هستی . --چی شده ! دست و دلباز شدی ... قوم و خویش دار شدی ... تا دیروز که ما رو جز فامیل خودتون نمی دونستید. واستون عار بود !!!! دستی به صورتش کشید و گفت : انقد کینه ای نباش طهورا ! گذشته ها گذشته ... ما اگه اینجا هستیم واسه خاطر چیز دیگه است ... --خیلی خب سر تا پا گوشم ! بگو خیلی وقت ندارم باید زودتر برم. --چی میل داری !؟ --هیچی نمیخورم فقط زودتر حرفت رو بزن . --خشک‌ و خالی که نمیشه ... حرفش رو قطع کردم و گفتم : باور کن من وقت ندارم فقط لطفا برو سر اصل مطلب . --خیلی راجب این قضیه فکر کردم ... راستش‌ من همین طوری نمیتونم این همه پول رو قرض بدم! چون میدونم تواناییش‌ رو نداری که بهم برگردونی ... --من که بهت گفتم هر طور شده برش می گردونم ... --حرف زیاده ! مهم عمل کردن بهش هست که سخته ... خوب به حرفام گوش کن ...برای‌ یکبار هم که شده باورم داشته باش . --داری جون به لبم می کنی این همه حاشیه رفتن لازم نیست دیگه... سرش رو پایین انداخت و با لحن آروم تری ادامه داد : یک ماه بهم محرم میشیم ... تو مدت این یک ماه منم پول رو بهت میدم ... کپ کردم ...زبان در دهانم قفل شده بود اصلا نمی توانستم که چی بگم ! حتی فکرش هم وحشتناک بود چه برسه به ... وای خدای من ! راست می گفتن که هیچ گربه ای محض رضای خدا موش‌ نمیگیره ... با عصبانیت از جام بلند شدم و دستم رو روی میز کوبیدم و فریاد زدم : خیلی آدم عوضی هستی ! آقای سیاوش مجد ... فک می کردم آدم شدی ولی اشتباه می کردم ... تو همون آشغالی هستی که بودی ... برای خودم متاسفم که بهت رو انداختم ... منتظر حرفش نموندم سریع از در خارج شدم و به پهنای صورت اشک می ریختم ... چقدر بد بخت شده بودم خدای من ... من کجای این دنیا بودم خدا ! اصلا به من نگاه می کنی ... ادامه دارد ... به قلم✍ ( دل آرا) ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
📖السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ... ⚜سلام بر که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست سلام بر او که گنجینه♥️ علم الهی است. ⚜به امید دیدن روز ظهور! روزی که دین و ایمان جانی تازه می گیرد السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان... @mahruyan123456
بوی صبحانه مےآید عطرچایے صفای سفره صبح چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے در وجودمان شکوفا شود ✨ @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . سه چیز محبت می آورد: قرض دادن 💵 تواضع 😌 بخشش 🌹 ☘امام صادق (ع)☘ تحف العقول،‌ص316📚 @mahruyan123456
🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃🌺🍃🌺 🌺🍃 🍃 ما در دلتنگی دسـتی نداشتیم و در فاصله‌ای که داشتیم، ‏هزار دست داشتیم. ‏سلام بر تو که حقیقتا دلتنگِ تواَم ‏و‌ سلام بر من برای آن‌که دلتنگم... @mahruyan123456
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🎈آنکہ بےبرق کند جان مرا شارژ🔋کجاست!؟ 🌱 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_55 شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه. صبح سرساعت۸اونجا بودم.
🌹 از خواب که بیدار شدم زهرا اومده بود.وقتی کادوشو دادم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد ازم. منم گفتم:یدونه آبجی که بیشتر ندارم قابل نداره. لبخنداش همه مصنوعی بود و فقط من میفهمیدم. _زهرا؟ _جانم؟ لبمو گاز گرفتم و گفتم:تو...عاشق شدی؟ مانتو از دستش افتاد و یک لحظه انگار بهم ریخت. _هان؟عاشق؟نه بابا اونم من. فهمیدم یک خبرایی هست اما ظاهرسازی کردم و گفتم:باشه.خلاصه اگه مشکلی داشتی به من بگو _ممنون. فهمیدم زیر لب گفت:تو الان خودت گرفتار عروسیتی مشکل من پیش خودم بمونه بهتره. باید هرجور شده میفهمیدم دردش چیه.خواهرم بود.برام عزیز بود. نمیتونستم نابودیشو ببینم. از اتاقش که بیرون رفتم صدای هق هق گریه اش که انگار سعی میکرد خفه اش کنه،بلندشد. لبامو بهم فشردم و اعصابم داغون شد.کاش میتونستم برم تو و بغلش کنم بگم مگه آبجیت مرده باشه که گریه کنی اما..اما من مثل زهرا اینهمه مهربون نبودم و نمیتونستم باشم. اشکای هجوم آورده به صورتم رو پس زدم و رفتم پیش مامان. واسه شام میگو و ماهی درست کردیم. مامان حسابی تدارک دیده بود واسه دامادش. زهرا به بهونه سردرد قرصی خورد و با شب بخیر مختصری رفت تو اتاقش تا بخوابه. چراغ اتاقش که خاموش شد من مطمئن شدم که خوابه اما بازم دلم براش نگران و مضطرب بود. کارن ساعت۹شب اومد و دور هم شام مفصلی خوردیم. چند باری میخواست حرفی بزنه اما انگار نمیتونست. بعد شام نشستم کنارش رو مبل و گفتم:چیشده عزیزم؟چیزی میخوای بپرسی!؟از سرشب هی این پا و اون پا میکنی. _آره میخواستم بپرسم زهرا کجاست!؟ ناگهان نمیدونم چیشد اما انگار آب سردی روم ریختن.وا رفتم از این سوال.شایدم منظور بدی نداشت اما ته دلم خالی شد. یعنی کارن با زهرا چیکار داره که سراغشو میگیره؟ فکرای بد به سرم هجوم آورد اما جوابشو دادم:سردرد داره تو اتاقشه. _آهان. این" آهان"یعنی خیالش راحت نشد. تا موقعی هم که رفت زیاد حرف نزد و فقط شنونده بود. لحظه رفتنش باهاش تا دم در رفتم. _کارن؟از چیزی ناراحتی؟ _نه. _یعنی میگی من نمیشناسمت؟ _نه. _پس بگو چیشده؟ _کمی خسته ام استراحت کنم خوب میشم. _باشه اما اگه مشکلی هست به من بگو شاید کمکت کردم. لبخند محوی زد و گفت:باشه. _کارن؟ برگشت سمتم وگفت:بله؟ دستاشو گرفتم و با همه احساسم گفتم:خیلی دوست دارم. بازم لبخند زد و گفت:ممنونم. خداحافظی که کرد و درو بست با خودم گفتم:جواب دوست دارم من ممنون نبود کارن. با ناامیدی سمت اتاقم قدم برداشتم @mahruyan123456
🌹 "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد داشت،حالش خوب نبود،نیومد بیرون... فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم. از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا. همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه. اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟ سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم. کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم. اما قبلش یک‌پیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت. "سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردرد داری و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش" پیام رو فرستادم و خوابیدم. این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید. اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره. چون به نظرم این مراسم‌همش چرت بود. تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندم‌نه اون‌پیش من. نمیخواستم‌وابستگی بیشتر بشه. صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت. اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود. بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم. مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن. فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره. دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد. دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید _خوشبخت بشی باباجان. یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه خداییش هم عالی درست کرد موهامو. کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا. بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم. وقتی میخواستم دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم. دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود. فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی. رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن. میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا. اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش‌. اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم. رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد. خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود. @mahruyan123456