•[منشنیدم
سرعشاقبہزانوےشماسٺ
وازآنروز
سرممیلبریدندارد...]•
@mahruyan123456
#حدیث
•||📿🌱 امام علی ع|🌙 می فرمایند:
•|√ چه بسیارند
عبرت ها و چه اندک اند عبرت گیرندگان...! 💚
نهج البلاغه ، حکمت ۲۹۷ 🍃
@mahruyan123456
••{🕊}••
•{ #شهدا}•
.
.
🥀شــهیـد بـاران رحــمـت الـهـــــے اسـت🌧✨
🥀ڪـہ بـہ زمــیـنِ خـشــکِ جـانهــا 😞✨
حیـاتِ دوبـاره مـےدهـد 🤩✨
🥀عـشــق شهــیـد عـشــق حقـیقــے اسـت ❤️✨
🥀ڪـہ بـا هیــچ چیــز عــوض نـخــواهـد شـد ✋✨
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتبیستوهفتم با دستهایم سرم را گرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتبیستوهشتم
در دلم فکر کردم من چقدر طلبکارانه با خدا حرف میزدم.
امیر محسن از جایش بلند شد.
–تا تو آماده بشی من زنگ میزنم ماشین بیاد.
حرفهایش مثل همیشه آرامم کرد.
–ممنون داداشی. میگم حواست به مامان باشهها، ناراحت نشه من میرم خونهی امینه؟
همانطور که دستهایش را جلویش گرفته بود تا به چیزی برخورد نکند لبخند زد و گفت:
–خیالت راحت، باهاش حرف میزنم. جور تو رو امشب باید من بکشما.
–ظرفهارو میگی؟
جوابی نداد و از اتاق بیرون رفت.
از حرفهای برادرم شرمنده شدم. نگاهم را به سقف دوختم.
"خدایا میدونم خیلی بد باهات حرف زدم، ببخشید. فقط خدایا، تو رو خدا دیگه امتحان نهاییش نکن من شاگرد زرنگی نیستم. از همین امتحانات میان ترمی، کلاسی، یا از اون امتحاناتی که میگیرن تو نمره اصلی تاثیر نمیدن، فقط واسه اینه که ما درس بخونیم، از اونا بگیر."
صدای امیر محسن باعث شد با عجله کیفم را بردارم و راه بیفتم.
–اُسوه الان ماشین میاد. برو پایین.
از آسانسور که بیرون آمدم پدرم را دیدم که جلوی در ورودی خانهی همسایهی طبقهی هم کف ایستاده و با شوهر پری خانم صحبت میکرد. با دیدن من نایلونی که دستش بود را فوری به همسایه داد و خداحافظی کرد.
"خدایا بازم گوشت؟"
پدر هم برایشان گوشت خریده بود. امیدوارم پری خانم را به جرم محتکر گوشت دستگیرش نکنند.
با چشمهای گرد شده سرم را بلند کردم تا با خدا اختلاطی کنم، ولی یاد حرفهای امیر محسن افتادم و فقط گفتم"
"چقدر هوا خوبه"
–دخترم هوا تاریک شده، کجا میری؟
صدای پدر باعث شد، نگاهم را به طرفش سُر بدهم.
–سلام آقاجان، میرم خونهی امینه.
–علیکالسلام. پس صبر کن برسونمت.
–نه آقا جان شما خستهاید تازه از راه رسیدید. امیرمحسن زنگ زده ماشین بیاد.
سویچ را طرفم گرفت.
–ماشین رو ردش کن بره، بیا با ماشین خودمون برو.
دستش را بوسیدم و خودم را لوس کردم.
–عاشقتم آقا جان. سوئچ باشه پیش خودتون. چون شب برنمیگردم، صبح شما میخواهید برید رستوران آلاخون والاخون میشید. من صبحم از همونجا میرم سرکار.
فکری کرد.
–آره صبح زود میخوام برم دنبال گوشت.
حالا چرا میخوای شب بمونی؟
آخه آریا همیشه میگه، خاله میای خونمون شبم بمون. گفتم حالا این دفعه بمونم دیگه.
نگاهش دقیق شد.
–با مامانت حرفت شده؟ چشمکی زدم و با لبخند گفتم:
–دارم میرم که حرفم نشه.
پدر همراهم تا کوچه آمد و گفت:
–آقا جان حواست به مادرت باشه، اگر حرفی میزنه چیزی تو دلش نیست. اون اخلاقشه. باهاش مداراکن جای دوری نمیره. اگر حرفی میزنه که ناراحت میشی مواظب زبونت باش یه وقت حرفی نزنی دلش بشکنه.
سرم را پایین انداختم.
–آقا جان گاهی حرفی که میزنم دست خودم نیست.
–دخترم گاهی یک کلمه عاقبت آدم رو زیرو رو میکنه. زبونت رو با مامانت صاف کن دلتم باهاش صاف میشه.
–من دلم باهاش صافه آقا جان.
–انشاالله دخترم. زبون که خوب تربیت بشه دیگه دل خودش زلال میشه.
سردرگم نگاهش کردم.
لبخند زد و حرف را عوض کرد.
–من همیشه افتخار میکنم که دختری مثل تو دارم.
بعد یک کُپه پول از جیبش بیرون کشید و نگاهش کرد و به طرفم گرفت:
–فکر نکنم بشه باهاش براشون یه کیلو گوشت بگیری. الان کارتم خالیه حالا با همین یه چیزی براشون بگیر.
–خب خودم میخرم آقاجان شما چرا؟
–تو از طرف خودت یه چیز دیگه بخر. چند ماهه بهشون سر نزدم. درآمد شوهرش کفاف زندگیشون رو نمیده. امینه هم که با قناعت میونهی خوبی نداره.
یادت باشه آقا جان، هیچ وقت خونهی خواهرت دست خالی نری. هر چی باشه تو خواهر بزرگی.
–دستت درد نکنه آقاجان. میرم پروتئنی چیزای دیگه براشون میگیرم.
@mahruyan123456
خوشا شبے🌙 که
به آرامگاه من باشی
من آسمانـ تو باشم،
#تـــــــو❤️ ماهــ🌙 من باشی ...
🌱 #فروغی_بسطامی
@mahruyan123456
💔🍃
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
🍁#سیمین_بهبهانی
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتسیام:
سیاوش روی کاناپه لم داده بود و کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کرد .
من هم در حال آماده کردن زرشک پلو بودم و خرد کردن سالاد شیرازی ...
یکی از غذایی هایی که به نحو احسن انجام میدادم همین بود .
علاقه زیادی به آشپزی نداشتم عادت کرده بودم همیشه حاضر و آماده بخورم .
قدر مادر رو این لحظات بیشتر می دونستم...
هوس چایی با عطر گل محمدی کرده بودم .
سینی را آوردم و استکان های لب طلایی را پر کردم و به پذیرایی رفتم .
حوصله ام سر می رفت در این خانه ی بزرگ ...
کسی نبود که باهاش حرف بزنم ...
وقتی هم که خونه می اومد سر سنگین بود .
باورم نمیشد به خاطر یه حرف کینه به دل گرفته باشه.
پیش قدم شدم رفتم کنارش نشستم .
سینی رو روی عسلی گذاشتم و بهش گفتم : سیاوش ، چای ریختم واست دوست داری با عطر گل محمدی ؟
بی تفاوت و خون سرد نگاهی بهم انداخت و گفت : نه میل ندارم خودت بخور ...
--قهوه درست کنم ؟ واست !
--نه نمیخورم کلا چیزی نمیخوام .
سر به زیر گرفته و اندوهگین شدم و با ناراحتی گفتم : چرا عوض شدی؟
مگه من چیکار کردم آخه؟!
چند روزه باهام سر سنگین شدی .
دیر میای ، زود میری ...
شام هم درست میکنم لب به غذا نمیزنی...
زیر چشمی نگاهی انداخت و پوزخندی زد و گفت : پس توام متوجه میشی !
پس بالاخره به چشمت اومدم و تو منو دیدی ...
ما آدمها چقدر بدبختیم تا وقتی که یکی بهمون بی دریغ و بی دلیل محبت میکنه هوا ورمون میداره که چه خبره !!
اما به محض کوچک ترین بی اعتنایی متوجه میشیم .
میبینی طهورا وقتی بهت میگم تو علاقه منو باور نداری دروغ نمیگم.
خیلی وقتا لازمه که دیگران تلنگر بزنیم که همه چیز تو این دنیا ثابت نیست .
نه به شادی و خوشحالی میشه دلخوش کرد و نه به غمش...
هیچ کدوم موندنی نیست ...
قدر لحظه ها رو باید دونست .
این وسط باید مواظب باشیم قلب کسی رو با حرف ها و رفتارمون نشکنیم که اگه قلبی خرد بشه، تکه تکه بشه !
دیگه نمیشه بندش زد ...
درست مثل یه ظرف که وقتی از دستت می افته و می شکنه اگه بازم بخوای دوباره درستش کنی و چسبش کنی مثل روز اول نمیشه.
عمیق به فکر فرو رفته بودم و به حرفاش فکر می کردم .
تلخ بود و گزنده اما حقیقت محض بود .
سر خورده و پشیمون از کنارش برخاستم و خم شدم تا سینی رو ببرم .
مچ دست بزرگ و قویش دور دستم حلقه شد .
بهش گفتم : بزار برم سرم درد میکنه.
شیطنت توی لحنش موج میزد.
--نه نمیشه کلاس اخلاق واست گذاشتم وقتم رو صرف کردم مفتی مفتی که نمیشه...
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: منظورت چیه ؟ چیکار کنم !
موزیانه خندید و گفت : دیگه اونو تو باید بدونی .
وقتی شوهرت دلخوره چه کاری باید انجام بدی که کدورتش رفع بشه .
--کاری ازم بر نمیاد ...
--بشین .
بی توجه به حرفش تقلا کردم و دستش رو باز کردم.
خون جمع شده بود و پوست سفیدم سرخ شده بود و رگ های دستم فشرده شده بود .
ماساژش دادم و گفتم : ببین ! دستم داغون شد .
خنده ای کرد و گفت : اوخی ، نازی کاری نکردم که ...
هر کی ندونه فک میکنه با کمربند سیاه و کبودش کردم .
گریه ام گرفته بود .
لبم رو جمع کرده و با بغض گفتم : سنگ دل ! تو خیلی بی رحمی...
مرا به سمت خودش کشید و تو بغلش افتادم.
سرش رو نزدیک تر آورد و غرق شدیم در نگاه هم .
پلک نمی زد فقط خیره زل زده بود.
به سر و رویش نگاهی انداختم.
طبق معمول تمیز و مرتب ...
صورت صاف و براقش ...
ابرو های پرپشت و قهوه ایش که با اخم جذاب و تو دل برو تر میشد .
واقعا چی کم داشت ..
همه اون چیزایی که یه مرد ایده آل بایستی داشته باشه رو همه رو دارا بود ...
از همه مهم تر دلباختگی اش بود که سر سوزنی بهش شک نداشتم.
ناخود آگاه دستم را روی صورتش کشیدم
حسی در درونم در حال فوران بود .
قادر به کنترل و سرکوبیش نبودم .
باورم نمیشد داشتم بهش علاقه مند میشدم ...
دلم نمی خواست از آن کسی دیگر باشد...
چشم های زیادی را به دنبال خود میکشید.
بوسه ای روی انگشتای بلندم و کشیده ام زد و با خرسندی و گفت : نوازش دستات از خود بی خودم میکنه .
چیزی رو غیر تو نمی بینم.
فقط یه ماه می بینم که تو این تاریکی زندگیم میدرخشه...
"وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام ، شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی
می کند پرواز . . "
نفس عمیقی کشید و مرا بیشتر به خودش فشرد و آهسته گفت : چیزی ازت نمیخوام جز یه نگاه مهربون...
جز یه نوازش کوتاه ...
توقعی ازت ندارم ترجیح میدم اونی که عاشق تره من باشم تو فقط معشوقه ی عزیزم باش .
دلت که باهام باشه کافیه ...
لازم نیست اقرار کنی به علاقه ات .
حالا فهمیدی هر وقت دلخور شدم چیکار کنی ! ؟ 👇👇👇
👆👆👆
ادامه
سرم رو به نشونه علامت مثبت تکون دادم .
دستی به موهام کشید و گفت : مثل شبق سیاه می مونه ...
هرگز دست بهشون نزن.
موهای پر پیچ و تابت دلم رو میلرزونه .
گاهی با خودم میگم باید برم دست های عمو احمد رو ببوسم و خاک پاش بشم .
اون بود که باعث شد منو و تو بهم برسیم بعد این همه مرارت و سختی .
تو خواب هم نمی دیدم که یه روز همسرم بشی ، محرمم بشی ...
بشی ملکه ی خونه ام .
میگم نظرت چیه یه سفر کوتاه چند روزه بریم ؟
--نمیدونم بهش فکر نکردم یهویی آدم رو غافلگیر میکنی.
تبسمی کرد و گفت: بهت قول میدم همه ی زندگی مون واست یه سورپرایز خوب و عالی باشه.
بریم یه حال و هوایی عوض کنیم .
بریم شمال ماه عسل ..
اصلا مگه شده عروسی بدون ماه عسل !
سر به زیر انداختم و با یاد آوری چند شب پیش یادم اومد که همه چیز تموم شده و خیلی راحت پا به دنیای جدید زنانه ام گذاشته بودم .
دنیایی که متفاوت بود زمین تا آسمان فرق می کرد با رویاهای دخترانه ام ...
زن که میشوی دیگر خودت تنها نیستی.
باید عشق بورزی به مرد زندگی ات .
کنارش باشی همدم و همراهش در غم و شادی ...
کمی و کاستی ...
زن که باشی میشوی مرکز توجه کانون محبت همسرت ...
همه چیز واسم تازه و زیبا بود .
فقط حس هایی آزارم میداد...
از طرفی محبت های سیاوش این واقعیت تلخ را کمرنگ تر میکرد از طرفی هم فکر اینکه روزی پرده از این راز برداشته شود تنم را می لرزاند .
آرام تکانم داد و گفت : کجا سیر میکنی ؟ حواست نیست !
--باشه بریم .
موشکافانه عمق چشمانم را وارسی کرد و گفت : باهام رو راست باش .
من از نگاهت میخونم که چه وقت دلت خوشه چه وقت دلگیر ...
چی آزارت میده .
مگه چند وقت بود که زنش شده بودم .
منو بهتر از خودم می شناخت.
تیز بین و باهوش بود .
لب به سخن گشودم : به این اتفاقات ، به این که اگه یه روزی بفهمن چه رسوایی به بار آوردم چی میکنن ...
وای مامانم ...
--خودت رو آزار نده نگران چیزی نباش که هنوز پیش نیومده.
در ضمن چه رسوایی !
ما شرعی و قانونی محرم شدیم .
کاری که خیلی ها میکنن .
از همه ، مهم تر پدرت میدونه .
و دیگه حرفی باقی نمی مونه.
خواهشا خودت رو درگیر نکن !!
اینم مطمئن باش که مگه من زنده نباشم که علاقه ام به تو از بین بره .
حتی وقتی هم که بمیرم قلبم رو پیش تو جا می گذارم.
ذره ای شک به دلت راه نده ...
فقط اگه اذیت شدی خواستم از تو مطمئن بشم و بدونم واقعا بهم بی میل نیستی و توی هزار توی دلت منم یه جایی دارم ...
سرش رو بالا گرفت و گفت : خدایا شکرت...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 💕
دلم به آن مستحبی خوش است
کـه جـوابـش واجـب اسـت😍🌱
اَلسَّلامُعَلَیکَ فی آناءِ لَیلِکَ و اَطرافِ نَهارِک
@mahruyan123456