•|💚
تو را با لهجه ی بارانی ات خواندم
یادت نشست...
روی قاب احساسم و رویایی شیشه ایم
پنجره ام تر شد ...
تو قطره های ناب بارانی ♥️••
#امامزمان 💛
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『✨🌙』
دلـ♡ـم لڪ زده...!
ڪࢪبلا قسمتم ڪن(:💔
#شب_جمعہ
@mahruyan123456
✨⛓✨⛓✨⛓✨⛓✨⛓
+ بگـیݩحڪمٺشچیہ...؟!
_ تسلیـم!
+ سختـہحاجآقـاسـختھ...
_ قࢪاࢪنیـسٺآسـوݩبـاشہباباجـاݩــ :)
#زندگی
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتسیوچهارم –به ظاهر توجه نکنید. مرموز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسیوپنجم
آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش میکردند از همان برخورد اول خیلی مهربان و به ظاهر دلسوزانه کمکم میکرد و اگر مشکلی داشتم و سوال میپرسیدم با خوشرویی جواب میداد.
بر عکس راستین ته ریش داشت و موهایش را ساده به یک طرف میداد.
فقط عیبش این بود که زیادی راحت بود و این مرا معذب میکرد.
بالای سرم ایستاده بود و به صفحهی مانیتور نگاه میکرد.
–میتونی اون پنجره رو ببندی و کناریش رو باز کنی. لیست خریدها و تاریخهاشون اینجا ثبت شده. یادت باشه حتما تاریخ بزنی.
همان موقع خانمی با دو تا استکان چای وارد شد. آقای طراوت به طرف میزش رفت و گفت:
–خیلی به موقع بود خانم ولدی. چه خوب شد شما امدید، این سوسن که به ما چای نمیداد.
خانم ولدی استکان چای را روی میزش گذاشت و گفت:
–ببخشید که بهتون سخت گذشت. بعد به طرف میز من آمد و بعد از سلام، دستش را به طرف استکان چای برد.
گفتم:
–ممنون، من نمیخورم فعلا میل ندارم.
بعد از رفتن خانم ولدی دوباره مشغول کارم شدم.
آقای طراوت استکان به دست دوباره کنارم ایستاد.
–شما همیشه اینقدر عبوس هستید؟
نگاهی به استکان چاییاش انداختم و بیتفاوت گفتم:
–نه، امروز یه کم بیحوصلهام.
–چرا؟ از محیط اینجا خوشتون نیومد یا از کارتون؟
–ربطی به کار نداره، چیز خاصی نیست. حل میشه. خواستم بگویم به شریکت مربوط میشود، شریکی که امده خواستگاری من ولی به عشق کس دیگری اعتراف میکند.
سکوت کرد و بعد از چند دقیقه دوباره نکتههایی را از روی مانتور برایم توضیح داد.
کمی از ظهر گذشته بود که خانم ولدی آبدارچی شرکت وارد اتاق شد و پرسید:
–کامران خان امروز نهار نیاوردین؟ میخوام غذاها رو گرم کنم.
–نه، از امروز تا یک هفته بی ناهارم، مامانم مثل شما رفته مرخصی خونهی خواهرم. آخه برای دومین بار دایی شدم.
خانم ولدی ذوق کرد.
–مبارکه، پس باید شیرینی بدید.
آقای طراوت لبخند زد.
–باشه، امروز ناهار همه مهمون من. همین رستوران سر کوچه سفارش بدید بیارن. بعد از رفتن خانم ولدی پرسید:
–خانم مزینی شما چی میخورید؟
از دنیای خودم بیرون امدم.
"اینام دلشون خوشهها"
–مبارک باشه، ممنون برای من سفارش ندید. بعد بلند شدم. من ساعت ناهارم رو میرم بیرون زود برمیگردم.
قبل از ظهر که به سرویس رفتم و سر و گوشی آب دادم جایی را برای نماز خواندن ندیدم.
نمیدانم چرا نتوانستم از کسی بپرسم که آنها کجا نماز میخوانند. شاید خجالت کشیدم در بین آنها حرفی از نماز بزنم.
از شرکت که بیرون زدم بعد از کمی پیاده روی یک مسجد پیدا کردم و فوری رفتم و نمازم را خواندم. دل و دماغ چیزی خوردن را نداشتم. به زور لقمهایی که صبح برای خودم داخل کیفم گذاشته بودم را در آوردم و خوردم تا ضعف نکنم. بعد از مسجد خارج شدم و به طرف شرکت برگشتم.
وارد که شدم، یک راست به طرف اتاقم رفتم بوی غذا شرکت را برداشته بود ولی من اشتهایی نداشتم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. آقای طراوت لیستی نوشته بود که باید به جدولی که گفته بود در سیستم وارد میکردم. سرگرم کارم شدم.
–با من مشکلی دارید؟
نگاهم را از سیستم کَندم و به صاحب صدا چسباندم.
راستین دست به سینه جلوی میز ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم:
–منظورتون چیه؟
–ما با هم معامله کردیم درسته؟ پس دیگه الان حساب بی حسابیم. دلیل کارمم خودتون مجبورم کردید که بگم. پس دیگه...
نگاهم را دوباره به مانیتور دادم و سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم.
–منظورتون رو نمیفهمم.
–یه کم روی رفتارتون دقت کنید میفهمید. جوری رفتار کردید که کامران دلیل رفتار تون رو از من میپرسه.
اخم کردم.
–باید مشکلات شخصیمم با شما در میون بزارم؟ یا قانون اینجا اینجوریه که مدام بگیم بخندیم. من هر جور دلم بخواد رفتار میکنم. قرار اینجا کار کنیم یا خوش و بش؟ من همینم، اگه کسی خوشش نمیاد مشکل خودشه.
دستهایش را پایین انداخت.
–فقط خواستم بدونم دلیل ناراحتیتون من هستم؟ نکنه خانوادتون حرفی زدن و فکر کردن همهی تقصیرها گردن شماست؟ میخواهید با پدرتون صحبت...
"دوباره این از این پیشنهادهای روشنفکرانه داد."
حرفش را بریدم.
–نه اصلا. مشکلی نیست شما بفرمایید.
همان موقع خانمی که صبح دیده بودمش وارد اتاق شد. "این که رفته بود."
–راستین چه بوی غذایی راه افتاده پس من چی؟
راستین بی تفاوت به حرفش با دستش به من اشاره کرد و گفت:
–پری ناز، با کارمند جدیدمون آشنا شدی؟
پری ناز لبخند زورکی زد و گفت:
–بله صبح دیدمش، همونی که جای من رو اشغال کرده دیگه...
راستین اخم کرد.
–خانم مزینی جای کسی رو اشغال نکرده، به اصرار من امده اینجا. ما به یه حسابدار نیاز داشتیم. کامران دقیق نمیتونست کارش رو انجام بده.
–وا، خب به من میگفتی انجام میدادم چه کاری بود؟
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسیوششم
راستین دستش را با فاصله پشت پریناز حائل کرد و گفت:
–بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن.
نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریههایم بود با فشار بیرون دادم.
دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم.
پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب در هم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم. آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرو رفت و احساس سوزش کردم.
آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم:
–بله، خانم ولدی کارم داشتید؟
–نایلون شیکی را دستم داد و گفت:
–عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم.
نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم.
–نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن.
اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه.
تشکر کردم و از آبدارخانه بیرون آمدم.
به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم:
–هی بد نبود.
چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد.
–بیا اینجا بشین کارت دارم.
کنارش نشستم.
–اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیهام را به مبل دادم.
–تو که بازم زود امدی.
–آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده.
–بدون کارگر که نمیتونید.
–آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت میگیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده.
–راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصههام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم.
امیر محسن کمی جابه جا شد.
–میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتر به کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی.
بلند شدم.
–نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده.
او هم بلند شد.
–خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟
نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلیام است.
–مشکلی نیست امیر، عادت میکنم، خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه،
–آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه...
–نه بابا سعی میکنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم.
طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت:
–الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبهاش رو نداری دیگه.
نمیدانم حسهای مرا چطور میفهمید.
–باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم.
امیر محسن پوزخندی زد و خواست از اتاق بیرون برود.
صدایش کردم. برگشت و گفت:
–زود بگو میخوام برم.
–من چمه امیر محسن؟
کنارم روی تخت نشست.
–قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟
–بگو بابا، مگه بچهام.
–تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجهی این موضوع شده باشه.
هین بلندی کشیدم.
–خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟
خندید.
–پس یعنی درست گفتم؟
با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم"
نالیدم و گفتم:
–حالا چیکار کنم؟
به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای.
توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه.
–ولی من توقعی از اون ندارم.
–چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشهی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی.
@mahruyan123456
|🌸🌱|
در برگه های دفتر دل ثبت میکنم؛
دلتنگ برف مشهد و باران کربلا !🌨🌧
@mahruyan123456
Poyanfar - Man Iranamo To Araghi (128).mp3
6.02M
من ایرانم و تو عراقی 😔😢
بگیر از دلم یه سراغی 😢 ....
چه فراقی ...
این نوحه رو هر چی گوش بدم بازم واسم تازگی داره
آقا شب جمعه بطلب ما را 😔 امسال اربعین که نشد بیایم.
خودت یه کاری کن آقا 😔 کاری از دست زمینی ها بر نمیاد
خودت دعا کن برای فرج آقا
اللهم عجل لولیک الفرج
🎤محمد حسین پویان فر
@mahruyan123456 🍃