🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوچهارم
–یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟
از شنیدن حرفش چشمهایم گرد شد. باورم نمیشد این راستین بود که اینطور از من میخواست که دوباره به شرکت برگردم. کمی این پا و آن پا کردم. چه میگفتم، آن طور که او گفت مگر دلم میآمد که جواب منفی بدهم؟
سکوت کردم. یعنی نمیدانستم چه جوابی باید بدهم.
او ادامه داد:
–اگه به خاطر اتفاقهای گذشته میگی، دیگه هیچ کدوم از مشکلات قبل برات پیش نمیاد. مطمئن باش.
کمی مکث کردم و گفتم:
–یعنی با امدن من مشکلی از شما بر طرف میشه؟
–اگه نمیشد که نمیگفتم.
از حرفش دلم گرم شد. دلم میخواست گوشی را قطع کنم و به طرف شرکت راه بیوفتم. تمام سعیام را کردم تا خونسردی خودم را حفظ کنم. گوشی را کنار کشیدم و به یکباره هوای ریهام را بیرون دادم، باید کمی کلاس میگذاشتم. نباید هول شوم. به آرامی گفتم:
–ام. باشه، پس تا وقتی که کارتون راه بیفته میام. ولی از شنبه میتونم بیام چون الان یه کم سرمون شلوغه.
–آره میدونم، الان تو رستوران پدرت هستم، اتفاقا با ایشون داشتم حرف میزدم گفتن که مراسم امیرمحسنه، مبارک باشه خوشحال شدم.
با تعجب پرسیدم:
–ممنون، به این زودی ناهار میخورید؟ قبلا که تو شرکت میخوردید؟
–اون موقع فرق میکرد. هر وقت امدی سرکار دوباره تو شرکت غذا میخوریم. من زودتر امدم اینجا تا اگه واسه امدن به شرکت نتونستم قانعت کنم از برادرت کمک بگیرم که خدا رو شکر راضی شدی.
به نظرم مهربانتر شده بود. شاید هم حواس جمعتر.
دیگر از این همه هیجان نتوانستم ایستاده بمانم. روی تختم نشستم. چرا من اینقدر برایش مهم شده بودم که حتی میخواسته دست به دامان محسن شود.
قرار شد آن شب همگی به خانهی صدف برویم تا آقاجان با پدر صدف صحبت کند. مادر به امینه و شوهرش هم گفته بود بیایند. من آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم. آریا وسط سالن دراز کشیده بود و خیلی با دقت تلویزیون نگاه میکرد. امیر محسن هم کنارش نشسته و مدام چیزهای از آریا در مورد حرکات نقش اول کارتن میپرسید. نگاهی به تلویزیون انداختم. کارتن لوک خوش شانس بود.
–چه داماد ریلکسی.
امینه وقتی تعجب من را دید گفت:
–منم همین رو گفتم، دوباره این دوتا نشستن پای کارتن، به تحلیل کردن.
مادر رو به امینه گفت:
–هنوز که شوهرت نیومده، عجله نکن.
امینه گفت:
–گفت راه افتاده، تا نیم ساعت دیگه میرسه.
امیر محسن و آریا غرق کارتن بودند و انگار اصلا حرفهای ما را نمیشنیدند.
امیر محسن از آریا پرسید:
–الان صداش چرا یه جوری شد؟
–دایی جون سیگار تو دهنش گذاشت،
امیرمحسن گفت:
–خب حالا با توضیحاتی که دادم دلیل سیگاری بودنش چیه؟
آریا فکری کرد و گفت:
–خب شاید منظورشون اینه آدمهای هفتتیر کش همیشه سیگاری هستن.
–اونم هست، ولی مهمترش اینه که میخوان بگن سیگار چیز بدی نیست ببین حتی لوک خوششانسم که اینقدر به همه کمک میکنه و آدم خوبیه میکشه.
آریا نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت:
–آره دایی، من خودمم همش دوست دارم مثل لوک یه سیگار گوشهی لبم بزارم و حلقههای دود بیرون بدم.
امینه لبش را گاز گرف و نالید.
–خدا بگم چیکارشون کنه با این کارتن ساختنشون.
امیرمحسن رو به آریا گفت:
–اتفاقا اونا هم همین رو میخوان آریا جان. به نظرت چرا لوک دوستی نداره و تنهاست؟ آریا گفت:
–چرا داره، سگش و اسبش دوستاشن، باهاشون خیلی جوره. خیلی بامزن.
امینه زیر لب گفت:
–حالا فردا نیاد بگه واسم سگ بخرید.
امیرمحسن به آریا گفت:
–آفرین، حالا چرا دوست آدمیزادی نداره؟
آریا کمی تامل کرد.
–چون میخواد به ما بگه که تنهایی خوش میگذره، آدمهای خوب و زرنگ که همه رو نجات میدن تنها زندگی میکنن.
امیرمحسن لبخند زد و ضربهایی به کمر آریا زد.
–چشم نخوری داری راه میوفتیا.
آریا با سادگی گفت:
–دایی خودتون سر اون قسمت قبلی که خونهما دیدیمش یه همچین چیزی گفتید. ولی میدونم که تو ایران تنها زندگی کردن خوب نیست. اونا میخوان ما مثل اونا زندگی کنیم.
خوشبختانه کارتن تمام شد. موسیقی تیتراژ پایانی به صدا درآمد.
آریا بعد از این که تصاویر تیتراژ را برای امیر محسن توضیح داد پرسید:
–دایی چرا هر دفعه میگی تیتراژ رو برات تعریف کنم؟ تغییری نمیکنه که، همیشه همینه لوک همینجوری تو غروب آفتاب میره جلو.
امیرمحسن سکوت کرد.
–راستی دایی این لوکه چرا خونه نداره همش آخر هر قسمت تنها تو بیابون داره میره، بعد خندید و ادامه داد:
–من همیشه فکر میکنم این چرا به خونش نمیرسه. بعد همشم تو غروب آفتاب میره، مثلا هیچ وقت شب نمیره.
امیرمحسن با خوشحالی سر آریا را بوسید و گفت:
–ایول دایی جان، میدونی چند قسمت منتظرم این سوال رو بپرسی؟ برای همین میگفتم هر دفعه تیتراژ رو برام تعریف کن.
آریا خندید و گفت:
–دایی کارهای خودتم باید تحلیل کردا.
همه خندیدیم.
امیرمحسن گفت:
@mahruyan123456
📚📚
توبه
کردم
که
قلم 🖊
دست نگیرم اما
هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد
و
خدا
خواست
که
یعقوب نبیند یک عمر
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
#شهریار🍁
@mahruyan13456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجاهودو:
گذری به شصت سال پیش ...
*سال یکهزار و سیصد و سی و نُه *
"عشق گیتی درب دل را باز کرد
با صدای دل نشین چشمم به دنیا باز کرد
با دو دست مهربان دستی به موهایم کشید
بوسه باران صورتم اخم از کمانم باز کرد
چون در آغوشم کشید و پیکرم را ناز کرد
مرغ دل آزاد گشت، تا بام دل پرواز کرد
بی توقف صورتم را بوسه باران می نمود
تا که روحم در برش بر آسمان پرواز کرد"
دستم را روی خط به خط این شعر زیبا کشیدم و آهی از سر حسرت کشیدم .
و افسوس می خوردم که حالا جز نام و خاطره ای از آن دو کبوتر عاشق چیزی به جای نمانده ...
چه زیبا و دلبرانه برگ اول دفترش را به نام عشقش مزین کرده بود .
"تمام بود و نبودم ، عشق و هستی ام تقدیم به کمال الدین ...
همسر عزیزم "
طبق عادت معمول هر صبح قبل از طلوع سپیده دم بیدار می شدیم و بعد از به جای آوردن نماز مشغول کار روزانه می شدیم .
پدرم ، زودتر بر می خاست و حیاط عمارت را آب و جارو می کرد و کارها را سامان می داد و دستورات لازم را به خَدم و حشم می داد و اماده ی خدمت به خان میشد .
تا کمتر اخم و تَخم کند این بزرگ زاده ی تند خو ...
از وقتی چشم باز کردم و بزرگ شدم ، خود را در این عمارت دیدم و نوکر و کلفت هایی که می آمدند و می رفتند .
هر کدام خوش خدمت بودند نِگَهشان می داشت و اگر دیر دستوراتش را اجرا می کردند دِگر فاتحه شان خوانده بود .
پدر جز غلام های گوش به فرمانش بود که بدون فرمایش ارباب جرات آب خوردن هم نداشت .
دوست نداشتم این اخلاقش را !
مگر ما چه فرقی با یکدیگر داشتیم .
کوچک تر که بودم وقتی قیاس می کردم و با خود می گفتم ! آنها هم مانند ما دو دست ، دو پا و دو چشم و گوش دارند.
همانند ما راه می روند و نشست و برخاست می کنند ...
پس چه فرقی باعث شده که از یکدیگر متمایز شویم.
با این فکر قد کشیدم و بزرگ شدم و جوابش را یافتم .
جوابش فرق میان ، فقیر و غنی بود .
آری ما از دسته ی ندار ها بودیم و بایستی زیر دست ارباب های هم چون اتابک عمر خود را می گذراندیم .
برای گذر چرخ زندگی مجبور به اطاعت بودیم .
پدر زیادی ملاحظه کار بود و من تحمل این وضع اسفناک را نداشتم .
بارها لب به شِکوه و شکایت از این وضع کرده بودم اما هر بار بد خلقی و امر ونهی مادر زبان به دهان گرفته بودم .
بودن در اینجا با این حال و هوا حالم را ناخوش می کرد .
حس اینکه کبوتری در قفس افتاده ام را داشتم و هر آن تلاش می کند برای خروج ...
دوست داشتم دختری آزاد باشم .
بی پروا ...بدون ترس و هراس از کسی یا چیزی ...
برای خودم زندگی کنم نه برای ارباب ...
نه برای خوش آمدن یا نیامدن بقیه .
روزگار باید به کام خودم شیرین می شد نه بقیه !!
خسته شده بودم از این وضع ! دوست داشتم پدرم برای خودش آقایی کند و آقای خودش باشد .
نه اینکه صبح تا شب جلوی یک مرد شکم گُنده و از خود راضی خم و راست شود و چشم گوید ...
شکمی از بالا کشیدن مال یتیم و رعیت های بدبخت و بی نوا بالا آمده بود . و او را به خودش غُره کرده بود ....
"به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نی سوار است "
نمی خواستم مادرم از خروس خان تا بوق سگ تا در آشپز خانه جان بِکند و چند جور غذا باب میل خان زادگان درست کند .
مجبور بودم برای اینکه کمتر خودش را خسته کند در آن مطبخ گرما را تحمل کنم و کمک حالش باشم .
سواد خواندن و نوشتن را در همین عمارت پشت درهای بسته ی اتاق هایش یاد گرفتم .
آنقدر علاقه داشتم که وقتی معلم شان می آمد تا به بچه های اتابک خان درس بدهد پشت در می نشستم و یاد می گرفتم .
کمال الدین پسر بزرگش بود که زمین تا آسمان با پدرش تفاوت داشت .
پسری آرام و سر به زیر .
کسی که حلال و حرام سرش می شد و بارها سر حق و ناحق کردن اموال و بالا کشیدن مال دیگران با پدرش جر و بحث می کرد .
شش سالی از من بزرگ تر بود و از همان دوران بچگی هر وقت کسی سرم فریاد می کشید یا کتکم میزد پشتیبانی ام را می کرد و مرا دل گرم می کرد .
دستی به صورتم می کشید و می گفت : هر وقت کسی دعوات کرد به خودم بگو ! تو برام مثل فرنگیس می مونی .
علاقه هایی زیر پوستی در وجودم جوانه می زد و من خودم را گول می زدم .
و یقین داشتم که این عشق ناشدنی است و وصالی صورت نمی گیرد .
اوایل نگاه و حمایت هایش برادرانه بود و هم چون برادری بزرگ تر مواظبم بود .
جای تعجب داشت این نجیب زاده چطور هوای دختر نوکرش را دارد .
وجودش را مرام و مَسلک جوانمردی پر کرده بود .
او از جنس خانواده اش نبود و همین باعث شده بود بهش علاقه مند بشم .
رفته رفته فهمیدم که دیگر مانند قبل نیست !
نگاه هایش سنگین و نافذ بود .
مرا که می دید مردمک چشمانش می لرزید و رنگ چهره اش عوض میشد .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
و شرمی در صورتش می دیدم و نگاهش به رویم می خندید و این طرز نگاه گویای هزاران حرف نا گفته بود ...
پانزده ساله بودم که زمزمه هایی به گوشم می رسید ...
بوی خوشی نمی آمد .
خبرهای خوبی در انتظارم نبود .
خبر ازدواج کمال الدین خیلی زود در عمارت بین کلفت و نوکر ها پیچید و همگی از شنیدن این خبر خوشحال بودند و سر از پا نمی شناختند .
چه شب ها که تا صبح به یادش خواب را از چشمانم رُبوده بود .
چند صباحی بود که متوجه داد و بیداد هایش با پدرش بودم و مطمئن بودم که راضی به این وصلت نیست .
این را به خوبی می دانستم که افسانه انتخاب او نیست .
او دختری ، مغرور و خود خواه نمی خواست کسی که لنگه ی دیگر خانواده ی خودش بود .
اما زور پدرش بر او چربید و خیلی زود مراسم با شکوهی برگزار کردند .
کسی از راز دلم ، از دل شوریده ام آگاه نبود .
خودم بودم و خدای بالای سر !
از کمال الدین کینه ای به دل نبرده بودم چون می دانستم که او حرفش خریداری ندارد .
مادرم که انگار عروسی پسر خودش بود چنان ذوق می کرد و لباس های نو نوار تن می کرد .
کنج دیوار تکیه داده بودم و گوش سپرده بودم به صدای خوش ساز و دُهل که می آمد .
کاش می توانستم بروم ...
از این زندان فرار کنم و به یک جای دور و خلوت بروم .
سرم را روی زانوانم گذاشته و غرق در دلتنگی ها و غم از دست دادن عشقم بودم .
مادرم کنارم نشست و سرم را بلند کرد و گفت : بلند شو کتایون !! امروز روز غمبرک زدن نیست .
پاشو توام مثل بقیه شادی کن .
آقا که جز خوبی در حق ما کاری نکرده .
بلند شو و اون لباس چین دار سبزت رو بپوش...
دلم بیشتر خون شد از حرفش .
با خودم می گفتم کاش آنقدر ها خوب و مهربان نبود !
مهربانی گاهی اوقات درد سر ساز می شود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Hojat-Ashrafzadeh-Mehrabane-Mani-128.mp3
3.27M
آهنگ ویژه پارت امشب طهورا ...
جادوی دل فریب بالا بلندم ...
زیبای بی نظیر مشکل پسندم 🌹
حرف دل کتایون و کمال الدین 💔
با صدای حجت اشرف زاده
@mahruyan123456🍃
سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کجاست
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست...
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
لینک پارت اول طهورا 👆🏻
❌ کپی ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #رمانآنلاینبهقلمدلآر
¤¤¤¤
پارت امشب رمان🌱
بخونید و لذت ببرید😍🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 💕
ای که روشن شوداز نور توهرصبح جهان✨
روشنای دل من حضرت خورشید سلام✨
#اللهم_عجّل_لولیڪ_الفرج
@mahruyan123456
♡♡♡
کافیست صبح که چشمانت را باز میکنی
لبخندی بزنی ...
صبح که جای خودش را دارد
ظهر و عصر و شب هم بخیر میشود ...
♡♡♡
#صبح_بخیر ⛅️
@mahruyan123456