eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکس‌العمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانه‌ی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفته‌ی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهره‌اش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد. پرسیدم: –صدف حالت خوبه؟ احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد. –آره، چطور مگه؟ –هیچی، به نظرم ناراحت امدی. دوباره همان لبخند مصنوعی‌اش را تحویلم داد. –نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم. به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم می‌خواست خوشحالی‌ام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته‌ بود. همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت می‌بردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمی‌خرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها می‌آورد. از پله‌های پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشسته‌اند. امیرمحسن چیزی به صدف می‌گفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان می‌داد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش می‌کرد. نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند. خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم. صدای امیرمحسن را شنیدم که می‌گفت: –تو اگه از اول همه چیز رو می‌گفتی من خوشحالتر میشدم. این که می‌خواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت می‌شنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی... صدف حرفش را برید. –امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمی‌کرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض می‌کردم بهم می‌توپید. می‌گفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمی‌خوره. حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم. @mahruyan123456
🌊🌊 روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: « ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.» مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود. در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ » مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد. بلافاصله مرد کور شد! آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است. خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید. از او خودش را بخواهید✨✨ ‌ @mahruyan123456
🌸 🌸 💖 من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد :) - شـــہࢪیـار @mahruyan123456
Γ.•🖇♥️ - ھرجاھوا مطابقِ‌میلت‌نشد،برو فرقِ‌توبادرخت ، ھمین‌پای‌رفتن‌است !🌱'' - @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : چشم دوخته بودم به حرف هایی که از دهانش خارج می شد . نفسم به سختی بالا می آمد اما هر طور شده بود داشتم تحمل می کردم که بره‌ . نمیخواستم طعنه ی بیماری ام بهم بزنه !! لبخند مرموزی بر لب نشاند و موذیانه گفت : از گذشته ی سیاوش چی می دونی ؟ اصلا چیزی واست گفته !؟ در جوابش گفتم : نه چیزی نمی دونم . فقط اینطور که خودش گفته از وقتی که من بهش نه گفتم راهش رو از شما جدا کرده و اومده خونه ی مجردی زندگی کرده . بی مهابا صدایش را رها کرد و با صدای بلند قهقه میزد . و من همان طور مات و مبهوت به او می نگریستم . واقعا تغییر لحظه به لحظه ی شخصیت در خانواده شان ارثی بود . حالا فهمیده بودم که سیاوش به کی رفته . به مادر عجوزه اش !!! او می خندید و من هم چنان سکوت پیشه کرده بودم . خنده از روی لب هایش پر کشید و جدی شد و گفت : اینم از حماقت خودته که هیچی نمی دونی . بهت نگفته که با دختر خواهرم ازدواج کرده !! مثل پنجه ی آفتاب بود . چشمای درشت و طوسی ... زیبایی اش نُقل زبون همه بود . تحصیل کرده و با کمالات ! هر چی ازش بگم کم گفتم . چه خواستگار هایی داشت ... وقتی که سیاوش از تو نا امید شد من بهش پیشنهاد دادم که پریناز هم دختر خیلی خوبیه . اونم موافقت کرد و طی یک هفته همه چیز درست شد و نامزد شدن . از اونجایی که شوهر خواهرم اصرار داشت که این نامزدی باید رسمی بشه . عقد کردن ... گوشه ی مانتو ام را چنگ زده و تمام حرصم را در در مچاله کردن آن خالی می کردم . چه می گفت !!! چطور می توانستم باور کنم حرف هایش را . حرف هاو شعر های عاشقانه ی سیاوش را باور می کردم یا مادرش را ! حس می کردم سینه ام آتش گرفته و چیز هایی که می گفت هم چون سیخ داغی بود که بر بدنم فرو می رفت . آب دهانم را به زور قورت داده و بهش گفتم : من نمی تونم باور کنم . چرا همین حرف ها رو خودش نزد ! اون ادعا داشت که عاشق منه . از یه عاشق بعیدِ ... لب زد و گفت : میل خودت ، اصراری ندارم که این حرف ها رو بهت بقبولانم‌ . اما خوب فکرات رو بُکن . مطمئن باش که تو هنوز نشناختیش اینو من که مادرشم دارم بهت می گم . دوست داشت اما نه اونقدر که بخواد به خاطرت سر به کوه و بیابان بگذاره . تا وقتی که ترو نمی دید هواش از سرش می افتاد اما وای به روزی که می دید ترو ... دیگه میشد برج زهر مار و دق و دلیش رو از سر پریناز‌ بیچاره خالی می کرد . چند ماهی با هم عقد کردن و توی همین خونه ای که تو الان نشستی یه روزی همین جا معبد عشق سیاوش و پریناز بود و همین حرف هایی که به تو می زد به اونم گفته ... روابطشون‌ دیگه از حد گذشت ! درسته که زن و شوهر بودن اما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودن که با خبر شدیم بچه تو راه داریم. از طرفی من و خواهرم جا خوردیم اما از طرفی هم خوشحال بودیم . داشتیم نوه دار می شدیم . سیاوش که فهمید غوغا به پا کرد و زد زیر همه چیز !!! --چیکار کرد ؟ مگه پریناز‌ رو دوست نداشت ! آه سردی کشید و گفت : خیلی خوب نقش بازی میکنه . اونقدر حرفه ای که هر کسی بود باورش میشد که عاشق زنش شده و زندگیش رو دوست داره . هر روز و هر شب زندگیمون‌ جنگ و جدل بود و به هیچ صراطی‌ مستقیم نبود . و می گفت من بچه نمی خوام و باید این بچه سِقط بشه . و خب دختر خواهرم عاشقش بود و دلش می خواست باهاش زندگی کنه . و نمی خواست بچه اش بندازه . خلاصه برات بگم طهورا ، هر کاری کردیم که راضی بشه... نشد که نشد . پریناز‌ هم عاشق بچه اش بود و گفت اگر طلاق گرفتم نمی گذارم این بچه از بین‌ بره‌‌ ‌. یادگار سیاوش هست . برای ادامه ی درسش‌ رفتن فرانسه و تصمیم گرفت که بچه اش رو بزرگ کنه . و این نُه ماه تمام و کمال مهریه اش رو دادیم و بعد به دنیا اومدن بچه اش طلاقش داد ... و اصلا هم انگار نه انگار یه دختر چهار ساله اون سر دنیا داره . اما من هر وقت بخوام باهاش حرف میزنم . الهی قربونش برم کُپ با باشه .... بابایی که اصلا ندیده . دستم رو از سرم گرفتم بد جور تیر می کشید و جلوی چشمام سیاهی می رفت ... خدایا امروز چی داشتم می شنیدم ! یه ورق جدید از زندگی برام رقم زدی . و باز هم بار مشکلاتم رو روی شانه هام سنگین تر کردی . به زور از روی مبل بلند شدم به ثریا گفتم : همه این حرف هایی که زدید درست ... اما باید از زبون خود سیاوش بشنوم . --اونم میاد و ازش بپرس . مطمئن باش که دروغی در کار نیست ‌. پسر من بهترین موقعیت رو داره و با قیافه ای جذاب و تو دل برو . دست بذاره روی هر دختری نه بهش نمیگه . اما اون عاشقی مال یک ساعتشه بعدش دل زده میشه . مثل همین الان که سیاوش ولت کرده و رفته ! --رفته دنبال کاری که واسش پیش اومده رامسر . به فکر فرو رفت و با قیافه ای متفکر گفت 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه --پس بازم دروغ گفته ! نه جونم یک هفته است که پیش منه خونه ی من . کارم شده واسه دو تا پسر گُنده غذا درست کنم . یاد بچگی هاشون افتادن و بهانه گیر شدن . من دیگه باید برم . اما هر چه زودتر پات رو بکش بیرون . نگذار طبل رسوایی ات تمام شهر رو پر کنه . اگه به فکر آبروی پدر و مادرت هستی برو ... روسری اش را روی سرش انداخت و قدمی به جلو برداشت و روبرویم ایستاد و گفت : هر وقت خواستی پات رو از گلیمت‌ دراز تر کنی یاد ناهید بیفت . لبخند کجی زد و گفت : می دونی که اگر الان روی ویلچر می شینه به خاطر سِر تق بازی خودش بود . بد جور مزه ی پول کیارش زیر زبونش مزه کرده بود و ول کن نبود . منم مجبور شدم برای اینکه گورش رو گم کنه ترمز ماشینش را بِبِرم و یه تصادف وحشتناک کنه ... چقدر وقیح و بی رحم بود این زن . دست هر چه عفریته و شیطان بود از پشت بسته بود . به خاطر چی حاضر شدی زندگی یه دختر جوون رو نابود کنی آخه زنیکه ی بی وجدان !! تمام نفرتم را در چشمانم ریخته و برای اولین بار بود که جلوی زن عموی ناتنی ام جرات به خرج می دادم و حرف دلم را می زدم : باور ندارم که شما آدم باشی . شما از آدمیت فقط اسمش رو به یدک می کشی ... مطمئن باش دست بالای دست بسیارِ . اونقدر حقیر و پَست هستی که راضی نیستی خوشبختی بچه هات رو ببینی . امید وارم هر چه زودتر چوب کارهات‌ رو بخوری ... هر چند که شاید خوردی و اما سرت رو زیر برف کردی و خودت رو به راهی دیگه زدی . شراره های خشم از نگاهش می بارید دستش را بالا بُرد و محکم به صورتم سیلی زد و با صدای بلند داد زد : خفه شو دختره ی هر جایی ! بهت می فهمونم‌ که گستاخی کردن چه عواقبی داره . دُمت‌ رو قیچی می کنم دختره ی پر رو !!! گم شو برو از زندگی پسرم . سایه ات رو کم کن .. خنده ای مستانه سر دادم و با سر خوشی گفتم : توام نگی میرم . یک ساعت بودن با اون پسر روانی تو صبر ایوب می خواد . به خودت زحمت نده من میرم ... علاقه به زندگی با یه آدم رذل و دروغ گو رو ندارم ... ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 2⃣ رمان عشقی از جنس نور https://eitaa.com/mahruyan123456/458 3⃣رمان پلیسی تلاقی https://eitaa.com/mahruyan123456/917 4⃣رمان جانم میرود https://eitaa.com/mahruyan123456/4164 5⃣رمان عاشقانه https://eitaa.com/mahruyan123456/4834 6⃣رمان مذهبی سجاده صبر https://eitaa.com/mahruyan123456/6037 7⃣رمان بانوی پاک من https://eitaa.com/mahruyan123456/6272 8⃣ پی‌ دی اف رمان غزال https://eitaa.com/mahruyan123456/6286 9⃣ پی‌ دی اف رمان پلاک پنهان https://eitaa.com/mahruyan123456/6245 0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب https://eitaa.com/mahruyan123456/6481 1⃣1⃣ فصل دوم رمان https://eitaa.com/mahruyan123456/6428 2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 3⃣1⃣ رمان شهر آشوب https://eitaa.com/mahruyan123456/6807 4⃣1⃣پی دی اف رمان تلنگر شهید👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/7585 5⃣1⃣ رمان عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند https://eitaa.com/mahruyan123456/7731 ❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
سلام.حضرت عشق "تـــو" هزار سال است منتظری حضرت صاحب دلم و من به جای سرباز؛ سربارت شده‌ام ...! کسر همین یک نقطه، تعادل دنیا را به هم می‌ریزد ... @mahruyan123456🍃
خانه ای بسازید لبریز از آرامش دیوارهایش را با عشق پیرامونش را با آب زلال مهر و صلح منظره اش را با افکار سالم و سبز بیارایید.. زندگی فقط یک بار؛ فرصت است دریابیدش ! @mahruyan123456🍃