eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آرام لب زدم : خدا نکنه مادر ! این چه حرفیه . دیگه طالع منم با بدبختی و سیاه روزی نوشتن چه میشه کرد . لبش را به دندان گرفت و گفت : نگو عزیزم ، خدا قهرش میگیره . هر کی تو زندگیش مشکل داره من اگر ناراحتم ، چون مادرم چون نمیتونم غصه ی جگر گوشه ام را ببینم . اگر میبینی از غصه دارم دق میکنم برای مظلومیتته ... گریه اش بند می آمد و دوباره از سر می گرفت . آن لحظه اصلا حال هیچ کس را نداشتم حتی احمد را ... بی توجه به مادرم پتو را روی سرم کشیده و از ته دل گریستم . سعی داشت پتو را سرم بکشد که با التماس گفتم : ترو خدا تنهام بذار . فقط برو می‌خوام تنها باشم . انقدر گریه کردم و اشک ریختم و هق زدم که گلویم می سوخت و چشم هایم را نمی توانستم باز نگه دارم . از دنیا و بازیچه هایش لجم گرفته بود . که چرا با من سر جنگ دارد ! چرا نباید یک روز خوش داشته باشم . آخ خدای من حمید چرا ! او که پسرم بود . به دنیا نیاورده بودمش اما مادری کردم برایش ... چطور شد که از من روبرگرداند به جای عصای دستم شد بلای جانم ... شد قاتل بچه ی توی شکمم ... آنقدر بهم فشار آمده بود که سرم از شدت درد در حال انفجار بود و نمیدانم و نفهمیدم که چطور خوابم برد . ********************* با تکان دستی که آرام تکانم میداد به زور لای‌ چشمم را باز کردم و سهراب را دیدم . با دیدنم لبخند بی‌جانی زد و گفت : پاشو یه چیزی بخور ضعف می‌کنی . با بی حالی جوابش را دادم: نمی‌خورم هیچی از گلوم پایین نمیره . فقط بذارید به درد خودم بمیرم . ناله کردم و هق زدم : دست از سرم بردارید ترو خدا بذارید منو به حال خودم ... از این دنیا سیرم ... دوست دارم چشمام رو ببندم و دیگه هیچی نبینم . این دنیا هیچ چیز خوبی نداره . دستی به سرم کشید و با مهربانی همیشگی اش گفت : این حرف ها از تو بعیده . انتظارش از هر می رفت غیر از تو . من ترو زن قوی و خودساخته ای می‌دونم . یکی از علت هایی که بهت دل بستم همین بود . با خودم می گفتم مگه یک زن میتونه تا این حد در برابر مشکلات مقاوم باشه و با چنگ و دندان از بچه اش از زندگیش محافظت کنه . و مقابل ظلم بایسته . شاید هر کس دیگه ای جای تو بود تسلیم خواسته ی اونا میشد و به اون ازدواج تن میداد . اما تو نه ! سختی رو به جون خریدی و اما تسلیم نشدی . اینا رو نمیگم که فک کنی هندونه زیر بغلت‌ میزنم . نه اینا حرف دلمه . با حرف هایش کمی بهتر شدم و حال عجیبی بهم دست داد . تا به حال کسی اینطور مرا قضاوت نکرده بود و راجبم صحبت نکرده بود . نگاه تحسین برانگیز سهراب برایم امید وار کننده بود . همان کور سوی امید میان آن همه تاریکی و ظلمت بود . ادامه دارد ... به‌قلم‌✍🏻دل‌آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #رم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : لب ترک خورده ام را با زبان تر کرده و گفتم : اما دیگه کم آوردم سهراب . باور کن که دست خودم نیست . به خیال خودم با تو ازدواج کردم و اومدم اینجا دیگه کسی دستش بهم نمی‌رسه اما نمی‌دونستم که اون اتابک خائن همه جا آدم داره و منو درز دیوار هم می‌تونه پیدا کنه . نگاهش کردم . زیر چشم هایش گود افتاده بود و رنگش به زردی میزد . در همین نصف روز چقدر به او فشار آمده بود . اما برای خاطر دل خوش من هم که شده بود لبخند میزد و چیزی نمی گفت . در دلم گفتم : تا کی میخوای منو شرمنده خودت کنی . تا کی میخوای مردونگیت رو بهم ثابت کنی ؟ تو برای همه اثبات شدی علی الخصوص من ... اشک از گوشه ی چشمم با سماجت روی گونه ام افتاد و در همین حال سهراب دستش را جلو آورد و با نوک انگشتش اشکم را پاک کرد و لبخند آرامی زد و گفت : طاقت گریه ات‌ رو ندارم ‌. دلم نمی‌خواد این چشم های آهویی اشک توش بشینه . _تو خیلی خوبی سهراب ... نمی‌دونم دارم پاداش کدوم کار خوبم رو از خدا میگیرم که ترو نصیبم کرد . اما باور کن که سخته تو نمیدونی ! بغض امانم‌ نداد تا بقیه ی حرفم را بزنم . دستم را آرام فشرد و گفت : آروم باش عزیزم . بذار هر وقت آروم شدی حرف بزن . سرم را به علامت نه تکان داده و به زور بغضم را قورت داده و گفتم : من برای حمید مادری کردم . بزرگش کردم ... به اینجا رسوندمش . مادر فقط اون نیست که بچه رو به دنیا بیاره اونه که با تبش بیدار بشه و تا صبح بالای سرش پاشویه اش کنه ... از غم بچه اش ناراحت باشه و از خوشحالیش شاد ... من مادرش بودم ... فقط به دنیا نیاورده بودمش ... هیچ وقت فکر نمی‌کردم این کار رو با من کنه . وقتی به شکمم لگد میزد نگاهش پر بود از کینه و نفرت . من کوتاهی در حقش نکردم . هق هق گریه امانم‌ را بریده بود و بریده بریده گفتم : م ...من ...حقم ...ای...ن نبود ... غم در چهره اش هویدا بود . اما باز هم سعی در خودداری داشت و دلش میخواست مرا دلداری دهد . مرد عجیبی بود . فوق العاده مهربان و با گذشت ... در نزدیکانم چنین مردی را ندیده بودم حتی کمال ... چند روزی گذشت و حالا دیگر بهتر شده بودم و سعی میکردم خودم را با اتفاقی که افتاده عادت بدهم . ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : زمستان نرم نرمک ازراه می رسید . و حال هوای اهل خانه هم مدت ها بود درست مثل زمستان بود . سرد و بی روح ... دیگر خنده بر لب کسی نبود اگر هم بود تصنعی ... انگار که بعد آن اتفاق خاک مرده در آن خانه پاشیده بودند . خوب می دیدم که قدم خیر و عمو یحیی از این اتفاق چقدر ناراحت هستند . چقدر برای بچه ی سهراب نقشه ها و آرزو ها در ذهنشان‌ پرورانده بودند اما همه یک شبه به کابوس تبدیل شده بود . اما باز هم با این حال مرهم زخم هایم بودند و مرا دلداری میدادند که دوباره مادر میشوم ! من عقده ی مادر شدن نداشتم . احمدم را داشتم . اگر چه او به روی خودش نمی آورد اما من دلم میخواست بچه ای از گوشت و خون خودش داشته باشد . چهل روز از آن ماجرا می گذشت و من همچنان درد و خونریزی داشتم و چند باری که معاینه ام کرده بودند فهمیده بود که هنوز تکه از جنین نیافتاده ! هر روز قوری‌ کنار خودم میگذاشتم و جوشانده می‌خوردم اما انگار که افاقه‌ نمیکرد . احمد هنوز هم شناسنامه نداشت و این ممکن بود در آینده برایش مشکل ساز شود . من که آنقدر از خانواده ی اتابک نفرت داشتم که دیگر دلم نمی خواست کوچک ترین اثری از آنها در زندگی باشد . برای همین دلم نمی خواست فامیلی آنها را به یدک بکشد . از طرفی هم دوست داشتم هم نام خودم باشد برای همین چند روز مداوم به مادرم اصرار کردم تا پدر قبول کند و اسم احمد را در شناسنامه ی خودش بنویسید به عنوان فرزندش .... مدتی طول کشید تا پدر قبول کرد اما کسی نبود تا این کار را برایمان انجام دهد . یک نوع کار غیر قانونی محسوب می‌شد اما چاره ای نداشتم . تا اینکه باز هم ناجی زندگی ام ! سهراب دوباره به دادم رسید و گفت : آشنایی دارد که در شهر می تواند این کار را انجام دهد . اما کمی باید سبیلش را چرب کرد تا کارمان را راه بیندازد که خودم همه چیز را تقبل میکنم . این مرد فرشته بود واقعا ! برای هر کاری یک راه حل داشت . شاید اگر هر کس دیگر جای او بود از این موضوع ناراحت میشد اما او اصلا به روی خودش نیاورد و صفر تا صد ماجرا را به عهده ی خودم گذاشت . و من تا ابد مدیونش بودم . چند روزی کارهای شناسنامه و رفتن پدر و سهراب به شهر طول کشید اما دست آخر با دست پر برگشتند . و وقتی که آمدند خوشحالی را میشد از نگاه هر دو فهمید . با خنده به استقبالشان رفته و در حالی که سه جل دست سهراب بود به طرفم گرفت و گفت : اینم شناسنامه ی گل پسرمون دیگه تموم شد . _ممنونم ازت . نگاهی به پدر انداخته و گفتم : از شما هم ممنون پدر زحمت افتادید . تابی به سبیل هایش داد و بادی به غبغب انداخت و گفت : خوشحالم که خوشحالی ... پدر همیشه همین طور بود . اصلا اهل بیان کردن احساساتش نبود . مغرور بود و غد‌... اما از همان غد بودنش هم میشد فهمید خانواده اش را دوست دارد . این را من زمانی فهمیدم که مرا شبانه به اینجا آورد . و دومین بار وقتی بود که اصرار داشت برای ازدواج با سهراب ... حالا می فهمیدم که او نگران من بود و می‌خواست هر طور شده با انتخاب سهراب گذشته را جبران کند . پدر به خانه رفت و سهراب از پله های ایوان بالا آمد و در حالی که لبخند به لب داشت چشمکی حواله ام کرد و یواشکی گفت : دلم برات یه ذره شده ! سر به زیر انداخته و صورتم داغ شد . _هنوزم عین دختر های آفتاب مهتاب ندیده صورتت گل می ندازه ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بعد از دو ماه با آن همه دم نوش و جوشانده ای که خورده بودم هنوز هم خونریزی داشتم و لکه بینی و این یعنی هنوز هم تکه از جنین مرده در رحمم جا خوش کرده بود . مادر و قدم خیر از این اوضاع نگران بودند و به پیشنهاد آنها با سهراب مهیای رفتن به شیراز شدیم طبق گفته و شنیده ها دکتر های حاذقی وجود داشت که می توانستند درد مرا دوا کنند . سهراب در تمام طول مسیر با خنده و شوخی سعی می کرد حال مرا خوب کند و اما من دلم آرام نبود . دلشوره ای عجیب به جانم افتاده بود و دائم با خودم میگفتم که نکنه دیگه نتونم بچه داربشم .... و این موضوع مرا به شدت ناراحت می کرد . بالاخره رسیدیم و بعد از پرس و جو آدرس یکی از بهترین دکتر ها را گرفتیم و به طرف مطبش راه افتادیم . و با دیدن مریض هایی که روی صندلی های انتظار نشسته بودند پیدا بود که سرش شلوغ است و حالا حالا باید در صف انتظار منتظر بود . ************** دکتر ازبالای عینک نگاهی بهم انداخت و گفت : میذاشتی یکسال دیگه می اومدی خانم ! دو ماهه خونریزی داری و اصلا به فکر خودت نیستی . روی تخت دراز بکش تا معاینه ات‌ کنم . به گفته ی او روی تخت دراز کشیدم و بعد از معاینه ، پشت میزش نشست روی برگه ای نسخه ی دارو ها را برایم نوشت و گفت : دارو ها رو مصرف کن انشالله که درست میشه . کمی خوشحال شده و دل به دریا زده و پرسیدم: ببخشید خانم دکتر من میخوام دوباره بچه دار بشم میتونم اقدام کنم ؟ لبخند محوی زد و گفت : باید به خودت و رحم استراحت بدی حداقل شش ماه ! بعد میتونی اقدام کنی . البته اینم بهت بگم محض یادآوری ! بعد از سقط احتمال سقط های بعدی وجود داره و با این وجود باید احتیاط کنی. حس کردم سطل آب سردی رویم ریخته شد وهمانجا روی صندلی نشستم . حالم خراب شد و انگار که دنیا روی سرم اوار شد . دکتر که حال خراب مرا دید لیوان آبی به دستم داد و با لبخند گفت : من فقط طبق نظر پزشکی این حرف رو زدم . نخواستم که تو دلت رو خالی کنم . وظیفم هست به عنوان پزشک هر چیزی رو به بیمارم بگم . الآنم غصه نخور ، من فقط گفتم احتمال داره . نتوانستم جوابش را بدهم نسخه را از میز چنگ زده و با همان حال زار و نزار از مطب خارج شدم . سهراب با دیدن حال و روزم پا تند کرد و سمتم آمد و با نگرانی گفت : چی شدی کتایون ؟ چی بهت گفت ! رنگ به رو نداری ! ادامه دارد ... ❌کپی حرام است ❌ به قلم ✍🏻دل آرا @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : قضیه را برایش توضیح داده و تمام مدت سکوت کرده بود . و هر لحظه منتظر یک واکنش غیر منتظره از طرفش بودم . آخر خودسری من باعث اینکار شده بود ! شاید اگر آن روز شوم، به حرفش گوش کرده بودم اینطور نمیشد . نفس عمیقی کشید و بر خلاف انتظارم با آرامش نگاهم کرد و دست یخ کرده ام را فشرد و با اطمینان خاطر گفت : خودت رو ناراحت نکن ، دکتر فقط بهت احتمال داده ... داده و نداده اش دست خداست عزیزم . ما هم همه چیز رو می سپاریم دست خودش . اگر شد که چه بهتر! نشد هم جای هیچ غصه و خیالی نیست . ما احمد رو داریم . پسرمون که روز به روز داره جلوی چشممون قد می‌کشه . توان حرف زدن نداشتم . زبانم بند آمده بود . با عشق نگاهش میکردم . واقعا هر کجای زندگی ام را می‌گشتم نمیدانم چه خوبی کرده بودم که خدا سهراب را که دست کمی از یک فرشته نداشت نصیبم کرده بود . دلم خواست آن لحظه در آن شرایط روحی سخت حرف دلم را به او بزنم . حالا می فهمیدم که بزرگ تر ها چه لطفی در حقم کرده بودند بابت سهراب ! روز به روز مهرش در دلم فزونی می‌گرفت و حالا باید اعتراف میکردم که عاشقش شده بودم و عشق بعد از ازدواج مطمئنا بنای محکم تری‌ دارد . به نگاه منتظرش چشم دوختم و لب خشکیده ام را تر کرده و گفتم : نمی‌دونم حالا وقتشه یا نه ؟ نمی‌دونم باور می‌کنی یا نه ! اما باید یه اعتراف کنم . من ، برای بار دوم طعم شیرین عشق را در زندگی چشیدم . من عاشق مردی شدم ، که رفته رفته ، آهسته آهسته خودش را در دلم جا کرد . حالا باید بهت بگم بدجور توی قلبم میخکوب شدی و قلبم را شش دانگه به نامت میزنم . تو لیاقت بهترین هایی سهرابم ! تنها کسی که می تونست ، یه زن زخم خورده و رنج کشیده را از تنهایی و اون باتلاق زندگی نجات بده خودت بودی . خنده ی قشنگی زد و گفت : خوشحالم که این حرف ها را ازت می‌شنوم . انتظار یه همچین چیزهایی جزو یکی از آرزوهای دست نیافتنی من بود . شنیدن این حرف ها اونم از زبان خودت واقعا برام مثل یه معجزه است . که تونستم خودم رو بهت ثابت کنم . امید وارم تا آخر عمرم بتونم همیشه همراه و تکیه گاهت باشم و این عشق بینمون روز به روز بیشتر ریشه بزنه و عاشق هم باشیم . ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : آن روز و روزهای دیگر هم به سرعت از پی هم گذشتند و ماه ها و سالها گذشتند و سه بار ، باردار شدم و هر بار بعد از چند به طور عجیبی بچه ام سقط میشد . و با هر بار سقط من مرده ای متحرک بیش نبودم . آخرین بچه ام ، بالای شش ماه بود و دیگر ذوق میکردم که اینبار این بچه سالم به دنیا می آید . اما زهی خیال باطل ... مثل اینکه خواست خدا نبود که من دوباره طعم شیرین مادر شدن را بچشم . با هزار جان کندن و با کمک دکتر ماما بچه ی مرده را از شکمم خارج کردند . و فریاد و فغان سر میدادم و آن لحظات حرف هیچ کس را نمی شنیدم . باید خاکش میکردم ... سهراب یک طرفم را گرفته بود و تمام مدت حواسم جمع من بود . اما من آن لحظه چیزی نمی‌دیدم جز بچه ی مرده ام که در یک تکه پارچه سفید گذاشته شده بود و قرار بود به خاک بسپارمش ... هیچ چیز اندازه ی غم بچه آدمی را از پای در نمی آورد . هر چه خاک بود روی سرم ریختم و ضجه زدم و گلایه کردم به درگاهش ! که چرا ! خدایا چرا ! اما فایده ای نداشت . کاری بود که شده بود . چشم های کم سویم‌ که دیگر از شدت گریه رمقی برایم نمانده بود را به کمی آن طرف تر دوختم . قامت بلندش با شانه های پهنش جلوی چشمانم نقش بست . خدای من احمدم بود . دست های بی جانم را باز کرده و تنها پسرم را نور چشمم را بغل کردم و بوسه بارانش‌ کردم . حالا دیگر مردی شده بود برای خودش ... احمدم پانزده ساله بود اما اندازه یک مرد سی ساله فهم و شعور داشت و درست مثل بزرگ تر ها رفتار میکرد و اینها همه نتیجه اش پدری مانند سهراب بود . سرم را بوسید و گفت : مادر بسه دیگه خودت رو داغون کردی . بخدا دیگه طاقت گریه هات رو ندارم . _عزیز مادر ، چه کنم که دست خودم نیست . کمی حرف زد و سعی داشت آرامم کند . اما من تمام وجودم چشم شده بود تا فقط صورت بی مثالش را ببینم . و در دلم گویم قربان قد و بالات بشوم مادر ... قوت زانوانم ... که اگر دلم به تو خوش نبود تا حالا صد باره خودم را کشته بودم . مدتی گذشت و به پیشنهاد خانواده ی من و سهراب برای اینکه حال و هوایم عوض شود ، مدتی به تهران برویم . در خانه ی من ! هر چند که سختم بود اما این دوری به نفعم بود . دیگر تاب و تحمل نیش و کنایه های اطرافیان علی الخصوص جاری هایم ... و در این مدت مش یحیی و قدم خیر با اینکه نوه هایشان را از دست می دادند اما یکبار کمتر از گل به من نگفتند. و چند سالی بود به لطف خانواده سهراب پدر و مادرم خانه ای در همان نزدیکی خریده بودند و دیگر از سربار بودند نجات یافته بودند . به پیشنهاد آنها راهی تهران شدیم . هر چند که خیلی سختم بود . دور از شدن از مادرم . ادامه دارد .... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمان‌زیبای‌طهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : : زندگی در غربت برایم سخت بود و هر روزش اندازه ی یکسال بر من می گذشت . تا مدت ها دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت و گوشه ای دراز می کشیدم و به سقف زل میزدم و بی صدا اشک می ریختم . تاب و توان از کف داده بودم . و این وسط سهراب همچون پروانه دورم می چرخید . صبح تا ظهر سر کار بود و مشغول بنایی ساختمانی نیمه کاره در آن حوالی بود و ظهر هم خسته و کوفته می آمد اما آنقدر رئوف و خوش قلب بود که به خاطر من تمام خستگی هایش را پشت در جا می گذاشت و می آمد . با همه ی خستگی دست به کار میشد برای تمیز کردن خانه و درست کردن ناهار .... احمد هم که مشغول درس و کتاب بود و بعد از ظهرها به طور پاره وقت به یکی از نجاری ها می رفت و شاگردی میکرد . کم میدیدمش ! گاهی اوقات احساس میکردم احمد هم از این وضع خسته شده ! کلافه گی‌ هایش را خوب حس میکردم . اما آنقدر پسرم متین و با معرفت بود که ذره به من بی احترامی نکرد ‌. اما من مادر بودم خوب می توانستم درک کنم که ناچار است و برای رهایی از این وضع به نجاری پناه برده ! رابطه اش با سهراب خیلی خوب بود . و تمام این خوبی را من مدیون مردی چون سهراب بودم . آستین هایش را تا زده بود و در آشپز خانه مشغول شستن ظرف ها بود . و من همانطور به او خیره شده بودم . سنگینی نگاهم را حس کرد . برگشت سمتم و خنده ی قشنگی کرد و گفت : به چی نگاه می‌کنی ؟ _خب معلومه به تو نگاه میکنم . دست از شستن کشید و سمتم آمد و کنارم نشست . دست گرمم را درون دست خیسش فشرد و گفت : حالا از نزدیک نگاهم کن . خوب ببین ! ببینم پشیمون نشدی ! ابروهایم را در هم کشیده و گفتم : دیگه پر رو نشو ! حالا من یه چیز گفتم. به وضوح دیدم که حالت نگاهش عوض شد و دمغ به نظر می رسید . سرش را پایین انداخت و حس میکردم که میخواهد چیزی بگوید اما در گفتنش تردید دارد ... دستم را روی دست مردانه اش گذاشتم و گفتم : بگو اون چیزی که باید بگی . می‌شنوم ... بهم خیره شد و آرام پلک زد و با کمی تعلل گفت : کتایون ، تو این سالها همش به این فکر میکنم که آیا تو منو دوست داری ؟ اصلا عاشقم شدی تو این چند ساله ؟ چطور باهام ازدواج کردی !؟؟ به چشم هایش که نگران و مضطرب به نظر می آمد خیره شدم و گفتم : چرا اینطور فکر می‌کنی ! اصلا دلیلی نداره بعد چند سال بخوای به این موضوع فکر کنی ... ادامه دارد .... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : : آهسته لب زد : جواب سوال رو با سوال نده کتایون ... نجاتم بده از این برزخ ... گاهی وقتا که تو خودتی و سکوت می‌کنی واقعا احساس میکنم داری از سر اجبار باهام زندگی می‌کنی . و دیگه چاره ای نداری... این حس مثل خوره می افته به جونم. چه کنم که دست خودم نیست . من از روزی که دیدمت دل و دینم رو بهت باختم . تمام زندگیم شد زنی به نام کتایون ... اونقدر به فکرخوشحال کردنت هستم که گاهی وقتا اصلا یادم می‌ره دیگه خودم از این دنیا چی می‌خوام ... اما دست آخر به این نتیجه میرسم که لبخند کتایون برای من همه ی اون چیزیه که می‌خوام . با خودم که فکر میکردم من مدیون چنین مردی بودم . از همه چیزش گذشته بود فقط به خاطر من... خدای من چطور جواب این محبت هاش رو بدم . باید بهش میگفتم و اطمینان میدادم که من هم عاشقانه دوستش دارم . کسی که تمام زندگیش رو به پای من ریخته بود . لبخند گرمی تحویلش داده و گفتم : تو آنقدر خوبی سهراب ، که واقعا هر کس دیگه ای هم جای من بود عاشقت میشد . من آدم نمک نشناسی نیستم ‌ خوب می‌دونم و می فهمم به خاطر من دست به چه کارهایی که نزدی . اومدی برای بچم شدی پدر برای خودم سایه بالا سر . هر چی داشتی و نداشتی رو گذاشتی وسط برای رفاه من و بچم ... زن نا‌ امید و افسرده رو به زندگی برگردوندی و بهم ثابت کردی که هنوزم مرد پیدا میشه تو این روزگار نامرد که برادر به برادر خودش رحم نمیکنه . پای همه چیز وایسادی. و پشت کردی به حرف همه ی مردم و بهترین زندگی رو باهام ساختی . از همه مهم تر ... به اینجا که رسیدم بغض در گلویم را خفه کرده و ادامه دادم : با زنی که دیگه نمیتونه برات بچه بیاره موندی و دم نزدی ... تو حس قشنگ پدر شدن رو در خودت گرفتی فقط و فقط به خاطر من ... کور نیستم که اینارو ندید بگیرم . اشک توی چشماش حلقه زده بود اما نگاهش پر بود از امید و شور و شوق ... دستاش رو از هم باز کرد و منو به آغوش پر مهرش دعوت کرد . سرم رو روی سینه اش گذاشتم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و عاشقشم .... اونقدر تو حال و هوای خودم بودم که اصلا متوجه اومدن احمد نشده بودم . که با صدایی که خبر از اومدنش میداد سهراب تکونی به خودش داد اما دیگه دیر شده بود و احمد ما رو تو همون حالت دیده بود . از شرم سرخ شده بود و سرش رو پایین انداخته بود . ببخشیدی و گفت و قصد رفتن کرد که سهراب صداش زد : بیا پسرم . هاج و واج نگاهش کرد و گفت : ببخشید بابا من بد موقع اومدم . سهراب تک خنده ای کرد و گفت : بیا که به موقع اومدی منو از خودش جدا کرد و احمد رو در آغوش گرفت و در گوشش گفت : خدا رو شکر که پسر خوبی مثل تو نصیبم شده ... خوشبختی من با وجود تو و مادرت تو این دنیا تکمیله . هیچی از خدا نمیخوام جز اینکه عاقبت بخیر بشی و زندگی خوبی تشکیل بدی . احمد دستش را بوسید و من چقدر اون لحظه از خدا ممنون بودم . هم به خاطر سهراب هم پسرم ... شاید هر کس دیگه ای بود باورش نمیشد که اینا پدر و پسر واقعی نیستن . وقتی به داشته هام فکر میکردم بیشتر از خودم در برابر خدا خجالت می‌کشیدم که چرا این مدت همش طلبکار خدا بودم . و دنبال هزارو یک چرا بودم ... احساس میکردم زندگی با وجود این دونفر خیلی برام قشنگه . با خودم میگفتم من که مادر هستم چرا خلق خودم و خانواده ام رو بگیرم برای چیزی که خدا نمی‌خواد که بشه . حتما تقدیر من این بوده و هست . رفته رفته بهتر شدم و فرمون زندگی رو بدست گرفتم و این عوض شدن حالم رو در درجه اول مدیون خدا و بعد سهراب بودم . ادامه دارد ... ❌کپی رمان حرام است❌ https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
سلام و عرض ادب خدمت دوستان عزیزم دوستان در طی این یکساله که هیچ پارتی براتون نزاشته بودم درگیر یه سری اتفاقات و مشکلات بودم و من واقعا شرمنده گل روی تک تک تون هستم اگر خدا توفیقی بهم بده می‌خوام با کمک شما و امید و همراهی شما عزیزان رمان رو ادامه بدم و تمومش کنم . دوستانی که فراموش کردن که داستان طهورا چی بوده با سرچ می‌توانند از اول بخوانند . با تشکر
‎‎‎‎ لیلیِ آن عشق میشوم که مجنونَش تُو باشـی♡ ‎‎‎‎‎‌‌ ✨ریپلای به پارت اول رمان عاشقانه مذهبی زیبای طهورا 😍👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 به قلم پاک و روان ✍🏻 🌹 نقد و بررسی 👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : تازه می فهمیدم که چقدر احمق بودم که با وجود داشته هایم نتوانستم خوب و خوش زندگی کنم . اما به قول گفتنی ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است ! تازه مزه ی خوب زندگی بعد از سقط های مکرری که داشتم زیر زبانم آمده بود . مثل تازه عروس داماد ها همان طور عاشقانه با سهراب زندگی میکردیم و او هم از این موضوع بسیار خوشحال بود . تصمیم گرفته بودیم برای بهتر شدن حال و اوضاعمان به مشهد برویم و احمد از همان اول اعلام کرده بود که همراهی مان نمی کند . بهانه اش کار بود ... من بچه ی خودم را خوب می شناختم. دلش میخواست این سفر را دوتایی برویم . مشغول جمع کردن بار و بندیل بودم ساک را حاضر کرده بودم تا به محض آمدن سهراب راهی شویم . کتلت آماده کرده بودم تا ناهار را بین راه بخوریم . با بسته شدن درب آهنی حیاط متوجه آمدن سهراب شدم . لبه ی حوض کوچک حیاط نشست و لبه ی آستین هایش را تا زد و آبی به سر و صورتش پاشید . من هم حوله را برداشته و به استقبالش رفتم . خسته نباشی آقا ! سرش را بالا آورد لبخند نیمه ای زد و گفت : درمونده نباشی خانم ! کمی دمغ به نظر می رسید . حس میکردم مثل همیشه نیست یا شاید هم خسته بود . حوله را دستش داده و گفتم : کی راه بیفتیم ؟ مکثی کرد و به طرف خانه راه افتاد و همان طور که پشت سرش می رفتم گفت : خیلی خسته ام بذار یه استراحتی بکنم . باشه ای گفتم و به خانه رفتم . بالشی آورد و گوشه ی خانه دراز کشید. ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود وغرق در فکر کردن بود . کنارش رفته و گفتم : سهراب جان خوبی ؟ احساس میکنم یه طوری هستی ؟؟ آب دهانش را قورت داد و در حالی که سعی می‌کرد نگاهش را از من بدزد گفت : خوبم ، نگران نباش ... _احساس میکنم یه چیزی شده یا نمی‌دونم تو یه طوری هستی . من همه چیز رو آماده کردم فقط منتظرم تو بلند شی ! نیم خیز شد و با جدیت نگاهم کرد و گفت : اگر بگم بندازیمش یه وقت دیگه قبول می‌کنی ! انگاری امام رضا نطلبیده مون . ناراحت شدم و گفتم : یعنی چی !؟ تو هفته است هی به من میگی بریم تا سرم خلوت بشه بریم . ما برنامه ریختیم . من به دلم قول دادم ... الان هوایی شدم خیلی دلم لک زده برای یه زیارت ... اصلا یادم نمیاد همون یه بار هم که رفتم... تو عالم بچگی رفتم . هیچ درکی‌ از زیارت نداشتم . اما حالاواقعا دلم میخواد برم . با دلخوری ازجام بلند شدم و ادامه دادم : باشه اما حالا که تو نمی‌خوای نمی ریم . اما دیگه هیچ وقت بهم قول نده . وقتی نمیتونی به حرفت عمل کنی . بی هیچ مقدمه ای گفت : باید بریم روستا کتایون !! هاج و واج نگاهش کردم و گفتم : یعنی چی ! هیچ معلوم هست چی میگی ! دستی به موهایش کشید و کلافه گفت : خیلی وقته نرفتیم سر بزنیم دلم تنگ شده ..‌. بعدش هم میریم مشهد . کاملا متوجه بودم که سعی در پنهان کردن موضوعی دارد . و البته اصلا نمی توانست دروغ گوی خوبی باشد چون بلد نبود ... با حرفش دلشوره ی عجیبی گرفته بودم . یک آن یاد پدر و مادرم افتادم . حق با او بود خیلی وقت بود ندیده بودمشان! و سهراب هر از گاهی نامه می نوشت و بهمن هم روستایشان میداد و خبر از احوال هم می گرفتیم . اما ...حالا دوست نداشتم ذره فکر و خیال بد به ذهنم راه بدهم برای همین افکار منفی را پس زده و با سرخوشی گفتم : اتفاقا بد هم نمیگی ها ! میریم مامان بابا هامون هم می‌بریم . بنده های خدا پوسیدن بس که تو اون خونه موندن و زحمت کشیدن . نگاهش را به زمین دوخت و گفت : آماده شو بریم . تا چند دقیقه دیگه احمد هم میاد با هم میریم. دیگه واقعا داشتم به کاراش و حرفاش شک میکردم . صدایم را کمی بالاتر برده و با چاشنی عصبانیت گفتم : چرا نمیگی چته !؟ احمد که گفت با ما نمیاد . سر از کارات در نمیارم . تا نگی میخوای چیکار کنی هیچ جا نمیام . همون جا روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل گرفته و زیر چشمی نگاهش میکردم . ادامه دارد ... ❌کپی رمان حرام است❌ https://eitaa.com/mahruyan123456🍃
دوستان و همراهان عزیز مه رویان سلام عزاداری هاتون مقبول درگاه حق دوستان از امشب رمان جدید به قلم همکارم جان در کانال بارگزاری میشه پیشنهاد میکنم بخونید 😍بسیار زیباست . انشاالله در اسرع وقت ادامه ی هم میزارم . برای پیشرفت و ارتقا کانال و خواندن رمان های زیبا و مذهبی کانال رو به دوستان خودتون معرفی کنید. https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c گروه نقد و بررسی 👆 التماس دعا 🙏 https://eitaa.com/mahruyan123456🍃