eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_صد گوشه ي مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوي در دانشگاه میایستم. قرار است عمو
💗| ✨| چادرم را مرتب میکنم. باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از ساختمان خارج میشوم. هواي بیرون سرد است،بین دست هایم، ها میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که ورودي ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما باعث شده هردو سرشان پایین باشد و دست هایشان در جیب. نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن سرش،میگوید:سلام، قبول باشه. :_ممنون،از شما هم. عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند:سلام عمو خوبی؟قبول باشه. کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟ با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم. عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل انداخته اند. سوار ماشین میشویم. آقاسیاوش دستهایش را جلوي خروجی بخاري میگیرد و میگوید:وحید جونِ من،برو یه چیزي بخوریم.. عمو میگوید:چشم،داداشِ شکموي خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه قبل که اومدیم..یادته که سیاوش؟ :_آره یادمه،بریم همونجا.. عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟ میگویم:آره بریم ★ دست هایم را بهم میمالم و روبه روي عمو مینشینم. میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟ عمو کتش را به طرفم میگیرد :+خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو بپوش :_نه خودتون بپوشین :+تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش :_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه! :+نخوا،خودم میپوشم... کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید :+حالا سرما ك خوردي،هه هه هه به ریشت میخندم... از لحنش خنده ام میگیرد :_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت جنابعالی تجلی پیدا کرده :+مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن خودته؟ مشکوك از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟ :+دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داري! لبخند میزنم و سري میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر پشت به ما ایستاده و با تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال میکند. :+سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده :_چی؟ :+میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار کرد :_مهمون؟ :+آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر! سیاوش هم تا فهمید اونا میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم :_خب سر چی اختلاف دارن؟ :+میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم هم خوندن و این حرفا... عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا بستن و از اینا.. نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب دهانم را قورت میدهم. :_اونکه مال دخترعمو و پسرعموعه :+حالا هرچی... :_خب حاج خانم مخالفه؟ :+نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر دیگه رو دوست داره... سعی میکنم رفتارم،عادي جلوه کند :_حاج خانم که منطقی بود... :+الآنم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس نداري،بگو کیه،من برم خواستگاري..ولی سیاوش همینطوري نگاش میکنه،حاج خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ میگه. نفسم را حبس میکنم :_حالا دروغ میگه؟ :+نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من میگفت..لام تا کام چیزي نمیگه.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456