🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_نود_هشت نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم میشود،حتی ع
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_نه
منیر چاي میآورد.
رادان در حالی که فنجان را برمی دارد با خنده میگوید:نیکی خانم
این چاي وقتی میچسبید که شما برامون میآوردي ها مگه نه دانیال ؟
شهره،مادر دانیال با زهرخند میگوید:فعلا نیکی جون مشغول کاراي
دیگه هستن،وگرنه پسر ساده لوح من رو چه به این ازدواج؟!
دانیال میغرد:مامان...
متلکش داغم میکند،میخواهم جواب بدهم اما نگاه عمو به آرامش
دعوتم میکند.
سرم را پایین می اندازم و با بندهاي انگشتانم بازي می کنم.
مامان با حالت عصبی میگوید:شهره جون،نجابت نیکی از اول زبونزد
همه بود،چه برسه به الآن،خودت بهتر میدونی...
★
پله ها را آرام بالا میروم،دانیال هم پشت سرم میآید
مبل ها را نشان میدهم:بفرمایید
دانیال مینشیند و من هم روبه رویش.
سرش پایین است،خجالت به او نمیآید...
چند دقیقه اي میگذرد،با دو انگشت یقه اش را میگیرد:گرمه،نه؟
:_من گوش میدم
:+از کجا شروع کنم؟ آخه اولین بارمه
و لبخند میزند...
:_آقادانیال
خنده اش را میخورد و تلخ می گوید
:+قبلا آقا قبل اسمم نبود...
:_قبلا گفتید،منم جواب دادم:گذشته تو گذشته،مُرد.. اون نیکی هم
مرد.. آقادانیال،من نسبت به شما خیلی احترام قائلم،ولی واقعا این
پیشنهاد شما از پایه و اساس غلطه،من و شما اونقدر با هم فرق داریم
که اگه بخواهیم هم نمیتونیم شبیه هم بشیم..
مضطرب میگوید
:+من هرجوري شما بگید میشم،اصلا ریش میذارم،از این انگشترا
دستم میکنم،به خاطر تو..با هم میریم مشهد،آره؟مشهد خوبه
دیگه؟مکه میریم،ها؟
:_ایرانیا رو مکه راه نمیدن...
:+خب..خب میریم یه جاي دیگه،من همون جوري میشم که شما
دوس داري
دلم براي تقلاي بیهوده اش میسوزد.
:_آقادانیال... من دنبال کسی هستم که کاملم کنه،من مکملش باشم
من دلم نمیخواد شما به خاطر من ریش بذارید و اینا..اصلا شما که
کامل در جریانید،من دور از چشم پدر و مادرم چادر سر میکنم.
دوست دارم وارد خانواده اي بشم که از این قضیه استقبال کنن...نه
اینکه مثل خونواده ي خودم....
:+باشه من....من از خونوادم جدا میشم
:_من نمیخوام اسباب دردسر باشم...همین الآنشم بین خونواده
هامون تنش ایجاد شده..من دلم نمیخواد...نشدنیه آقادانیال،خواهش
میکنم تمومش کنید...
بلند میشوم و راه میافتم،از پشت صدایش بلند میشود:پس تکلیف
دل من چی میشه؟
برمیگردم:یه کم فکر کنید...خواهش میکنم، این خواسته ي شما
غیرمنطقیه،ما هیچ جوره شبیه هم نیستیم،نه..
بدون لحظه اي مکث از پله ها پایین میروم. بابا و رادان مشغول بگو و
بخند هستند و مامان و شهره با اخم نشسته اند. عمو وحید آن طرف
با موبایل حرف میزند.
آرام مینشینم،توجه همه جمع من میشود. رادان با خنده
میگوید:خب دهنمون رو شیرین کنیم؟
دانیال میآید و مینشیند.با حرکات عصبی دستمالی برمی دارد
پیشانی اش را خشک می کند.
گلویم را صاف میکنم:با همه ي احترامی که براتون قائلم،جواب من
منفیه..
دانیال عصبی سر تکان میدهد.
شهره با شادي بلند میشود:خب انگار نیکی جان هم مثل ما راضی
نیس،بهتره ما بریم دیگه
رادان هم بلند میشود:نیکی جان،یه کم بیشتر فکر کن...
★
با عمو،کنار استخر نشسته ایم..
:_انگار بابات و رادان،بیمیل نبودن..پسره خیلی داغون بود،چی بهش
گفتی تو؟
:+حرفایی که باید میشنید...
صداي موبایل عمو بلند میشود .
:_اي بابا،از سر شب هزار بار زنگ زد
:+کی؟
:_سیاوش..
نمیدانم چرا ناخودآگاه لبخند روي لب هایم مینشیند...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد
گوشه ي مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوي در دانشگاه میایستم. قرار
است عمو وحید به دنبالم بیاید. پرستو،همکلاسی ام کنارم میایستد
:_.نیکی بیا من میرسونمت.
لبخند میزنم.
:+ممنون،میان دنبالم.
:_باشه،تا فردا
:+خداحافظ
پرستو میرود. نگاهی به ساعت میاندازم،یازده و نیم است. ده دقیقه
اي از قرارمان گذشته.
به اطراف نگاه میکنم،شاید عمو را ببینم. صبح بابا سوئیچ ماشینش را
به عمو داد،خودش هم با اشرفی رفت. ماشین بابا جلوي پایم توقف
میکند. نگاه میکنم آقاسیاوش هم اینجاست.
سوار میشوم.
هُرم گرما،صورتم را میسوزاند. بلند سلام میدهم.
عمو به طرفم برمیگردد :علیک السلام،شرمنده که دیر شد،این
ترافیک تهران به هیچ قول و قراري وفا نمیکنه.
آقاسیاوش هم آرام سلام میدهد،سربه زیر نشسته.
عمو به آقاسیاوش نگاه میکند:البته تقصیر این دوستمون هم شدا،عین نوعروسا چسبیده بود به آینه،هی موهاشو از این طرف
سرش می داد اون طرف،هی از اون طرف می داد این طرف...
آقاسیاوش با خجالت میگوید:آقاوحید،به جاي این حرفا،راه بیفت.
عمو دستش را روي چشمش میگذارد:چشم برادر،فقط شما بگو کجا؟
آقاسیاوش میگوید:چه بدونم؟یعنی تو این تهران به این عظمت،یه جا
پیدا نمیشه؟
میگویم:جسارتا عمو،میشه بریم امامزاده صالح؟
عمو میگوید:بله،چرا نمیشه،خیلیم خوبه،آقاسیاوش نظرت؟
آقاسیاوش میگوید:چی بهتر از این؟
عمو،حرکت میکند و در عین حال می پرسد:چه خبر نیکی خانم ؟
میگویم:سلامتی،خبر خاصی نیست..
عمو ماشین را نگه میدارد:بچه ها،یه دقیقه بشینین من از این دکه یه
کم خوراکی بخرم بیام..
آقاسیاوش میگوید:بذار من میرم.
:_نه خودم میرم..امانتی حاج خانم یادت نره
عمو پیاده میشود.خودم را با آلبوم گوشی سرگرم میکنم.
آقاسیاوش میگوید:نیکی خانم،من از طرف حاج خانم براتون یه امانتی
دارم. وظیفه دارم برسونم دستتون،بفرمایید این خدمت شما بسته اي را به طرفم میگیرد:ناقابله
:_ممنون،زحمت کشیدید،جویاي احوال حاج خانم بودم از عمو،خیلی
از طرف من ازشون تشکر کنین،زحمت افتادین،ممنون
:+سلیقه ي حاج خانمه،امیدوارم بپسندین.
:_خیلیم عالی،لطف کردین.
عمو سوار میشود. نگاهی به بسته میاندازم،با سلیقه، کادوپیچ شده و
رویش پاپیون کوچکی چسبانده شده. عمو ماشین را روشن میکند و
راه میافتیم.
به امامزاده که میرسیم،عمو ماشین را پارك میکند و پیاده میشویم.
این،اولین زیارت عمرم است... حس ناب و بی نظیري در رگهایم
جریان مییابد. هواي خوب را با ریه هایم میبلعم و وارد حیاط امامزاده
میشوم. چقدر اینجا،همه چیز بوي خدا میدهد.
عمو میگوید:خب،الآن وقت نمازه. بریم نماز و زیارت...نیکی بعد چهل
و پنج دقیقه همینجا،خوبه؟
میگویم:آره خوبه.
وارد امامزاده میشوم. دستم را روي سینه میگذارم و سلام میدهم.
آرام به طرف بقعه میروم. دست روي ضریح مبارك میکشم و صورتم
را روي شبکه هایش میگذارم..حس خوب بندگی،مثل خون در رگ هایم جریان مییابد. صداي(اللّه اکبر) اذان بلند میشود،خداي مهربانم
صدایم میزند براي صحبت...
یک مهرتربت از جامهري کنارستون برمیدارم و خودم را به صف خانم
هایی که براي فلاح،عجله میکنند، میرسانم. صداي خوشبختی به
گوشم میرسد (حی علی الفلاح)
چشمهایم را میبندم و گوش دلم را به صداي دعوت دلدار
میسپارم(حی علی خیرالعمل)
با همه ي وجود،خودم را غرق در توجه به پروردگارم میکنم و قامت
میبندم،قربۀ الی اللّه..
اللّه اکبر..
★
مفاتیح کوچکم را از کیف درمیآورم و زیارت عاشورا میخوانم. ده
دقیقه اي تا وعده ام با عمو،مانده. عاشورا که تمام میشود،کنار ضریح
کوچک امامزاده مینشینم. دلم روضه ي سیدالشهدا می خواهد. از
گوشی،یک مداحی انتخاب میکنم،هندزفري را روي گوش هایم می
گذارم ؛مبادا صدا دیگران را آزار دهد. با روضه خوان میخوانم و گریه
میکنم و حل میشوم در صبر حیدري حضرت زینب....
★
دوباره زیر چشم هایم دست میکشم،مبادا کسی اشکهایم را بفهمد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
ـ تا جان و دلم باشد ❤️
من جان و دلَت جویم
ـ یا من به کنار افتم 🌱
یا تو به کنار آیی...
📚| #نظامی
@mahruyan123456
وسعت قلب تو را تنها خدایت دید و بس
فاطمه! قدر تو را تنها علی فهمید و بس
@mahruyan123456🍃
1_722953209.mp3
3.67M
-فاطمیھڪہشروعمیشه
دلبرایفاطمه'سلامالله'میگیره
تمومکهمیشهبرایمولا💔
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_صد گوشه ي مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوي در دانشگاه میایستم. قرار است عمو
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_یک
چادرم را مرتب میکنم. باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از
ساختمان خارج میشوم. هواي بیرون سرد است،بین دست هایم، ها
میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که
ورودي ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما
باعث شده هردو سرشان پایین باشد و دست هایشان در جیب.
نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن
سرش،میگوید:سلام، قبول باشه.
:_ممنون،از شما هم.
عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند:سلام عمو
خوبی؟قبول باشه.
کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟
با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم.
عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل
انداخته اند.
سوار ماشین میشویم.
آقاسیاوش دستهایش را جلوي خروجی بخاري میگیرد و
میگوید:وحید جونِ من،برو یه چیزي بخوریم..
عمو میگوید:چشم،داداشِ شکموي خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه قبل که اومدیم..یادته که سیاوش؟
:_آره یادمه،بریم همونجا..
عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟
میگویم:آره بریم
★
دست هایم را بهم میمالم و روبه روي عمو مینشینم.
میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟
عمو کتش را به طرفم میگیرد
:+خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو
بپوش
:_نه خودتون بپوشین
:+تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش
:_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه!
:+نخوا،خودم میپوشم...
کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید
:+حالا سرما ك خوردي،هه هه هه به ریشت میخندم...
از لحنش خنده ام میگیرد
:_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت جنابعالی تجلی پیدا کرده
:+مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن
خودته؟
مشکوك از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟
:+دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داري!
لبخند میزنم و سري میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر
پشت به ما ایستاده و با تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال
میکند.
:+سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده
:_چی؟
:+میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار
کرد
:_مهمون؟
:+آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر!
سیاوش هم تا فهمید اونا میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو
بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم
:_خب سر چی اختلاف دارن؟
:+میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم هم خوندن و این حرفا... عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا
بستن و از اینا..
نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب
دهانم را قورت میدهم.
:_اونکه مال دخترعمو و پسرعموعه
:+حالا هرچی...
:_خب حاج خانم مخالفه؟
:+نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر
دیگه رو دوست داره...
سعی میکنم رفتارم،عادي جلوه کند
:_حاج خانم که منطقی بود...
:+الآنم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس نداري،بگو
کیه،من برم خواستگاري..ولی سیاوش همینطوري نگاش میکنه،حاج
خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ میگه.
نفسم را حبس میکنم
:_حالا دروغ میگه؟
:+نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من
میگفت..لام تا کام چیزي نمیگه..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_صد_دو
به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش
میکند.مشخص است که نمیتواند طرف پشت تلفن را مُجاب کند.
:+حاج خانم میگه بابا،یه کلمه بگو،یه اسم فقط.. اما سیاوش میگه یا
اون دختر،یا هیچکس
سرم را پایین میاندازم،چرا اینطور شده ام...دلم نمیخواهد به هیچ
چیز فکر کنم. از فکري که به سرم افتاده،لرزه به جانم میافتد...
خدایا،من چرا اینطور شده ام؟؟
چرا دلم خواست،آن دختر من باشم؟
گارسون،سینی کباب ها را بین من و عمو میگذارد،باز هم نگاهم
کشیده میشود سمت آقاسیاوش که همچنان با تلفن حرف میزند. با
دست راست موبایل را گرفته و دست چپش را داخل جیب کاپشنش
کرده. با پایش به یک سنگ کوچک ضربه میزند و به طرف ما
برمیگردد.
کلافگی رفتارش،دلم را آشوب میکند.. دلم میخواهد نگاهم را
بدزدم،اصلا به او فکر نکنم و اینقدر دخترعمه اش را در ذهنم به
تصویر نکشم.. اما نمیتوانم...
ناخودآگاه،سعی میکنم دخترعمه اش را نقاشی کنم.. دلم میخواهد
زیبارو و خوش اخلاق نباشد...
سرم را پایین میاندازم.. چرا اینطور شده ام؟؟
دلیل دل آشوب قلبم چیست؟؟
این رختشویخانه چیست که امروز درون قلبم افتتاح شده؟
یک جفت کفش چرم مردانه ي مشکی،برابرم میایستد. سر بلند
میکنم،آقاسیاوش است...
نگاهم را میدزدم،خودم را کنار عمو میکشم تا او هم بنشیند..
آقاسیاوش سعی میکند ناراحتی صدایش ملموس نباشد.
:_چرا شروع نکردین؟؟
عمو نگران نگاهش میکند.
:+صبر کردیم بیاي
سرم را کمی بلند میکنم.
آقاسیاوش مثل مرغ سرکنده مدام نگاهش را این طرف و آن طرف
میدواند.
عمو یک لقمه برایم میگیرد و دستم میدهد،به طرف سیاوش
برمیگردد
:+بخور تو هم دیگه
آقاسیاوش میگوید:میخورم،میخورم
و یک لقمه ي کوچک میگیرد و من،میبینم که به سختی یک قطعه سنگ،آن را میبلعد.
نمیدانم چرا،نگرانی گلویم را چنگ میزند.
عمو صدایم میزند.
:+نیکی چرا نمیخوري ؟
آب دهانم را قورت میدهم.
:_می خورم...
دستم را مثل یک تکه چوب خشک دراز میکنم.
هوا،سرد است اما سنگینی فضا،خون را در رگ هایم منجمد کرده.
به سختی لقمه میگیرم و در دهانم میگذارم.
عمو و آقاسیاوش هم،اشتیاقی به خوردن ندارند.
آقاسیاوش میگوید:وحید...راستش...سفرمون باید طولانی تر
بشه...میدونم کاراي شرکت و بابات مونده ولی...
عمو میپرسد:چرا؟چی شده؟؟
:_فردا،مامانم با عمه ام میان ایران..میان که...یعنی میان...
حس میکنم اضافی ام...انگار نباید باشم،انگار بودنم سیاوش را مقید
کرده.
بلند میشوم:عمو من میرم قدم بزنم...
آقاسیاوش به شدت مانع میشود:نه بشینید خواهش میکنم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456