eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_دو من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم.. ع
💗| ✨| بی کس... نگرانم... نگران تنها ماندن مادرم. نگران بی پناهی خودم... اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم... نگران شب اول قبرش... از ته دل زار می زنم. برای مادرم،برای خودم و برای پدر جوان تازه درگذشته ام... *مسیح* صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ی نیکی از جلوی چشمانم کنار نمی رود. زبانم لال،شبیه مرده ها شده. آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روی شانه ی عمووحید افتاد؛احساس کردم از دست دادمش.. مامان که روی صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا حس کردم الان است که بمیرم... با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود. روی خاک ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک می ریزد. نگرانم... نگران سلامتی اش... نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم. برای آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم... خودم را کنار مامان می کشانم. :_عمووحید کجاست؟ اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند موهای مجعدش را زیر شال مشکی اش پنهان کند. :+با مانی رفتن برای بدرقه ی مهمونا... پشت دست راستم را روی کف دست چپم می کوبم. :_ای بابا...الان عمو باید پیش نیکی باشه... مامان چپ چپ نگاهم می کند. :+پس تو چی کاره ای؟برو پیش نیکی...الان بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز داره... ناچار و معذب به طرف نیکی می روم. فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین اطرافم...کاری داشتی صدام بزن.. نیکی سر تکان می دهد. کنارش می نشینم،نگاهم می کند. صدای لرزانش آتشم می زند؛سقوط می کنم. می میرم برای مظلومیتش:یتیم شدم مسیح.... *نیکی* با دست هایم زانوانم را بغل می گیرم و چانه ام را تکیه گاه سرم می کنم. نگاهی به خاک های خیس برآمده می کنم. روانداز سرد و سنگین بابا! اشک هایم راه همواری روی گونه هایم پیدا کرده اند و صدایم می لرزد.از کی اردیبهشت اینقدر سرد شده؟ :_یتیم شدم مسیح! صدای شکستنش را می شنوم.دلم را می گویم! انگار تا چند لحظه پیش باور نکرده بودم که بابا نیست.. که رفته.. که یتیم شده ام! چه مزه ی تلخی دارد این واژه... پر از غربت است. پر از تنهایی... دستی ظریف روی شانه ام قرار می گیرد و پشت بندش صدای زن عمو را می شنوم:نیکی جان بهتره دیگه بریم عزیزم خودم را نزدیک آرامگاه بابا می کشم :_من نمیام... می خوام اینجا بمونم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456