🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_یک
چشم هایش سرخ سرخ است و گودی زیرشان خبر از گریه ی طولانی اش می دهد.
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم.
محکم بغلش می کنم.
در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم.
تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت...
سرم را روی شانه ی عمو می گذارم.
می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی دارد؟
مهم این است که عمووحید برگشته.
*
خانه در سکوت ماتم باری فرورفته.
رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این...
دستش را روی شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم...
"نیکی چطوره؟" تنها جمله ای بود که عمو در طول مسیر گفت و من هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن
دادم:"داغون"
از کنارم می گذرد و نگاهم روی چند تار موی سفید روی شقیقه اش ثابت می ماند.
بار آخر که عمو را دیدم،موی سفید نداشت،داشت؟
داغ برادر اینقدر سخت است؟
پشت سرش از پله ها بالا می روم.
جلوی در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می اندازد.
:_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر بدیم...حضورش برای نیکی خیلی مفیده...
سر تکان می دهم.
عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود.
مظلومانه کنار در می ایستم و به صدای هق هق خفه ی نیکی گوش می سپارم...
نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و بسازم..
باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران بسپارم...
عقلم به قلبم تشر می زند.
الان وقت این حرف ها نیست...
عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم.
وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صدای ضبط شده اش را فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است
این را برایش پخش کنم.
می خواهم از جلوی در کنار بروم که عمووحید متوجهم می شود:مسیح...
نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادی؟
دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم.
نه!
این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد...
انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم.
می بینمش.. یک طرف روی سجاده ی سبز روشنش نشسته.
چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاری است.
عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا بنشینم.
قلبم به درد آمده.
دیدن گریه ی نیکی،برای من آسان نیست...
خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است...
ویران شدن است؛نابودی است...
کمی دورتر روی زمین می نشینم.
نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی ماند.
سعی می کنم نگاهش نکنم.
عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد.
یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند.
دلم می لرزد.
وجودم می لرزد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_دو
من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم..
عمو سرش را در بغل می گیرد.
کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم .
جلوی در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می دهم و به زمزمه ی دلنشین عمو گوش می دهم...
معنای حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می ریزد...
می شنوم زیرلب می گوید:
يَا ابْنَ شَبِيبٍ إِنْ كُنْتَ بَاكِياً لِشَيْءٍ فَابْكِ لِلْحُسَيْنِ
گریه ی نیکی اوج می گیرد...
سرم را روی زانویم می گذارم.
اشک هایم،برای ریختن سبقت می گیرند.
*نیکی*
بابا را آورده اند.
درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند.
تابوتش را روی خاک،کنار قبر خالی گذاشته اند.
هیچ یادم نیست..
از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از تشییعش...
فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید.
فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش...
کنار بابا سقوط می کنم.
ناخودآگاه دست جلو می برم و روی صورت پوشیده اش می کشم.
دلم برای صدایش تنگ شده.
از تصور بالایی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روی سینه اش می گذارم.
سرد است..
سرد سرد...
صدایی نمی آید.
ضربان ندارد...
نه!
قلبش نمی زند.
بابا رفته...
این را چشمان برای همیشه بسته شده اش می گویند.
بابا رفته...
این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد.
بابا رفته...
حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند.
داغ بی پدری را روی شانه هایم حس می کنم.
انگار نفسم بند آمده.
چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم.
بی فایده است.
اکسیژن کم آورده ام.
مرگ پیش چشمم می رقصد.
چشمانم سیاهی می رود.
قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد.
دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم.
خنکای آب که روی صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد می زنم:"یازهرا"
بار از دوشم برداشته می شود.
سبک می شوم.
اشک هایم دوباره جاری می شود.
در میان بهت مامان و گریه های من بابا را داخل قبر می گذارند.
عمووحید برای تلقین گفتن وارد قبر می شود.
قلبم فشرده می شود.
تنها شده ام.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
⸤نسیمِصبحبہپاداش،جانمنبستانـ
ببربہحضرتِجانانسلامِمنتظرانـ⸣
❥| #سلامامامزمانم
✨| #اللهمعجللولیڪالفرج
@mahruyan123456 🍃
『تنهارفیقیکههمیشهحواسشبهتهست،
خداست』
#خداجانمـ🧡👒
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_دو من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم.. ع
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_سه
بی کس...
نگرانم...
نگران تنها ماندن مادرم.
نگران بی پناهی خودم...
اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم...
نگران شب اول قبرش...
از ته دل زار می زنم.
برای مادرم،برای خودم و برای پدر جوان تازه درگذشته ام...
*مسیح*
صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ی نیکی از جلوی چشمانم کنار نمی رود.
زبانم لال،شبیه مرده ها شده.
آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روی شانه ی عمووحید افتاد؛احساس کردم از دست دادمش..
مامان که روی صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا
حس کردم الان است که بمیرم...
با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود.
روی خاک ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک می ریزد.
نگرانم...
نگران سلامتی اش...
نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم.
برای آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم...
خودم را کنار مامان می کشانم.
:_عمووحید کجاست؟
اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند موهای مجعدش را زیر شال مشکی اش پنهان کند.
:+با مانی رفتن برای بدرقه ی مهمونا...
پشت دست راستم را روی کف دست چپم می کوبم.
:_ای بابا...الان عمو باید پیش نیکی باشه...
مامان چپ چپ نگاهم می کند.
:+پس تو چی کاره ای؟برو پیش نیکی...الان بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز داره...
ناچار و معذب به طرف نیکی می روم.
فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین اطرافم...کاری داشتی صدام بزن..
نیکی سر تکان می دهد.
کنارش می نشینم،نگاهم می کند.
صدای لرزانش آتشم می زند؛سقوط می کنم.
می میرم برای مظلومیتش:یتیم شدم مسیح....
*نیکی*
با دست هایم زانوانم را بغل می گیرم و چانه ام را تکیه گاه سرم می کنم.
نگاهی به خاک های خیس برآمده می کنم.
روانداز سرد و سنگین بابا!
اشک هایم راه همواری روی گونه هایم پیدا کرده اند و صدایم می لرزد.از کی اردیبهشت اینقدر سرد شده؟
:_یتیم شدم مسیح!
صدای شکستنش را می شنوم.دلم را می گویم!
انگار تا چند لحظه پیش باور نکرده بودم که بابا نیست..
که رفته..
که یتیم شده ام!
چه مزه ی تلخی دارد این واژه...
پر از غربت است.
پر از تنهایی...
دستی ظریف روی شانه ام قرار می گیرد و پشت بندش صدای زن عمو را می شنوم:نیکی جان بهتره دیگه بریم عزیزم
خودم را نزدیک آرامگاه بابا می کشم
:_من نمیام... می خوام اینجا بمونم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_چهار
:+آخه اینجوری که...
صدای مردانه ی عمووحید میان کلام زن عمو می دود:چی شده شراره خانم؟
بدون توجه به حرف هایشان دست روی خاک می کشم.
بحث سر ماندن من است.
سر اینکه زشت است و مهمان ها منتظر من هستند.
سر اینکه باید الان بر خودم مسلط باشم...
این ها چه می دانند بابا؟!
چه می دانند حسرت های دخترانه ام روی دلم تلنبار شده...
چه می دانند الان بیشتر از هرکسی من به تو نیاز دارم و تو به من...
می شنوم عمووحید مرا به مسیح می سپارد و زن عمو را راضی می کند تا وظیفه ی سنگین مهمان داری را باهم به
انجام برسانند..
مهم نیست.
حرف های هیچ کدام شان...
حتی پچ پچ های درگوشی مهمان ها...نگاه های از سر ترحم شان...
مهم این است که حالا؛بیشتر از هرکسی من به بابا نیاز دارم و او به من...
تنهایش نمی گذارم..
در سخت ترین ساعت ها رهایش نمی کنم..
دور و برم که خلوت می شود،آرام صدایش می زنم.
بی هدف!
تنها با این امید که شاید جواب دهد!
:_بابا...
چند کلاغ از روی یکی از درختان بهشت زهرا بلند می شوند.
دوباره با بغض یتیمی صدایش می زنم.
:_بابا.....
صدای خش خش قدم هایی می آید.
بلندتر و با استیصال می خوانمش
:_بابا....
دیگر طاقت ندارم.
صدایم را آزاد می کنم ، به اشک هایم رخصت سیل می دهم و خودم را روی بابا می اندازم.
*
نمی دانم چند ساعت و چند دقیقه گذشته.
با صدای تلاوت قرآن به خودم می آیم.
سرم را بلند می کنم.
نگرانی و تنهایی به قلب بی پناهم هجوم می آورند.
اضطراب وجودم را می گیرد. می ترسم...
می ترسم برگردم.
برگردم و نباشد!
با دلهره،صدایش می زنم.
می ترسم..
می ترسم که نباشد:مسیح!
:+جانم؟
آرامش در وجودم سرازیر می شود.
دوباره نگاه از او می دزدم.
دروغ نیست اگر بگویم از او و محبت هایش خجالت می کشم.
:_صدای قرآن از کجاست؟
:+یه پیرمرد داره می خونه..
:_میشه بگی بیاد بالا سر بابا بخونه؟
:+آره عزیزم،حتما...
به سرعت بلند می شود.صدای گام های بلندش را می شنوم .
نگاهی به قاب عکس بابا می اندازم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
•💙☁️•
#صاحبناالغریبــ😍
يوسف گمگشته باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثلِ يعقوبيم و حسرت ميخوريم
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_چهار :+آخه اینجوری که... صدای مردانه ی عمووحید میان کلام ز
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_پنج
لبخندش اصلا با روبان مشکی کنج قاب،سازگار نیست...
آه؛ناخودآگاه از اعماق ریه هایم برمی خیزد؛نمک به دل شکسته ام می زند و سرما به جانم می اندازد.
دو جفت کفش مردانه آن سو می ایستند.
کفش های مسیح را می شناسم.
سرم را بلند می کنم تا سلام بدهم که صدای پیرمرد،قلبم را تا مرز جنون می برد:سلام دخترم...
دخترم!
سرم را میانه ی راه برمی گردانم و به بابا می دوزم.
زیرلب جواب سلام پیرمرد را می دهم.
مسیح کنارم می نشیند.
پیرمرد هم روبه رویمان:چی بخونم؟
به طرف مسیح برمی گردم.
با غصه به اشک هایم خیره شده.
:_یاسین... لطفا یاسین بخونین...
صدای تلاوت محزون پیرمرد،در دمادم غروب در بهشت زهرا،بالای سر بابا می پیچد.
دوباره خودم را بغل می گیرم.
دلم برایت تنگ شده بابا!
کاش می دانستم اینقدر زود خواهی رفت....
****
هوا تاریک شده که وارد خانه می شوم.
مسیح هم پشت سرم.
جلوی در؛عمووحید و مانی به استقبال و بدرقه ی مهمان ها ایستاده اند.
زیرلب سلام می دهم و از کنارشان می گذرم.
عمووحید دستم را می گیرد و مجبورم می کند بایستم.
:+خوبی نیکی؟
لبخند که نه!لب هایم کش می آیند:خوبم...
عمو با نگرانی نگاهم می کند.
دسته گل های کوچک و بزرگ دورتادور سنگ فرش حیاط چیده شده اند.
از کنارشان می گذرم و وارد خانه می شوم.
خانه پر از مهمان است.
مادرم در صدر مجلس کنار عمومحمود و زن عمو نشسته.
پیراهنی ساده و مشکی پوشیده و روسریش مرتب روی موهایش نشسته.
جلو می روم.
گریه نمی کند،برخلاف من.
زن عمو برایم جا باز می کند اما برابر مامان زانو می زنم.
دست هایش را بین دست هایم می گیرم.
می دانم مهمان ها دارند نگاهم می کنند.
نگاهی به چشم های مامان می اندازم.
چشم های زیبای بی فروغش!
سرم را روی زانویش می گذارم.
اشک هایم دامن پیراهنش را خیس خواهند کرد؛مهم نیست!
مهم این است که دیگر از دار دنیا؛من بعد از خدا مامان را دارم و او من را..
می دانم رفتارم متناسب با مجالس عزاداری رسمی نیست اما من هم دل دارم.
دلی که تا مرز انفجار رسیده.
:_مامان شب اول رو کنارش بودم... نذاشتم تنها بمونه.
مامان خاک های دور و برش رو خودم صاف کردم.با همین دستام.
سرم را بلند می کنم و دست هایم را نشانش می دهم.
هنوز گریه نمی کند؛اما صورت من خیس خیس است.
:_مامان صورتشو دیدی؟به خاطر عمل سرشو شکافته بودن...
دیدی؟
ندیدی؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
زمان کوتاه است
و لحظات برگشت ناپذیر
زندگی، حبابی بیش نیست
ساده تر ببینیم
ساده تر بگیریم
ساده تر بخندیم
زندگی ساده ترش زیباست...
@mahruyan123456🍃
✥چه زیباست ک از موفقیت دیگران
✥به اندازه ای خوشحال شویم
✥که از موفقیت خود خوشحال میشویم!☔️
@mahruyan123456 🍃