🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هشت ضربه چنان کاری بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش... خونریزی
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_نه
نیاز دارم به آغوش محکمش.
آغوشی که میدانم پاکی است بوی هوس نمیدهد.نیاز دارم به حمایتش.
که بدانم تنها نیستم...
که دوباره بگوید مراقبم است،تا همیشه..
اصلا من به کدام دلیل خودم را از آغوش همسرم محروم میکنم؟
سرم را بین کتف و سینهاش پنهان میکنم و دوباره و از تهدل زار میزنم.
چقدر پر نشدنیاست،جای خالیت،بابا...
••••
سرم را بلند میکنم و اشکهایم را پاک..
:_نیکی....
نگاهش میکنم.
این پا و آن پا میکند برای گفتن...
بگو مسیح جان.دیگر هیچ چیز این اندازه کمرم را خم نخواهد کرد..
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد غم از دست دادن پدر...
یازهرا!
:+بگو مسیح جان،میشنوم..
جانش را از ته دل میگویم.
تنهایی،مهربانم کرده!
:_عمومحمودت میخواد ببیندت...
شگفتزده میشوم.
یک لحظه بهت تمام وجودم را میگیرد.در برابر فهم و شعور این مرد،متعجبم.
شرم دارد از آوردن نام "بابا"یش پیش من...
پدرش را عمومحمود من خطاب می کند....
سر تکان میدهم:باشه بریم..
:_مطمئنی حالت خوبه؟؟ اگه نه،میمونه واسه یه وقت دیگه..
لبخند کمجانی میزنم:خوبم
باهم از پله ها پایین میرویم.
خانه پر از خدمتکار شده و پر از عکس خندان بابا،با روبان مشکی..
ظرفهای خرما و حلوا و بوی گالب..
همه ی اینها کار عموست.
چقدر خوب که هست..که تکیهگاه است.
که جای خالی بابا را...
نه،جای خالی اش را هیچکس،هیچوقت نمیتواند پر کند.
بغض کردهام.
بغضی به سنگینی از دستدادن کوه پشتسر..
داغ ِی مصیبت... بغضی به
بغضی به اندازهی تمام دنیا...
چشمهایم ناخودآگاه پر میشوند و اشکهایی که بیاجازه صورتم را خیس میکنند.
یک لحظه قلبم مچاله میشود.
چشمهایم را میبندم و به نرده تکیه میدهم.
حس میکنم الان است که سنگکوب کنم و بمیرم.
مسیح صدایم میزند:نیکی خوبی؟؟
چشمهایم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم.
وزنهای روی قلبم گذاشتهاند که با هربار نفس کشیدن بالا و پایین میشود.
:_میخوای دستت رو بدی به من؟
به طرفش برمیگردم.
با مظلومیت و نگرانی نگاهم میکند.
:+خوبم مسیح،مطمئن باش..
قدمهای مانده را سریعتر و محکم برمیدارم تا به عمو برسم.
عمو نگاهی به من میاندازد:تسلیت میگم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد
مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
عمو ادامه میدهد:خواستم با مامانت مشورت کنم،ولی همه چی رو سپرد به من.خواستم نظر تورو هم بدونم.واسه مراسم
و تدفین و...
مار خفته در گلویم،چشمهایم را نیش میزند و بی کسی،قلبم را...
:+هرچی صلاح میدونین عمو... ما که به جز شما کسی رو نداریم...
عمو سر تکان میدهد و بازوهایم را میگیرد:نگران نباش دخترم...به بهترین شکل همه چی رو برگزار میکنیم..اگه
چیزی خواستی فقط کافیه بهم بگی...
لبخند میزنم:ممنون از محبتتون...ولی تا مسیح هست،چیزی لازم ندارم..
راست میگویم.
در همین چند ساع ِت بی پدری،مثل پروانه دور من و مامان گشته.
عمو سر تکان میدهد:پس خیالم راحته..
به چند تا از بچه های شرکت گفتم،خبر رو روی سایت کارخونه ی من و بابات گذاشتن..الانه که از هر طرف،مهمون
بیاد.وسایل پذیرایی رو گفتم اشرفی بگیره ، خدمتکارام اومدن...
تو فقط پیش مامانت باش..چیز دیگهای نمیخوای؟؟
:+دست شما درد نکنه..
عمو بازویم را فشار میدهد:وظیفه است...نیکی ...من...من بابات رو خیلی دوست داشتم...خیلی
سر تکان میدهم:بابام هم...وقتی شنید دوست دارم عروس شما بشم، چیزی نگفت،ولی چشماش برق زد...
عمو سرش را پایین میاندازد.
اشکهایم را پاک میکنم.
دلم برایت تنگ شده بابا....
•••••
صدای مهربان و گرفته اش در سرسرای گوشم میپیچد.
اشکهایم را پاک میکنم.
میدانم او هم آنطرف خط اشک میریزد
:_بعد شهادت حضرت رسول،حضرت زهرا اونقدر گریه میکردن که همسایه ها اعتراض کردن..
مردم نمکنشناس مدینه،به حضرت امیر گفتن:به زهرا بگو یا روز گریه کنه،یا شب...
بعضی روضه خوان ها اومدن در حق حضرت فاطمه،ظلم کردن...
این روایت رو گفتن و بعدش گفتن حضرت زهرا در فراق پدرش اینجوری گریه میکرد...
ولی من و تو میدونیم،میدونیم گریهی حضرت زهرا نه واسه از دستدادن پدرش،که برای مظلومیت حضرت امیر
بود....
حضرت زهرا بیشتر از شهادت پدرش،ناراحت تنهایی امیرالمومنین بود...
عزیزدلم،میدونم بغض داری...
میدونم ناراحتی...میدونم تنهایی...
گریه کن،خودت رو خالی کن
ولی ناشکری نکنی جان دل عمو...باشه؟
صدایم میلرزد:عمو؟
:_جان عمو؟
:+واسم روضه بخون...
:_چه روضهای واست بخونم عزیزدلم؟
:+واسم روضه ی حضرت زینب بخون...
مسیح
نگاهی به اطراف می اندازم.
اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبری از عمووحید نیست.
خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاری از پدربزرگ را به دست پزشک معالجش و دوستش سیاوش سپرد و خودش به
سرعت برق و باد راهی ایران شد.
دوباره نگاهی به گیت های خروجی می کنم.
می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صدای آشنایی از پشت سرم می آید.
:_مسیح جان...
برمی گردم.
عمووحید پشت سرم ایستاده.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_یک
چشم هایش سرخ سرخ است و گودی زیرشان خبر از گریه ی طولانی اش می دهد.
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم.
محکم بغلش می کنم.
در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم.
تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت...
سرم را روی شانه ی عمو می گذارم.
می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی دارد؟
مهم این است که عمووحید برگشته.
*
خانه در سکوت ماتم باری فرورفته.
رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این...
دستش را روی شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم...
"نیکی چطوره؟" تنها جمله ای بود که عمو در طول مسیر گفت و من هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن
دادم:"داغون"
از کنارم می گذرد و نگاهم روی چند تار موی سفید روی شقیقه اش ثابت می ماند.
بار آخر که عمو را دیدم،موی سفید نداشت،داشت؟
داغ برادر اینقدر سخت است؟
پشت سرش از پله ها بالا می روم.
جلوی در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می اندازد.
:_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر بدیم...حضورش برای نیکی خیلی مفیده...
سر تکان می دهم.
عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود.
مظلومانه کنار در می ایستم و به صدای هق هق خفه ی نیکی گوش می سپارم...
نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و بسازم..
باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران بسپارم...
عقلم به قلبم تشر می زند.
الان وقت این حرف ها نیست...
عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم.
وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صدای ضبط شده اش را فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است
این را برایش پخش کنم.
می خواهم از جلوی در کنار بروم که عمووحید متوجهم می شود:مسیح...
نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادی؟
دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم.
نه!
این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد...
انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم.
می بینمش.. یک طرف روی سجاده ی سبز روشنش نشسته.
چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاری است.
عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا بنشینم.
قلبم به درد آمده.
دیدن گریه ی نیکی،برای من آسان نیست...
خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است...
ویران شدن است؛نابودی است...
کمی دورتر روی زمین می نشینم.
نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی ماند.
سعی می کنم نگاهش نکنم.
عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد.
یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند.
دلم می لرزد.
وجودم می لرزد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_دو
من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم..
عمو سرش را در بغل می گیرد.
کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم .
جلوی در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می دهم و به زمزمه ی دلنشین عمو گوش می دهم...
معنای حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می ریزد...
می شنوم زیرلب می گوید:
يَا ابْنَ شَبِيبٍ إِنْ كُنْتَ بَاكِياً لِشَيْءٍ فَابْكِ لِلْحُسَيْنِ
گریه ی نیکی اوج می گیرد...
سرم را روی زانویم می گذارم.
اشک هایم،برای ریختن سبقت می گیرند.
*نیکی*
بابا را آورده اند.
درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند.
تابوتش را روی خاک،کنار قبر خالی گذاشته اند.
هیچ یادم نیست..
از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از تشییعش...
فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید.
فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش...
کنار بابا سقوط می کنم.
ناخودآگاه دست جلو می برم و روی صورت پوشیده اش می کشم.
دلم برای صدایش تنگ شده.
از تصور بالایی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روی سینه اش می گذارم.
سرد است..
سرد سرد...
صدایی نمی آید.
ضربان ندارد...
نه!
قلبش نمی زند.
بابا رفته...
این را چشمان برای همیشه بسته شده اش می گویند.
بابا رفته...
این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد.
بابا رفته...
حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند.
داغ بی پدری را روی شانه هایم حس می کنم.
انگار نفسم بند آمده.
چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم.
بی فایده است.
اکسیژن کم آورده ام.
مرگ پیش چشمم می رقصد.
چشمانم سیاهی می رود.
قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد.
دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم.
خنکای آب که روی صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد می زنم:"یازهرا"
بار از دوشم برداشته می شود.
سبک می شوم.
اشک هایم دوباره جاری می شود.
در میان بهت مامان و گریه های من بابا را داخل قبر می گذارند.
عمووحید برای تلقین گفتن وارد قبر می شود.
قلبم فشرده می شود.
تنها شده ام.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
⸤نسیمِصبحبہپاداش،جانمنبستانـ
ببربہحضرتِجانانسلامِمنتظرانـ⸣
❥| #سلامامامزمانم
✨| #اللهمعجللولیڪالفرج
@mahruyan123456 🍃
『تنهارفیقیکههمیشهحواسشبهتهست،
خداست』
#خداجانمـ🧡👒
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_دو من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم.. ع
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_سه
بی کس...
نگرانم...
نگران تنها ماندن مادرم.
نگران بی پناهی خودم...
اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم...
نگران شب اول قبرش...
از ته دل زار می زنم.
برای مادرم،برای خودم و برای پدر جوان تازه درگذشته ام...
*مسیح*
صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ی نیکی از جلوی چشمانم کنار نمی رود.
زبانم لال،شبیه مرده ها شده.
آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روی شانه ی عمووحید افتاد؛احساس کردم از دست دادمش..
مامان که روی صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا
حس کردم الان است که بمیرم...
با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود.
روی خاک ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک می ریزد.
نگرانم...
نگران سلامتی اش...
نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم.
برای آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم...
خودم را کنار مامان می کشانم.
:_عمووحید کجاست؟
اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند موهای مجعدش را زیر شال مشکی اش پنهان کند.
:+با مانی رفتن برای بدرقه ی مهمونا...
پشت دست راستم را روی کف دست چپم می کوبم.
:_ای بابا...الان عمو باید پیش نیکی باشه...
مامان چپ چپ نگاهم می کند.
:+پس تو چی کاره ای؟برو پیش نیکی...الان بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز داره...
ناچار و معذب به طرف نیکی می روم.
فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین اطرافم...کاری داشتی صدام بزن..
نیکی سر تکان می دهد.
کنارش می نشینم،نگاهم می کند.
صدای لرزانش آتشم می زند؛سقوط می کنم.
می میرم برای مظلومیتش:یتیم شدم مسیح....
*نیکی*
با دست هایم زانوانم را بغل می گیرم و چانه ام را تکیه گاه سرم می کنم.
نگاهی به خاک های خیس برآمده می کنم.
روانداز سرد و سنگین بابا!
اشک هایم راه همواری روی گونه هایم پیدا کرده اند و صدایم می لرزد.از کی اردیبهشت اینقدر سرد شده؟
:_یتیم شدم مسیح!
صدای شکستنش را می شنوم.دلم را می گویم!
انگار تا چند لحظه پیش باور نکرده بودم که بابا نیست..
که رفته..
که یتیم شده ام!
چه مزه ی تلخی دارد این واژه...
پر از غربت است.
پر از تنهایی...
دستی ظریف روی شانه ام قرار می گیرد و پشت بندش صدای زن عمو را می شنوم:نیکی جان بهتره دیگه بریم عزیزم
خودم را نزدیک آرامگاه بابا می کشم
:_من نمیام... می خوام اینجا بمونم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_چهار
:+آخه اینجوری که...
صدای مردانه ی عمووحید میان کلام زن عمو می دود:چی شده شراره خانم؟
بدون توجه به حرف هایشان دست روی خاک می کشم.
بحث سر ماندن من است.
سر اینکه زشت است و مهمان ها منتظر من هستند.
سر اینکه باید الان بر خودم مسلط باشم...
این ها چه می دانند بابا؟!
چه می دانند حسرت های دخترانه ام روی دلم تلنبار شده...
چه می دانند الان بیشتر از هرکسی من به تو نیاز دارم و تو به من...
می شنوم عمووحید مرا به مسیح می سپارد و زن عمو را راضی می کند تا وظیفه ی سنگین مهمان داری را باهم به
انجام برسانند..
مهم نیست.
حرف های هیچ کدام شان...
حتی پچ پچ های درگوشی مهمان ها...نگاه های از سر ترحم شان...
مهم این است که حالا؛بیشتر از هرکسی من به بابا نیاز دارم و او به من...
تنهایش نمی گذارم..
در سخت ترین ساعت ها رهایش نمی کنم..
دور و برم که خلوت می شود،آرام صدایش می زنم.
بی هدف!
تنها با این امید که شاید جواب دهد!
:_بابا...
چند کلاغ از روی یکی از درختان بهشت زهرا بلند می شوند.
دوباره با بغض یتیمی صدایش می زنم.
:_بابا.....
صدای خش خش قدم هایی می آید.
بلندتر و با استیصال می خوانمش
:_بابا....
دیگر طاقت ندارم.
صدایم را آزاد می کنم ، به اشک هایم رخصت سیل می دهم و خودم را روی بابا می اندازم.
*
نمی دانم چند ساعت و چند دقیقه گذشته.
با صدای تلاوت قرآن به خودم می آیم.
سرم را بلند می کنم.
نگرانی و تنهایی به قلب بی پناهم هجوم می آورند.
اضطراب وجودم را می گیرد. می ترسم...
می ترسم برگردم.
برگردم و نباشد!
با دلهره،صدایش می زنم.
می ترسم..
می ترسم که نباشد:مسیح!
:+جانم؟
آرامش در وجودم سرازیر می شود.
دوباره نگاه از او می دزدم.
دروغ نیست اگر بگویم از او و محبت هایش خجالت می کشم.
:_صدای قرآن از کجاست؟
:+یه پیرمرد داره می خونه..
:_میشه بگی بیاد بالا سر بابا بخونه؟
:+آره عزیزم،حتما...
به سرعت بلند می شود.صدای گام های بلندش را می شنوم .
نگاهی به قاب عکس بابا می اندازم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
•💙☁️•
#صاحبناالغریبــ😍
يوسف گمگشته باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثلِ يعقوبيم و حسرت ميخوريم
@mahruyan123456 🍃