🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_شش مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم.
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هفت
منیر با خوشحالی میگوید:به هوش اومد...
لیوان را از دستش میگیرم و به طرف دهان نیکی میبرم:خوبی خانمم؟؟
حضور منیر،بهانه ی خوبیست،برای آدامه دادن نقش همسر نیکی!
هرچند بعید میدانم این لحظه ها را بعدها به خاطر بیاورد.
چشمانش را کامل باز میکند و آب دهانش را قورت میدهد.
متوجه موقعیتش میشود،حق دارد!تا به حال از این فاصله،من را ندیده!
سریع از جا میپرد:بابام..
با دستم کنترلش میکنم:آروم باش..آروم باش عزیزم..
بغض میکند و لبهایش میلرزد:بابام چی شده مسیح؟
سر تکان میدهم و با صادقانهترین لحن ممکن میگویم:بابات حالش خوبه...بیمارستانه...یه تصادف کوچولو کرده...
الانم مامانت بالاسرشه...میخوای تلفنی باهاش حرف بزنی؟؟
بلند میشود:نه فقط میخوام ببینمش..
:_باشه،آماده شو بریم بیمارستان..
با ذوق به طرف اتاقش میرود.
باید شارژ شوم.باید آماده باشم.
موبایلم را درمیآورم و شماره ی عمووحید را میگیرم...
نیکی
صدای زنگ موبایل مسیح میآید.
سرم را از روی شیشه برمیدارم،با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم و با نگرانی به او خیره میشوم.
"باشه"ای میگوید و موبایل را کنار دنده میگذارد.
:_مانی بود...گفت بابات رو بردن اتاق عمل..واسه ضربه ای که به سرش خورده
ملتمسانه میپرسم
:+مسیح حالش چطوره؟؟ تو رو خدا بگو...
:_گفتم که...قبل اینکه بیام خونتون پیشش بودم.حالش خوبه،یعنی جای نگرانی نیست..
دوباره به ترافیک سنگین خیره میشوم و زیر لب میگویم:چیزی نیست... چیزی نیست...
•••••••••••••••
با عجله به طرف اتاق عمل میروم.
مسیح همشانهام میآید و زودتر از من درها را باز میکند.
انتهای راهرو،مادرم را میبینم.
خون به صورتش راه پیدا نکرده،در عوض بین سفیدی چشمانش جمع شده.
زنعمو کنارش ایستاده و عمو و مانی آنطرفتر...
چادرم را جمع میکنم و با قدمهای بلند به طرفشان میروم.
مانی زودتر از همه متوجه آمدنمان میشود:اومدین؟
از کنارش که رد میشوم میگوید:نیکی حال مامانت اصلا خوب نیست.
اشکهایم را پس میزنم و به طرف مامان میروم:مامان...
مامان،چشمهای به خون نشستهاش را به صورتم میدوزد:اومدی نیکی؟الان بابات بهوش میاد...
نگاهی به عمو و زنعمو میاندازم و زیر بازویش را میگیرم:بیا مامان... بیا بریم بشینیم...
مامان به دنبالم کشیده میشود.
برابرش زانو میزنم و دستانم را روی پاهایش میگذارم.
سعی میکند لبخند بزند،اما لبهای خشکش تکان نمیخورند.
بلند میشوم:زنعمو پیش مامانم هستین؟
زنعمو سرش را تکان میدهد و کنار مامان مینشیند.
دوباره به طرف در اتاقعمل میروم.
برابر عمو میایستم:عمو بابام چی شده؟
عمو نگاهی به مسیح میاندازد.
محکمتر میپرسم:عمو بابام چشه؟
عمو سر تکان میدهد:لگنش شکسته...خونریزی داخلی داره..
سعی میکنم گریه نکنم:پس...مسیح که گفت جراح مغز بالاسرشه؟!
عمو سرش را پایین میاندازد:فعلا دارن سرشو عمل میکنن...
عمق فاجعه را تازه میفهمم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آنڪہهـــنوزدلبستــہےتعلقات♥️
واســــیرعــاداتاستــــــکجامیتوانـــد :)
بــالدرفضـــاےعـالـمقــدسبگـــشایـــد..🕊
#پنجشنبه_ها_با_شهدا✨
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هفت منیر با خوشحالی میگوید:به هوش اومد... لیوان را از دستش
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هشت
ضربه چنان کاری بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش...
خونریزی داخلی هم که دارد،بین حرفهای مسیح از شکستگی دست و دنده هایش هم شنیدم...
روی اولین صندلی سقوط میکنم.
:_نیکی..
سرم را بلند میکنم و به صورت مضطرب مسیح خیره میشوم
:_ببین خبر تصادف بابات رو که گفتیم،تو از حال رفتی،مامانت هم شوکه شد...
ببین خانمم،الان مامانت به دلگرمیهای تو احتیاج داره...متوجهی که؟
سر تکان میدهم
:+بابام که از اتاق عمل بیاد بیرون مامانم حالش خوب میشه..
مسیح مینشیند و موبایل را کنار گوشم می گیرد،صدای ضبط شده ی عمووحید می آید:شب که غارت تموم شد و بچهها
خوابیدن،وقتی حضرت زینب وارد گودی قتلگاه شد،وقتی دست برد زیر بدن حضرت حسین چی گفت؟؟
سرم را پایین میاندازم و زیر لب می گویم:تقبل منا هذا القلیل...
شرم دارم از قیاس خودم با حضرت زینب....
من کجا و ام المصائب حضرت عقیله کجا؟
مسیح بلند میشود.
تلنگرش کوتاه بود و بهجا ...
چشمانم را میبندم و به خدا توکل میکنم.
توکلت علی الحی الذی الیموت...
صدای باز شدن در که میآید بلند میشوم.
دکترسبزپوش به طرفمان میآید.
نگاهی به صورتهای مضطربمان میاندازد و با اندوه میگوید:متأسفم...لختهی خون خیلی بزرگ بود...
حس میکنم دریایی از آب یخ روی سرم میریزند.
با بهت به مسیح نگاه میکنم.
متاسف است؟
برای چه؟برای که؟
صدای گریهی زنعمو میآید.
برمیگردم.
زمین زیر پاهایم میلرزد.
زنعمو و مانی زیرشانه های مامان راگرفتهاند و مامان با چشمهایی دریده،به دنبال ذرهای انکار در صورت من است.
اولین قطرهی اشک که از چشم راستم به پایین پرتاب میشود،سنگینی مصیبت را روی شانه هایم حس میکنم.
مامان دستانش را به طرفم دراز میکند.
دنیا دور سرم میچرخد.به تنها آغوش باز روبهرویم پناه میبرم.
تنها چیزی که میفهمم همین است:
یتیم شده ام !
*
چند تقه به در میخورد.
روسریام را در آینه مرتب میکنم و دستی به زیر چشمانم میکشم.
با صدای گرفتهام میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مسیح در چهارچوبش ظاهر.
پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار جین مشکی مردانه...
بابا!
زود نبود پوشیدن لباس عزا برای تازه دامادت؟
اشکهایی که تازه بیرون ریختهاند،با دست میگیرم:جانم؟
:_اجازه هست؟
سر تکان میدهم و روی تخت مینشینم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم:تنها شدم مسیح...
بغض،راه اشک ها را باز میکند.
دوباره چشمههای چشمانم میجوشند و میسوزند.
صدای هق هق سوزناکم در اتاق میپیچد.
چند لحظه که میگذرد،حلقهشدن دست مسیح را دور شانهام حس میکنم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
° شش دانگ جنّت و طبقاتش بہ روے هـم
° یڪ گوشہ از ضریحقشنگت نمےشود
#حسینجانم🖤
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم 😭
@mahruyan123456🍃
#السلام_علیک_یا_اباصالح_مهدی💕
ـ دل هوای روی ماه یار دارد جمعهها
دل هوای دیدن دلدار دارد جمعهها♥️
ـ جمعه هاچشم در راهیم ما ای عاشقان
یار با ما وعده دیدار دارد جمعهها🕊
@mahruyan123456 🍃
باران رحمت خدادرماه شعبان🌧
روبه پایان است⌛️
بشتابیدتازیرباران
رحمت الهی قلب های💞
غبارگرفته امان راشستشودهیم
وخود را برای مهمانی خدا آماده کنیم✨
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هشت ضربه چنان کاری بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش... خونریزی
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_نه
نیاز دارم به آغوش محکمش.
آغوشی که میدانم پاکی است بوی هوس نمیدهد.نیاز دارم به حمایتش.
که بدانم تنها نیستم...
که دوباره بگوید مراقبم است،تا همیشه..
اصلا من به کدام دلیل خودم را از آغوش همسرم محروم میکنم؟
سرم را بین کتف و سینهاش پنهان میکنم و دوباره و از تهدل زار میزنم.
چقدر پر نشدنیاست،جای خالیت،بابا...
••••
سرم را بلند میکنم و اشکهایم را پاک..
:_نیکی....
نگاهش میکنم.
این پا و آن پا میکند برای گفتن...
بگو مسیح جان.دیگر هیچ چیز این اندازه کمرم را خم نخواهد کرد..
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد غم از دست دادن پدر...
یازهرا!
:+بگو مسیح جان،میشنوم..
جانش را از ته دل میگویم.
تنهایی،مهربانم کرده!
:_عمومحمودت میخواد ببیندت...
شگفتزده میشوم.
یک لحظه بهت تمام وجودم را میگیرد.در برابر فهم و شعور این مرد،متعجبم.
شرم دارد از آوردن نام "بابا"یش پیش من...
پدرش را عمومحمود من خطاب می کند....
سر تکان میدهم:باشه بریم..
:_مطمئنی حالت خوبه؟؟ اگه نه،میمونه واسه یه وقت دیگه..
لبخند کمجانی میزنم:خوبم
باهم از پله ها پایین میرویم.
خانه پر از خدمتکار شده و پر از عکس خندان بابا،با روبان مشکی..
ظرفهای خرما و حلوا و بوی گالب..
همه ی اینها کار عموست.
چقدر خوب که هست..که تکیهگاه است.
که جای خالی بابا را...
نه،جای خالی اش را هیچکس،هیچوقت نمیتواند پر کند.
بغض کردهام.
بغضی به سنگینی از دستدادن کوه پشتسر..
داغ ِی مصیبت... بغضی به
بغضی به اندازهی تمام دنیا...
چشمهایم ناخودآگاه پر میشوند و اشکهایی که بیاجازه صورتم را خیس میکنند.
یک لحظه قلبم مچاله میشود.
چشمهایم را میبندم و به نرده تکیه میدهم.
حس میکنم الان است که سنگکوب کنم و بمیرم.
مسیح صدایم میزند:نیکی خوبی؟؟
چشمهایم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم.
وزنهای روی قلبم گذاشتهاند که با هربار نفس کشیدن بالا و پایین میشود.
:_میخوای دستت رو بدی به من؟
به طرفش برمیگردم.
با مظلومیت و نگرانی نگاهم میکند.
:+خوبم مسیح،مطمئن باش..
قدمهای مانده را سریعتر و محکم برمیدارم تا به عمو برسم.
عمو نگاهی به من میاندازد:تسلیت میگم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد
مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
عمو ادامه میدهد:خواستم با مامانت مشورت کنم،ولی همه چی رو سپرد به من.خواستم نظر تورو هم بدونم.واسه مراسم
و تدفین و...
مار خفته در گلویم،چشمهایم را نیش میزند و بی کسی،قلبم را...
:+هرچی صلاح میدونین عمو... ما که به جز شما کسی رو نداریم...
عمو سر تکان میدهد و بازوهایم را میگیرد:نگران نباش دخترم...به بهترین شکل همه چی رو برگزار میکنیم..اگه
چیزی خواستی فقط کافیه بهم بگی...
لبخند میزنم:ممنون از محبتتون...ولی تا مسیح هست،چیزی لازم ندارم..
راست میگویم.
در همین چند ساع ِت بی پدری،مثل پروانه دور من و مامان گشته.
عمو سر تکان میدهد:پس خیالم راحته..
به چند تا از بچه های شرکت گفتم،خبر رو روی سایت کارخونه ی من و بابات گذاشتن..الانه که از هر طرف،مهمون
بیاد.وسایل پذیرایی رو گفتم اشرفی بگیره ، خدمتکارام اومدن...
تو فقط پیش مامانت باش..چیز دیگهای نمیخوای؟؟
:+دست شما درد نکنه..
عمو بازویم را فشار میدهد:وظیفه است...نیکی ...من...من بابات رو خیلی دوست داشتم...خیلی
سر تکان میدهم:بابام هم...وقتی شنید دوست دارم عروس شما بشم، چیزی نگفت،ولی چشماش برق زد...
عمو سرش را پایین میاندازد.
اشکهایم را پاک میکنم.
دلم برایت تنگ شده بابا....
•••••
صدای مهربان و گرفته اش در سرسرای گوشم میپیچد.
اشکهایم را پاک میکنم.
میدانم او هم آنطرف خط اشک میریزد
:_بعد شهادت حضرت رسول،حضرت زهرا اونقدر گریه میکردن که همسایه ها اعتراض کردن..
مردم نمکنشناس مدینه،به حضرت امیر گفتن:به زهرا بگو یا روز گریه کنه،یا شب...
بعضی روضه خوان ها اومدن در حق حضرت فاطمه،ظلم کردن...
این روایت رو گفتن و بعدش گفتن حضرت زهرا در فراق پدرش اینجوری گریه میکرد...
ولی من و تو میدونیم،میدونیم گریهی حضرت زهرا نه واسه از دستدادن پدرش،که برای مظلومیت حضرت امیر
بود....
حضرت زهرا بیشتر از شهادت پدرش،ناراحت تنهایی امیرالمومنین بود...
عزیزدلم،میدونم بغض داری...
میدونم ناراحتی...میدونم تنهایی...
گریه کن،خودت رو خالی کن
ولی ناشکری نکنی جان دل عمو...باشه؟
صدایم میلرزد:عمو؟
:_جان عمو؟
:+واسم روضه بخون...
:_چه روضهای واست بخونم عزیزدلم؟
:+واسم روضه ی حضرت زینب بخون...
مسیح
نگاهی به اطراف می اندازم.
اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبری از عمووحید نیست.
خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاری از پدربزرگ را به دست پزشک معالجش و دوستش سیاوش سپرد و خودش به
سرعت برق و باد راهی ایران شد.
دوباره نگاهی به گیت های خروجی می کنم.
می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صدای آشنایی از پشت سرم می آید.
:_مسیح جان...
برمی گردم.
عمووحید پشت سرم ایستاده.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_یک
چشم هایش سرخ سرخ است و گودی زیرشان خبر از گریه ی طولانی اش می دهد.
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم.
محکم بغلش می کنم.
در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم.
تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت...
سرم را روی شانه ی عمو می گذارم.
می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی دارد؟
مهم این است که عمووحید برگشته.
*
خانه در سکوت ماتم باری فرورفته.
رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این...
دستش را روی شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم...
"نیکی چطوره؟" تنها جمله ای بود که عمو در طول مسیر گفت و من هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن
دادم:"داغون"
از کنارم می گذرد و نگاهم روی چند تار موی سفید روی شقیقه اش ثابت می ماند.
بار آخر که عمو را دیدم،موی سفید نداشت،داشت؟
داغ برادر اینقدر سخت است؟
پشت سرش از پله ها بالا می روم.
جلوی در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می اندازد.
:_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر بدیم...حضورش برای نیکی خیلی مفیده...
سر تکان می دهم.
عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود.
مظلومانه کنار در می ایستم و به صدای هق هق خفه ی نیکی گوش می سپارم...
نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و بسازم..
باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران بسپارم...
عقلم به قلبم تشر می زند.
الان وقت این حرف ها نیست...
عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم.
وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صدای ضبط شده اش را فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است
این را برایش پخش کنم.
می خواهم از جلوی در کنار بروم که عمووحید متوجهم می شود:مسیح...
نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادی؟
دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم.
نه!
این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد...
انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم.
می بینمش.. یک طرف روی سجاده ی سبز روشنش نشسته.
چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاری است.
عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا بنشینم.
قلبم به درد آمده.
دیدن گریه ی نیکی،برای من آسان نیست...
خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است...
ویران شدن است؛نابودی است...
کمی دورتر روی زمین می نشینم.
نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی ماند.
سعی می کنم نگاهش نکنم.
عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد.
یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند.
دلم می لرزد.
وجودم می لرزد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_دو
من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم..
عمو سرش را در بغل می گیرد.
کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم .
جلوی در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می دهم و به زمزمه ی دلنشین عمو گوش می دهم...
معنای حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می ریزد...
می شنوم زیرلب می گوید:
يَا ابْنَ شَبِيبٍ إِنْ كُنْتَ بَاكِياً لِشَيْءٍ فَابْكِ لِلْحُسَيْنِ
گریه ی نیکی اوج می گیرد...
سرم را روی زانویم می گذارم.
اشک هایم،برای ریختن سبقت می گیرند.
*نیکی*
بابا را آورده اند.
درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند.
تابوتش را روی خاک،کنار قبر خالی گذاشته اند.
هیچ یادم نیست..
از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از تشییعش...
فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید.
فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش...
کنار بابا سقوط می کنم.
ناخودآگاه دست جلو می برم و روی صورت پوشیده اش می کشم.
دلم برای صدایش تنگ شده.
از تصور بالایی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روی سینه اش می گذارم.
سرد است..
سرد سرد...
صدایی نمی آید.
ضربان ندارد...
نه!
قلبش نمی زند.
بابا رفته...
این را چشمان برای همیشه بسته شده اش می گویند.
بابا رفته...
این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد.
بابا رفته...
حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند.
داغ بی پدری را روی شانه هایم حس می کنم.
انگار نفسم بند آمده.
چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم.
بی فایده است.
اکسیژن کم آورده ام.
مرگ پیش چشمم می رقصد.
چشمانم سیاهی می رود.
قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد.
دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم.
خنکای آب که روی صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد می زنم:"یازهرا"
بار از دوشم برداشته می شود.
سبک می شوم.
اشک هایم دوباره جاری می شود.
در میان بهت مامان و گریه های من بابا را داخل قبر می گذارند.
عمووحید برای تلقین گفتن وارد قبر می شود.
قلبم فشرده می شود.
تنها شده ام.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456