eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ناهار را در سکوت و زیر نگاه های هوس آلود بهرام خوردم ... بهتر بود که بگویم کوفت کردم . خیلی زود از غذا دست کشیدم و به بهانه جمع و جور کردن به آشپز خانه پناه بردم . اینطور که شواهد نشان میداد مادر هیچ جوره از موضعش کوتاه نمی آمد و هر طور شده بود دلش می خواست مرا سر سفره عقد بنشاند . سر گرم ظرف شستن بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت . سرم را چرخاندم به سمتش . پدر بود که تبسمی بر لب داشت . فکر کردم که چیزی احتیاج دارد بهش گفتم : جانم بابا چیزی لازم داری ؟ --نه دخترم اومدم چند تا کلمه حرف بزنم باهات ظرف ها رو بگذار کنار بیا بشین . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و با خودم می گفتم : نکنه که مامان فرستاده اش تا منو رام کنه ... اما از طرفی هم خوب بابا رو می شناختم که هیچ وقت اختیار رو از بچه هاش سلب نمی کرد و به اونها آزادی بیان داده بود . با ترس و لرز روبروش نشستم‌ و گوشه ی روسری ام را دور انگشتم پیچ و تاب میدادم تا کمی از استرسم ‌کاسته شود . پدر که نگرانی را از چهره و حرکاتم فهمیده بود گفت : آروم باش ، بابا‌ جان . چرا انقد بی قراری ! طهورا جان ، من همه چیز رو میدونم . مادرت جریان رو واسم توضیح داده و از دستت گله و شکایت هم کرده . اما خب اونم مادرِ و نگران آینده ی بچه اش . بهش حق بده . --اما بابا من هم گفتم که به این وصلت راضی نیستم و رضایت نمیدم . دستی به محاسن سفید شده اش کشید و گفت : میدونم بابا ، هیچ کس حق نداره که ترو وادار کنه تا وقتی که خودت نخوای من پشتت‌ هستم . حالا هم اینا اومدن برای خواستگاری الانه که بگن طهورا و بهرام برن‌ اتاق سنگ هاشون رو وا بِکنن چیکار میخوای کنی !؟ سرم رو پایین انداختم و با لحنی که التماس و خواهش در آن موج میزد گفتم : بابا من نمیخوام برم باهاش صحبت کنم . اصلا دلم نمیخواد ... ترو خدا شما یه طوری سر و تَهش رو هم بیار . اصلا بهش نگاه میکنم چِندشم‌ میشه چه برسه به اینکه برم باهاش .... اصلا من الان شرایط ازدواج ندارم . خودتون که بهتر میدونید من ضربه ی سنگینی خوردم . چشم غره ای نثارم کرد و با لحنی سرزنش وار گفت: نمیخوای هیچ عیبی نداره . اما دیگه حق نداری قیافه ی بقیه رو مسخره کنی . هر کسی رو خدا یه طور آفریده و هر کس برای خودش یه شخصیتی داره . دیگه نشنوم دخترِ من از این حرفا بزنه هاااا. به گذشته هم دیگه فکر نکن همه چیز تموم شده . دستش رو روی زانوش گذاشت از جاش بلند شد بهم گفت : پاشو یه دور چایی بیار نگران هیچی هم نباش . درستش میکنم . بلافاصله با رفتنش مادر اومد و با خشم نگاهم می کرد و برای اولین بار بود که ازش می ترسیدم ... چادرش رو جلوتر تر آورد و کنارم ایستاد و در حالی که ابروهاش رو به هم نزدیک کرده بود با اخم گفت : چی شده ؟! پدرت اومد چی بهت گفت . تا اومدم جوابش رو بدم پدر سر صحبت رو باز کرده بود و داشت باهاشون حرف میزد . خیلی مردانه و خوب سخن می گفت . و جواب منفی ام را به طور غیر مستقیم در لفافه گفت . شراره های خشم و غیظ از چشمان زیبای مادرم آشکار بود و با نگاهش داشت واسم خط و نشان می کشید . اما من ترسی نداشتم ...چون پدرم پشتم بود حامی همه زندگی ام . ******** یک هفته از رفتن خاله و جواب منفی ام می گذشت و مادر هم چنان با من سر سنگین بود و در جواب حرف هایم به کلمات کوتاه و سر بالا بسنده می کرد . با دیدن عکس های دنده ام بهم این امید رو داد که دیگه جای نگرانی نیست بهبودی رو بدست آوردم . نمی دونستم خوش حال باشم یا ناراحت ... دیگه به هیچ بهانه ای نمیشد به دیدنش برم . همون لحظه های کوتاه و چند تا کلمه ی رسمی که از دهانش خارج میشد هم حال نا خوش مرا خوب می کرد . چه شد در من نمی دانم . چه شد که دلم هوایی شد نمی دانم . تنها میدانم‌ که قلب شکسته ام را در اتاقش جا گذاشته به امید اینکه باز هم مرا مداوا کند ... اینبار قلب زخمی ام را . تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم .اما قشنگ ترین حسی‌ که میتوان داشت این بود ...حس عشق و جنون . سر زنده بودن و به شوق او بر خاستن‌ کار هر روز و هر شبم‌ شده بود . لحظه ای صورت محجوبش از جلوی پرده چشمانم کنار نمیرود و نخواهد رفت ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بی هیچ هدفی ، در خیابان ها پرسه میزدم . سر در گم و آشفته بودم . آرام و قرار نداشتم . تنها دوست داشتم به گوشه ای خلوت بروم و یک دل سیر گریه کنم . دلتنگی دگر واژه ی درستی نبود در برابر احساس من . تابستان چمدانش را بسته بود و آماده ی رفتن بود . بوی پاییز در کوچه پس کوچه های تهران می آمد . همان طور که میخواستم از عرض خیابان رد شوم‌ چشمم خشک شد به پرچم سیاهی که سر در مغازه ی روبرویی وصل شده بود . و نام زیبای اباعبدالله هک شده بود . خیلی وقت بود دور شده بودم از این حال و هوا ... محرم آمده بود و پیر و جوان زن و مرد سیاه پوش مردی از تبار آسمان شده بودند . مردی که سالیان سال از شهادتش می گذشت اما هر ساله خونش بیشتر از قبل می جوشید و عزاداری ها و بر سر زدن ها رونق بیشتری به خود می گرفت . من گمشده ای بیش نبودم در این هیاهوی دنیا و بازی های رنگارنگ روزگار . فاصله ها گرفته بودم با هر آنچه که حالم را خوب می کرد . اصلا حواسم به بوق های ممتد ماشین هایی که منتظر عبور من بودند نبود . یکی سرش را از شیشه درآورده بود و دیگری حرفی میزد ... اما در من دنیایی دگر سیر می کردم . نامش‌ حالم را منقلب کرد . و بی اختیار صورتم از اشک خیس شد . زیر لب صدایش زدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: کمکم کن ، اونقدر گنه کارم که فراموش شده ام . اما میگن شما خیلی مهربونی . یک قدم مانده تا به پیاده رو برسم که چیزی به بدنم برخورد کرد و تا به خودم بیایم پخش زمین شده بودم . و ساق‌ پایم بد جور تیر می کشید و حس می کردم هر آن است که کَنده شود . سرم را روی آسفالت کف خیابان گذاشته و بی صدا اشک می ریختم . برای خودم ... برای همه ی تنهایی‌ ها و دلتنگی هایم ... توجهی به همهمه ی اطرافم ، به جمعیت زیادی که دورم جمع شده بودند نداشتم . سر خم می کردند و حالم را می پرسیدند و من هم به دروغ به کلمه ی خوبم اکتفا می کردم . اما خوب نبودم داشتم متلاشی میشم میان این همه درد و مشکل . اون طوری که داشتم می شنیدم از زبان مردم می گفتن که موتوری که بهم زده فرار کرده و رفته ... هر کسی حرفی میزد برای خودش . اما من اهمیتی نمیدادم . روزگار یادم داده بود که کسی را قضاوت نکنم . شاید که همان موتوری هم که فرار کرده بود از من بینوا تر و بدبخت تر باشد کسی چه میداند !! خانم چادری که هم سن و سال مادرم به چشم می آمد کنارم روی زمین زانو زد و چادر مشکی اش دورش پخش شد با مهربانی دستش را زیر سرم برد و سرم را بلند کرد و گفت : بلند شو دخترم . بلند شو فقط آهسته !! صدای مهربونش به دلم نشست . صورت سفید و نورانی داشت . چشم های کشیده مشکی با ابروان هشتی و بینی قلمی اش ... لب هایی کوچک و اناری ! چهره اش برایم آشنا بود اما هر چه به ذهنم خطور می کردم که کجا او را دیده ام به خاطر نمی آوردم . با کمکش بلند شدم . پای راستم را نمی توانستم روی زمین بگذارم . گویی که تیر خورده باشم ... سنگینی ام را روی دوشش‌ انداخته و دوشادوش هم قدم بر می داشتیم . با خجالت گفتم : واقعا ببخشید ، شما هم زحمت دادم . اگه میشه یک تاکسی برام بگیرید تا مولوی ممنون میشم . در حالی که سوالی نگاهم می کرد گفت : مولوی میخوای بری چیکار دخترم ؟! پات ضرب دیده باید بری بیمارستان . خنده ای کرده و گفتم : باور کنید چیزی نیست ، میرم خونه مادرم زرده ی تخم مرغ روش میزاره خوب میشه . اخمی ساختگی چاشنی صورتش کرد و گفت : اگه از جا در رفتگی بود با تخم‌ مرغ درست میشد اما این شکسته . ناجور ضربه خورده . ساق پات کبود شده . شرمسار شده و گفتم : آخه نمیخوام شما زحمت بیفتی! خودم میرم بیمارستان . --تعارف نکن عزیزم ، توام مثل دخترم . لبخندی به این همه مهربونی‌ زده سکوت اختیار کردم . با دست به پژوی نوک مدادی که اون طرف خیابون پارک شده بود اشاره کرد و گفت : میتونی بیای سوار ماشین بشی ! اذیت میشی ! --تا اونجا نمیتونم بیام . --باشه ، خودت رو اذیت نکن الان به پسرم میگم ماشین رو بیاره این طرف . تو همین جا یک لحظه لبه جدول بنشین تا من بیام . --کجا میرین ؟! چشم روی هم گذاشت و گفت : الان میام تو همین جا بنشین . با چشم دنبالش کردم . که به مغازه ی سوپری رفت و از دیدم پنهان ماند . به پژو پارس خیره شدم . سعی داشتم تا از این فاصله راننده اش را تشخیص بدهم ... اما شیشه های دودی ماشین مانع میشد . دقایقی نگذشته بود که با نایلون سفیدی که پر بود از مواد خوراکی به سمتم اومد . و همان طور که می آمد لبخند قشنگی روی لب هاش بود . آبمیوه رو از داخل نایلون بیرون آورد و در حالی که نی اش را داخلش می کرد به طرفم گرفت و گفت : بیا عزیزم . بخور .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه با تعلل از دستش گرفتمش و توی دستم نگهش داشتم که خودش فهمید که خجالت می کشم گفت : بخور دخترم .اصلا هم به این فکر نکن که من کار خیلی بزرگی کردم . هر کسی دیگه ای ام جای من بود همین کار رو می کرد . رنگ به رو نداری خیلی ترسیدی !؟ --واقعا نمی دونم چطور لطف شما رو جبران کنم . اصلا نفهمیدم چطور باهام برخورد کرد . --خیلی مواظب خودت باش . حالا شانس اوردی که الحمد الله حادثه ی بدتری اتفاق نیفتاده . با صدای بوق ماشین هر دو سرمون رو به طرفش چرخوندیم‌ و مادرش دستش را بالا کرد براش و به من گفت : بریم دخترم . دستش را زیر بازوم‌ گرفت و بلندم کرد در همون حال که می رفتیم به سمت ماشین گفت : راستی اسمت چیه !؟ --طهورا . خندید آرام و متین ... --چه اسم قشنگی درست مثل خودت ، دیگه اسمت رو صدا میزنم طهورا جان . --ممنونم لطف دارید . دستم رفت سمت دستگیره که در رو باز کنم که قامتی بلند و مردانه از در سمت راننده ؛ پیاده شد ... وای خدای من ! باورم نمیشد . اشک شوق به چشمام هجوم می آورد و لحظه ای نمی تونستم ازش چشم بردارم . باور نکردنی بود . درست وقتی که دلم برای بودنش پر می کشید سر راهم سبز شده بود . این کجا بود ... باز هم فرشته ی نجات من شده بود . پازل های درهم ذهنم را کنار هم قرار دادم ... با خودم گفتم حقا که تو به مادرت رفتی یکی از یکی خوب تر ... تازه فهمیدم که قیافه اش چرا برام آشنا بود . اون مادر آشناترین فردی بود که به تازگی مهمان قلبم شده بود و حکم روایی میکرد . مادرش تکان آرامی به دستم داد و گفت : طهورا جان پسرم با شماست . اونقدر محو تماشای جمالش شده بودم که متوجه سلامی که داد نشدم . "آنچنان محو جمالت شده‌ام باز، که غیر دیده از روی تو برداشته حیران منست !" با شرمندگی به خودم اومدم و دستپاچه گفتم : بله ، بله ببخشید ... سلام ... ادامه دارد .... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
Mohammad Motamedi Be Sooye To-128.mp3
4.61M
آهنگ زیبای به شوق تو 🌹 با صدای محمد معتمدی .... ویژه ی پارت امشب زبان حال طهورا ...💔 @mahruyan123456🍃
✋🏻❤️ ـ صبحها مےڪنم ازعشق نگاهے بہ حسین😍 مےڪنم باز از این فاصلہ راهے بہ حسین😍 ـ ڪردم امروز سلامے ز سر دلتنگـے😔 مُردم از حسرٺ شش‌گوشه الهے بہ حسین😔 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌دویست‌و‌پنجاه‌و‌دوم پدر که به خانه آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وارد اتاق کارم که شدم هنوز در را کامل نبسته بودم که دیدم ولدی خودش را داخل اتاق انداخت و زحمت بستن در را کشید. بعد با خوشحالی بشگنی زد و گفت: –اگه می‌دونستم یه لوبیا پلو پختن اینجوری بختت رو باز می‌کنه همون روز اول بهت می‌گفتم بپزی که ... –هیس، چی می‌گی تو؟ کی به تو گفت؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –خیلی این بلعمی رو دست کم گرفتیا، مگه قبلا واسه اسرائیلیا جاسوسی نمی‌کرد، دیگه فهمیدن یه قرار خواستگاری که براش کاری نداره. اونم با تابلو بازیهایی که شماها در میارید. چشم‌هایم را گشاد کردم. –واسه کیا جاسوسی می‌کرده؟ دستش را در هوا تکان داد. –توام که، تا بیای بگیری من چی میگم... بابا مگه واسه شوهرش و پری‌ناز جاسوسی نمی‌کرده، خب اونا رو هم بخوای تهش رو دربیاری، آخرش میرسی به موساد و این حرفها دیگه... هاج و واج نگاهش کردم و نجوا کردم. –بدبخت بلعمی فقط یه کم خاله‌زنک بازی درآورده بابا، شد جاسوس موساد؟ اگه اون اینقدر حرفه‌ایی بود زندگی خودش رو... همان موقع بلعمی هم وارد اتاق شد و رو به من گفت: –مبارک باشه، بزارید سال شوهر من تموم بشه بعد جشن بگیریدا. چشم‌های من دوباره گرد شد. رو به ولدی گفتم: –یا خدا، این دیگه چی میگه؟ بعد رو به بلعمی ادامه دادم: –این حرفها چیه واسه خودت می‌بافی؟ بلعمی روی صندلی نشست. –می‌بافم چیه؟ دیروز سر میز ناهار آقای چگنی خودش گفت کار واجب داره، من از نگاهش فهمیدم منظورش چیه؟ حالا مگه چیه؟ انشاالله خوشبخت بشید. من که نمی‌تونم جشنتون بیام عزا دارم. من هم به طرف صندلی‌ام رفتم و رویش نشستم و سرم را بالا گرفتم. –خدایا اینا چقدر دلشون خوشه، خبر ندارن مامانم اصلا موافق نیست. بلعمی چشم و ابرویی برای ولدی بالا انداخت و گفت: –حال کردی چطوری مجبور به اعتراف شد. دیدی نقشمون جواب داد. ولدی گفت: –این که تابلو بود فقط دیر و زود داشت. بلعمی پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به من گفت: – حالا مامانت چرا ناراضیه؟ ولدی چشم‌هایش را تا مرز از حدقه درآمدن گشاد کرد. –چی؟ مامانت موافق نیست؟ میخواد ترشی اُسوه بندازه؟ یا کسی بهتر از آقا رو تو آب نمک خوابونده؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، شاید هر دو. ولدی دستش را دراز کرد و گفت: –شماره نَنَت رو بده خودم راضیش می‌کنم. بعد با خودش نجوا کرد. –پسر به خاطر این خودش رو زده ناقص کرده، همه جوره پاش وایساده، اونوقت... من نمی‌دونم دیگه آدم چه انتظاری از دامادش داره که آقای چگنی نداره. خوشگل، تحصیلکرده، شغل خوب، آقا، دیگه چی می‌خواد، فکر کرده دختر خودش چی داره حالا... بلعمی نگذاشت ادامه بدهد. –ولدی جان بزار پدر و مادرش هر چی میگن گوش کنه، مادرش که بدش رو نمیخواد. میخوای اونم مثل من... ولدی تیز نگاهش کرد. –بلعمی جان شوهر تو کجا، آقا کجا، ببین چی رو با چی مقایسه می‌کنی، آخه واسه همه یه نسخه نمی‌پیچن که... ولدی جوری متعصبانه حرف میزد انگار راستین پسرش است. مستاصل ولدی را نگاه کردم. –منم حرفهات رو قبول دارم، اما چیکار کنم؟ ولدی تاملی کرد و برای دلداری دادن من لحن مهربانتری به خودش گرفت. –البته این که مادر بد آدم رو نمی‌خواد که درسته، ولی...آخه...خب...میگم از یکی کمک بگیر که از مادرم بهتره، خودت رو که بهش بسپاری دیگه خیالت راحته که سنگم از آسمون بباره خودش درستش میکنه. مطئن باش اون جوری هم که اون بخواد همون صلاحته دیگه نباید اصرار کنی و شاکی باشی. تا خواستم حرفی بزنم تقه‌ایی به در خورد و راستین در را باز کرد و همانجا ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد و بعد گفت: –نگران شدم دیدم کسی نیست. اتفاقی افتاده که همتون اینجا جلسه گرفتین؟ ولدی با لبخند گفت: –نه آقا، من امدم بابت لوبیا پلو دیروز از اُسوه تشکر کنم. شنیدم خیلی هم شما خوشتون امده. لبم را به دندان گرفتم. "ولدی برو ادامه نده" راستین رو به من لبخند زد و گفت: –من اصلا لوبیا پلو دوست ندارم. ولی از دیروز دیگه عاشقش شدم. ولدی دستش را به صورتش زد و گفت: –عه چرا تا حالا نگفته بودید آقا؟ بلعمی چشمکی به ولدی زد و گفت: –از این به بعد خواستس لوبیا پلو درست کنی بده اُسوه جون بپزه دیگه حله، راستین قیافه‌ی جدی به خودش گرفت: –شماها نمی‌خواهید برید سر کارتون؟ با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. چون می‌ترسیدم حرفی بزنند که دوباره خجالت بکشم. راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت: –اینا چرا اینجوری بودن؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چی بگم والا. بعد سیستم را روشن کردم. سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم. نگاهمان که به هم گره خورد پرسید: –پدر و مادرت موافقت نکردن؟ نگاهم را به یقه‌ی لباسش دادم. –آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه. آهی کشید و گفت: –مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگه‌ام... حرفش را بریدم. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت: –اینا چرا اینجوری بودن؟ شانه‌ایی بالا انداختم و سیستم را روشن کردم. سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم. نگاهمان که به هم گره خورد پرسید: –پدر و مادرت موافقت نکردن؟ نگاهم را به یقه‌ی لباسش دادم. –آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه. آهی کشید و گفت: –مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگه‌ام... حرفش را بریدم. –باور کنید من روحمم خبر نداشت. تازه امروز صبح فهمیدم. سرش را به علامت تایید تکان داد و کاغذهایی که دستش بود را روی میز گذاشت و زیر لب گفت: –لطفا اینارو وارد سیستم کن. بعد هم ایستاد و خواست عصایش را بردارد که... دست دراز کردم و عصایش را گرفتم. سوالی نگاهم کرد. با مِن و مِن گفتم: –مامانم... مشکلی با شما نداره، فقط همیشه با من مخالفه، کلا نمی‌دونم چرا نمی‌تونم درکش کنم. تا میام باهاش کنار بیام و مدارا کنم دوباره یه اتفاقی میوفته که رابطمون خراب میشه... شاید فکر کنید دارم بدجنسی می‌کنم ولی به نظرم براش مهم نیست خواستگاره کیه، فقط میخواد چیزی من میخوام اتفاق نیفته. دوباره روی صندلی نشست و با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ سرم را پایین انداختم. –چون وقتی از دستم ناراحت میشه نمی‌تونه ببخشه و تا تلافی نکنه دلش خنک نمیشه. –مگه چیکار کردی که از دستت ناراحته؟ –کلا که با هم نمی‌سازیم، اون روزم مادرتون عجله کرد و قبل از من بهش جریان خواستگاری رو گفت، اینه که بهش برخورد. فکر کرده ما واسه خودمون بریدیم و دوختیم. نوچی کرد و گفت: –تقصیر منه، اگه عجله نمی‌کردم اینجوری نمیشد. بعد نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –حالا این خواستگاره کی هست. نگاهم را به میز دادم. –نمی‌دونم، نپرسیدم. –مادرمم دیروز از مادرت پرسیده جواب نداده، فکر کنم از همین حالا باید انتقام گرفتن رو شروع کنیم. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: –آره، منم دیروز با مامانم خوب حرف نزدم. ولی خیلی سخته، جدیدا احتیاجم به دم‌کرده گل‌گاو‌زبان زیاد شده. راستین خندید و گفت: –بخصوص که شرایط تو خیلی سختر از منه. من از وقتی برگشتم همه باهام مهربون شدن، بخصوص مامانم. حالا کی میخوان تلافی کنن خدا می‌دونه. بعد از رفتن راستین به امیرمحسن زنگ زدم و معرف این خواستگار ناشناس را پرسیدم. گفت که عمه معرفی کرده، پسر یکی از دوستان شوهرش است. تازه از خارج آمده و دنبال یک دختر چشم و گوش بسته بوده، اقا حمید هم مرا معرفی کرده. من نمی‌دانم پسر دوست شوهر عمه‌ی من دقیقا حالا باید از خارج بیاید. پس این همه سال کدام قبرستانی بوده، بعد حالا این حمید آقا از کجا چشم و گوش بسته‌ی مرا دیده است. وقتی این حرفها را به امیرمحسن گفتم خندید و گفت: –منظورش با وقار و متینه دیگه، –اگه دختر متین میخواد خودش چرا رفته خارج؟ خب می‌موند همینجا زن می‌گرفت و... امیرمحسن حرفم را برید. –واسه درس خوندن رفته بوده، اصلا زنگ بزن به عمه همه رو بپرس دیگه. منم زیاد اطلاعات ندارم. @mahruyan123456
{👑💞} هر دختری که دختر زهرا نمی شود هر بانویی که زینب کبری نمی شود 🎈 @mahruyan123456