eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
@mahruyan123456 پسرم منو به آرزوم میر سونی تا راحت سرم رو زمین بزارم . من به مادرت قول دادم که تو رو داماد کنم .نگذار شرمنده مادرت بشم . -- آقا جون نگو ، اذیت میشم به والله کسی با شرایط من کنار نمیاد، من چیزی ندارم که یه دختر بخواد دل خوش کنه بهش ، تمام دارایی مالی من همین دوچرخه است که دارم و این لوازم های خرده ریزی که دارم . -- پسرم درسته دستت تنگه ، اما یادت باشه خدا همراهته ، تو تمام تلاش خودت رو می کنی برای آوردن یه لقمه نون حلال سر سفره .خیلی ها آرزو دارن هم چین مردی نصیبشون بشه . -- آقاجون من نمیتونم با خود خواهی آرزوهای یه دختر رو خراب کنم، من هر طور که باشه باید برم جبهه تا حالا هم خیلی دیر شده دلم نمیخواد دختر کسی رو بیام بگذارم توی خونه و مدام چشم به راه باشه که ببینه من کی میام ، اصلا زنده میام یا نه ... -- تو که از دل بقیه خبر نداری پسرم ، بارها بهت گفتم این دختر عباس آقا دختر خوب و محجوبیه پا پیش بگذار. -- آخه نمیشه اون مثل خواهرم می مونه -- اون خواهر تو نیست تو از روی احترام اینو میگی ، تو موافقت کن بقیه اش با من . -- آقا جون من چی بگم که واقعا حریف شما نمیشم . -- خب خدا رو شکر که بله رو گرفتم از آقا داماد . -- نه بله ندادم من ، فقط موافقت میکنم که بریم خونشون . -- باشه پسرم ، توکل به خدا حالا هم پاشو برو ، غذات رو بخور که از دهن افتاد. -- من از گلوم پایین نمیره ، حاضر شین ببرمتون دکتر . -- نه من دکتر نمیام همین مدت عمر باقی مونده هم میخوام تو خونه خودم کنار تو باشم نه زیر دست دکترا با هزار جور دارو و دوا . ادامه دارد... ✍نویسنده : * ح * *ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
میانِ کتاب‌ها گشتم میانِ روزنامه‌های پوسیده‌ی پُرغبار، در خاطراتِ خویش در حافظه‌ ایی که دیگر مدد نمی‌کند خود را جُستم و فردا را عجبا! جُستجوگرم من نه جُستجو شونده من این‌جایم و آینده در مشت‌های من @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد ، پروازی نه گریزگاهی گردد آی عشق، آی عشق چهره ی آبی ات پیدا نیست و خنکای مرهمی بر شعله ی زخمی نه شور شعله بر سرمای درون آی عشق، آی عشق چهره ی سرخ ات پیدا نیست غبار تیره ی تسکینی بر حضور وهن و دنج رهایی بر گریز حضور سیاهی بر آرامش آبی و سبزه ی برگچه بر ارغوان آی عشق، آی عشق رنگ آشنایت پیدا نیست @mahruyan123456
سیرت ممکن است عاشق زیبایی کسی شوید، اما یادتان باشد که در نهایت مجبورید با سیرت او زندگی کنید نه صورتش. @mahruyan123456
💥براے : 👈حواسمون باشه تو زمان مجردی داریم چیکار میکنیم ... 🔸از هر دستی بدی از همون دست میگیری ... 🔸اگه به نامحرم نگاه کردی ؛ 🔸اگه با نامحرم چت کردی ؛ 🔸اگه بهش لبخند زدی ؛ پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده!!! ✍️زمان مجردی امتحان بزرگی برای انسانه ... شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنی که به نسبت تلاش و عملت روزیت کنه ! حواست باشه . . . . 🔹شاید یه لبخند 🔹شاید یه نگاه حرام 🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت ؛ 🔹ازدواجت رو به تاخیر بندازه ... 🔹شاید لیاقت داشتن همسر خوبی که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدی ... ♡همسر یعنی همسفر تا بهشت♡ 🔸🔸 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت‌33 پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده. مستی:-خیلی ممنونم همینجاست. خداحافظ احسان:-خواهش می
خداحافظ -نگفتید؟! بازم قرار بذاریم؟! -راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره! از آینه دیدم که آرام لبخند زد: -اون با ما...میرسونمتون در خونه. از حالت نیمخیز خارج شدم وتکیه دادم تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد،لحظه ای که خواستم پیاده شوم،برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات نگاه پاکی به من انداخت. حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت بیشتر یا یک حس آشنا دیدم. انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند. انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت: -امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد.برید به سلامت. حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم! بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم: -ممنون ***** -هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟ -چه بدونم والّاه... -بیخود.اصلاً دیگه اسمشونم نیاد. مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن! -من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم. من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم. یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم. اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد. یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد.زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیزگوش پشت در کمین کردم: -اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا...هیچ جوره..بیاید با خودش حرف بزنید...گوشی -الو؟سلام علیکم.به لطف شما. ....- -نه،نه، ببینید؛اصلاً من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم چرا...بله...درست می فرمائید.. نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست... ....- -اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن... با حرص روی پیشانی کوبیدم که نسیم با خنده گفت: -چته حالا؟ این نشد یکی دیگه. داشت گریه ام میگرفت! بابا جان از طرف من حرف نزن!! -نه،قربان شما.خداحافظ. با بهت به نسیم گفتم: وای...دیدی؟؟! تموم شد! نسیم با ناراحتی گفت: -ببین صلاح که باشه ... نماندم گوش کنم.با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم: -بابا واسه چی ردشون کردی؟نسیم بدو پشتم آمد وگفت: -اِ..!!!!ا بهار بیا ببینم...! دستم را پس کشیدم وبه پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم: -بابا واسه چی این کارو کردی هان؟مادر چنگی به صورتش انداخت وگفت: -هــیع!! آیپ دی ! پیس دی ! بده،زشته! پدر:-صداتو بیار پائین ببینم! بغضم ترکید اما با پررویی گفتم: -من میخواستمش. واسه چی گفتید نیان؟ پدر که ناباوار بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید: -به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !! و یکهو فوران کرده غرّید: -تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت. ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟ پدرم اصولاً در مبالغه کردن ید طولایی داشت! با گریه نالیدم: -مامان شما بگو... پدر:-ساکت شو!! نسیم ببرش! متعجب بود.حق هم داشت من یکهو خُل شده بودم نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت: -بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی. خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم: نویسنده : 🌼zed.a🌼
واسه شوهر گریه نمیکنم احمق. من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم.... همه میگفتند گریه کردنم مثل بچه هاست.وقتی گریه میکردم دل سنگ هم نرم میشد. با مهربانی بغلم کرد وگفت: -باشه با بابا حرف میزنم.خوبه؟ تند تند سر تکان دادم و کودکانه ذوق کردم. با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم. تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است. مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم! با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم. حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم.پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد. مثلا میگفت "نغمه؛پسر فلان همسایمون یادته؟کلاه باباشو برداشته! ای بسوزه پدرت روزگار...اینم اول وآخر اولاد!" تا اینکه امروز نیش کلامش را به اوج اعلا رساند وعصبیم کرد: -نسیم بیا روزنامرو بخون. -کو بابا؟ -ایناها.صفحه ی حوادث...دختره با نامزدش دست به یکی کردن زدن بابا هرو کشتن واسه پولاش...میبینی دنیارو خانوم...وفا نداره که...بچه بزرگ کن که.. با حرص گفتم: -بسه بابا.دیوار شنید. انگار منتظر جرقه باشد با خشم گفت: -داری واسه یه غریبه با من جنگ میکنی؟ -من جنگ نکردم بابا.فقط ناراحتم. واسه چی ناراحتی؟که غرورتو حفظ کردم؟ -باشه.حق با شماست..اتفاقاً کارم پیدا کردم،دیگه سرم گرمه.مثل اون اولا صبح خروس خون میزنم بیرون تا بوق سگ کار میکنم میام میکپم.خیالتون راحت الکی دنبال بهانه بودم. نمیدانستم چقدر حرف زشتی زده ام.ادامه دادم به هرحال نون خور زیادی داشتن آدمو بدخلق میکنه.ازوقتی کارمو از دست دادم؛عزّتمم از دست دادم... وای که چقدر حماقت کردم.حس کردم در همین چند دقیقه ده سال شکسته تر شد.چهره اش با درماندگی درهم پیچید وآرام گفت: -چی بهار؟ نگاهم روی مادر ودوخواهرم چرخید. انگار که به شدت دلخور بودند حتی مستی هم برایم با تأسف سرتکان داد پشیمانی سودی نداشت. پدر با بهت به من خیره شده بود. -بابا من منظوری نداشتم کلی گفتم. آرام با صدای گرفته به مادرم گفت: -نغمه جان،این دفعه اگه زنگ زدن،بگو قدمشون رو چشم. با التماس گفتم: -نه بخدا...بابا به قرآن همینجوری گفتم.. نماند. بلند شد ورفت همه کم کم رفتند و من ماندم و پشیمانی احمقانه ام. من دقیقاً مثال ضرب المثل چرا عاقل کند کاری بودم. تمام عمرم غلط های اضافه کردم و تهش حسرت و پشیمانی برایم ماند.به امید انکه پدر از یادش میرود بلند شدم وبه اتاقم رفتم. نسیم خوابیده بود.کنارش دراز کشیدم و او با دلخوری پشتش را به من کرد. -چیه؟ -خیلی رو داری. -من فقط عصبانی بودم. نویسنده: 🌼zed.a🌼
آدم عصبانی میشه هر چرتی رو به زبون نمیاره. -بسه بابا شمام که... خونه نیست که.مدرسه اس! همه میخوان درس اخلاق بدن. -باشه تو راست میگی. قلباً خودم قبول داشتم کارم زشت بوده صبح آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم.پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت: -لازم نکرده بری. -قول دادم. -گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان. متحیر گفتم: -نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟! -من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم.تویی که صدات بلندتر از من شده. نمیخواستم.واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد. پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم: -نمیخوام...این عروس شدنو نمیخوام برم تو کفن بهتره. -حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا...بذار زودتر نون خور اضافیمو رد کنم بره! چرا پدر اینطوری شد؟ به والله جز آرامی ازاین مرد ندیده بودم.همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم. گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت. ***** پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند.اما مگر میشد این زن مطیع شوهر را از راه به در کرد؟! به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت. نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد: نسیم:-نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره! تازه خبر نداشتند قبلاً یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم! مادر:-من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی. تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت: -گادیرآلله! [خدای توانا‌] نسیم:-چی شد؟؟ -خودشون زدن! با ذوق گوشی را برداشت وای که اگر از کلاس گذاری مادرم بگویم ترکیدم کم است! به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میداد که من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!" تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!! درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم.حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود.تنها دلچرکینیم قهروغضب پدر بود. میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد.قراربراین شده بود همین امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود.کمی که فکر میکردم حق زیادی به حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملاً بیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم. ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول آرایش خود بودم.هزاران مدل آرایش را با تمام مهارتی که داشتم تست کردم ودرآخر یک گریم ساده وهنری را ترجیح دادم. پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان هم نبود.آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود! ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان ولایقی بود.بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر.همش یک سال ازنسیم بزرگ تر بود.حالا میدیدم که با شیطنت زیرگوش نسیم پچ پچ میکرد ونسیم ازخنده وخجالت سرخ شده بود. -چی میگه نسیم؟نسیم با شرم وخنده گفت: -هیچی! چی داره بگه جز چرت و پرت؟؟ فرید که هنوز با ما رودربایستی داشت با دلخوری نمایشی گفت: -باشه دیگه نسیم خانوم...چرت پرت؟؟ -پس چی؟ میخوای بگم چی میگفتی؟رنگ از رُخسار فرید پرید -نخیر.همون چرت وپرت بود بهار! بیخیال. با شوخی گفتم: -نه نه اصلاً! باید بگی نسیم.چی میگفت؟ چرا ترسیده؟!نسیم که داشت بادقت دسر هارا تزئین میکرد گفت: نویسنده: 🌼zed.a🌼
میگه باجناقم پیره خوبه! باچشمهای گرد شده به فرید که ازهیجان زرد شده بود نگاه کردم وظاهراً خودم را ناراحت نشان داد: -باشه دیگه آقا فرید!پیره هان؟ سی ودو کجاش پیره؟ کم کم رویش باز شد وبا پررویی شیرینی گفت: -باشه بلخره من کوچولو ترم! وزبانش را مثل پسربچه های تخس نشانم داد باشگفتی به نسیم نگاه کردم که میخندید. این روی فرید را ندیده بودم. البته مشخص بود شیطنت میکند اما جلوی مابسیار خوددار بود.زدم زیرخنده وگفتم: -فرید اصلاً با این شخصیتت آشنایی نداشتم!سری تکان داد وزیرلب گفت: -او..حالا کجاشو دیدی؟! نه نسیم؟؟ نسیم با عصبانیت به پهلویش کوبید وآرام گفت: -بی ادب..کمک کن ببینم. خوشحال ازدنیای شادوکوچک آنها بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم مادرم که عشقش به پدر مثل همان روزهای اولشان بود،حالا به طرفداری از پدر؛با من سرسنگین شده بود! با لبخند دست روی شانه اش گذاشتم وگفتم: -مثلاً عروسیمه ها! چشم غره ای رفت وگفت: -توچرا انقدر پررویی؟؟ زدم زیرخنده وگفتم: -خب حالا...عروسیمه دیگه مگه چیه.هی لپام گل بندازه که چی؟! -اصلا خوشم نمیاد با بابات دهن به دهن بذاریا.این چیزا تو خونه ی ما نبود. ناراحت،یک برگ کاهو برداشتم وگفتم: -اوهوم...خودمم خیلی ناراحتم. -اصلا جنّی شدی انگار. آره بخدا مامان.مثل سگ پشیمونم.حالا کجاست؟ -حمومه.درست میشه...اما خب دلشو شکستی دیگه... -آخه خیلی زورگویی بود.یه نظر ازمن نمیپرسید. -دیگه گذشته.ولش کن. همه چیز آماده بود.این استرس را دوست داشتم.جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بلاخره لحظه ی موعود رسید و زنگمان زده شد. مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت: -خیلی تابلویی بخدا آجی..جمع کن اون لبخندو! بده بخدا! -به تو چه؟ حسودیت میشه؟ با مزه تراز قبل گفت: -آره راستشو بخوای! این دفعه به توافق نرسیدید به من معرفیش کن،اتاقم همین بغله. -پر رو !! ویادم نبود الان وقتش نیست وبه شوخی در سروکله ی هم کوبیدیم که دیدم داخل شدند وبساط سلام واحوال پرسی به راه است. خداراشکر ما را ندیدند. همه بودند.ازپدرش که بزرگ خانواده بود تا طاهای کوچک.نه!! انگار زیادی جدی بود امشب! خودش کجا بود؟ مسخره بود که قلبم انقدر بی تاب شده بود. داخل شد.آخر از همه..با آن صولت حیدری!! از لقبی که همین حالا برایش اختراع کرده بودم خنده ام گرفت وبرای ضایع نبودن دستم را جلوی دهانم گرفتم. دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم: -ای جان!! مستی سرش را جلوی صورتم خم کرد وبا حیرت گفت: نویسنده: 🌼zed.a🌼
🌹 همین الان به اندازه سنت استغفار بگو😊 @mahruyan123456🍃
@mahruyan123456 : گیر افتاده بودم .میان دل خودم و دل آقاجون . خیلی وقت بود که دختر عباس آقا را برایم زیر نظر داشت .اما من نمی توانستم با دل خودم کنار بیایم . اما چه می کردم راهی نداشتم جز این که با خواسته اش موافقت کنم . تنها امیدم این بود که دخترش موافقت نکند و با شرایط من کنار نیاید. عشق به جبهه و شهادت مرا از همه چیز غافل کرده بود. چه عشق زیبایی بود که هنوز نصیبم نشده... آقاجون خوابش برده بود و من هم از خانه بیرون زدم. سکوتی عجیب همه ی خانه را فرا گرفته بود . این دختر بچه ی شیطون و پر انرژی شلوغی و نشاط این خانه ی دل مرده بود. خانه ای که گویی خاک مرده در آن پاشیده باشند . با هزاران مشکل ریز و درشتی که در زندگی ام از بچگی داشتم اما همیشه خدا را شکر می کردم که جای پدر این خانواده نیستم . گاهی باید شکر گزار بود برای همه ی چیز هایی که در زندگی داریم . او همه چیز داشت اما در عین دارایی هیچ نداشت . خانه ای که اهل خانه اش محبت و الفتی به یکدیگر نداشتند . ادامه دارد... ✍ نویسنده : * ح * * ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃