eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : مادرش سر صحبت را باز کرده بود و با آرامش و شمرده شمرده حرف میزد . و من هم کنجکاو، گوش سپرده بودم به حرفاش . --والا حاج آقا این امیر حسین ما همون طور که خودتون تو این چند ماه دیدید خیلی پسر خوب و آقایی هست . نه اینکه بگی چون پسر منه ! نه خدا شاهده . سرش تو کار خودشه و اگه الان هر کاری داشته باشه و من بهش زنگ بزنم هر طور شده خودش رو میرسونه و کارم رو انجام میده . چند ساله که مرد خونه ام شده . نگاهی به مادر انداخت و گفت : والا یه چیزی که هست شما نمی دونین. برای همین گفتم اسمش رو نمی‌گذارم جلسه ی خواستگاری . مادر خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زد و گفت : اختیار داری ملیحه جون .بفرمایید ما در خدمتیم... --خدمت از ماست . امیر حسین از بچگی مشکل قلبی داشت و اما خیلی این مشکل حاد نبود . رفته ، رفته بزرگ تر که شد مشکلش بیشتر شد و طوری بود که تا دو قدم راه می رفت تنگ نفس میشد . آهی‌ کشید و با لحنی که بغض در آن موج میزد گفت : خیلی روزهای سختی بود ... برای مادر هیچ چیز به اندازه ی اینکه بچه اش ، جگر گوشه اش حالش خوب نیست سخت نیست . چه شب هایی که تا صبح بالای سرش اشک می ریختم . همه ی دکتر ها تشخیص داده بودند که باید قلب بهش اهدا بشه و تنها با پیوند قلب دوباره میتونه به زندگیش ادامه بده . امیر حسین سرش با درس و دانشگاه گرم بود و به روی خودش نمی آورد . اما من می دیدم که چه زجری‌ می کشید . باورم نمیشد این پسری که روبروم نشسته ، این همه سختی رو پشت سر گذاشته و حالا یک فرد موفق شده . کسی که خیلی ها در حسرت داشتنش هستن . دستم را زیر چانه ام زده و به ادامه اش گوش سپردم . خوب و رسا‌ سخن می گفت . شیرین بود حرف زدن های خاله ملیحه . شده بودم بچه‌ ای که دوست دارد راه به راه قصه بشنود . --تخصصش‌ رو گرفت به هر سختی که بود . بیماری نارسایی قلبی بدجور داشت بچه ام رو اذیت می کرد و دور از جونش از تک و تا انداخته بودش و رنگ به رخ نداشت . امیر حسین که شاهد قیافه ی غمگین و ناراحت مادرش بود گفت : مامان جان ؛ تموم شد دیگه . لطفا بگذار برای یک وقتی دیگه . --نه پسرم من خوبم . اسم امیر حسین رفت جزو لیست پیوند اعضا . وهر روز منتظر یک خبر خوش از طرف بیمارستان بودیم ... تا اینکه یه روز که رفته بودم شاه عبدالعظیم و داشتم از ته دل دعا می کردم . امیدم نا امید شده بود و دست به دامن خدا شده بودم . برادر شوهرم ، حاج یوسف باهام تماس گرفت و گفت : مژده بده زن داداش . امیر حسین به خاطر وضعیت حادی که داشته تو اولویت بوده و یه قلب برای اهدا پیدا شده . از خوشحالی زبونم بند اومده بود . خدا شاهده نفهمیدم خودم رو چطور تا بیمارستان رسوندم . و فقط میخواستم‌ ببینم این کیه که داره جون پسرم رو نجات میده . راهنمایی ام کردن بخش مراقبت های ویژه . انگار که پر درآورده بودم و پرواز میکردم . رفتم و از پشت شیشه زنی رو دیدم که دراز به دراز روی تخت افتاده بود و کلی سیم بهش وصل بود . بهش گفتم : خدا خیرت بده که داری جوونم‌ رو بهم بر می گردونی . متوجه صدای گریه ی زنانه ای که از پشت سرم می اومد شدم . برگشتم و دختر جوانی رو دیدم که مثل ابر بهار گریه می کرد . رفتم و دلداریش دادم ... اولش نمیدونستم چرا انقدر بی تابی میکنی . بعدش با توضیحی که داد فهمیدم که دختر همون خانمی هست که روی تخت افتاده . دلش خون بود دختر بیچاره . چشمم به امیر حسین بود که صورتش درهم شد و از شدت ناراحتی کارد میزدی‌ خونش در نمی اومد . صحبتش رو خلاصه کرد وقتی دید که پسرش چه عذابی داره میکشه از شنیدن این حرف ها . --اون زن طی تصادف ضربه مغزی شده بود . و به خاطر وصیتی که قبل از مرگش کرده بود تنها دخترش هم بهش عمل کرد و قلبش هدیه کرد . و این شد ماجرای عاشقی و دلدادگی فتانه ی خدا بیامرز و پسرم . نگاهم بین مادر و پدر در چرخش بود ... دهانشان از تعجب باز مانده بود . باورش برایشان سخت بود ... اصلا به ذهنشان خطور هم نکرده بود . حال من را داشتند ....شبی که در قبرستان برای اولین بار دیدمش با اون حال زار و نزار . اما واسم خیلی جالب بود ! درست شبیه قصه ها ... مرگ یکی سبب پیوند خوردن‌ قلب هایی میشود و عشقی مثال‌ زدنی‌ در این میان جوانه میزند و می روید . هر دو سکوت اختیار کرده بودند . بیشتر از اینکه ناراحت این موضوع باشند که قبلا ازدواج کرده ، حس می کردم کُپ کرده اند . چادرش رو جلوتر آورد و لبخندی زد و گفت : باید این کوتاهی منو ببخشید . بهم نگاهی از سر محبت انداخت و ادامه داد : بگذارید به پای علاقه ام به طهورا جان . به جان بچه هام ، خیلی دوستش دارم و این خواسته ی قلبی من هست که عروسم بشه .👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه مطمئن هستم که بهترین همسر برای پسرم هست . از این همه محبت خالصانه دلم غنج میرفت و در دلم این حُسن نیتش‌ را تحسین می کردم و با خود می گفتم کاش که همه مثل شما صادق و رو راست باشن ... افسوس که این خصلت از من مبرا‌ بود. مادر خندید و گفت : اختیار داری ملیحه جون . والا ما خیلی از این صداقت شما خوشحال شدیم . بخدا که کم گیر میاد همچین آدم های ناب‌ و دوست داشتنی . من مشکلی با این قضیه ندارم ، زندگی طهوراست و خودش باید فکراش رو بکنه و تصمیم بگیره . --لطف دارید شما ، این حق شما و طهورا هست که همه واقعیت زندگی رو بدونید .... برای همین بود که گفتم اگر شرایط پسرم‌ رو قبول کردید اونوقت مزاحم میشیم برای خواستگاری . به هر حال طهورا جان باید با چشم باز انتخاب کنه . پدر که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت : ما ممنونم شما هستیم . حاج خانم . حرف شما برای ما سند هست . همین رو راست بودن و صداقت شما یک دنیا برای ما ارزش داره . من هم ریش و قیچی رو می سپرم دست دخترم . اگر که قبول کرد ان شاالله تشریف بیارید برای خواستگاری ... آخ که اگر به خودم بود و شرم‌ و حیا را کنار می گذاشتم همون جا ، همون لحظه بله رو میدادم . من چشم بسته دلم را به دلش گره زده بودم . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ 🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست_دو :_از اتفاقی که افتاد،واقعا متأسفم... ببینین مسعود،هر حرفی ب
💗| ✨| :_سلــام عمــو :+جون به لبم رسید... از سر شب،گوشی سیاوش که خاموشه،روي زنگ زدن به حاج خانم رو هم که ندارم.. مسعود هم سایه ام رو با تیر میزنه..ـتو که اصلا جواب نمیدي... _:ببخشید عمــــو :+چی شد؟تعریف کن ببینم... بغض لعنتی،خودش را تا گلویم بالا میکشاند،حس میکنم گلویم و بعد از آن چشم هایم میسوزد. :_هیچی... من...من اشتباه کردم عمو....نباید...نباید اصرار میکردم... نباید از ....بابا...میخواستم....من... هق هق صدایم،کلامم را منقطع میکند. عمو با نگرانی میپرسد :+مسعود چی گفت؟ :+آبِــــ.... پاکی رو...ریخت رو دستـــمون... دستم را به سمت یقه ام میبرم، تنگ نیست اما حس میکنم هوا به قدر کافی به مجاري تنفسی ام نمیرسد. بلند و عمیق،نفس میکشم. :+نیکی...الو... نیکی من همین فردا میام تهران... عموجان تو غصه نخور...من همه چیزو حل میکنم، بهت قول میدم...الو...نیکی........نیکی صدامو داري؟؟ میآید؟درست شنیدم؟عمووحید گفت که میآید؟ ೚ کمی قدم میزنم و چشم به ورودي پروازهاي خارجی میدوزم. نگاهم به سرامیک هاي کف سالن است و به کفش هایم و به بال چادرم.. سرم را بلند میکنم که نگاهم به چشم هاي آشنایش میافتد. مثل دیدار اولمان،درست همین جا. فقط آن موقع،ریش هایش کوتاه بود و لباس اسپرت پوشیده بود،با کوله. این بار کت و شلوار پوشیده و سامسونت در دست دارد،ریش هایش هم کمی بلند است،اما مرتب. جلو میروم و سعی میکنم اضطراب درونم را پشت لبخند کمرنگم پنهان کنم. :_سلام عموجون،رسیدن بخیــر دستم را دراز میکنم. نگاه نگرانش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد و دستم را به گرمی میفشارد:سلام،خوبی؟ سر تکان میدهم و کنارش راه میافتم. :+چقدر لاغر شدي؟! باز هم سر تکان میدهم و لبخندم،نصف میشود. قدم هایم را کوتاه و سریع برمیدارم تا بیشتر از این چشم در چشم هایش ندوزم،تا زودتر بیرون برویم و کمی هوا ببلعم. عمو به دنبالم میآید. از فرودگاه که خارج میشویم،نور خورشید چشمانم را میزند. دستم را سایبان چشمانم میکنم و به طرف عمو برمیگردم. :_پدربزرگ تنها موندن؟ :+سپردم به پرستاراش،اونا بهتر از من مراقبشن میدانم این ها را میگوید تا من خجالت نکشم، هیچکس مانند عمووحید،پاي مشکلات پدر پیر و بیمارش نمیماند..اما او... خجالت زده سرم را پایین میگیرم :_شرمنده عمو... :+منو ببین نیکی...واسه من،مهم ترین چیز اینه که حال تو خوب باشه...نگران پدربزرگ نباش،من فقط میخوام تو بشی همون نیکی سابق، میفهمی؟ سرم را تکان میدهم. عمو میخندد :+حالا با چی میخوایم بریم؟ :_من با آژانس اومدم،گفتم وایسه اونجا،با من بیاین. راه میافتم و عمو پشت سرم. صدایش میآید :+واقعا نمیتونم بفهمم چرا نرفتی گواهینامه بگیري میایستم،به طرفش برمیگردم و پوزخند میزنم :_همین امروز فردا باید برم،راهکار باباست براي فراموش کردنِ.... سرم را پایین میاندازم. عمو ،سربسته،بحث را عوض میکند :+کار به اونجا نمیرسه.. بیا ببینم با کدوم ماشین اومدي؟ جلو میروم و سمند سبز رنگ را نشانش میدهم. * :_ببین نیکی،پدربزرگ همیشه میگه مسعود دو تا خصوصیت اخلاقی خیلی مهم داره،مغروره و لجباز. تو نباید کاري بکنی رو دنده ي لج بازي بیفته، ببین باباي تو مغروره،بیش از حد هم مغروره شکستن غرورش رو هیچکس ندیده،حتی تو،درسته؟ سرتکان میدهم،بابا کوه اقتدار است،هیچ وقت ندیدم کمر خم کند. :_یه خصوصیت مهم دیگه اش اینه که،در مورد تو خیلی حساسه،یعنی تو نقطه ضعفش محسوب میشی..که خب تا حدودي طبیعی هم هست... حالا ببین،تو و سیاوش دقیقا دست گذاشتین رو اینا... سیاوش، پا شده رفته شرکت،واسه خواستگاري.. بابات گفته نه،سیاوش اصرار کرده... نتیجه اش چیشد؟ یه سیلی تو گوش سیاوش... بعد،سیاوش بازم ادامه داده..تو هم که طرف اون رو گرفتی... :+عمو من طرف سیاوشو...یعنی طرف آقاسیاوش رو نگرفتم :_به حرف من گوش بده... به هرحال اصرار کردي که سیاوش بیاد خواستگاریت دیگه... باباي جنابعالی هم حس کرده دشمن،اومده تو قلمروش، غرورش رو جریحه دار کرده،تازه دخترش رو هم طرفدار خودش کرده...حالا استراتژي بابات چیه؟ اینکه تو زمین خودش،دشمن رو تحقیر و بالطبع قدرت نمایی کنه. براي همین بابات قبول کرد که سیاوش بیاد خواستگاري،خواست بهش زهرچشم نشون بده،یعنی تاکتیکش همین بوده :+عمو مگه جنگه آخه؟ _:یه همچین چیزي... بابات سعی داره تو و غرورش رو حفظ کنه،سیاوش هم قصد داره بابات رو راضی کنه.. جنگه دیگه... :+ترکش هردوتاشون هم میخوره به من... عمو لبخند میزند :_خوب یاد گرفتی! * کلید را در میآورم،در را هل میدهم و عقب میکشم ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :_بفرمایید تو عمو جان :+اول صاحبخونه لبخند میزنم و وارد میشوم. منیر به استقبال میآید و متوجه عمو میشود:سلام خانم،راستش خانم...عه،سلام آقاوحید... خیلی خوش اومدین،چقدر به موقع رسیدین،اینجا همه چی بهم ریخته... سر و صداي منیر،مامان را به طرف ورودي میکشاند:چه خبر شده منیر؟ عمووحید را میبیند:عه،بازم که تو...ببین تو و اون دوستت چه آتیشی تو زندگی من انداختین.. عمو سرش را پایین میاندازد. :+سلام،اتفاقا افسانه خانم،اومدم این بار همه چی رو درست کنم. رنگ نگاه مامان عوض میشود،درست مثل لحنش :_واقعا؟؟یعنی میتونی؟؟مسعود این روزا خیلی آتیشی شده. تعجب میکنم،مامان از عمووحید کمک میخواهد؟ عمو لبخند میزند. مامان دستش را به طرف سالن میگیرد :_بیا تو..خواهش میکنم بیا بشین... عمو و پشت سرش مامان وارد سالن میشوند،میخواهم بروم داخل که مامان مانع میشود:تو برو تو اتاقت... عمو با چشم هایش تأیید میکند . تنهایشان میگذارم و به اتاقم پناه میبرم. سردرد،باز هم به سراغم میآید... خدایا،این کابوس،چرا تمام نمیشود؟ * چند تقه به در میخورد،به سرعت بازش میکنم. عمووحید وارد اتاق میشود :_چی شد عمو؟ روي صندلی مینشیند و کتش را درمیآورد. :+حدسم درست بود :_در مورد چی؟ :+بابات فکر میکنه اگه با ازدواج تو و سیاوش موافقت کنه،براي همیشه تو رو از دست میده. :_ولی...ولی این درست نیست.. :+میدونم ولی خب..بابات اینطور فکر میکنه، تازه... من فکر میکردم مامانت موافقه،ولی اون بیشتر از بابات مخالفه.. چیزي نمیگه چون نگران باباته.. :_یعنی چی میشه عمو؟ عمو نفسش را بیرون میدهد :+درست میشه... من خیلی خسته ام نیکی..میخوام تا بابات بیاد یه کم بخوابم،اشکالی که نداره؟ :_معلومه که نه عموچشم هایش را میبندد. خودم را با کتاب هایم مشغول میکنم،اما فکرم جاي دیگریست..یک ساعتی میگذرد و من بی هدف به یک صفحه از قانون جزا خیره شده ام... صداي موبایلم بلند میشود،سریع برش میدارم مبادا عمو از خواب بپرد. فاطمه است،جواب میدهم و آرام حرف میزنم. :_الو سلام فاطمه :+سلام چطوري؟چرا این همه آروم حرفی میزنی؟ :_عمووحید خوابیده،نمیخوام بیدار بشه. فاطمه هم مثل من صدایش را پایین میآورد،انگار او هم اینجاست! :+عه رسیدن؟به سلامتی ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
ما اغلب مدتها بہ درهایي ڪہ "شادے"🌱🌹 را بر ما بستہ است نگاه مي ڪنیم... ولي هیچ گاه ڪسي را ڪہ برایماڹ "درهاے شادے" را مي گشاید نمی بینیم..🌱🌹  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ @mahruyan123456🍃
ول کن جهان را ... زندگی چای تازه دمی‌است ، که دیر بجنبی از دهن می‌افتد . . .🌹 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا