eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست_دو :_از اتفاقی که افتاد،واقعا متأسفم... ببینین مسعود،هر حرفی ب
💗| ✨| :_سلــام عمــو :+جون به لبم رسید... از سر شب،گوشی سیاوش که خاموشه،روي زنگ زدن به حاج خانم رو هم که ندارم.. مسعود هم سایه ام رو با تیر میزنه..ـتو که اصلا جواب نمیدي... _:ببخشید عمــــو :+چی شد؟تعریف کن ببینم... بغض لعنتی،خودش را تا گلویم بالا میکشاند،حس میکنم گلویم و بعد از آن چشم هایم میسوزد. :_هیچی... من...من اشتباه کردم عمو....نباید...نباید اصرار میکردم... نباید از ....بابا...میخواستم....من... هق هق صدایم،کلامم را منقطع میکند. عمو با نگرانی میپرسد :+مسعود چی گفت؟ :+آبِــــ.... پاکی رو...ریخت رو دستـــمون... دستم را به سمت یقه ام میبرم، تنگ نیست اما حس میکنم هوا به قدر کافی به مجاري تنفسی ام نمیرسد. بلند و عمیق،نفس میکشم. :+نیکی...الو... نیکی من همین فردا میام تهران... عموجان تو غصه نخور...من همه چیزو حل میکنم، بهت قول میدم...الو...نیکی........نیکی صدامو داري؟؟ میآید؟درست شنیدم؟عمووحید گفت که میآید؟ ೚ کمی قدم میزنم و چشم به ورودي پروازهاي خارجی میدوزم. نگاهم به سرامیک هاي کف سالن است و به کفش هایم و به بال چادرم.. سرم را بلند میکنم که نگاهم به چشم هاي آشنایش میافتد. مثل دیدار اولمان،درست همین جا. فقط آن موقع،ریش هایش کوتاه بود و لباس اسپرت پوشیده بود،با کوله. این بار کت و شلوار پوشیده و سامسونت در دست دارد،ریش هایش هم کمی بلند است،اما مرتب. جلو میروم و سعی میکنم اضطراب درونم را پشت لبخند کمرنگم پنهان کنم. :_سلام عموجون،رسیدن بخیــر دستم را دراز میکنم. نگاه نگرانش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد و دستم را به گرمی میفشارد:سلام،خوبی؟ سر تکان میدهم و کنارش راه میافتم. :+چقدر لاغر شدي؟! باز هم سر تکان میدهم و لبخندم،نصف میشود. قدم هایم را کوتاه و سریع برمیدارم تا بیشتر از این چشم در چشم هایش ندوزم،تا زودتر بیرون برویم و کمی هوا ببلعم. عمو به دنبالم میآید. از فرودگاه که خارج میشویم،نور خورشید چشمانم را میزند. دستم را سایبان چشمانم میکنم و به طرف عمو برمیگردم. :_پدربزرگ تنها موندن؟ :+سپردم به پرستاراش،اونا بهتر از من مراقبشن میدانم این ها را میگوید تا من خجالت نکشم، هیچکس مانند عمووحید،پاي مشکلات پدر پیر و بیمارش نمیماند..اما او... خجالت زده سرم را پایین میگیرم :_شرمنده عمو... :+منو ببین نیکی...واسه من،مهم ترین چیز اینه که حال تو خوب باشه...نگران پدربزرگ نباش،من فقط میخوام تو بشی همون نیکی سابق، میفهمی؟ سرم را تکان میدهم. عمو میخندد :+حالا با چی میخوایم بریم؟ :_من با آژانس اومدم،گفتم وایسه اونجا،با من بیاین. راه میافتم و عمو پشت سرم. صدایش میآید :+واقعا نمیتونم بفهمم چرا نرفتی گواهینامه بگیري میایستم،به طرفش برمیگردم و پوزخند میزنم :_همین امروز فردا باید برم،راهکار باباست براي فراموش کردنِ.... سرم را پایین میاندازم. عمو ،سربسته،بحث را عوض میکند :+کار به اونجا نمیرسه.. بیا ببینم با کدوم ماشین اومدي؟ جلو میروم و سمند سبز رنگ را نشانش میدهم. * :_ببین نیکی،پدربزرگ همیشه میگه مسعود دو تا خصوصیت اخلاقی خیلی مهم داره،مغروره و لجباز. تو نباید کاري بکنی رو دنده ي لج بازي بیفته، ببین باباي تو مغروره،بیش از حد هم مغروره شکستن غرورش رو هیچکس ندیده،حتی تو،درسته؟ سرتکان میدهم،بابا کوه اقتدار است،هیچ وقت ندیدم کمر خم کند. :_یه خصوصیت مهم دیگه اش اینه که،در مورد تو خیلی حساسه،یعنی تو نقطه ضعفش محسوب میشی..که خب تا حدودي طبیعی هم هست... حالا ببین،تو و سیاوش دقیقا دست گذاشتین رو اینا... سیاوش، پا شده رفته شرکت،واسه خواستگاري.. بابات گفته نه،سیاوش اصرار کرده... نتیجه اش چیشد؟ یه سیلی تو گوش سیاوش... بعد،سیاوش بازم ادامه داده..تو هم که طرف اون رو گرفتی... :+عمو من طرف سیاوشو...یعنی طرف آقاسیاوش رو نگرفتم :_به حرف من گوش بده... به هرحال اصرار کردي که سیاوش بیاد خواستگاریت دیگه... باباي جنابعالی هم حس کرده دشمن،اومده تو قلمروش، غرورش رو جریحه دار کرده،تازه دخترش رو هم طرفدار خودش کرده...حالا استراتژي بابات چیه؟ اینکه تو زمین خودش،دشمن رو تحقیر و بالطبع قدرت نمایی کنه. براي همین بابات قبول کرد که سیاوش بیاد خواستگاري،خواست بهش زهرچشم نشون بده،یعنی تاکتیکش همین بوده :+عمو مگه جنگه آخه؟ _:یه همچین چیزي... بابات سعی داره تو و غرورش رو حفظ کنه،سیاوش هم قصد داره بابات رو راضی کنه.. جنگه دیگه... :+ترکش هردوتاشون هم میخوره به من... عمو لبخند میزند :_خوب یاد گرفتی! * کلید را در میآورم،در را هل میدهم و عقب میکشم ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :_بفرمایید تو عمو جان :+اول صاحبخونه لبخند میزنم و وارد میشوم. منیر به استقبال میآید و متوجه عمو میشود:سلام خانم،راستش خانم...عه،سلام آقاوحید... خیلی خوش اومدین،چقدر به موقع رسیدین،اینجا همه چی بهم ریخته... سر و صداي منیر،مامان را به طرف ورودي میکشاند:چه خبر شده منیر؟ عمووحید را میبیند:عه،بازم که تو...ببین تو و اون دوستت چه آتیشی تو زندگی من انداختین.. عمو سرش را پایین میاندازد. :+سلام،اتفاقا افسانه خانم،اومدم این بار همه چی رو درست کنم. رنگ نگاه مامان عوض میشود،درست مثل لحنش :_واقعا؟؟یعنی میتونی؟؟مسعود این روزا خیلی آتیشی شده. تعجب میکنم،مامان از عمووحید کمک میخواهد؟ عمو لبخند میزند. مامان دستش را به طرف سالن میگیرد :_بیا تو..خواهش میکنم بیا بشین... عمو و پشت سرش مامان وارد سالن میشوند،میخواهم بروم داخل که مامان مانع میشود:تو برو تو اتاقت... عمو با چشم هایش تأیید میکند . تنهایشان میگذارم و به اتاقم پناه میبرم. سردرد،باز هم به سراغم میآید... خدایا،این کابوس،چرا تمام نمیشود؟ * چند تقه به در میخورد،به سرعت بازش میکنم. عمووحید وارد اتاق میشود :_چی شد عمو؟ روي صندلی مینشیند و کتش را درمیآورد. :+حدسم درست بود :_در مورد چی؟ :+بابات فکر میکنه اگه با ازدواج تو و سیاوش موافقت کنه،براي همیشه تو رو از دست میده. :_ولی...ولی این درست نیست.. :+میدونم ولی خب..بابات اینطور فکر میکنه، تازه... من فکر میکردم مامانت موافقه،ولی اون بیشتر از بابات مخالفه.. چیزي نمیگه چون نگران باباته.. :_یعنی چی میشه عمو؟ عمو نفسش را بیرون میدهد :+درست میشه... من خیلی خسته ام نیکی..میخوام تا بابات بیاد یه کم بخوابم،اشکالی که نداره؟ :_معلومه که نه عموچشم هایش را میبندد. خودم را با کتاب هایم مشغول میکنم،اما فکرم جاي دیگریست..یک ساعتی میگذرد و من بی هدف به یک صفحه از قانون جزا خیره شده ام... صداي موبایلم بلند میشود،سریع برش میدارم مبادا عمو از خواب بپرد. فاطمه است،جواب میدهم و آرام حرف میزنم. :_الو سلام فاطمه :+سلام چطوري؟چرا این همه آروم حرفی میزنی؟ :_عمووحید خوابیده،نمیخوام بیدار بشه. فاطمه هم مثل من صدایش را پایین میآورد،انگار او هم اینجاست! :+عه رسیدن؟به سلامتی ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
ما اغلب مدتها بہ درهایي ڪہ "شادے"🌱🌹 را بر ما بستہ است نگاه مي ڪنیم... ولي هیچ گاه ڪسي را ڪہ برایماڹ "درهاے شادے" را مي گشاید نمی بینیم..🌱🌹  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ @mahruyan123456🍃
ول کن جهان را ... زندگی چای تازه دمی‌است ، که دیر بجنبی از دهن می‌افتد . . .🌹 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ...⛓ [حجرات/١٢] بعضۍگمان‌ها،گناه‌است، مثلاهمین‌ڪه‌گمان‌میڪنۍ من‌به‌یادت نیستم...♥️🍃 @mahruyan123456
ﺗﻮ ﻋﺠﺐ ﺗﻨﮕﻪ ﯼ ﻋﺎﺑﺮﮐُﺸﯽ ﺍﯼ ﻣﻌﺒﺮ ﻋﺸﻖ !❤️ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﮐُﺸﺘﻪ ﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻋﺒﻮﺭ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : شب یلدا از راه رسیده بود . یلدایی دیگر که با سال های گذشته تفاوت بسیاری داشت . حس سبک بالی و سرخوشی داشتم . انگار که روی ابر ها پرواز میکردم . کنار امیر حسین بودن نعمتی‌ بود که داشت نصیبم میشد . و اگر که سالهای سال سجده‌ ی شکر به جا می آوردم باز هم کم بود . تونیک خوش دوخت دو تیکه ی زرشکی مادر برایم دوخته بود . مثل همیشه خوش دوخت و شیک بود . نگاهی سرسری در آیینه قدی به خودم انداختم . آرایش ملیح دخترانه ای مادر روی صورتم پیاده کرده بود . ریمل مژه های بلندم را بلند تر نشان میداد و خط چشمی ملایم چشم هایم را درشت تر نشان میداد . رژ لب جیگری مات ، ست زیبایی با لباسم ایجاد کرده بود . خوشحالی پدر و مادر بیشتر سر ذوقم می آورد . نمیشد منکر این نگاه محبت آمیز آمیخته به خوشی شد . مادر چشم هایش پر فروغ شده بود . مثل سال های پیش قبل از تمام این اتفاقات ... گویی که گرد پیری از صورتش رخت بر بسته بود و اثری باقی نگذاشته بود . چادر رنگی حریر گل دار، را روی سرم انداختم و جلو آوردمش و کمی از لبه ی روسری ساتن کرمی‌ ام را بیرون گذاشتم . متوجه صدای مادر شدم که صدام میزد . پا تند کردم و به طرف در رفتم . شوق وصال با معشوق وجودم را پر کرده بود و بیشتر از هر موقعی به وجد آمده بودم ... اما چیزی در درونم نهیب میزد : خیلی دل خوش نکن طهورا . این تازه اول راهه .... این یه تراژدی بیش نیست و این وسط تو بازیگرش هستی که هر طور که این نمایش نامه بخواد ترو جلو میبره ... افکار آزار دهنده ام ، به مذاقم خوش نمی آمد . چادرم را جمع کرده و آرام از پله ها پایین رفتم . در دلم خدا را صدا زدم و ازش کمک خواستم . بهش گفتم : خدایا دستم رو بگیر ... دل بستم به امیر حسین و نمیتونم ازش دل بکنم . حالا که همه چیز داره خوب پیش میره تو واسم درستش کن . یه زندگی اروم‌ در کنار بهترین مرد دنیا رو ازت میخوام . این حق رو ازم نگیر .... ای که از هر کسی به بنده هات نزدیک تری . استرس‌ به جانم افتاده بود . و دست و پایم یخ کرده بود . مادر که از رنگ پریده ام پی به حالم برده بود دستم را لمس کرد و با نگرانی گفت : چیه عزیزم ؟ چرا یخ کردی ؟!! چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم : چیزی نیست نگران نباش ... --همه ی دختر ها شب خواستگاری استرس دارن این طبیعی هست . همه چیز رو بسپار به خدا ... مادر نمی دونست که من ترس‌ چی رو دارم ... تمام ترس و اضطرابم ریشه در وجود و نام سیاوش داشت . هر آن می ترسیدم که سر برسد و همه چیز را کُن فیکون کند ... * صورتم را غرق در بوسه کرد و زیر گوشم زمزمه کرد : ان شاالله که امشب بله رو از زبونت بشنوم عروس قشنگم ... گونه هام از شرم سرخ شد و سر به زیر انداختم . الهام هم مثل همیشه شیطنت می کرد و با حرف هاش منو به خنده وا میداشت . از پایین تا بالا نگاهش کردم . کفش های چرم مشکی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید ... خوش پوش و خوش تیپ . دسته گل بزرگی دستش بود و پر بود از گل های رز و مریم ... باورم نمیشد چطور فهمیده بود که من این گل ها رو دوست دارم . لبخندی زد سلام داد . جوابش رو دادم و از جلوی در کنار رفتم تا وارد خونه بشه . دسته گل رو به طرفم دراز کرد و گفت : قابل شما رو نداره طهورا خانم . آخ که کاش میشد‌ بهش گفت : خودت گلی گل واسه چی آوردی .... تشکری کردم و دستم رو از زیر چادر درآورده و با احتیاط از دستش گرفتمش . که لب باز کرد و گفت : یلداتون هم مبارک باشه . --ممنونم آقای سبحانی . ** تعارفات معمول و صحبت های همیشگی انجام شده بود و سکوت سنگینی حاکم بود . دیری‌ نپایید که لب گشوده و گفت : اگر که حاج اقا و محبوبه جون اجازه بفرمائید بچه ها برن‌ برای صحبت . برن‌ و سنگ هاشون رو وا بِکنن . پدر دستی به ریش جو گندمی اش کشید و با متانت‌ و آرامش گفت : اجازه ی ما هم دست شماست حاج خانم . شما صاحب اختیارید ... دخترم آقا امیر حسین رو راهنمایی کن به اتاقت . چشمی گفته و از جا بلند شدم و همزمان او هم بلند شد و پشت سر من راه افتاد . پا روی اولین پله گذاشته بودم که گفت : کجا میرید ؟! --بریم اتاق من . دستی به موهاش کشید و گفت : نه ، اگر میشه بریم حیاط . با تعجب ازش پرسیدم : آخه نمیشه ! تو این سرما ؟! تازه هوا بارونی هست . --هنوز که بارون نیومده . بعدشم خیلی سرد نیست هوای خوبیه . مطیع و رام شده پشت سرش راه افتادم و به چشم های خیره‌ و متعجب بقیه اهمیتی ندادم ... پا به حیاط گذاشته و سوز سرما تنم را به لرزه در آورد . و چادرم را بیشتر به خودم پیچیدم و در خودم مچاله شدم‌ و گفتم : خیلی سرده ... شما سردتون نیست ! 👇🏻👇🏻👇🏻