eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ...⛓ [حجرات/١٢] بعضۍگمان‌ها،گناه‌است، مثلاهمین‌ڪه‌گمان‌میڪنۍ من‌به‌یادت نیستم...♥️🍃 @mahruyan123456
ﺗﻮ ﻋﺠﺐ ﺗﻨﮕﻪ ﯼ ﻋﺎﺑﺮﮐُﺸﯽ ﺍﯼ ﻣﻌﺒﺮ ﻋﺸﻖ !❤️ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﮐُﺸﺘﻪ ﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻋﺒﻮﺭ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : شب یلدا از راه رسیده بود . یلدایی دیگر که با سال های گذشته تفاوت بسیاری داشت . حس سبک بالی و سرخوشی داشتم . انگار که روی ابر ها پرواز میکردم . کنار امیر حسین بودن نعمتی‌ بود که داشت نصیبم میشد . و اگر که سالهای سال سجده‌ ی شکر به جا می آوردم باز هم کم بود . تونیک خوش دوخت دو تیکه ی زرشکی مادر برایم دوخته بود . مثل همیشه خوش دوخت و شیک بود . نگاهی سرسری در آیینه قدی به خودم انداختم . آرایش ملیح دخترانه ای مادر روی صورتم پیاده کرده بود . ریمل مژه های بلندم را بلند تر نشان میداد و خط چشمی ملایم چشم هایم را درشت تر نشان میداد . رژ لب جیگری مات ، ست زیبایی با لباسم ایجاد کرده بود . خوشحالی پدر و مادر بیشتر سر ذوقم می آورد . نمیشد منکر این نگاه محبت آمیز آمیخته به خوشی شد . مادر چشم هایش پر فروغ شده بود . مثل سال های پیش قبل از تمام این اتفاقات ... گویی که گرد پیری از صورتش رخت بر بسته بود و اثری باقی نگذاشته بود . چادر رنگی حریر گل دار، را روی سرم انداختم و جلو آوردمش و کمی از لبه ی روسری ساتن کرمی‌ ام را بیرون گذاشتم . متوجه صدای مادر شدم که صدام میزد . پا تند کردم و به طرف در رفتم . شوق وصال با معشوق وجودم را پر کرده بود و بیشتر از هر موقعی به وجد آمده بودم ... اما چیزی در درونم نهیب میزد : خیلی دل خوش نکن طهورا . این تازه اول راهه .... این یه تراژدی بیش نیست و این وسط تو بازیگرش هستی که هر طور که این نمایش نامه بخواد ترو جلو میبره ... افکار آزار دهنده ام ، به مذاقم خوش نمی آمد . چادرم را جمع کرده و آرام از پله ها پایین رفتم . در دلم خدا را صدا زدم و ازش کمک خواستم . بهش گفتم : خدایا دستم رو بگیر ... دل بستم به امیر حسین و نمیتونم ازش دل بکنم . حالا که همه چیز داره خوب پیش میره تو واسم درستش کن . یه زندگی اروم‌ در کنار بهترین مرد دنیا رو ازت میخوام . این حق رو ازم نگیر .... ای که از هر کسی به بنده هات نزدیک تری . استرس‌ به جانم افتاده بود . و دست و پایم یخ کرده بود . مادر که از رنگ پریده ام پی به حالم برده بود دستم را لمس کرد و با نگرانی گفت : چیه عزیزم ؟ چرا یخ کردی ؟!! چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم : چیزی نیست نگران نباش ... --همه ی دختر ها شب خواستگاری استرس دارن این طبیعی هست . همه چیز رو بسپار به خدا ... مادر نمی دونست که من ترس‌ چی رو دارم ... تمام ترس و اضطرابم ریشه در وجود و نام سیاوش داشت . هر آن می ترسیدم که سر برسد و همه چیز را کُن فیکون کند ... * صورتم را غرق در بوسه کرد و زیر گوشم زمزمه کرد : ان شاالله که امشب بله رو از زبونت بشنوم عروس قشنگم ... گونه هام از شرم سرخ شد و سر به زیر انداختم . الهام هم مثل همیشه شیطنت می کرد و با حرف هاش منو به خنده وا میداشت . از پایین تا بالا نگاهش کردم . کفش های چرم مشکی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید ... خوش پوش و خوش تیپ . دسته گل بزرگی دستش بود و پر بود از گل های رز و مریم ... باورم نمیشد چطور فهمیده بود که من این گل ها رو دوست دارم . لبخندی زد سلام داد . جوابش رو دادم و از جلوی در کنار رفتم تا وارد خونه بشه . دسته گل رو به طرفم دراز کرد و گفت : قابل شما رو نداره طهورا خانم . آخ که کاش میشد‌ بهش گفت : خودت گلی گل واسه چی آوردی .... تشکری کردم و دستم رو از زیر چادر درآورده و با احتیاط از دستش گرفتمش . که لب باز کرد و گفت : یلداتون هم مبارک باشه . --ممنونم آقای سبحانی . ** تعارفات معمول و صحبت های همیشگی انجام شده بود و سکوت سنگینی حاکم بود . دیری‌ نپایید که لب گشوده و گفت : اگر که حاج اقا و محبوبه جون اجازه بفرمائید بچه ها برن‌ برای صحبت . برن‌ و سنگ هاشون رو وا بِکنن . پدر دستی به ریش جو گندمی اش کشید و با متانت‌ و آرامش گفت : اجازه ی ما هم دست شماست حاج خانم . شما صاحب اختیارید ... دخترم آقا امیر حسین رو راهنمایی کن به اتاقت . چشمی گفته و از جا بلند شدم و همزمان او هم بلند شد و پشت سر من راه افتاد . پا روی اولین پله گذاشته بودم که گفت : کجا میرید ؟! --بریم اتاق من . دستی به موهاش کشید و گفت : نه ، اگر میشه بریم حیاط . با تعجب ازش پرسیدم : آخه نمیشه ! تو این سرما ؟! تازه هوا بارونی هست . --هنوز که بارون نیومده . بعدشم خیلی سرد نیست هوای خوبیه . مطیع و رام شده پشت سرش راه افتادم و به چشم های خیره‌ و متعجب بقیه اهمیتی ندادم ... پا به حیاط گذاشته و سوز سرما تنم را به لرزه در آورد . و چادرم را بیشتر به خودم پیچیدم و در خودم مچاله شدم‌ و گفتم : خیلی سرده ... شما سردتون نیست ! 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه همان طور که موزاییک های کف حیاط نگاه میکرد گفت: آوردمتون اینجا تا یه چیزایی رو واستون روشن کنم . برگشت و بهم نگاهی انداخت و با خجالت ذاتی اش گفت : ببین طهورا خانم ... من واقعا دوست ندارم که این حرفا رو به شما بزنم . اما مجبورم ... دوست ندارم با یه امید الکی وارد زندگی با من بشید . من اگر اینجا هستم ، تنها به خواست مادرمه . چند ماهه که برای ازدواج با شما اصرار و پافشاری میکنه . واقعا دیگه کم آوردم نتونستم جلوش مقاومت کنم . من .... تردید داشت که حرفش را تمام کند با ناراحتی بهش گفتم : بگید لطفا ، حرف نگفته ای نباید باقی بمونه . مِن و مِنی کرد با شرمندگی و به سختی گفت : من جز همسرم به هیچ کس دیگه ای علاقه ندارم ... عشق همسرم تا ابد در قلبم هست و این قلب تنها جای عشق اونه . من نمیتونم عاشق کسی دیگه باشم . خرد شدم... له شدم ... خاکستر شدم ... باورم نمیشد این همون مردی‌ باشه که من ازش یه آدم مقدس ساخته باشم . بغضم رو فرو خورده و به چشماش زل زدم و گفتم : هیچ اجباری نیست آقای سبحانی ... من همین حالا میرم و جواب منفی ام روبه بقیه اعلام میکنم . تا شما هم از این مخمصه نجات پیدا کنید . از کنارش دور شدم که صداش اومد و گفت : صبر کنید خواهش میکنم . بتی‌ که ازش ساخته بودم دیگه شکسته بود و حرفاش واسم پشیزی ارزش نداشت . اما تنها به احترام مادرش و نون و نمکی که خورده بودیم ایستادم و به حرفاش گوش کردم . --واقعا قصد ناراحت کردن شما رو ندارم . طهورا خانم خواستم به شما ثابت کنم که باهاتون صادق هستم . گفتم بیایم‌ تو این سرما تا بهتون بگم که با هیچ چیزی نمیشه از این سرما کم کرد . وجود من هم زمستونی هست که هیچ وقت بهار نمیشه و قلبم یخ زده . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
♥️السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ♥️وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ وَعَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن 🌥 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست_چهار :_بفرمایید تو عمو جان :+اول صاحبخونه لبخند میزنم و وارد
💗| ✨| :_سلامت باشی :+خب چه خبر؟ :_هیچی...همونایی که صبح بهت گفتم... :+نیکی نگران نباش...مطمئنم همه چی درست میشه :_چی بگم؟ :+مزاحمت نمیشم..کاري نداري؟ :_نه دستت درد نکنه عمو چشمانش را باز میکند و میگوید:سلام برسون :_عه شما بیدارین؟ فاطمه میگوید :+چی شده نیکی؟ مشکوك به عمو نگاه میکنم و بلند میگویم :_هیچی عموم بیداره فاطمه همچنان آهسته صحبت میکند :+عه از صداي ما بیدار شدن؟ از طرفـ من معذرت خواهی کن. :_نه فکر کنم بیدار بودن،تو چرا آروم حرف میزنی حالا!!؟؟ فاطمه میخندد :+برو به کارت برس،خداحافظ :_خداحافظ تلفن را قطع میکنم و به طرف عمو که با شیطنت نگاهم میکند،برمیگردم. :_فکر کردم خوابین :+بیدار شدم.. * از پنجره به حیاط خیره میشوم . بابا از ماشین پیاده میشود و به طرف ساختمان میآید . از شدت استرس،دست هایم را در هم قلاب میکنم و بازشان می کنم. عادت معمولم در زمان هاي پر از تنش... نگاهی به چهره ي آرام عمو میاندازم،التهاب درونم، کمی فروکش میکند . عمو لبخند دلگرم کننده اي میزند و از اتاق خارج میشود. صبر میکنم تا کمی دور شود،بعد به دنبالش بیرون میروم. دست هایم را روي نرده ها میگذارم و کمی به طرف پایین خم میشوم . عمو رو به در ورودي ایستاده و مامان آن طرف تر.. بابا وارد میشود،اول نگاهش به عمو میخورد و بعد به مامان. :_ببین کی اینجاس؟؟وحیـــــد خونسرد و کاملا طبیعی،کتش را درمیآورد و به دست مامان میدهد. جلو میآید و با عمووحید دست میدهد. :_خوش اومدي عمو دستش را به گرمی میفشارد و لبخند میزند. :+ممنون،چه خبر؟ :_خبراي همیشگی...کار و فعالیت،چه خبر از بابا؟ :+خوبه..خیلی خوب... :_خب حالا برو سر اصل مطلب عمو جا میخورد. :+چی؟ :_به خاطر احوال پرسی نیومدي که؟ عمو سرش را پایین میاندازد :+اینجا نمیشه... بابا سرش را بالا میآورد،سریع خودم را کنار میکشم. نمیدانم متوجه من شد یا نه؟ :_خیلی خب...بیا بریم اتاق کار من... صداي پا میآید و بعد صداي بسته شدن در اتاق. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| کمی که میگذرد،جرئت میکنم دوباره خم شوم و به جاي خالی شان نگاه کنم. نفسم را با حرص بیرون میدهم. کاش میشد بفهمم چه میگویند... دست به کمر میزنم و زیر لب میگویم :لعنتی... به طرف اتاق خودم میروم . از فال گوش ایستادن اصلا خوشم نمیآید،به علاوه الآن با وجود تنش و درگیري بین اعضاي خانواده اصلا فرصت مناسبی براي این کار نیست. روي تخت مینشینم و پیرزن غرغروي مغزم از خواب بیدار میشود:مگه زندگی من نیست؟؟چرا من نباید بشنوم؟؟ اصلا مگه چی میخوان بگن؟؟ صداي موبایلم میآید،بی اهمیت نگاهش میکنم اما اسم روي صفحه،تعجب را میهمان صورتم میکند. ෺عمو وحید෺ سریع جواب میدهم و بدون حرف زدن گوشی را جلوي گوشم میگیرم. صداي عمووحید میآید :_آخه مشکل اینجاست که هیچ کدوم این حرفا منطقی نیستن... صداي خش خش بلند و عجیبی میآید و باعث میشود گوشی را کمی از صورتم دور کنم. انگار عمو گوشی را داخل جیبش انداخته... صداي بابا ضعیف اما واضح میآید :+منطق من همینه..نیکی دختر منه و به قول تو،مؤمن به اصول اسلام... تو که بهتر میدونی اسلام حق انتخاب همسرو داده به من... اصلا گوش بده،فرضا من میخوام دخترم بدبخت بشه،اسلام بهم این اجازه رو داده... خب بگو همین دین بیاد نجاتش بده دیگه.... :_مسعود گوش کن... :+نه تو گوش کن... من میخواستم با نیکی روشنفکرانه برخورد کنم...همونطور که با مادرش... درست مثل یه ملکه.. اما این انتخاب نیکی بود....نیکی خواست که اینطوري بشه.... بین ما و اسلام،چیزي انتخاب کرد که... نفسش را بیرون میدهد... دست روي دهانم میگذارم تا صداي هق هقم شنیده نشود... واقعا این ها،حرف هاي باباست؟؟ غیرممکن است... :+الآنم من باهاش بر طبق شرع اسلام رفتار میکنم اجازه ي ازدواج با این پسره رو بهش نمیدم.. اگه واقعا دلش با این پسره است...فقط یه راه حل داره... اشکهایم را پاك میکنم و موبایل را بیشتر به گوشم فشار میدهم. :+راه حلش اینه که براي همیشه دور من و مادرش رو خط بکشه... وقتی میگم براي همیشه...یعنی همیشه... منو که میشناسی وحید...حرف مفت نمیزنم،هرچی بگم عمل میکنم... صداي خش خش میآید،به نظر میرسد عمو میایستد :_آره خوب میشناسمت..یه دنده و لجباز... :+این حرفا رو به نیکی بگو... یا من و مادرش..یا این پسره.. :_مسعود...دقیقا داري کاري رو میکنی که محمود با تو کرد... صداي بابا بالا میرود :+پیغاممو خوب به نیکی برسون...از اون آیه ها و حدیث هام چند تا تو گوشش بخون که {و بالوالدین احسانا } صداي در میآید. موبایل را قطع میکنم.. عمو از اتاق خارج شده... این چه شرطی است؟؟مگر شدنی است؟؟مگر میتوانم از پدر و مادرم بگذرم؟؟ نه....امکان ندارد.... :_پس تصمیمت رو گرفتی؟ :+تو بودي چی کار میکردي؟ :_صبـــر...بهترین کار الآن صبره... :+چی میگی فاطمه...پسر مردمو معطل خودم نگه دارم که یه روزي بابام از خر شیطون پیاده بشه؟ :_نیکی میترسم فردا روزي از جواب منفی ات پشیمون بشی... :+فاطمه! درسته که مامان و باباي من ایده آل نیستن...درسته که درکم نمیکنن.... درسته که به اعتقادم احترام قائل نیستن...ولی با اینحال پدر و مادرم هستن،با همه ي وجودم عاشقشونم... این همه حدیث و روایت داریم از احترام به پدر و مادر.... نوچ...من آدمی نیستم که از پدر و مادرم جدا شم... با وجود همه ي اختلاف سلیقه ها؛ این چند سال،دیدم که حواسشون بهم بوده... دیدم که هوامو داشتن... الآنم این تصمیمیشون به خاطر حفظ منه...میترسن... از اینکه من تنهاشون بذارم... از اینکه با آدمی مثل سیاوش ازدواج کنم...از اینکه اون آدم به اعتقاداتم پر و بال بده من رو بیشتر از قبل از مامان و بابا دور کنه... من شاید با مردي مثل سیاوش،خوشبخت بشم اما هیچکس پدر و مادر آدم نمیشه فاطمه....من به ي نتیجه ي خیلی مهم رسیدم :_چی؟ :+من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم... _:چی میگی دیوونه؟ بغضم را قورت میدهم :_واقعیته...اگه کسی مثل سیاوش رو انتخاب کنم،باید تا آخر عمر دور پدر و مادرم رو خط بکشم... با آدمی مثل دانیال هم که عمرا نمیتونم سر کنم...پس در نتیجه،هیچ وقت ازدواج واسه من ممکن نیست... :+نیکی ببین من نمیگم تصمیمت درسته یا غلط...ولی خیلیا با پدر و مادرشون قطع رابطه کردن،چند هفته بعد ، چند ماه بعد،اصلا چند سال بعد آشتی کردن... :_نمیخوام رویاپردازي کنم فاطمه... آدمیزاد از یه لحظه ي بعدش خبر داره؟من میدونم تا اون چند هفته بعدي که میگی عمرم به دنیا هست یا نه؟نه،تا همین جاشم با احساس جلو اومدم...بعد از این ترجیح میدم منطقی باشم... نویسنده: @mahruyan123456