eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم🍃 بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم  📚| @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : از درون در حال انفجار بودم و داشتم خط بطلان روی همه ی آرزوهایی که در سر پرورانده بودم می کشیدم اما خودم را نباختم . جدی و محکم روبروش ایستادم و گفتم : آقای محترم . خیلی از خودتون مطمئن هستید . طوری حرف می زنید‌ که انگار همین حالا جواب بله رو بهتون دادم . نه آقای به ظاهر محترم ، من هیچ وقت با همچین آدمی ازدواج نمیکنم . اگر چیزی بهتون نمیگم به حرمت اون مادرتون هست که با هزار تا امید امشب پا به این‌ خونه گذاشته . بیشتر از این کاری نکنید که حرمت ها رو بشکنم . نگران نباشید ، من به همه میگم که من قبول نکردم و شرایط مون بهم نخورده . از این بابت خیالتون راحت ... نفسش را بیرون داد و بخار دهانش در هوا پخش شد و با ملایمت گفت : بخدا قسم قصد توهین به شما رو نداشتم . من فقط خواستم همه چیز رو بدونید . ترو خدا اجازه بدید بقیه ی حرفام رو بزنم . بعد اگر که قبول نکردید اونوقت هر تصمیمی‌ که خواستید بگیرید . رو ازش برگردوندم‌ و با دلخوری گفتم : فقط زودتر ... نمیتونم تو این سرما وایسم . دارم قندیل میبندم . با نوک کفشش روی موزاییک ها می کشید و با دکمه های کُتش‌ ور میرفت ... کلافه بود ... مشخص بود که حرفی که میخواد بزنه واسش سخته . دوباره بهش گفتم : اگر حرفی ندارید من برم . --نه بمونید خواهش میکنم . طهورا خانم ! من یه چیزایی از زندگی شما فهمیدم و یه سری چیزا واسم مبهم هست . اما فقط اینو میدونم که شوهر سابق شما ، تهدیدتون‌ میکنه . اینو از عربده هایی که پشت تلفن می کشید فهمیدم . براق‌ شده و بهش خیره شدم و گفتم : چی میخواین بفهمید ؟! دنبال چی هستید ؟! --اینطور که شواهد داره نشون میده حس میکنم خانواده شما از این موضوع بی اطلاع هستند ؟! درسته ! خیلی دوست داشتم که واقعیت رو کتمان کنم . اما دیگه نمیشد . راه دروغ رو واسم بسته بود . هر کاری ازش بر می اومد . برای اینکه سر از این ماجرا در بیاره . --من قبلا ازدواج کردم ! دو ماه صیغه بودم . و خانواده ام بی اطلاع هستن . اجازه ی صیغه ام رو از پدرم گرفتم اما نمیدونه‌ که من زندگی تشکیل دادم و یه بچه سقط کردم . چشماش از تعجب گرد شده بود و با شگفتی داشت وراندازم‌ می کرد . لب زد و آهسته گفت : اصلا باورم نمیشه . چطور ممکنه آخه ! چرا قضیه ی به این مهمی رو ازشون پنهان کردید! --مثل اینکه شما کاری نداشتید . در ضمن لزومی نمی بینم تمام زندگیم رو برای یک آدم غریبه بریزم روی دایره . خوبه که متوجه حریم‌ خصوصی آدم ها هم باشید آقای دکتر سبحانی . چادرم رو زیر بغلم جمع کرده و چند قدمی ازش دور شدم که گفت : ما قراره که با هم ازدواج کنیم . این حق من هست که بدونم . اما اگر شما نمیخواین بیشتر از توضیح بدید من مشکلی ندارم . با خشم به طرفش برگشتم و صدام رو بالا برده و با عصبانیت گفتم : معلوم هست چی میگین؟! واقعا معنی این کارها رو نمی فهمم . با پا پیش می کشید با دست پس میزنید !؟ جریان این خیمه شب بازی چیه ! اگر که بازیتون‌ گرفته اینو بگم که من بازیگر خوبی نیستم . دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و گفت: خیلی خب ، حق با شماست . شما حق دارید . اما من قصدم اذیت کردن شما نیست . من فقط میخوام هر دو تامون بهم کمک کنیم . --چه کمکی ؟! --مادرِ من برای ازدواج با شما خیلی مُصر هست و هیچ جوره از موضعش کوتاه نمیاد . میخوام کمکم کنید، با هم ازدواج کنیم و بعد از مدتی که گذشت از هم جدا میشیم . فقط نمیخوام دلش رو بشکنم . من همه ی زندگیم رو مدیونش هستم . ابروم‌ رو بالا انداخته و پرسیدم : اونوقت شما چه کمکی به من میکنی ؟! --اجازه نمیدم که شوهر سابق شما اذیتتون‌ کنه و هر کاری برای کمک به شما بتونم انجام میدم . خجالت و شرم را کنار گذاشته و گفتم : چهار صد میلیون بهش بدهکارم ، میتونید بدهی‌ ام رو صاف کنید ! سرش رو پایین انداخت و تند و سریع گفت : بله هیچ مشکلی نیست . حالا قبول میکنید ! به صورت بی نقص و مردانه اش چشم دوختم . اشک تا پُشت پلک هایم هجوم آورده بود . در دلم عزایی بر پا شده بود . قلبم فریاد میزد : آخه بی انصاف چرا !! سهم من فقط از تو یه سایه ی سر باشه ! فقط نظاره گر باشم ... آخه لا مصب؛ این دل به تو بند شده ... سرم رو پایین انداختم و به سختی جوابش رو دادم : باشه منم مشکلی ندارم . فقط مدت این زندگی ، دروغین نمیخوام زیاد باشه . سر چند ماه نشده باید از هم جدا بشیم . اینطور کمتر عذاب می کشیم و همدیگرو تحمل میکنیم . خدا می دونست که وقتی اون حرفا رو میزدم چه حال خرابی داشتم . اما باید حفظ ظاهر میکردم . وقتی که اون دلش با من نبود و هنوز داشت با همسر مُرده اش زندگی میکرد هیچ فایده ای نداشت👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه پی بردن به احساس درونی ام . اینطور تنها غرورم لِه میشد و بیشتر تحقیر میشدم . با شنیدن حرفم چشماش برق زد و لبخند کمرنگی زد و گفت : هر چی شما بفرمائید . بریم داخل که دیگه خودمم داره سردم میشه . جوابش رو ندادم و جلوتر از او به طرف خانه پا تند کردم . خودش رو بهم رسوند و دستم روی دستگیره در بود که اومد کنارم و آهسته گفت : لطفا کسی چیزی نفهمه . همه چیز بین خودمون باشه . شما هم لطفا یکم به خاطر خانواده هامون خوش حال باشید و لبخند بزنید . چه خوب بلد بود نقش بازی کنه ... تو چه میدانی که چه عذابی می کشم . چطور وقتی توی دلم دارن رخت میشورن ! من خوش حال و خندان باشم . --کسی چیزی نمی فهمه . فقط لطفا شما هم قضیه ی ازدواج منو بازگو نکنید پیش هیچ کس . اگر مادر شما بفهمه خانواده ام هم می فهمن ... دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت : چشم ، به روی چشم . حالام بفرمایید بریم داخل عروس خانم ..‌‌. با رفتن ما همه از روی مبل بلند شدند و مشتاقانه و منتظر به هر دوی ما خیره شده بودند . نگاهم به مادرش بود... ازش شرم داشتم ... با چه امیدی به من دلخوش کرده بود این زن بیچاره . بی خبر از اینکه عروسش یک آدم دروغ گو و شیاد هست ... لبخندی زورکی روی لب نشاندم و زیر چشمی بهش نگاهی انداختم . بیخیال کنارم ایستاده بود و میخندید . انگار نه انگار که همه چیز فیلم هست . مادرش به طرفمون‌ اومد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با محبت گفت : خیلی سردت‌ شده عزیزم ؟! صورتت سرخ شده . --بیرون سرد بود ولی اشکال نداره . چشم غره ای به امیر حسین رفت و گفت : پیشنهاد های عجیب، غریبِ پسرم هست دیگه . بعضی وقت ها یه چیزایی دلش میخواد که با عقل جور در نمیاد . خب طهورا جان ، دهنمون‌ رو شیرین کنیم عزیزم ؟! پسرم رو به غلامی قبول میکنی ... سر به زیر گرفته و سکوت کردم . که صدای کِل کشیدن الهام فضای خانه را پر کرد و با خنده گفت : مبارکه ، مبارکه ... سکوت علامت رضاست ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
♥ ـ انتظار می ڪشیم رسـیدنت را دیدارت را دم زدن در هــوایت را🌬 چشم به راهیم پایان این روزهای بی‌دلخوشی را، سرزدن آفتاب را شـــــروع ســـبز بـــهار را...🌿 @mahruyan123456
بهش گفتن : + چـرا پلاڪتو در میارۍ؟! گفـت : - هرچی فڪر میڪنم یارای امام‌حـسین(ع) تو پـلاکـ نداشتن :)❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahruyan123456🍃
فـــاطمه دوم حیــدر شــدی مادر یک ماه و سه اختر شدی ماه تو از ماه فلک خوبتر پیش علی از همه محبوب تر 🖤 (س)🥀 🥀 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا