در آن نفس که بمیرم
در آرزوی تو باشم🍃
بدان امید دهم جان
که خاک کوی تو باشم
📚| #سعدی
@mahruyan123456
امام حسن.mp3
14.48M
#دوشنبھهایامامحسنۍ💚
یا حسن
یا مولا ✋🏻
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوچهارم:
از درون در حال انفجار بودم و داشتم خط بطلان روی همه ی آرزوهایی که در سر پرورانده بودم می کشیدم اما خودم را نباختم .
جدی و محکم روبروش ایستادم و گفتم : آقای محترم .
خیلی از خودتون مطمئن هستید .
طوری حرف می زنید که انگار همین حالا جواب بله رو بهتون دادم .
نه آقای به ظاهر محترم ، من هیچ وقت با همچین آدمی ازدواج نمیکنم .
اگر چیزی بهتون نمیگم به حرمت اون مادرتون هست که با هزار تا امید امشب پا به این خونه گذاشته .
بیشتر از این کاری نکنید که حرمت ها رو بشکنم .
نگران نباشید ، من به همه میگم که من قبول نکردم و شرایط مون بهم نخورده .
از این بابت خیالتون راحت ...
نفسش را بیرون داد و بخار دهانش در هوا پخش شد و با ملایمت گفت : بخدا قسم قصد توهین به شما رو نداشتم .
من فقط خواستم همه چیز رو بدونید .
ترو خدا اجازه بدید بقیه ی حرفام رو بزنم .
بعد اگر که قبول نکردید اونوقت هر تصمیمی که خواستید بگیرید .
رو ازش برگردوندم و با دلخوری گفتم : فقط زودتر ...
نمیتونم تو این سرما وایسم .
دارم قندیل میبندم .
با نوک کفشش روی موزاییک ها می کشید و با دکمه های کُتش ور میرفت ...
کلافه بود ...
مشخص بود که حرفی که میخواد بزنه واسش سخته .
دوباره بهش گفتم : اگر حرفی ندارید من برم .
--نه بمونید خواهش میکنم .
طهورا خانم ! من یه چیزایی از زندگی شما فهمیدم و یه سری چیزا واسم مبهم هست .
اما فقط اینو میدونم که شوهر سابق شما ، تهدیدتون میکنه .
اینو از عربده هایی که پشت تلفن می کشید فهمیدم .
براق شده و بهش خیره شدم و گفتم : چی میخواین بفهمید ؟!
دنبال چی هستید ؟!
--اینطور که شواهد داره نشون میده حس میکنم خانواده شما از این موضوع بی اطلاع هستند ؟! درسته !
خیلی دوست داشتم که واقعیت رو کتمان کنم .
اما دیگه نمیشد .
راه دروغ رو واسم بسته بود .
هر کاری ازش بر می اومد .
برای اینکه سر از این ماجرا در بیاره .
--من قبلا ازدواج کردم !
دو ماه صیغه بودم .
و خانواده ام بی اطلاع هستن .
اجازه ی صیغه ام رو از پدرم گرفتم اما نمیدونه که من زندگی تشکیل دادم و یه بچه سقط کردم .
چشماش از تعجب گرد شده بود و با شگفتی داشت وراندازم می کرد .
لب زد و آهسته گفت : اصلا باورم نمیشه .
چطور ممکنه آخه !
چرا قضیه ی به این مهمی رو ازشون پنهان کردید!
--مثل اینکه شما کاری نداشتید .
در ضمن لزومی نمی بینم تمام زندگیم رو برای یک آدم غریبه بریزم روی دایره .
خوبه که متوجه حریم خصوصی آدم ها هم باشید آقای دکتر سبحانی .
چادرم رو زیر بغلم جمع کرده و چند قدمی ازش دور شدم که گفت : ما قراره که با هم ازدواج کنیم .
این حق من هست که بدونم .
اما اگر شما نمیخواین بیشتر از توضیح بدید من مشکلی ندارم .
با خشم به طرفش برگشتم و صدام رو بالا برده و با عصبانیت گفتم : معلوم هست چی میگین؟! واقعا معنی این کارها رو نمی فهمم .
با پا پیش می کشید با دست پس میزنید !؟
جریان این خیمه شب بازی چیه !
اگر که بازیتون گرفته اینو بگم که من بازیگر خوبی نیستم .
دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و گفت: خیلی خب ، حق با شماست .
شما حق دارید .
اما من قصدم اذیت کردن شما نیست .
من فقط میخوام هر دو تامون بهم کمک کنیم .
--چه کمکی ؟!
--مادرِ من برای ازدواج با شما خیلی مُصر هست و هیچ جوره از موضعش کوتاه نمیاد .
میخوام کمکم کنید، با هم ازدواج کنیم و بعد از مدتی که گذشت از هم جدا میشیم .
فقط نمیخوام دلش رو بشکنم .
من همه ی زندگیم رو مدیونش هستم .
ابروم رو بالا انداخته و پرسیدم : اونوقت شما چه کمکی به من میکنی ؟!
--اجازه نمیدم که شوهر سابق شما اذیتتون کنه و هر کاری برای کمک به شما بتونم انجام میدم .
خجالت و شرم را کنار گذاشته و گفتم : چهار صد میلیون بهش بدهکارم ، میتونید بدهی ام رو صاف کنید !
سرش رو پایین انداخت و تند و سریع گفت : بله هیچ مشکلی نیست .
حالا قبول میکنید !
به صورت بی نقص و مردانه اش چشم دوختم .
اشک تا پُشت پلک هایم هجوم آورده بود .
در دلم عزایی بر پا شده بود .
قلبم فریاد میزد : آخه بی انصاف چرا !!
سهم من فقط از تو یه سایه ی سر باشه !
فقط نظاره گر باشم ...
آخه لا مصب؛ این دل به تو بند شده ...
سرم رو پایین انداختم و به سختی جوابش رو دادم : باشه منم مشکلی ندارم .
فقط مدت این زندگی ، دروغین نمیخوام زیاد باشه .
سر چند ماه نشده باید از هم جدا بشیم .
اینطور کمتر عذاب می کشیم و همدیگرو تحمل میکنیم .
خدا می دونست که وقتی اون حرفا رو میزدم چه حال خرابی داشتم .
اما باید حفظ ظاهر میکردم .
وقتی که اون دلش با من نبود و هنوز داشت با همسر مُرده اش زندگی میکرد هیچ فایده ای نداشت👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
پی بردن به احساس درونی ام .
اینطور تنها غرورم لِه میشد و بیشتر تحقیر میشدم .
با شنیدن حرفم چشماش برق زد و لبخند کمرنگی زد و گفت : هر چی شما بفرمائید .
بریم داخل که دیگه خودمم داره سردم میشه .
جوابش رو ندادم و جلوتر از او به طرف خانه پا تند کردم .
خودش رو بهم رسوند و دستم روی دستگیره در بود که اومد کنارم و آهسته گفت : لطفا کسی چیزی نفهمه .
همه چیز بین خودمون باشه .
شما هم لطفا یکم به خاطر خانواده هامون خوش حال باشید و لبخند بزنید .
چه خوب بلد بود نقش بازی کنه ...
تو چه میدانی که چه عذابی می کشم .
چطور وقتی توی دلم دارن رخت میشورن ! من خوش حال و خندان باشم .
--کسی چیزی نمی فهمه .
فقط لطفا شما هم قضیه ی ازدواج منو بازگو نکنید پیش هیچ کس .
اگر مادر شما بفهمه خانواده ام هم می فهمن ...
دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت : چشم ، به روی چشم .
حالام بفرمایید بریم داخل عروس خانم ...
با رفتن ما همه از روی مبل بلند شدند و مشتاقانه و منتظر به هر دوی ما خیره شده بودند .
نگاهم به مادرش بود...
ازش شرم داشتم ...
با چه امیدی به من دلخوش کرده بود این زن بیچاره .
بی خبر از اینکه عروسش یک آدم دروغ گو و شیاد هست ...
لبخندی زورکی روی لب نشاندم و زیر چشمی بهش نگاهی انداختم .
بیخیال کنارم ایستاده بود و میخندید .
انگار نه انگار که همه چیز فیلم هست .
مادرش به طرفمون اومد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با محبت گفت : خیلی سردت شده عزیزم ؟! صورتت سرخ شده .
--بیرون سرد بود ولی اشکال نداره .
چشم غره ای به امیر حسین رفت و گفت : پیشنهاد های عجیب، غریبِ پسرم هست دیگه .
بعضی وقت ها یه چیزایی دلش میخواد که با عقل جور در نمیاد .
خب طهورا جان ، دهنمون رو شیرین کنیم عزیزم ؟!
پسرم رو به غلامی قبول میکنی ...
سر به زیر گرفته و سکوت کردم .
که صدای کِل کشیدن الهام فضای خانه را پر کرد و با خنده گفت : مبارکه ، مبارکه ...
سکوت علامت رضاست ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
#سلامآخرینامید♥
ـ انتظار می ڪشیم رسـیدنت را
دیدارت را دم زدن در هــوایت را🌬
چشم به راهیم پایان این روزهای
بیدلخوشی را، سرزدن آفتاب را
شـــــروع ســـبز بـــهار را...🌿
@mahruyan123456
بهش گفتن :
+ چـرا پلاڪتو در میارۍ؟!
گفـت :
- هرچی فڪر میڪنم
یارای امامحـسین(ع) تو #ڪربلا
پـلاکـ نداشتن :)❤️
@mahruyan123456🍃
فـــاطمه دوم حیــدر شــدی
مادر یک ماه و سه اختر شدی
ماه تو از ماه فلک خوبتر
پیش علی از همه محبوب تر
#بعد_زهرا_تو_شدی_مادر_ما_نوکرها🖤
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
#تسلیٺ_باد🥀
@mahruyan123456🍃