eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : از درون در حال انفجار بودم و داشتم خط بطلان روی همه ی آرزوهایی که در سر پرورانده بودم می کشیدم اما خودم را نباختم . جدی و محکم روبروش ایستادم و گفتم : آقای محترم . خیلی از خودتون مطمئن هستید . طوری حرف می زنید‌ که انگار همین حالا جواب بله رو بهتون دادم . نه آقای به ظاهر محترم ، من هیچ وقت با همچین آدمی ازدواج نمیکنم . اگر چیزی بهتون نمیگم به حرمت اون مادرتون هست که با هزار تا امید امشب پا به این‌ خونه گذاشته . بیشتر از این کاری نکنید که حرمت ها رو بشکنم . نگران نباشید ، من به همه میگم که من قبول نکردم و شرایط مون بهم نخورده . از این بابت خیالتون راحت ... نفسش را بیرون داد و بخار دهانش در هوا پخش شد و با ملایمت گفت : بخدا قسم قصد توهین به شما رو نداشتم . من فقط خواستم همه چیز رو بدونید . ترو خدا اجازه بدید بقیه ی حرفام رو بزنم . بعد اگر که قبول نکردید اونوقت هر تصمیمی‌ که خواستید بگیرید . رو ازش برگردوندم‌ و با دلخوری گفتم : فقط زودتر ... نمیتونم تو این سرما وایسم . دارم قندیل میبندم . با نوک کفشش روی موزاییک ها می کشید و با دکمه های کُتش‌ ور میرفت ... کلافه بود ... مشخص بود که حرفی که میخواد بزنه واسش سخته . دوباره بهش گفتم : اگر حرفی ندارید من برم . --نه بمونید خواهش میکنم . طهورا خانم ! من یه چیزایی از زندگی شما فهمیدم و یه سری چیزا واسم مبهم هست . اما فقط اینو میدونم که شوهر سابق شما ، تهدیدتون‌ میکنه . اینو از عربده هایی که پشت تلفن می کشید فهمیدم . براق‌ شده و بهش خیره شدم و گفتم : چی میخواین بفهمید ؟! دنبال چی هستید ؟! --اینطور که شواهد داره نشون میده حس میکنم خانواده شما از این موضوع بی اطلاع هستند ؟! درسته ! خیلی دوست داشتم که واقعیت رو کتمان کنم . اما دیگه نمیشد . راه دروغ رو واسم بسته بود . هر کاری ازش بر می اومد . برای اینکه سر از این ماجرا در بیاره . --من قبلا ازدواج کردم ! دو ماه صیغه بودم . و خانواده ام بی اطلاع هستن . اجازه ی صیغه ام رو از پدرم گرفتم اما نمیدونه‌ که من زندگی تشکیل دادم و یه بچه سقط کردم . چشماش از تعجب گرد شده بود و با شگفتی داشت وراندازم‌ می کرد . لب زد و آهسته گفت : اصلا باورم نمیشه . چطور ممکنه آخه ! چرا قضیه ی به این مهمی رو ازشون پنهان کردید! --مثل اینکه شما کاری نداشتید . در ضمن لزومی نمی بینم تمام زندگیم رو برای یک آدم غریبه بریزم روی دایره . خوبه که متوجه حریم‌ خصوصی آدم ها هم باشید آقای دکتر سبحانی . چادرم رو زیر بغلم جمع کرده و چند قدمی ازش دور شدم که گفت : ما قراره که با هم ازدواج کنیم . این حق من هست که بدونم . اما اگر شما نمیخواین بیشتر از توضیح بدید من مشکلی ندارم . با خشم به طرفش برگشتم و صدام رو بالا برده و با عصبانیت گفتم : معلوم هست چی میگین؟! واقعا معنی این کارها رو نمی فهمم . با پا پیش می کشید با دست پس میزنید !؟ جریان این خیمه شب بازی چیه ! اگر که بازیتون‌ گرفته اینو بگم که من بازیگر خوبی نیستم . دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و گفت: خیلی خب ، حق با شماست . شما حق دارید . اما من قصدم اذیت کردن شما نیست . من فقط میخوام هر دو تامون بهم کمک کنیم . --چه کمکی ؟! --مادرِ من برای ازدواج با شما خیلی مُصر هست و هیچ جوره از موضعش کوتاه نمیاد . میخوام کمکم کنید، با هم ازدواج کنیم و بعد از مدتی که گذشت از هم جدا میشیم . فقط نمیخوام دلش رو بشکنم . من همه ی زندگیم رو مدیونش هستم . ابروم‌ رو بالا انداخته و پرسیدم : اونوقت شما چه کمکی به من میکنی ؟! --اجازه نمیدم که شوهر سابق شما اذیتتون‌ کنه و هر کاری برای کمک به شما بتونم انجام میدم . خجالت و شرم را کنار گذاشته و گفتم : چهار صد میلیون بهش بدهکارم ، میتونید بدهی‌ ام رو صاف کنید ! سرش رو پایین انداخت و تند و سریع گفت : بله هیچ مشکلی نیست . حالا قبول میکنید ! به صورت بی نقص و مردانه اش چشم دوختم . اشک تا پُشت پلک هایم هجوم آورده بود . در دلم عزایی بر پا شده بود . قلبم فریاد میزد : آخه بی انصاف چرا !! سهم من فقط از تو یه سایه ی سر باشه ! فقط نظاره گر باشم ... آخه لا مصب؛ این دل به تو بند شده ... سرم رو پایین انداختم و به سختی جوابش رو دادم : باشه منم مشکلی ندارم . فقط مدت این زندگی ، دروغین نمیخوام زیاد باشه . سر چند ماه نشده باید از هم جدا بشیم . اینطور کمتر عذاب می کشیم و همدیگرو تحمل میکنیم . خدا می دونست که وقتی اون حرفا رو میزدم چه حال خرابی داشتم . اما باید حفظ ظاهر میکردم . وقتی که اون دلش با من نبود و هنوز داشت با همسر مُرده اش زندگی میکرد هیچ فایده ای نداشت👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه پی بردن به احساس درونی ام . اینطور تنها غرورم لِه میشد و بیشتر تحقیر میشدم . با شنیدن حرفم چشماش برق زد و لبخند کمرنگی زد و گفت : هر چی شما بفرمائید . بریم داخل که دیگه خودمم داره سردم میشه . جوابش رو ندادم و جلوتر از او به طرف خانه پا تند کردم . خودش رو بهم رسوند و دستم روی دستگیره در بود که اومد کنارم و آهسته گفت : لطفا کسی چیزی نفهمه . همه چیز بین خودمون باشه . شما هم لطفا یکم به خاطر خانواده هامون خوش حال باشید و لبخند بزنید . چه خوب بلد بود نقش بازی کنه ... تو چه میدانی که چه عذابی می کشم . چطور وقتی توی دلم دارن رخت میشورن ! من خوش حال و خندان باشم . --کسی چیزی نمی فهمه . فقط لطفا شما هم قضیه ی ازدواج منو بازگو نکنید پیش هیچ کس . اگر مادر شما بفهمه خانواده ام هم می فهمن ... دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت : چشم ، به روی چشم . حالام بفرمایید بریم داخل عروس خانم ..‌‌. با رفتن ما همه از روی مبل بلند شدند و مشتاقانه و منتظر به هر دوی ما خیره شده بودند . نگاهم به مادرش بود... ازش شرم داشتم ... با چه امیدی به من دلخوش کرده بود این زن بیچاره . بی خبر از اینکه عروسش یک آدم دروغ گو و شیاد هست ... لبخندی زورکی روی لب نشاندم و زیر چشمی بهش نگاهی انداختم . بیخیال کنارم ایستاده بود و میخندید . انگار نه انگار که همه چیز فیلم هست . مادرش به طرفمون‌ اومد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با محبت گفت : خیلی سردت‌ شده عزیزم ؟! صورتت سرخ شده . --بیرون سرد بود ولی اشکال نداره . چشم غره ای به امیر حسین رفت و گفت : پیشنهاد های عجیب، غریبِ پسرم هست دیگه . بعضی وقت ها یه چیزایی دلش میخواد که با عقل جور در نمیاد . خب طهورا جان ، دهنمون‌ رو شیرین کنیم عزیزم ؟! پسرم رو به غلامی قبول میکنی ... سر به زیر گرفته و سکوت کردم . که صدای کِل کشیدن الهام فضای خانه را پر کرد و با خنده گفت : مبارکه ، مبارکه ... سکوت علامت رضاست ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
♥ ـ انتظار می ڪشیم رسـیدنت را دیدارت را دم زدن در هــوایت را🌬 چشم به راهیم پایان این روزهای بی‌دلخوشی را، سرزدن آفتاب را شـــــروع ســـبز بـــهار را...🌿 @mahruyan123456
بهش گفتن : + چـرا پلاڪتو در میارۍ؟! گفـت : - هرچی فڪر میڪنم یارای امام‌حـسین(ع) تو پـلاکـ نداشتن :)❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahruyan123456🍃
فـــاطمه دوم حیــدر شــدی مادر یک ماه و سه اختر شدی ماه تو از ماه فلک خوبتر پیش علی از همه محبوب تر 🖤 (س)🥀 🥀 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست_شش کمی که میگذرد،جرئت میکنم دوباره خم شوم و به جاي خالی شان نگ
💗| ✨| اشک هایم که تا گونه ام کشیده شده اند،پاك میکنم. فاطمه بغلم مٻکند... خدایا،چرا از این کابوس،بیدار نمیشوم؟ * عمو ݒوفی میکند و کتش را روي تختم میاندازد. :_چقدر هوا سرده! :+بهمنه دیگه عموجان این پا و آن پا میکنم،نگرانم.. عمو روي مبل می نشیند،روبه رویش مینشینم و زل میزنم به زمین. :+عمو...چی شد؟ :_بذا نفسم جا بیاد دختر...بعد... :+عمــــــــــو؟ :_خیلی خب بابا... هیچی..حرفات رو بهش زدم.. اونم آروم لبخند زد ، گفت{من شده تا سر قاف میرم و پر سیمرغ رو میآرم تا آقاي نیایش راضی بشه} :+یعنی چی عمو؟؟ همه ي حرفاي منو بهش گفتین ؟ :_بله،همه رو گفتم.. گفتم این دفعه جواب خود نیکی منفیه... گفتم نیکی حاضر نیست شما بیشتر از این به زحمت بیفتید.. گفتم کلا قصد ازدواج نداره،چه باتو چه با هرکس دیگه... ولی سیاوش کوتاه بیا نیست نیکی جان..از اول هم گفتم،در این مورد شبیه باباته... کلافه میشوم،اصلا انتظار این جواب را نداشتم... باید جا میزد،باید بعد از جواب منفی من کنار میکشید.. .نمیخواهم بیشتر از این بیهوده تلاش کند... احساس عذاب وجدان دارم.. صداي عمو از فکر و خیال بیرونم میکشد :_آها...یه چیز دیگه ام گفت.. گفت {من نه آن مستم که ترك شاهد و ساغر کنم/محتسب داند که من این کارها کمتر کنم} .* موهایم را پشت گوشم میدهم و کتاب را ورق میزنم. صداي در میآید. اهمیتی نمیدهم. دوباره مشغول مطالعه میشوم... سرم را با کتاب داستان مشغول کرده ام تا کمتر فکر و خیال به سراغم بیاید و من کمتر به جان ناخن هایم بیفتم! صداي گفت و گو چند نفر از حیاط میآید. صدا کمی بلند است و نگرانم میکند. بلند میشوم و گوشه ي پرده را کنار میزنم. برق از سر میپرد. سیاوش،سبد گلی به دست دارد و روبه روي عمو و بابا ایستاده. بابا چند قدم جلو میرود و با مشت به شانه ي سیاوش میکوبد.. باید کاري کنم... صحبت هایشان به نظر دوستانه نمیآید. دامنم را صاف میکنم و مانتو بلندم را میپوشم،سریع دست میبرم و شالم را بیرون میکشم.. در حالیکه تند از پله ها پایین میروم،موهایم را میبندم و شال را سرم میکنم . در خانه باز است و حیاط دیده میشود.. بابا جلو رفته و بلند با سیاوش حرف میزند. حواسم پرت میشود،پایم پیچ میخورد و از پله ي دوم میخورم زمین. آخ بلندي میگویم.. مچ پایم را در دست میگیرم و کمی فشارش میدهم. سرم را کمی بلند میکنم. بابا یقه ي سیاوش را میگیرد. سریع از جا میپرم... درد را فراموش میکنم و به طرف حیاط میدوم. بابا،سیاوش را به دیوار میکوبد.. :_پسر بهت مؤدبانه گفتم دست از سر زندگیم بردار..فکر نمی کنی ما آبرو داریم؟ عمو جلو میرود تا جدایشان کند... :+مسعـــود،به خودت مسلط باش دسته گل،روي زمین افتاده و گل هایش زیر پا له شده.. مینالم:بـــــابـــــا هرسه متوجه من میشوند. بابا یقه ي پیراهن سیاوش را رها میکند. جاي چنگ بابا روي پیراهن سیاوش،چروك شده... بابا چند قدم دور میشود. سیاوش سرش را پایین میاندازد... بابا برمیگردد،انگشت اشاره اش را به نشانه ي تهدید به طرف سیاوش میگیرد :_دیگه این اطراف نبینمت... به طرف من میآید :_نیکی...بریم تو عمو دستی به پیراهن سیاوش میکشد. سرم را پایین میاندازم و شرمنده،به دنبال بابا کشیده میشوم... بابا عرض سالن را با قدم هایش میپیماید و هر از گاه،دست به موهایش میکشد..عادت زمان هایی که عصبانیست... ورودي سالن میایستم و چشم به زمین میدوزم.. عمو کلافه وارد سالن میشود و کنار من میایستد :_مسعــــود این چه کاري بود کردي؟ لحن عمو جدي است و کمی نگرانم میکند. بابا به طرفش برمیگردد،اما روي صحبتش با من است :+الآن وقت حواب دادنه نیکی...یا ما یا این پسره؟ هول میشوم... من چرا باید در این دوراهی قرار بگیرم؟ خدایا،میشود بیدارم کنی؟این کابوس جانم را میبلعد... با سر انگشتانم بازي میکنم:بابا...بابا من..... عمو جلو میرود :_داداش.... بابا کلافه چشم هایش را میبندد :+وحید دخالت نکن...نیکی...جواب من یه کلمه است.. حاضري براي همیشه من و مادرت رو فراموش کنی و زن این پسره بشی؟ سریع و ناخودآگاه میگویم:نــــــه ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| کلامم قاطع و بُرَّنده است.. آنقدر که خودم متعجب چند لحظه مات میمانم... بابا نفس راحتی میکشد و روي نزدیک ترین مبل میافتد... اشک هایم جاري میشود... چه معامله ي سختی... بابا به طرف عمو برمیگردد +:شنیدي وحید؟؟اینم جواب نیکی... عمو دوباره جدي میشود :_کاري به جواب نیکی ندارم..فقط به من بگو جرم سیاوش چیه ؟ اینکه به نیکی علاقه داره؟. من میگم چرا حرمت هارو شکستی؟؟ سیاوش تنها دوست منه.. شریک منه...مادرش حق مادري گردن من داره... تو همیشه از مهمونت اینجوري پذیرایی میکنی؟ علت ناراحتی عمو را درك میکنم... بابا بلند میشود و به طرف عمو میرود :+این پسره مهمون نیست...بختکه..افتاده رو زندگیم و داره نابودش میکنه.. صداي هردویشان بالا رفته و این نگرانم میکند... :_مسعود،این آدم که تو حتی اسمش رو به زبون نمیآري،برادر منه..برادرخوندم... اون موقع که تو و محمود یادتون نبود پدر و مادر دارین...اگه سیاوش نبود من نمیدونستم تو غربت باید چی کار کنم... موقع مردن مامان اونجا بودي؟؟ نه،نبودي...یاسینِ بالا سر مامان رو همین پسره خوند،که تو حتی حاضر نیستی اسمش رو بیاري... وقتی بابا حتی کنترل خودش رو نداشت،سیاوش بهتر از من مراقبش بود... بابا سري به تاسف تکان می دهد +:میدونستم یه روز منت اون روزا رو سرم میذاري... :_منتی نیست...من هرکاري کردم وظیفه ام بوده... ولی خواستم بدونی من مدیون سیاوش ام... هرکاري هم لازم باشه میکنم،تا به نیکی برسه...قبلا هم بهت گفتم...داري کاري رو میکنی که محمود با تو کرد... جواب نیکی رو شنیدي و خیالت راحت شد؟؟ نه مسعود، باختی...چون دخترنازپرورده و عزیز دردونه ات به خاطر باباي لجبازش پا رو دلش گذاشت...فکر نکن نیکی رو حفظ کردي و برنده شدي... باختی داداش...باختی؛قلب دخترت رو باختی! بابا نگاه نافذش را به صورت من و بعد به عمو میدوزد... :+حالا میبینی بازنده کیه... نیکی...من پدرتم و حق انتخاب همسرت رو دارم... این حق رو همون عربا بهم دادن...همسرت رو هم انتخاب میکنم،خودم.... با رادان حرف میزنم،میگم جواب نیکی مثبته...تو باید با دانیال ازدواج کنی... سرم را بالا میگیرم و چشمان خیسم را ناباورانه به بابا میدوزم... نه...امکان ندارد...نمیشود....من... خدایا...یا بیدارم کن یا در خواب بمیرانم. .... با ناباوري به عمو نگاه میکنم. عمو نگاه شرمسارش را از من میگیرد و به زمین میدوزد. بابا،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،کتش را از روي دسته ي مبل برمیدارد،عصر بخیر میگوید و از سالن خارج میشود. حتی نفس هم نمیکشم. هم چنان به صورت عمو زل زده ام. منتظرم جلو بیاید،تکانم بدهد و بگوید:بیدار شو نیکی...خواب بد دیدي... عمو سرش را بلند میکند،با دست روي پیشانی اش میکوبد و زیرلب میگوید:من چقدر احمقم... پاهایم از یک جا ایستادن خسته شده اند،اما نه... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست_هشت کلامم قاطع و بُرَّنده است.. آنقدر که خودم متعجب چند لحظه مات
💗| ✨| پاهایم دیگر تحمل این همه فشار را ندارند. حرکت میکنم. عمو هم به دنبالم.. وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم. عمو داخل میشود. روي تخت مینشینم. عمو حتی لبخند هم نمی زند. پس بیدارم! :_نیکی منو ببخش...من شرمنده ام... :+عمو؟ :_از همونجایی ضربه خوردم که خودم میدونستم.. :+عمو؟ :_کنترلم رو از دست دادم...حرفایی زدم که نباید... :+عمو؟ :_نیکی ببخش منو...قول میدم درستش کنم :+عمو؟؟ تقصیر شما نیست... این دفعه خودم باید دست به کار بشم...خودم با بابا صحبت میکنم... صداي موبایل عمو از کنارم میآید.. برش میدارم و نگاهی به صفحه اش میاندازم:مسیح با بی تفاوتی سرم را برمیگردانم و موبایل را به طرف عمو میگیرم. ذهنم،حوصله ي درگیري راجع این آدم را ندارد. عمو از اتاق بیرون میرود.. خدایا،تنهایم نخواهی گذاشت...میدانم.. * چند تقه به در میزنم. صداي آرام بابا بلند میشود:بیا تو در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم. تاریک است و چشم هایم جایی را نمیبیند. مدتی طول میکشد تا چشم هایم به تاریکی عادت کند. بابا روي تخت دراز کشیده و ساعد چپش را روي پیشانی اش گذاشته. چشمانش بسته است. نگاهی به اطراف میاندازم،خیلی وقت بود که اینجا نیامده بودم. اتاق مامان و بابا... :_چیزي میخواستی منیر؟ :+منم بابا...نیکی... چشم هاي بابا باز میشود و به سقف خیره میشود. سرش را برمیگرداند و به من نگاه میکند... دوباره،نگاهش سقف را نشانه میرود. :+میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم... :_نیکی من واقعا حوصله ندارم در مورد این پسره.. :+در مورد من،بابا.... بابا بلند میشود و کنار تخت مینشیند. :_گوش میدم... :+بابا...من...یعنی...راستش نمیدونم چیبگم...خیلی وقته با هم زیاد حرف نمیزنیم.. بابا پوزخند میزند :_آره،سه چهار سالی میشه... :+یادمه بچه که بودم،با هم بادبادك درست میکردیم...یادتونه؟ بچه هاي دوست و فامیل،به من حسودي میکردن...چون همیشه بادبادك من بالاتر از همه بادبادك ها بود... اشک مزاحمی که تا پشت لبم رسیده با سرانگشت میگیرم و حرفم را ادامه میدهم :+شما استاد ساختن بادبادك بودین...ماهرانه و بااصول،میساختین و یادم میدادین چطوري بفرستمش آسمون...چطوري هدایتش کنم..چطوریاوج بگیره...چطوري نخش رو کم یا زیاد کنم... کنار بابا مینشینم.از یادآوري کودکی هایم لبخند روي لبش نشسته.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456