لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻
🌸خاطره کاملا واقعی #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
🌸رمان عشقی از جنس نور
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
🌸رمان پلیسی تلاقی
https://eitaa.com/mahruyan123456/917
🌸رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
🌸رمان عبورزمانبیدارتمیکند
https://eitaa.com/mahruyan123456/7731
🌸پی دی اف رمان تنها میان داعش
https://eitaa.com/mahruyan123456/10665
🌸پی دی اف رمان اسطوره
https://eitaa.com/mahruyan123456/11480
🌸 رمان مسیحاےعشق
https://eitaa.com/mahruyan123456/11493
❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
✨زندگی را به 4فصل تشبیه میکنم
هیچ فصلی همیشگی نیست
✨زمستان تا ابد طول نمیکشد
✨اگرامروز مشکلاتی دارید
بدانید بهار در پیش است
@mahruyan123456🍃
Babak Jahanbakhsh - Barf 128 (UpMusic).mp3
3.14M
آهنگ زیبای برف با صدای بابک جهان بخش 💕
لذت ببرید در این هوای زمستانی ☺️
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_سی_چهار :_سلام :+سلام دخترم،بفرمایید :_ببخشید یه تاکسی میخوام. :+مق
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارتـــ_صد_سی_پنج
سرم را پایین میاندازم و { استغفراللّه } میگویم.
از چشم هایش باید ترسید... برق چشم هایش،مسخَم میکند.
گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند.
سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند.
نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوي پنهان میکنم و گوش
هایم را به او میدهم.
:+حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هرحال ما هیچ
شباهتی به هم نداریم.
حس میکنم،لحنش با چاشتی تمسخر است.
اخم میکنم.
+:به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با
خودتون درمیون میذاشتم،ولی خب... شد دیگه... حتما قضیه ي
شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه...
شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد...
شکایت پدربزرگ از کجا سردرآورد؟
:_شکایت پدربزرگ از کی؟
:+از باباي من و باباي شما...
_:سر چی؟؟
:+سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو
فروختن...
بلند میگویم
:_چی؟
چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت
میکشم.
:+واقعا نمیدونستی؟
سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ي میز خیره میشوم.
چیزي به ذهنم میرسد
:_ولی عمووحید گفت که وکالت نامه داشتن..
:+داشتن... پدربزرگ هم خبر داشته... ولی خب،از قهر بابام و
عمومسعودم خبر داره
:_یعنی چی؟
:+پدربزرگ، اون موقع خودش اجازه داده بوده که کارخونه رو
بفروشن... ولی الآن میگه یا محمود و مسعود با هم آشتی میکنن یا
من ثابت میکنم کل اموالی که الآن دارن،مال منه
:_مگه میشه؟
:+مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرك پیدا کرده... به هرحال
قضیه مال خیلی وقت پیشه، هیچکس هم حوصله نداره پیگیري کنه
ببینه مدارك اصله،درسته یا نه...
خلاصه،تخمین زدن که تقریبا بیشتر سرمایه و اموال منقول و
غیرمنقول باباي من و باباي شما، متعلق به پدربزرگه
پدربزرگ هم میگه اگه باهم آشتی کنید من از خِیرش میگذرم...
پس علت عصبانیت و درگیري ذهنی بابا،این اواخر همین مسئله
بود...
چقدر از خانواده ام غافل بودم...
حتی عمووحید هم آشفته بود...
چرا من نفهمیدم...
با صداي بلند فکر میکنم
:_ولی این حقه بازیه..
+:آره حقه بازیه... ولی حتی تحت این شرایط هم، باباتون راضی به
آشتی نمیشه...
بابام،عمووحید،خود پدربزرگ،حتی مامانتون... کلی تلاش کردن... اما
هیچ فایده اي نداشت... پدربزرگ هم فکر کرده قبل از مرگش کاري
کنه،فکر کرده بلکه با این حیله،فَرَجی بشه... ولی بازم انگار نه انگار...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارتـــ_صد_سی_شش
عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه...
پدرتون خیلی کینه اي عه..
سرم را بلند میکنم و تند،نگاهش میکنم.هیچکس حق ندارد راجع
پدرم اینطور صحبت کند.
:_اگه با شمام اونطور رفتار میکردن،به بابام حق میدادین..
بازهم پوزخند میزند
+:باشه... حالا میرم سر اصل مطلب..یعنی....قضیه ي خواستگاري
من....از شما...
قیافه اش را جوري میکند،انگار خواستگاري در کار نیست... انگار
میخواهد فیلم سینمایی تعریف کند.
:+من فکر کرم چی کار میشه کرد که عموجانمون از خرشیطون پیاده
بشه...
:_مؤدب باشید لطفا...
جدي نگاهم میکند،چشم هایش خالی از هر نوع حسی است،بیروح و
سرد...
آنقدر محکم اخم کرده ام که پیشانی ام درد میگیرد.
انگار اخم هاي گره خورده ام،او را میترساند.
از موضعش پایین میآید،زیر لب میگوید
:+معذرت میخوام
آرام گره از ابروهایم باز میکنم،اما همچنان چهره ام جدي است. مثل
او.
:+به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه
نفوذ به قلعه ي محکم عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید
بشه با یه ازدواج صوري... یعنی الکی عمومسعود رو راضی به آشتی
کرد...
این بار نوبت من است که پوزخند بزنم
:_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه باباي من دوست نداره آشتی
کنه،منم کمکش میکنم که آشتی نکنه...
از جا بلند میشوم و برمیگردم.
صدایش از پشت سرم میشنوم.
:+خیال میکردم پدربزرگ رو دوست داري... گفته این آخرین
خواسته اشه..قبل از مرگش..
نگران برمیگردم
:_ولی حال پدربزرگ که خوبه..
:+نیست... دکترا جوابش کردن...روزاي آخر عمرشه.. واسه همین
مرخص شده..
بغض میکنم..
:_آخه عمــــو وحید....
رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد...
روي صندلی،میشکنم...
مسیح هم مینشیند..
دلم نمیخواهد ضعیف به نظر بیایم،اما عمووحید،نقطه ضعف من
است...
اگر پدربزرگ برود،اگر بدون رسیدن به آخرین خواسته اش برود...
اگر عمووحید بفهمد من میتوانستم کاري کنم و نکردم...
اشک ها،به مقصد زمین از هم سبقت میگیرند.
دستم را سایبان چشمم میکنم و صورتم را پشت پرده اش پنهان.
بی صدا گریه میکنم.
جعبه ي دستمال کاغذي را روبه رویم میگیرد.
بی توجه به او،اشک هایم را با سرانگشت میگیرم و از کیفم دستمال
درمیآورم.
صداي افتادن چیزي میآید،توجه نمیکنم.
چشم هایم را خشک میکنم .
دست هایش را در هم گره کرده و سرش را پایین انداخته...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
خداوند گواه است...
دلم چشم به راه است
و در حسرت یك پلك نگاه است؛
ولی حیف نصیبم فقط آه است...
و همین آه خدایا برسد كاش به جایی؛
برسد كاش صدایم به صدایی...
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوهفت:
(امیر حسین )
خسته و کوفته بودم .
از همه جا رانده ...
کسی حرفم را نمی فهمید .
چه کسی میداند که غم تو روی قلبم جا خوش کرده و هر لحظه به یادم می آورد نبودنت را ...
آتش عشقت تا مغز و استخوانم میسوزاند وجودم را...
احساسم را به یغما بردی فتانه .
کاری کردی که دیگه نمیتونم به هیچ کسی دل ببندم .
چیکار کردی باهام خانومم .
انقدر پست شدم که دارم زندگی یک دختر دیگه رو به گند می کشم .
سرم روی فرمان گذاشته و به زندگی جدیدی که داشت واسم رقم میخورد فکر می کردم .
به اون دختر بیچاره ای که مجبور بود اخلاق تند و بد منو تحمل کنه .
این روزها برای هر دختری میتونست به بهترین نحو برگزار بشه و ازش به عنوان یک خاطره شیرین یاد کنه ...
اما من چیکار کردم باهاش ...
با تقه ای که به شیشه ی ماشینم خورد سرم رو برداشتم خانمی رو دیدم که خودش رو لای چادر سیاه پوشانده بود و صورتش مشخص نبود ، اشاره می کرد بیا پایین .
شیشه رو پایین کشیدم و گفتم : سلام خانم امری دارید ؟! با بنده !
--سلام آقا امیر حسین منم لیلا ، آرایشگر دوست مادر .
بیا پایین عروس منتظرت هست .
از حواس پرتی خودم حرصم گرفته بود .
با خجالت از ماشین پیاده شدم و گفتم : سلام حاج خانم ، شرمنده نشناختم .
حاج آقا خوبن الحمد الله ؟!
--زنده باشی، سلام داره خدمتت .
بیا بریم عروس منتظره .
با فاصله ازش قدم می برداشتم درب آرایشگاه رو باز کرد و پرده رو کنار زد .
با دست بهم اشاره کرد : بیا داخل بیا کمکش کن .
چادرش جلوی صورتش رو گرفته .
عرق شرم از سر و رویم می بارید .
نه جای موندن بود نه جای رفتن .
درمانده و مستاصل بودم که جوابش رو چی بدم !
که خودش دوباره با صدای بلند تری گفت : آقا امیر حسین ، چرا نمیاین ؟! اتفاقی افتاده .
--نه نه ، چیزی نیست .
فقط اگر میشه خودتون بی زحمت تا کنار ماشین همراهیش کنید .
ما هنوز محرم نشدیم ...
سری تکون داد و دستش را دورش حلقه کرد و همراهش شد .
خندید و گفت : خدا بده از این جوون ها مثل شما .
این همه شرم و حیا حقا که جای تحسین داره .
رحمت به شیر پاکی که خوردی .
روح پدرت شاد .
--ممنون ،لطفا دارید .
بیشتر نموندم تا ادامه ی صحبت ها و تعریف و تمجید هاش رو بشنوم .
درب جلوی ماشین رو باز کردم و منتظرش شدم .
با دیدن عروس سفید پوشی که خودش را در چادر سفیدش پنهان کرده بود و هیچ چیزی از صورتش مشخص نبود دلم یه جوری شد .
دلم هُری ریخت ...
رفتم به سالها پیش .
همون روزی که اومده بود دنبالش ...
محرم بودیم اما با چه خجالتی ازم رو می گرفت و صورتش از شدت شرم گل انداخته بود .
با به یاد آوردن آن روزها و خاطرات شیرین مان تنها اشک بود که مهمان چشم هایم میشد .
اشک جلوی چشمام رو گرفته بود و همه چیز رو تار و محو می دیدم .
تو حال خودم نبودم که صداش رو شنیدم که بهش می گفت : لیلا خانوم درب عقب رو باز کنید لطفا ...
و او هم در جوابش می گفت : این چه کاریه ؟ دخترم آقای داماد منتظرت هست که بری کنارش بشینی ؟!
سر سختانه با پافشاری گفت : همین که گفتم ؛ ما وقتی هنوز مَحرم نشدیم پس جایز نمی بینم که جلو بشینم .
در مقابلش کوتاه آمد و سری تکون داد و گفت : ماشاالله خدا خوب در و تخته رو بهم انداخته .
معلوم بود که از رفتارم ناراحته !
و داشت دق و دلیش رو صاف می کرد .
چی ازم انتظار داشت واقعا این دختر ...
به جهنم ....
فکر کرده من میرم نازش رو می کشم !
اگه اینطور پیش می رفت یک ثانیه هم نمیشد تحملش کرد .
در رو محکم بستم و از لیلا خانم خداحافظی کردم و پشت فرمون نشستم .
ماشین رو روشن کرده و از آیینه ماشین نیم نگاهی بهش انداختم .
چهره اش مشخص نبود ...
اما حس می کردم که حالش خوب نیست و داره گریه میکنه .
بی توجه بهش راه افتادم .
نگاهی به صندلی خالی کنارم انداختم .
جای خالی فتانه بد جور تو ذوق میزد و قلبم را به درد می آورد .
دلم میخواست همه اینا یک کابوس باشه .
یک خواب طولانی !
بیدار بشم و ببینم هیچ اتفاقی نیافتاده ...
و فتانه مثل همیشه با اون صورت نورانی و معصومش بهم زل زده و بهم لبخند میزنه .
دلم خیلی گرفته بود .
از مادر بیشتر حرصم می گرفت .
وقتی میدونست کسی نمیتونه جای اونو واسم پر کنه اما دست به هر کاری میزد .
چقدر عصبی شدم وقتی دیدم که تاریخ عقد رو با تاریخ ازدواجم با فتانه یکی هست .
اونقدر این دختره توی دلش جا کرده بود که دیگه گاهی وقتا فراموش میکرد که منم پسرش هستم .
نزدیکای اذان بود .
خیابان ها شلوغ و پر از ازدحام .
ترافیک سر سام آور هم اعصاب برای هیچ کس نگذاشته بود .
باید اول میرفتم و ازش اجازه می گرفتم .
تا نرفته و دیداری تازه کنم این دل ، آروم نمیگیره .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
ماشین رو به طرف بهشت زهرا هدایت کرده و با سرعت زیاد می راندم .
سر پیچ بودم که کامیونی داشت جلوم می آمد و نور بالا زده بود و تو چشمم میزد .
سرعتم بالا بود ....
و متوجه جیغی که طهورا کشید شدم : یواش برو ، ترو خدا یواش تر ...
الان به کشتن میدی هر دومون رو .
یک لحظه مونده بود تا تصادف کنیم و برای همیشه غزل خداحافظی رو بخونیم .
با تمام سرعت سر ماشین رو کج کرده و پیچیدم توی خاکی ...
محکم صندلی رو گرفته بود و گریه می کرد .
ماشین رو خاموش کرده و چراغ سقف ماشین رو روشن کردم .
به عقب برگشتم ...
مثل بید به خودش می لرزید .
چادرش کنار رفته بود و صورتش خیس اشک شده بود .
با التماس گفت : ترو خدا منو ببر خونه مون .
تو چطور آدمی هستی !
اصلا من همین امشب میزنم زیر همه چیز .
دیگه لازم نیست که هم منو هم خودت رو به کشتن بدی .
--باور کن داری اشتباه میکنی .
اینطور نیست .
خواستم زودتر برم بهشت زهرا بعدش بریم .
من نمیخواستم شما رو بترسونم .
واقعا معذرت میخوام .
--چرا ؟! برای چی میخوای بری سر خاک ! دیگه وقت نیست ...
سرم رو پایین انداختم و گفتم : باید برم سر خاک فتانه .
باید ازش اجازه بگیرم .
نفسش رو حرصی بیرون داد و با ناراحتی گفت : من درک نمیکنم حال شما رو .
اما اینو خوب میدونم که هیچ وقت از زندگی شانس نیاوردم .
اون از بار اولم ...
این هم از این دفعه .
هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته !
یک آن دلم واسش سوخت .
واقعا قلبم به درد اومد .
او گناهی نداشت ...
نمیدونم چی شد که از رفتن منصرف شدم .
و این اتفاق رو یک تلنگر دونستم .
شاید که اگر میرفتم عواقب ناگوار تری داشت .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوهشت:
کنار هم روی مبل نشسته بودیم .
و منتظر جاری شدن صیغه ی عقد .
دل دل میزدم برای این لحظه .
به راحتی بدست نیاورده بودمش .
اما طوری شد که فکرش هم به ذهنم خطور نمی کرد .
سر سوزنی از علاقه ام بهش کاسته نشده بود ...
اما باید درد این عشق یک طرفه را به جان می خریدم و دم نمیزدم .
گرمای خونه با جمعیتی که جمع شده بودند دورم بیشتر شده بود و از زیر چادر داشتم خفه میشدم .
مهمان های ما کسی نبود جز خانواده ی پنج نفری خودمان !
که باز هم برادر بزرگم حضور نداشت .
خاله هم که بعد اون جریان ارتباطش رو با مادر قطع کرده بود .
همیشه بی کس و تنها بودم .
از زیر چادر به سفره ی عقدی که با سلیقه و ظرافت چیده شده بود نگاهی انداختم .
خیلی زیبا بود ....
اما چه فایده .
روزی برای همه چیز ذوق داشتم اما واقعا دیگه انگیزه ام از بین رفته بود .
و شبیه مرده ی متحرکی شده بودم .
یک آدم بی روح و خسته که هر آن انتظار مرگش را می کشد .
حاج آقا که همان دایی اش میشد سرفه ی کوتاهی کرد و صلوات بلندی ختم کرد و صیغه ی عقد را جاری کرد .
شاید اگر هر زمان دیگری بود ، استرس داشتم .
اما حالا خنثی بودم دریغ از هیچی ...
گوش سپردم به صدای حاج آقا که می گفت : دوشیزه ی محترمه خانم طهورا تابش ، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای امیر حسین سبحانی در بیاورم !
چه حقیقت تلخی بود ...
چه واژه ی دور افتاده ای بود برایم ...
دوشیزه ...
غریب بود ، با من سنخیتی نداشت .
به راحتی ، همانند یک آب خوردن از دستش دادم و رویاهام به کابوس تبدیل شدند .
بار دیگر خطبه را خواند و طبق گفته ی مادر که گفته بود تا سه بار نشده جواب نده و عجله نکن سکوت کردم .
که خودش گفت : آقای داماد زیر لفظی عروس خانم رو بده تا بله رو بگیری .
زیر چشمی به دست های مشت شده اش نگاهی انداختم .
حس میکردم که کلافه است .
و داره به زور این فضا رو تحمل میکنه .
با جمله ای که تو جمع گفت قلبم به درد اومد و دلم میخواست فریاد بزنم و همه ای جشن سوری رو به هم بزنم و به همه بگم که همه چیز دروغه !
با بیخیالی بین جمعیت پنجاه شصت نفری که همگی اقوام خودش بودن گفت : دایی جان ،چیزی برای زیر لفظی عروس خانم تهیه نکردم .
لطف کنید بخونید خطبه رو .
غیر مستقیم داشت به همه می فهماند که این عروس قلابی اصلا واسم ارزشی نداره و برای خاطر دل مادرم دارم منت سرش می گذارم و باهاش ازدواج میکنم .
اشک روی گونه هام سُر میخورد و اما خوبی که داشت کسی منو نمی دید و میتونستم یک دل سیر برای خودم ؛ زار بزنم .
خاله ملیحه که تا اون لحظه کنارم ایستاده بود گند پسرش رو ماست مالی کرد و بلند گفت : داداش من واسه ی عروس خوشگلم یه هدیه ناقابل گرفتم .
امیر حسین از ذوق یادش رفته ...
جعبه ی مخمل قرمز رنگی دستم داد و روی سرم را بوسید و گفت : چیز قابل داری نیست عروس خوشگلم .
بله رو بگو که دل پسرم آب شد دیگه .
از دستش گرفتمش و تشکر کوتاهی کردم .
دلم به حالش می سوخت .
باورش شده بود که پسرش گلوش پیش من گیر کرده .
به سرم زده بود که بزنم زیر همه چیز و به جای بله یک نه بگم تا حساب کار دستش بیاد .
اما دندان روی جگر گذاشته و تنها به خاطر آبروی پدر و مادرم چیزی نگفتم .و تن به این خفت دادم .
برای آخرین بار خطبه را خواند و بسم اللهی زیر لب گفتم و گفتم : با اجازه ی پدر و مادرم بله .
پا به دنیای جدیدی گذاشتم .
زندگی نو با ادم هایی جدید با روحیات و اخلاقیات جدا گانه .
صدای کل کشیدن و کف زدن بر پا شد و الهام در گوشم آهسته گفت : مبارکه زن داداش .
دست راستت روی سرم .
خنده ام گرفت و گفتم : ان شاالله به همین زودی .خبر ازدواجت رو بشنوم .
یک به یک نزدیکم می اومدن و تبریک می گفتند .
و نوبت به پدر و مادرم ، تنها قوم و خویشم شد .
هر دو با بغضی که ته گلویشان نشسته بود برایم آرزوی خوشبختی کردند .
چقدر دلم میخواست بهشون بگم ! خوشبختی خیلی وقته که از زندگی دخترتون پر کشیده .
خاله خطاب به امیر حسین گفت : پسرم ، دیگه داییت هم رفت پیش مردها .
اون چادر عروست رو بزن بالا .
ببین صورت ماهش رو .
چشمی زیر لب گفتم و دستاش نزدیک صورتم اومد و چادر رو با آرامش کنار زد .
چشم تو چشم شده بودیم .
اولین نگاه حلالی بود که نصیب هر دومون شده بود .
ته نگاهش غم بود .
پلک زد و آهسته طوری که تنها خودم بِشنوم گفت : منو ببخش ...
مکثی کرد و گفت: طهورا .
نمی تونستم دست از نگاه کردنش بردارم .
دوست داشتم اون لحظه خودم رو پرت کنم تو بغلش و بگم : نگیر از من آغوشت رو .
هیچی ازت نمیخوام جز اینکه مرد زندگیم باشی .
کاش می فهمید که من حتی به این سوری بودن هم راضی ام 👇🏻👇🏻