eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
لذٺــــــهاۍ حـــــرام را تــــــرڪ ڪنیـــــد لذٺ عبــــــــــادت خودش می آیـــــد...🌿 {آیت‌الله‌بهجت} @mahruyan123456
ایام میلاد فاطمه الزهرا (س) ست باز عشق مھمان دل هاست✨ 🎁 💌 @mahruyan123456🍃
💞مادر اے زیبا ترین واژه هستے 🍃 مادر اے شیرینے روزهاے تلخے 💞مادر اے نماد عشق و سادگے🌷 مادر اے شیر زن روزهای سخت 💞مادراے نور چراغ خانه ها ✨ مادر اے وجودت ازطلا ⚡️ 💞مادر اے پاکیزه سرشت 🍃 مادر اے زیباترین موجودخلقت 💞مادر اے همه ے بود و نبودم 🌺 با تو تا ابد مے مانم 💞مادر اے فرشته ے زمینے 🍃 قشنگ ترین هدیه ے خدا روزت مبارک❤️ پیشکش به تمامی مادران سرزمینم تقدیم به تکه ای از وجودم' مادرم' 🌹 نویسنده✍🏻 () @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : جای مخالفت کردن نبود . هر گونه نه گفتن به خاله ملیحه پته مون رو آب می ریخت و همه چیز لو می رفت . با هزار ترس و لرز تقه ای به در زدم ... صدایی نشنیدم ! مادرش که حواسش به همه چیز بود گفت: برو داخل طهورا! احتمالا سر نماز باشه . اطاعت کرده و دستگیره ی در را پایین کشیدم و در را باز کردم . رایحه ی عطر خوشبو و ملایمش بینی ام را پر کرد و چند بار عمیق نفس کشیدم . نور کمرنگ سبزی فضای کوچک و نقلی اتاق را فرا گرفته بود و حالتی روحانی بخش ایجاد کرده بود . پشتش به این طرف بود و طبق گفته ی مادرش سر به سجاده گذاشته بود... مثل یک تماشا چی که فیلم مورد علاقه اش را با اشتیاق تماشا می کند به نظاره نشسته بودم . باز هم ; همونی شده بود که دلم را به یغما برده بود و قلبم را به اسارت درآورده بود . کف اتاقش با موکت قهوه ای رنگی پوشانده شده بود . یک طرفش تخت یک نفره اش بود . درست شبیه دیزاین اتاق من ! تختش کنار پنجره بود. طرف دیگرش کمد دیواری سفیدی که دودرب پهن داشت و پایینش به چند کشو ختم میشد. نگاهم به میز تحریر و چراغ مطالعه افتاد . چشمام سر خورد روی قاب عکس دو نفره شان را زیر نور کم چراغ مطالعه دیده میشد . به سرم زد که جلو تر بروم و ازنزدیک معشوقه ی آسمانی اش ببینم . دست کشیدم روی صورتش که مثل ماه می درخشید . بی شباهت به دخترکان لبنانی و محجبه نبود . صورتی گرد و گندمگون, با چشم هایی کشیده و ابروانی پیوندی ... لب هایی کوچک و سرخ ! چهره اش مهربان بود .از همان آدم هایی که در اولین دیدار در دلت جا باز می کنند . تقصیر نداشت که انقدر عاشقته . فاتحه ای زیر لب واسش خوندم و از خدا طلب مغفرت و آمرزش طلبیدم واسش . امیر حسین نگاهش به من افتاد . خبری از خشم و عصبانیت چندی پیش نبود . اما حالت نگاهش به من دوستانه نبود و خنثی بود . روبروم ایستاد و قاب عکس رو ازم گرفت و در حالی که به عکس همسرش نگاه می کرد گفت : لطفا دیگه به این عکس دست نزن . نمیخوام همسرم روحش آزرده بشه . ــاما من فقط براشون فاتحه خوندم و از خدا طلب آمرزیدن ! آهی کشید و نفسش را با صدا بیرون داد و با حسرت گفت : فتانه ی من مثل یک فرشته, یک کودک تازه متولد شده پر کشید و رفت . کودکی که هنوز با خطاهای صفحه روزگار لوحش سیاه نشده ! اون آمرزیده از دنیا رفت ... منو ترک کرد و رفت ! به وضوح دیدم هنگام ادای این جملات چقدر سختش بود. بغض ته گلویش, خنجر بر دل ویرانه ام میزد . کاش بهم اجازه میداد تا بهش نزدیک بشم و بتونم آرومش کنم . دستش رو بگیرم و بگم : غم نخور مرد روزهای سخت . زندگی هنوز ادامه داره. بجنگ و نگذار چیزی ترو از پا در بیاره . قاب عکس را سر جایش گذاشت . آستین های تا خورده پیراهنش را که تا آرنج بالا زده بود ,پایین رفت و با دست چروک هایش را صاف مے کرد .و در حالی که دکمه ی سر آستینش را مےبست گفت : بریم شام بخوریم ! مادر منتظره . به سر و وضع خودم نگاهی انداختم !؟هنوز پالتویم را بیرون نیاورده بودم بس که غرق این اتاق دلنشین شده بودم . دستم رفت طرف دکمه های پالتوم که دیدم رنگ از چهره اش پرید و با تعجب و ناراحتی که در صداش بود گفت : داری چیکار میکنی !دختر تو انگار از همه جا پرتی ! زود دکمه هات رو ببند . چشماش رو بست و رو کرد طرف دیوار . از رفتارش خنده ام گرفته بود از طرز فکری که داشت به قهقه افتاده بودم و ازخنده ریسه می رفتم . اصلا باورم نمیشد که انقد بچگانه فکر کنه و مثل بچه مذهبی های کم سن و سال چشم و گوش بسته صورتش ازخجالت سرخ بشه . با صدای خندیدن من !چشماش رو بازکرد و گفت :صدات رو بیار پایین ,خونه رو گذاشتی روی سرت. ــبه تو می خندم با این افکارت ؟!!بعد به من میگی افکار پوچ و بچگانه ای داری. اگه خوب چشمات رو باز می کردی و این لباس بلندم که زیرش بیرون زده رو می دیدی. یاد گرفتی که زود قضاوت کنی و بعد هم صدات رو بندازی روی سرت داد و فریاد کنی. نه آقای دکتر ! نه آقای محترم ... اونقدری برای خودم ارزش قائل هستم که خیلی راحت خودم رو در اختیار مردی که من از یک پر کاه براش بی ارزش ترم نگذارم . این دفعه رو به در بسته خوردی . پس با خودت فکر نکن خیلی هم زرنگی . خجل زده بود .این را از نگاه پایین افتاده اش میشد فهمید ‌. اما برای اینکه کم نیاورد گفت : تو هیچ وقت به چشم من نمیای . مواظب حرف زدنت هم باش . احترام خودتو نگه دار ... پوزخندی زده و با خودم گفتم :ببین کی حرف از حرمت میزنه !کسی که خودش نمیدونه چطور حرف بزنه و رفتار کنه ... ادامه دارد .... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : "هرچه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن گرچه تفسیر زبان روشنگرست لیک عشق بی‌زبان روشنترست" روسری حریر کرمی را از روی موهایم برداشته و موهای لخت و خوش حالتم را روی شانه هایم پخش شد . تابی به گردنم دادم و در آیینه بشکنی برای خودم زدم . رگ شطینتم گل کرده بود . دوست داشتم اذیتش کنم . وقتی حرصی میشد جذاب تر و خواستنی تر میشد . خوب می دونستم که در مقابل مادرش نمیتونه اعتراضی کنه و اگر لب به گلایه باز کنه راه به جایی نداره. خرامان و آهسته وارد پذیرایی شدم و با چشم دنبالش گشتم . روی مبل نشسته بود و مشغول روزنامه خواندن بود . الهام و خاله سفره را پهن کرده بودند و منتظر آمدنم ! بوی عطر قورمه سبزی ضعفم را تحریک میکرد و اشتهایم را دو برابر ... با دیدن من !الهام سوتی کشید و با هیجان و ذوق گفت : وای خدا !ماشاالله چه موهای بلند و خوشگلی ... وای مامان نگاه کن ... آدم فکر می کنه حوری بهشتی روبروش ایستاده ! خاله پیچ و تابی به گردنش داد و با محبت بهم نگاه کرد و گفت : چشم بد دور ازت ... عزیزم ! امیر حسین خودش را غرق خوندن نشون داده بود . شاید هم که دیده بود و به روی خودش نمی آورد . سر سفره وسط الهام و خاله نشسته بودم که خاله صداش زد تا بیاد . زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و گفت : چرا اینجا نشستی ؟! طهورا جان ! لبخندی زدم و گفتم :پس کجا بشینم ! در حالی که بشقابم رو از برنج پر می کرد گفت : پیش شوهرت ! بلند شو . امیر حسین جان بیا دیگه غذا ازدهن افتاد . برخاستن من همانا و مواجه شدن با صورت بزرخی اش همانا . رگ گردنش بیرون زده بودو از چشم هایش شرر می بارید . خیلی جلوی خودش رو گرفته بود که حرفی نزنه . دندان هایش را روی هم فشرد و زیر لب با حرص گفت : طهورا 'بیا اتاق یک لحظه کارت دارم . من ذهنم را خوانده بودم و دستش برام رو شده بود . راحت بودن فهمیدنش ! لبخندی زدم و گفتم : باشه بعدا عزیزم . الان میخوایم شام بخورم . ــ همین حالا بیا طهورا جان !! اسمم محکم ادا کرد و جانی که گفت دست کمی از فحش نداشت . بی توجه بهش نشستم و گفتم : بیا عزیزم . من خیلی گرسنمه . تیرش به هدف نخورده بود . انتظار دیگه ای داشت اما خب فکرش هم نمی کرد . این تازه اول ماجرا بود امیر حسین خان . مادرش زیر چشم هر دو مون رو زیر نظر گرفته بود و الهام هم سرش را پایین گرفته و ریز می خندید . با ولع غذا می خوردم . دست پخت خاله دست کمی از مال مادر نداشت ! قاشقش رو محکم توی بشقابش می کوبید و نفس هاش رو با حرص بیرون می داد و اخمی پر رنگ بین ,ابروهای پهن و مردونه اش بهم گره خورده بود . مادرش دیس برنج را جلوم گذاشت و گفت : بکش عزیزم... لقمه ی آخرم را قورت داده و گفتم : ممنون خاله; خیلی خوش مزه بود . دستتون درد نکنه . سفره تون پر برکت . ــ نوش جانت ,برای امیر حسین بکش. کفگیر را ازبرنج پر کرده و سمت بشقابش بردم که از قصد بشقاب رو کنار کشید و تمام دانه های برنج روی سفره پخش شد . نیشخندی زد و گفت : ای وای عزیزم . نمیدونستم میخوای واسم غذا بکشی . ــ اشکال نداره ... با چشمام واسش خط و نشون می کشیدم و با دست برنج های ریخته شده رو جمع کردم . ظرف ها رو کمک الهام جمع کرده و داخل سینک گذاشتم و مۺغول شستن ظرف ها شدم که حضورش را در کنار خودم حس کردم . کسی جزما دو تا آشپزخونه نبود و بهترین فرصت بود برای خالی کردن عقده اش ! بازوم رو محکم تو دستش گرفت و فشار داد و گفت: بهت گفتم که مثل آدم رفتار کن . بچه که نیستی بیست و چهار سالته . ــ هه 'هه خوبه پس میدونی که من چند سالمه ‌! بازم جای شکرش باقیه که میدونی زنت چند سالشه ! ـــ زود برو تو اتاق و روسریت رو سرت کن ! روی اعصاب من هم راه نرو . در ضمن خودت رو به من نچسبون ... تو زن من نیستی ! با دستای کفی موهای جلو اومده رو پس زدم و با جدیت گفتم : خیلی خب ! پس حالا که من زنت نیستم و توام هیچ حقی نداری که به من بگی چیکار کن چیکار نکن . کاری کنی به خاله ملیحه میگم . سرش رو بالا و پایین تکون داد و گفت : خیلی خب باشه ! حالا که لج میکنی و رفتی روی دنده ی لجبازی . پس بچرخ تا بچرخیم . ـــ منتظرم ,اقای دکتر ... *** کیک بزرگی به شکل قلب سفارش داده بودند و عکس من و امیر حسین به زیبایی در کنارهم رویش با خامه هک شده بود . حسرتی که در گوشه قلبم جا خوش کرد بود با دیدن این کیک و این تصویر وجودم را مسلخ کشید . شمع عددی رویش را روشن کرده بودند و منتظر فوت کردن من بودند . الهام رو به من گفت : طهورا اول چشمات رو ببند و آرزو کن بعد فوت کن . چشمام رو روی هم گذاۺته و آرزو کردم .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 👆🏻👆🏻👆🏻ادامه : آرزو کردم که صاحب خانه ی قلبش شوم . شمع ها رو فوت کرده و یک دست کف مرتبی برایم زدند . و الهام تند تند با گوشی اش عکس می گرفت و امیر حسین با اخم نگاهش می کرد . دیدم که در گوشش چیزی زمزمه کرد . کنجکاو شده بودم که بدانم چه چیزگفته ! الهام از نگاهم خواند و جوابش را بلند گفت : ای بابا داداش من که عکس های زنت رو نشون کسی نمیدم . نگران نباش . باشنیدن این حرف ! ازذوق سر مست شده و بال در آوردم و چشمام روی هم گذاشتم و با لبخند ازش تشکر کردم . دلم میخواست این خواهر شوهر مهربان را بغل کنم و صورتش را بوسه باران ... امیر حسین جا خورد و در گوشه مبل در خودش فرو رفت ‌. دوست نداشت دستش برای من رو بشه . خاله نزدیکم اومد و کارد رو دستم داد و گفت : بیا عزیزم کیک رو تیکه کن . کیک را از وسط به دو نیم کرده و فاصله ای به نازکی یک تار مو بین عکس من و او افتاد . دلم شور افتاد و حس بدی بهم دست داد . خاله جعبه ی کوچیک کادو پیچ شده ای جلوم گذاشت و سرم را بوسید و گفت : دوباره تبریک میگم عزیزم تولدت بیست و چهارسالگیت رو . این هدیه ی ناقابل هم قابل ترو نداره با الهام واست خریدیم . ــ ممنونم ,راضی به زحمت نبودم . ــ این چه حرفیه !بازش کن ببینم خوشت میاد . با احتیاط بازش کردم . پلاک و زنجیر ظریف زیبایی بود . اسم قشنگش روی پلاک هک شده بود . با ذوق نزدیک گردنم بردم و گفتم : ممنونم خاله ; ممنون الهام جون خیلی قشنگه . هر دو با گفتند : مبارکت باشه به خوشی ان شاالله . با تنفر بهم نگاه می کرد سکوت پیشه کرده بود . مادرش بهش گفت : حالا دیگه نوبت توئه پسرم . ببینم چی خریدی برای همسرت ! با بی خیالی پاش رو روی پاش انداخت و گفت : امروز سرم خیلی شلوغ بود . اصلا وقت سر خاروندن نداشتم . به من نگاهی کرد و ادامه داد: طهورا هم به دل نمیگیره چون میدونه من وقت نداشتم . سر یه فرصت مناسب یک هدیه واسش می گیرم. مادرش و الهام هر دو از حرفش جا خوردند و با قیافه ای پکر بهم نگاه می کردند . خودم دلم خون بود ! میدونستم که اهمیتی ندارم واسش! اما واسش کاری نداشت که به خاطر مادرش هم یک هدیه بده . حتی یک تراول پنجاهی که این روزها مانند چرک کف دست بود و بسیار ناچیز بود . خود را کنترل کرده و برای حفظ آبرویش گفتم : تو خودت بهترین و با ارزش ترین هدیه ی زندگیم هستی عزیزم . من میدونم که چقدر گرفتار بیمارات هستی . لبخند پیروز مندانه ای زد و مادرش گل از گلش شکفت و گفت : وقتی میگم با همه فرق داری برای همینه . الهام به برادرش گفت : داداش بلند شو کنار طهورا بشین تا عکس دو نفره تون رو بندازم . خندید و ادامه داد : کیک هم تیکه کن دهنش بذار ! با عصبانیت از جاش بلند شد وخروشید:بس کن دیگه این مسخره بازی ها رو . من حالم بهم میخوره از این لوس بازی ها . داشت میرفت که با حرفی که الهام زد متوقف شد !! ــ چطور برای فتانه اینکارا یعنی عشق ورزیدن و دلبری کردن . به طهورا که رسید شد لوس بازی ! با خشم به عقب برگشت و با صدای بلند گفت : دفعه ی اخرت باشه که اونو با طهورا یکی می کنی . من برای فتانه جونم هم میدادم . قلبم مچاله شد ... دیگه تحمل این وضع رو نداشتم . نفسم بریده بود ... هوای برای نفس کشیدن کم بود ... گریه ام را پشت لبخند تلخم مخفی کرده و گفتم : دست تون درد نکنه حسابی زحمت افتادید . من دیگه باید برم !! مادرش که میدونست ناراحتم با عجله راهم را سد کرد و گفت : کجا عزیز دلم ! تازه میخوایم کیک بخوریم . ــ ممنون خاله من میل ندارم باشه برای خودتون ‌. لطفا شماره ی آژانس رو بدید تا تماس بگیرم . ــ یعنی چه اینکارا ! پس امیرحسین اینجا چکاره است!میدونم ناراحت شدی ... اما تو به دل نگیر ! اون عاشق فتانه بود ... بهش خیره شدم و یاد آهنگی افتادم و زیر لب زمزمه کردم : "سکوت سرد خانه بی تابی شبانه یک دل پر بهانه باران حسرت شکست عاشقانه حال من دیوانه و بی رحمی زمانه و باران حسرت ... نفهمیدی که عشق و جان منی جان که چه گویم جهان منی نفهمیدی که بر دلم چه گذشت تو قرار دل بی قرار منی..." ادامه دارد ... به قلم✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
Hamid Hiraad - Khoda Nakonad.mp3
4.17M
اهنگ ویژه ی پارت امشب شرح حال طهورا با صدای حمید هیراد @mahruyan123456🍃
یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ♥️ روزتون پر از عشـق و پر از انرژی مثبت و چھارشنبه اتون سرشاراز الطاف خداوند✨ ⛅️ @mahruyan123456🍃