#سخنانبزرگان
لذٺــــــهاۍ حـــــرام را تــــــرڪ ڪنیـــــد
لذٺ عبــــــــــادت خودش می آیـــــد...🌿
{آیتاللهبهجت}
@mahruyan123456
ایام میلاد
فاطمه الزهرا (س) ست
باز عشق مھمان دل هاست✨
#ولادتحضرتزهرامبارڪ🎁
#روزمـادࢪ💌
@mahruyan123456🍃
💞مادر اے زیبا ترین واژه هستے 🍃
مادر اے شیرینے روزهاے تلخے
💞مادر اے نماد عشق و سادگے🌷
مادر اے شیر زن روزهای سخت
💞مادراے نور چراغ خانه ها ✨
مادر اے وجودت ازطلا ⚡️
💞مادر اے پاکیزه سرشت 🍃
مادر اے زیباترین موجودخلقت
💞مادر اے همه ے بود و نبودم 🌺
با تو تا ابد مے مانم
💞مادر اے فرشته ے زمینے 🍃
قشنگ ترین هدیه ے خدا
روزت مبارک❤️
پیشکش به تمامی مادران سرزمینم
تقدیم به تکه ای از وجودم' مادرم' 🌹
نویسنده✍🏻#دلآرا (#محیا)
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوسه:
جای مخالفت کردن نبود .
هر گونه نه گفتن به خاله ملیحه پته مون رو آب می ریخت و همه چیز لو می رفت .
با هزار ترس و لرز تقه ای به در زدم ...
صدایی نشنیدم !
مادرش که حواسش به همه چیز بود گفت: برو داخل طهورا!
احتمالا سر نماز باشه .
اطاعت کرده و دستگیره ی در را پایین کشیدم و در را باز کردم .
رایحه ی عطر خوشبو و ملایمش بینی ام را پر کرد و چند بار عمیق نفس کشیدم .
نور کمرنگ سبزی فضای کوچک و نقلی اتاق را فرا گرفته بود و حالتی روحانی بخش ایجاد کرده بود .
پشتش به این طرف بود و طبق گفته ی مادرش سر به سجاده گذاشته بود...
مثل یک تماشا چی که فیلم مورد علاقه اش را با اشتیاق تماشا می کند به نظاره نشسته بودم .
باز هم ; همونی شده بود که دلم را به یغما برده بود و قلبم را به اسارت درآورده بود .
کف اتاقش با موکت قهوه ای رنگی پوشانده شده بود .
یک طرفش تخت یک نفره اش بود .
درست شبیه دیزاین اتاق من !
تختش کنار پنجره بود.
طرف دیگرش کمد دیواری سفیدی که دودرب پهن داشت و پایینش به چند کشو ختم میشد.
نگاهم به میز تحریر و چراغ مطالعه افتاد .
چشمام سر خورد روی قاب عکس دو نفره شان را زیر نور کم چراغ مطالعه دیده میشد .
به سرم زد که جلو تر بروم و ازنزدیک معشوقه ی آسمانی اش ببینم .
دست کشیدم روی صورتش که مثل ماه می درخشید .
بی شباهت به دخترکان لبنانی و محجبه نبود .
صورتی گرد و گندمگون, با چشم هایی کشیده و ابروانی پیوندی ...
لب هایی کوچک و سرخ !
چهره اش مهربان بود .از همان آدم هایی که در اولین دیدار در دلت جا باز می کنند .
تقصیر نداشت که انقدر عاشقته .
فاتحه ای زیر لب واسش خوندم و از خدا طلب مغفرت و آمرزش طلبیدم واسش .
امیر حسین نگاهش به من افتاد .
خبری از خشم و عصبانیت چندی پیش نبود .
اما حالت نگاهش به من دوستانه نبود و خنثی بود .
روبروم ایستاد و قاب عکس رو ازم گرفت و در حالی که به عکس همسرش نگاه می کرد گفت : لطفا دیگه به این عکس دست نزن .
نمیخوام همسرم روحش آزرده بشه .
ــاما من فقط براشون فاتحه خوندم و از خدا طلب آمرزیدن !
آهی کشید و نفسش را با صدا بیرون داد و با حسرت گفت : فتانه ی من مثل یک فرشته, یک کودک تازه متولد شده پر کشید و رفت .
کودکی که هنوز با خطاهای صفحه روزگار لوحش سیاه نشده !
اون آمرزیده از دنیا رفت ...
منو ترک کرد و رفت !
به وضوح دیدم هنگام ادای این جملات چقدر سختش بود.
بغض ته گلویش, خنجر بر دل ویرانه ام میزد .
کاش بهم اجازه میداد تا بهش نزدیک بشم و بتونم آرومش کنم .
دستش رو بگیرم و بگم : غم نخور مرد روزهای سخت .
زندگی هنوز ادامه داره.
بجنگ و نگذار چیزی ترو از پا در بیاره .
قاب عکس را سر جایش گذاشت .
آستین های تا خورده پیراهنش را که تا آرنج بالا زده بود ,پایین رفت و با دست چروک هایش را صاف مے کرد .و در حالی که دکمه ی سر آستینش را مےبست گفت : بریم شام بخوریم !
مادر منتظره .
به سر و وضع خودم نگاهی انداختم !؟هنوز پالتویم را بیرون نیاورده بودم بس که غرق این اتاق دلنشین شده بودم
.
دستم رفت طرف دکمه های پالتوم که دیدم رنگ از چهره اش پرید و با تعجب و ناراحتی که در صداش بود گفت : داری چیکار میکنی !دختر تو انگار از همه جا پرتی !
زود دکمه هات رو ببند .
چشماش رو بست و رو کرد طرف دیوار .
از رفتارش خنده ام گرفته بود از طرز فکری که داشت به قهقه افتاده بودم و ازخنده ریسه می رفتم .
اصلا باورم نمیشد که انقد بچگانه فکر کنه و مثل بچه مذهبی های کم سن و سال چشم و گوش بسته صورتش ازخجالت سرخ بشه .
با صدای خندیدن من !چشماش رو بازکرد و گفت :صدات رو بیار پایین ,خونه رو گذاشتی روی سرت.
ــبه تو می خندم با این افکارت ؟!!بعد به من میگی افکار پوچ و بچگانه ای داری.
اگه خوب چشمات رو باز می کردی و این لباس بلندم که زیرش بیرون زده رو می دیدی.
یاد گرفتی که زود قضاوت کنی و بعد هم صدات رو بندازی روی سرت داد و فریاد کنی.
نه آقای دکتر !
نه آقای محترم ...
اونقدری برای خودم ارزش قائل هستم که خیلی راحت خودم رو در اختیار مردی که من از یک پر کاه براش بی ارزش ترم نگذارم .
این دفعه رو به در بسته خوردی .
پس با خودت فکر نکن خیلی هم زرنگی .
خجل زده بود .این را از نگاه پایین افتاده اش میشد فهمید .
اما برای اینکه کم نیاورد گفت : تو هیچ وقت به چشم من نمیای .
مواظب حرف زدنت هم باش .
احترام خودتو نگه دار ...
پوزخندی زده و با خودم گفتم :ببین کی حرف از حرمت میزنه !کسی که خودش نمیدونه چطور حرف بزنه و رفتار کنه ...
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوچهار:
"هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست"
روسری حریر کرمی را از روی موهایم برداشته و موهای لخت و خوش حالتم را روی شانه هایم پخش شد .
تابی به گردنم دادم و در آیینه بشکنی برای خودم زدم .
رگ شطینتم گل کرده بود .
دوست داشتم اذیتش کنم .
وقتی حرصی میشد جذاب تر و خواستنی تر میشد .
خوب می دونستم که در مقابل مادرش نمیتونه اعتراضی کنه و اگر لب به گلایه باز کنه راه به جایی نداره.
خرامان و آهسته وارد پذیرایی شدم و با چشم دنبالش گشتم .
روی مبل نشسته بود و مشغول روزنامه خواندن بود .
الهام و خاله سفره را پهن کرده بودند و منتظر آمدنم !
بوی عطر قورمه سبزی ضعفم را تحریک میکرد و اشتهایم را دو برابر ...
با دیدن من !الهام سوتی کشید و با هیجان و ذوق گفت : وای خدا !ماشاالله چه موهای بلند و خوشگلی ...
وای مامان نگاه کن ...
آدم فکر می کنه حوری بهشتی روبروش ایستاده !
خاله پیچ و تابی به گردنش داد و با محبت بهم نگاه کرد و گفت : چشم بد دور ازت ...
عزیزم !
امیر حسین خودش را غرق خوندن نشون داده بود .
شاید هم که دیده بود و به روی خودش نمی آورد .
سر سفره وسط الهام و خاله نشسته بودم که خاله صداش زد تا بیاد .
زیر چشمی بهم نگاهی انداخت و گفت : چرا اینجا نشستی ؟! طهورا جان !
لبخندی زدم و گفتم :پس کجا بشینم !
در حالی که بشقابم رو از برنج پر می کرد گفت : پیش شوهرت !
بلند شو .
امیر حسین جان بیا دیگه غذا ازدهن افتاد .
برخاستن من همانا و مواجه شدن با صورت بزرخی اش همانا .
رگ گردنش بیرون زده بودو از چشم هایش شرر می بارید .
خیلی جلوی خودش رو گرفته بود که حرفی نزنه .
دندان هایش را روی هم فشرد و زیر لب با حرص گفت : طهورا 'بیا اتاق یک لحظه کارت دارم .
من ذهنم را خوانده بودم و دستش برام رو شده بود .
راحت بودن فهمیدنش !
لبخندی زدم و گفتم : باشه بعدا عزیزم .
الان میخوایم شام بخورم .
ــ همین حالا بیا طهورا جان !!
اسمم محکم ادا کرد و جانی که گفت دست کمی از فحش نداشت .
بی توجه بهش نشستم و گفتم : بیا عزیزم .
من خیلی گرسنمه .
تیرش به هدف نخورده بود .
انتظار دیگه ای داشت اما خب فکرش هم نمی کرد .
این تازه اول ماجرا بود امیر حسین خان .
مادرش زیر چشم هر دو مون رو زیر نظر گرفته بود و الهام هم سرش را پایین گرفته و ریز می خندید .
با ولع غذا می خوردم .
دست پخت خاله دست کمی از مال مادر نداشت !
قاشقش رو محکم توی بشقابش می کوبید و نفس هاش رو با حرص بیرون می داد و اخمی پر رنگ بین ,ابروهای پهن و مردونه اش بهم گره خورده بود .
مادرش دیس برنج را جلوم گذاشت و گفت : بکش عزیزم...
لقمه ی آخرم را قورت داده و گفتم : ممنون خاله; خیلی خوش مزه بود .
دستتون درد نکنه .
سفره تون پر برکت .
ــ نوش جانت ,برای امیر حسین بکش.
کفگیر را ازبرنج پر کرده و سمت بشقابش بردم که از قصد بشقاب رو کنار کشید و تمام دانه های برنج روی سفره پخش شد .
نیشخندی زد و گفت : ای وای عزیزم .
نمیدونستم میخوای واسم غذا بکشی .
ــ اشکال نداره ...
با چشمام واسش خط و نشون می کشیدم و با دست برنج های ریخته شده رو جمع کردم .
ظرف ها رو کمک الهام جمع کرده و داخل سینک گذاشتم و مۺغول شستن ظرف ها شدم که حضورش را در کنار خودم حس کردم .
کسی جزما دو تا آشپزخونه نبود و بهترین فرصت بود برای خالی کردن عقده اش !
بازوم رو محکم تو دستش گرفت و فشار داد و گفت: بهت گفتم که مثل آدم رفتار کن .
بچه که نیستی بیست و چهار سالته .
ــ هه 'هه خوبه پس میدونی که من چند سالمه !
بازم جای شکرش باقیه که میدونی زنت چند سالشه !
ـــ زود برو تو اتاق و روسریت رو سرت کن !
روی اعصاب من هم راه نرو .
در ضمن خودت رو به من نچسبون ...
تو زن من نیستی !
با دستای کفی موهای جلو اومده رو پس زدم و با جدیت گفتم : خیلی خب !
پس حالا که من زنت نیستم و توام هیچ حقی نداری که به من بگی چیکار کن چیکار نکن .
کاری کنی به خاله ملیحه میگم .
سرش رو بالا و پایین تکون داد و گفت : خیلی خب باشه !
حالا که لج میکنی و رفتی روی دنده ی لجبازی .
پس بچرخ تا بچرخیم .
ـــ منتظرم ,اقای دکتر ...
***
کیک بزرگی به شکل قلب سفارش داده بودند و عکس من و امیر حسین به زیبایی در کنارهم رویش با خامه هک شده بود .
حسرتی که در گوشه قلبم جا خوش کرد بود با دیدن این کیک و این تصویر وجودم را مسلخ کشید .
شمع عددی رویش را روشن کرده بودند و منتظر فوت کردن من بودند .
الهام رو به من گفت : طهورا اول چشمات رو ببند و آرزو کن بعد فوت کن .
چشمام رو روی هم گذاۺته و آرزو کردم .👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوپنج:
آرزو کردم که صاحب خانه ی قلبش شوم .
شمع ها رو فوت کرده و یک دست کف مرتبی برایم زدند .
و الهام تند تند با گوشی اش عکس می گرفت و امیر حسین با اخم نگاهش می کرد .
دیدم که در گوشش چیزی زمزمه کرد .
کنجکاو شده بودم که بدانم چه چیزگفته !
الهام از نگاهم خواند و جوابش را بلند گفت : ای بابا داداش من که عکس های زنت رو نشون کسی نمیدم .
نگران نباش .
باشنیدن این حرف ! ازذوق سر مست شده و بال در آوردم و چشمام روی هم گذاشتم و با لبخند ازش تشکر کردم .
دلم میخواست این خواهر شوهر مهربان را بغل کنم و صورتش را بوسه باران ...
امیر حسین جا خورد و در گوشه مبل در خودش فرو رفت .
دوست نداشت دستش برای من رو بشه .
خاله نزدیکم اومد و کارد رو دستم داد و گفت : بیا عزیزم کیک رو تیکه کن .
کیک را از وسط به دو نیم کرده و فاصله ای به نازکی یک تار مو بین عکس من و او افتاد .
دلم شور افتاد و حس بدی بهم دست داد .
خاله جعبه ی کوچیک کادو پیچ شده ای جلوم گذاشت و سرم را بوسید و گفت :
دوباره تبریک میگم عزیزم تولدت بیست و چهارسالگیت رو .
این هدیه ی ناقابل هم قابل ترو نداره با الهام واست خریدیم .
ــ ممنونم ,راضی به زحمت نبودم .
ــ این چه حرفیه !بازش کن ببینم خوشت میاد .
با احتیاط بازش کردم .
پلاک و زنجیر ظریف زیبایی بود .
اسم قشنگش روی پلاک هک شده بود .
با ذوق نزدیک گردنم بردم و گفتم : ممنونم خاله ; ممنون الهام جون خیلی قشنگه .
هر دو با گفتند : مبارکت باشه به خوشی ان شاالله .
با تنفر بهم نگاه می کرد سکوت پیشه کرده بود .
مادرش بهش گفت : حالا دیگه نوبت توئه پسرم .
ببینم چی خریدی برای همسرت !
با بی خیالی پاش رو روی پاش انداخت و گفت : امروز سرم خیلی شلوغ بود .
اصلا وقت سر خاروندن نداشتم .
به من نگاهی کرد و ادامه داد: طهورا هم به دل نمیگیره چون میدونه من وقت نداشتم .
سر یه فرصت مناسب یک هدیه واسش می گیرم.
مادرش و الهام هر دو از حرفش جا خوردند و با قیافه ای پکر بهم نگاه می کردند .
خودم دلم خون بود !
میدونستم که اهمیتی ندارم واسش!
اما واسش کاری نداشت که به خاطر مادرش هم یک هدیه بده .
حتی یک تراول پنجاهی که این روزها مانند چرک کف دست بود و بسیار ناچیز بود .
خود را کنترل کرده و برای حفظ آبرویش گفتم : تو خودت بهترین و با ارزش ترین هدیه ی زندگیم هستی عزیزم .
من میدونم که چقدر گرفتار بیمارات هستی .
لبخند پیروز مندانه ای زد و مادرش گل از گلش شکفت و گفت : وقتی میگم با همه فرق داری برای همینه .
الهام به برادرش گفت : داداش بلند شو کنار طهورا بشین تا عکس دو نفره تون رو بندازم .
خندید و ادامه داد : کیک هم تیکه کن دهنش بذار !
با عصبانیت از جاش بلند شد وخروشید:بس کن دیگه این مسخره بازی ها رو .
من حالم بهم میخوره از این لوس بازی ها .
داشت میرفت که با حرفی که الهام زد متوقف شد !!
ــ چطور برای فتانه اینکارا یعنی عشق ورزیدن و دلبری کردن .
به طهورا که رسید شد لوس بازی !
با خشم به عقب برگشت و با صدای بلند گفت : دفعه ی اخرت باشه که اونو با طهورا یکی می کنی .
من برای فتانه جونم هم میدادم .
قلبم مچاله شد ...
دیگه تحمل این وضع رو نداشتم .
نفسم بریده بود ...
هوای برای نفس کشیدن کم بود ...
گریه ام را پشت لبخند تلخم مخفی کرده و گفتم : دست تون درد نکنه حسابی زحمت افتادید .
من دیگه باید برم !!
مادرش که میدونست ناراحتم با عجله راهم را سد کرد و گفت : کجا عزیز دلم !
تازه میخوایم کیک بخوریم .
ــ ممنون خاله من میل ندارم باشه برای خودتون .
لطفا شماره ی آژانس رو بدید تا تماس بگیرم .
ــ یعنی چه اینکارا ! پس امیرحسین اینجا چکاره است!میدونم ناراحت شدی ...
اما تو به دل نگیر !
اون عاشق فتانه بود ...
بهش خیره شدم و یاد آهنگی افتادم و زیر لب زمزمه کردم :
"سکوت سرد خانه
بی تابی شبانه
یک دل پر بهانه
باران حسرت
شکست عاشقانه
حال من دیوانه و بی رحمی زمانه و باران حسرت ...
نفهمیدی که عشق و جان منی
جان که چه گویم جهان منی
نفهمیدی که بر دلم چه گذشت
تو قرار دل بی قرار منی..."
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
Hamid Hiraad - Khoda Nakonad.mp3
4.17M
اهنگ ویژه ی پارت امشب
شرح حال طهورا
با صدای حمید هیراد
@mahruyan123456🍃
یا اَللهُ یا رَحْمنُ
یا رَحیمُ یا خالِقُ
یا رازِقُ یا بارِیُ♥️
روزتون پر از عشـق و پر از انرژی مثبت
و چھارشنبه اتون سرشاراز الطاف خداوند✨
#صبح_بخیر⛅️
@mahruyan123456🍃