eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
👆🏻👆🏻👆🏻 ادامه برای بخت سیاه و نگون بختی ام ... تا می آمدم دل خوش کنم به وجودش ... به اینکه تکیه گاهم هست همه چیز خراب می‌شد . با عصبانیت کافشنش را درآورد و روی تخت انداخت و با چشم هایی به خون نشسته صداش رو بالا برد و گفت : به چه حقی بلند خندیدی ؟! اونم پیش اون مردک !! به تته پته افتاده و با هزار ترس و لرز گفتم : ببخشید ... ب..به خدا حواسم نبود . یهو صدام رفت بالا . کلافه و عصبی بود . دستش را پشت گردنش می کشید و تند تند نفس عمیق می کشید . می‌خواست اعصابش را کنترل کند اما نمی توانست ... --خوب گوشات رو باز کن طهورا . تا وقتی اسمت توی شناسنامه ی منه و من شوهرتم باید درست رفتار کنی . سنگین و متین رفتار کنی . بدون هر و کر ... با حجاب کامل ... شیر فهم شد ؟؟ ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرا‌م است❌ @mahruyan123456
(ع)✋🏻✨ صبحِ‌امیدمن ای شمس جهانتاب|حُسین| و سلام لک منی و لِاَصحاب|حُسین| صباحکم‌حسینیـ♥️ــۍ @mahruyan123456🍃
👤| امام حسين عليه‌السلام: {اَلخُلقُ الحَسَنُ عِبادَةٌ} خوش اخلاقى عبادت است✨ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشتاد_شش :+اصلا مگه جنابعالی آشپزي بلدي؟ :_بله.. از منیر همه رو یاد گ
💗| ✨| راست میگوید،بوي برنج وادویه ي قیمه همه ي خانه را برداشته. وارد آشپزخانه میشوم و نگاهی به قابلمه میاندازم. :_خب غذا آماده است. یک بشقاب برنج و خورش براي فاطمه میریزم و جلویش میگذارم. بشقاب دوم را هم برایخودم. :+واسه پدرروحانی نمیبري؟ نگاهش میکنم،جدي و تند :_نه :+گناه داره..بوي غذات همه ي خونه رو برداشته :_حالا فعلا تو بخور روبه روي فاطمه مینشینم و در چشم هایش نگاه میکنم،میخواهم بینم چطور شده،قبلا زیر نظر منیر قیمه پخته ام،اما تنها،نه.. فاطمه قاشق را به طرف دهانش میبرد و قلب من،منتظر واکنش او. غذایش را میجود و بعد قورت میدهد،نگاهم میکند. :+نیکی نظرم عوض شد،به پدرروحانی نده ناامید میشوم و وا میروم. :_خیلی بد بود؟ :+دیوونه،فوق العاده بود،اگه بخوره میترسم دیگه طلاقت نده میخندم :_خیلی بدجنسی ترسیدم.. +:دختر تو این همه آشپزیت خوبه و من خبر نداشتم؟ :_راست میگی؟ نوش جونت :+ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا.. نمیدانم چه کار کنم... حق با فاطمه است،عطر و بوي غذا همه ي خانه را برداشته،بلند میشوم. به طرف قابلمه هاي غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ بشقاب را روي کابینت میگذارم:به سلامت سر تکان میدهد و میرود. در که بسته میشود،فاطمه میگوید :+نیم ساعت شد که اومد؟ :_بیخیال غذات رو بخور :+نیکی من اگه یه روزي ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزي... :_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟ فاطمه،لقمه ي دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد :+بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهري! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره فاطمه میخندد :+بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم... میخندم. ★ صداي آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روي پایم برمیدارم. ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم. مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود.. سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم. صداي باز کردن در میآید و بعد صداي قدم هاي مانی در راه پله. کتري را روي اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم. صداي سلام و احوال پرسی میآید. صداي مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| مسیح میگوید:آشپزخونه صداي مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش از آشپزخانه بیرون میروم:سلام :_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکساي عروسی تونو نشونتون بدم.. دلم میلرزد... به یاد میآورم تمام آرزوهاي دخترانه ام،بر باد رفته اند.. *مسیح* مانی روي مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد. نگاهم روي نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند. مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الآن میام از روي کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید. مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از این...حالا مسیح جان اون کنترلو بده من... نیکی روي مبل دونفره ي آن طرف مینشیند. کنترل را به دست مانی میدهم،تلویزیون را روشن میکند و با زدن چند دکمه،صفحه ي نمایشگر آیپد روي تلویزیون پدیدار میشود. نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوي دیگران احتمال اشتباهش پایین میآید. مانی،سیب سبزي از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون نمیشه چقدر تدارك دیده بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس.... عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف به عکس ها نگاه میکند،گاهی سري تکان میدهد و گاهی نگاهش را میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این حال،حیاي چشمانش را میستایم. عکس ها جلو میروند و به شام میرسند. میزها پر از غذاهاي رنگارنگ و متنوع... مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش مزه بود... نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم... هرچه که باشد،حتی اگر صوري،این عروسی به نام او نوشته میشود.. مطمئنا با این همه تجمل و این همه تشریفات،هر دختري حداقل لبخند کوچکی میزند. عکس ها به کیک بزرگ و چند طبقه میرسند که با گل هاي صورتیو سفید تزئین شده است. مانی میگوید :نمیدونین با چه سختی فرار کردم... مراسم حالا ادامه داشت،نمیدونین چقدر اصرار کردم تا عکاس ها،سریع عکس ها رو برام بفرستن.. یک لحظه یاد چیزي میافتم:واي مانی... سوتی دادیم بدجور... مانی میگوید :چی شده؟ موبایلم را برمیدارم و به عکاس آتلیه اس ام اس میفرستم:لطفا اولین فرصت با من تماس بگیرید. میگویم:مامان امروز سرش شلوغ بود،یادش نیفتاد.. فردا حتما میره آتلیه،تا عکس ها رو تحویل بگیره... باید با صاحب آتلیه صحبت کنم.. نیکی سرش پایین است،بیخیال از هیاهوهاي من و مانی،با ریشه هاي شالش بازي میکند. مانی با افتخار میپرسد:دوست داشتین زنداداش؟ نیکی سر بلند میکند:چیو؟ :_عروسی رو دیگه،مجلل ترین جشن خانواده بود نیکی با آرامش همیشگی اش میگوید:راستشو بگم؟ مانی سرش را تکان میدهد ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ یک‌نقطه‌بیش‌فرق‌میان‌رحیم‌و‌رجیم‌نیست ازنقطه‌ای‌بترس‌که‌شیطانی‌ات‌کنند...💔 ـ آب‌طلب‌نکرده‌همیشه‌مرادنیست گاهی‌بهانه‌ایست‌که‌قربانی‌ات‌کنند🌊 @mahruyan123456🍃