👆🏻👆🏻👆🏻 ادامه
برای بخت سیاه و نگون بختی ام ...
تا می آمدم دل خوش کنم به وجودش ...
به اینکه تکیه گاهم هست همه چیز خراب میشد .
با عصبانیت کافشنش را درآورد و روی تخت انداخت و با چشم هایی به خون نشسته صداش رو بالا برد و گفت : به چه حقی بلند خندیدی ؟! اونم پیش اون مردک !!
به تته پته افتاده و با هزار ترس و لرز گفتم : ببخشید ...
ب..به خدا حواسم نبود .
یهو صدام رفت بالا .
کلافه و عصبی بود .
دستش را پشت گردنش می کشید و تند تند نفس عمیق می کشید .
میخواست اعصابش را کنترل کند اما نمی توانست ...
--خوب گوشات رو باز کن طهورا .
تا وقتی اسمت توی شناسنامه ی منه و من شوهرتم باید درست رفتار کنی .
سنگین و متین رفتار کنی .
بدون هر و کر ...
با حجاب کامل ...
شیر فهم شد ؟؟ ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456
#سلامبرحسینــ(ع)✋🏻✨
صبحِامیدمن ای
شمس جهانتاب|حُسین|
و سلام لک منی
و لِاَصحاب|حُسین|
صباحکمحسینیـ♥️ــۍ
@mahruyan123456🍃
👤| امام حسين عليهالسلام:
{اَلخُلقُ الحَسَنُ عِبادَةٌ}
خوش اخلاقى عبادت است✨
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشتاد_شش :+اصلا مگه جنابعالی آشپزي بلدي؟ :_بله.. از منیر همه رو یاد گ
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هشتاد_هفت
راست میگوید،بوي برنج وادویه ي قیمه همه ي خانه را برداشته.
وارد آشپزخانه میشوم و نگاهی به قابلمه میاندازم.
:_خب غذا آماده است.
یک بشقاب برنج و خورش براي فاطمه میریزم و جلویش میگذارم.
بشقاب دوم را هم برایخودم.
:+واسه پدرروحانی نمیبري؟
نگاهش میکنم،جدي و تند
:_نه
:+گناه داره..بوي غذات همه ي خونه رو برداشته
:_حالا فعلا تو بخور
روبه روي فاطمه مینشینم و در چشم هایش نگاه میکنم،میخواهم
بینم چطور شده،قبلا زیر نظر منیر قیمه پخته ام،اما تنها،نه..
فاطمه قاشق را به طرف دهانش میبرد و قلب من،منتظر واکنش او.
غذایش را میجود و بعد قورت میدهد،نگاهم میکند.
:+نیکی نظرم عوض شد،به پدرروحانی نده
ناامید میشوم و وا میروم.
:_خیلی بد بود؟
:+دیوونه،فوق العاده بود،اگه بخوره میترسم دیگه طلاقت نده
میخندم
:_خیلی بدجنسی ترسیدم..
+:دختر تو این همه آشپزیت خوبه و من خبر نداشتم؟
:_راست میگی؟ نوش جونت
:+ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا..
نمیدانم چه کار کنم...
حق با فاطمه است،عطر و بوي غذا همه ي خانه را برداشته،بلند
میشوم.
به طرف قابلمه هاي غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش
میآید:من میرم بیرون،خداحافظ
بشقاب را روي کابینت میگذارم:به سلامت
سر تکان میدهد و میرود.
در که بسته میشود،فاطمه میگوید
:+نیم ساعت شد که اومد؟
:_بیخیال غذات رو بخور
:+نیکی من اگه یه روزي ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس
آشپزي...
:_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟
فاطمه،لقمه ي دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد
:+بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز
لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهري! بعدم آدم
وسط غذا آب نمیخوره
فاطمه میخندد
:+بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم...
میخندم.
★
صداي آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روي پایم
برمیدارم.
ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم
و از اتاق بیرون میزنم.
مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود..
سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم.
صداي باز کردن در میآید و بعد صداي قدم هاي مانی در راه پله.
کتري را روي اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم.
صداي سلام و احوال پرسی میآید.
صداي مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هشتاد_هشت
مسیح میگوید:آشپزخونه
صداي مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش
از آشپزخانه بیرون میروم:سلام
:_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکساي عروسی تونو
نشونتون بدم..
دلم میلرزد...
به یاد میآورم تمام آرزوهاي دخترانه ام،بر باد رفته اند..
*مسیح*
مانی روي مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد.
نگاهم روي نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند.
مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الآن میام
از روي کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید.
مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از
این...حالا مسیح جان اون کنترلو بده من...
نیکی روي مبل دونفره ي آن طرف مینشیند.
کنترل را به دست مانی میدهم،تلویزیون را روشن میکند و با زدن
چند دکمه،صفحه ي نمایشگر آیپد روي تلویزیون پدیدار میشود.
نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید
خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوي
دیگران احتمال اشتباهش پایین میآید.
مانی،سیب سبزي از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون
نمیشه چقدر تدارك دیده بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده
بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس....
عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف
به عکس ها نگاه میکند،گاهی سري تکان میدهد و گاهی نگاهش را
میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این حال،حیاي چشمانش را میستایم.
عکس ها جلو میروند و به شام میرسند.
میزها پر از غذاهاي رنگارنگ و متنوع...
مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش
مزه بود...
نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم...
هرچه که باشد،حتی اگر صوري،این عروسی به نام او نوشته میشود..
مطمئنا با این همه تجمل و این همه تشریفات،هر دختري حداقل
لبخند کوچکی میزند.
عکس ها به کیک بزرگ و چند طبقه میرسند که با گل هاي صورتیو
سفید تزئین شده است.
مانی میگوید :نمیدونین با چه سختی فرار کردم... مراسم حالا ادامه
داشت،نمیدونین چقدر اصرار کردم تا عکاس ها،سریع عکس ها رو
برام بفرستن..
یک لحظه یاد چیزي میافتم:واي مانی... سوتی دادیم بدجور...
مانی میگوید :چی شده؟
موبایلم را برمیدارم و به عکاس آتلیه اس ام اس میفرستم:لطفا اولین
فرصت با من تماس بگیرید.
میگویم:مامان امروز سرش شلوغ بود،یادش نیفتاد.. فردا حتما میره
آتلیه،تا عکس ها رو تحویل بگیره... باید با صاحب آتلیه صحبت
کنم..
نیکی سرش پایین است،بیخیال از هیاهوهاي من و مانی،با ریشه هاي
شالش بازي میکند.
مانی با افتخار میپرسد:دوست داشتین زنداداش؟
نیکی سر بلند میکند:چیو؟
:_عروسی رو دیگه،مجلل ترین جشن خانواده بود
نیکی با آرامش همیشگی اش میگوید:راستشو بگم؟
مانی سرش را تکان میدهد
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مقاممعظمرهبرے♥️
توبھ ڪنیم تا خــدا از گنـاهانمان درگذرد!
@mahruyan123456🍃
ـ یکنقطهبیشفرقمیانرحیمورجیمنیست
ازنقطهایبترسکهشیطانیاتکنند...💔
ـ آبطلبنکردههمیشهمرادنیست
گاهیبهانهایستکهقربانیاتکنند🌊
@mahruyan123456🍃