eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
824 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
صبح شده  پلکهایت را کنار بزن شاید که آفتاب نگاهت ذره ذره جانم را به عطش چشمانت مبتلا کند... @mahruyan123456🍃
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨‌| #پارت_چهارصد_نود_سه سر تکان می دهم. :_باشه پس بریم :+آماده شدنم یه کم طول م
💗| ✨| :بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار می شود. چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم. اختلاف عقیده داریم ولی... ولی دوستش دارم. این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاری می شود. * نگاهی به چهره ی خندان مسیح می اندازم. آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم. پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه ای می افتد که بار اول آنجا با مسیح صحبت کردم. مسیح رد نگاهم را می گیرد. _:دوست داری یه چیزی بخوریم؟ ذهنم را خوانده! لبخند می زنم و سر تکان می دهم. چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را پارک می کند و هر دو پیاده می شویم. یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوری که از مسیح داشتم،یاد حرف های بچگانه ای که زدم... مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز روی در با ورودمان صدا می دهد. این موقع روز کافه اصلا شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و یک مرد تنهای تقریبا سی ساله که کتاب می خواند کسی در کافه نیست. ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی می نشینم.نگاهی از سر ناباوری به میز و صندلی های چوبی ساده اش می اندازم. باورم نمی شود که مردی که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان پسر مغرور با چشم های شیشه ای است. سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند... دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیای واقعی پرت می شوم. لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را وادار به عاشق شدن می کنند! _:به چی فکر می کنی خانم؟ در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس... بدون شرم.. +:به دفعه ی اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه ی چیزایی که باعث شد من و تو دوباره پشت این میز بشینیم.... لبخند از روی لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است. _:بهت گفته بودم؟ +:چیو؟ _:تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی! ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
آمد رمضان هست دعا را اثری دارد دل من شور و نوای دگری ما بنده عاصی و گنهکار توییم ای داور بخشنده بما کن نظری حلول ماه رمضان گرامی باد🌙 @mahruyan123456🍃
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_چهار :بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می ک
💗| ✨| حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو نفر می چرخد. نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من نیست! نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم. باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم. باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز... با شیطنت می گویم +:واقعا؟ _:معلومه... حلقه ی ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش می گیرم. +:پس دوباره ازم خواستگاری کن. مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ی بین دو انگشت شست و اشاره ی دست راستم می کند. خنده ام را به سختی کنترل می کنم. مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند. با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود. از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید. مانده ام که چه در سر دارد. برابرم زانو می زند.باورنکردنی است. لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند. حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد. با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟ نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است. شرم می کنم. +:مسیح پاشو زشته..شوخی کردم... با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد. _:جوابم رو بده. سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه لبخندی از ته دل می زند. بلند می شود و می گوید:دوستت دارم.. از کنار لاله های گوشم تا نوک بینی ام در خرماپزان تابستان داغ می شود از حرارت این جمله.... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
💗| ✨| ***** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم. نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم. چشمانم برق خاصی گرفته اند. صدای باز و بسته شدن در می آید. مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم. آب دهانم را قورت می دهم. صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟ صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم. مسیح که جلوی در اتاق من ایستاده با شنیدن صدای صندل هایم برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت... با دیدنم،حرفش را قطع می کند. سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندی می زنم و سلام می دهم. مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده. چند قدم جلو می آید. آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم هوا کم آورده ام. مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می ایستد. بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پلاستیک غذاها را روی کنسول بگذارد. حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودی بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد. خنده ام گرفته. پسربچه ی حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده. جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم. مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید. حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسری را از سرم دربیاورم. چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام. ظرف ها را روی میز می گذارم و مشغول می شوم. وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه نگاهم می کند. مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از این پرت او نکنم. اما نمی شود. هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و نزدیکم می ایستد. سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم _:آشپرخونه جای آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به کارام برسم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
۲۵ فروردین ۱۴۰۰
•♥️🌥• دل را قرار نیست مگر در کنار تو کاین سان کشد به سوی تو منزل به منزلم 🌱 ✋🏻 @mahruyan123456 🍃
۲۵ فروردین ۱۴۰۰
•| 🌙 ﺍَﻟﻠَّﻬُﻢَّ‌ﺍﺟْﻌَﻞْ‌ﺻِﻴَﺎﻣِﻲ‌ﻓِﻴﻪِ‌ﺻِﻴَﺎمَ‌ﺍﻟﺼَّﺎﺋِﻤِﻴﻦَ ﻭَﻗِﻴَﺎﻣِﻲ‌ﻓِﻴﻪِ‌ﻗِﻴَﺎمَ‌ﺍﻟْﻘَﺎﺋِﻤِﻴﻦَ‌ﻭَﻧَﺒِّﻬْﻨِﻲ‌ﻓِﻴﻪِ‌ﻋَﻦْ ﻧَﻮْﻣَﺔِ‌ﺍﻟْﻐَﺎﻓِﻠِﻴﻦَ‌ وَﻫَﺐْ‌ﻟِﻲ‌ﺟُﺮْﻣِﻲ‌ﻓِﻴﻪِ‌ﻳَﺎﺇِﻟَﻪَ‌ﺍﻟْﻌَﺎﻟَﻤِﻴﻦَ‌ﻭَﺍُﻋْﻒ ُ‌ﻋَنِّی‌ﻳَﺎﻋَﺎﻓِﻴﺎًﻋَﻦِ‌ﺍﻟْﻤُﺠْﺮِﻣِﻴﻦَ❀ ﺧﺪﺍﻳﺎ‌ﺭﻭﺯﻩ‌ﻣﺮﺍﺩﺭﺍﻳﻦ‌ﺭﻭﺯﻣﺎﻧﻨﺪ‌ﺭﻭﺯه ﺭﻭﺯﻩ‌ﺩﺍﺭﺍﻥ‌‌حقیقے‌ﻗﺮﺍﺭﺩﻩ‌وﺍﻗﺎﻣﻪ‌ﻧﻤﺎﺯم ﺭﺍﻣﺎﻧﻨﺪﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ‌ﻭاقعے‌ﻣﻘﺮّﺭﻓﺮﻣﺎﻭ ﻣﺮﺍﺍﺯﺧﻮﺍﺏ‌ﻏﺎفلاﻥ‌ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ‌ﺳﺎﺯﻭﻫﻢ‌ﺩﺭ ﺍﻳﻦ‌ﺭﻭﺯﺟﺮم‌ﻭﮔﻨﺎﻫﻢ‌ﺭﺍببخش‌ﺍۍﺧﺪﺍۍِ ﻋﺎﻟﻤﻴﺎﻥ‌ﻭﺍﺯﺯﺷﺘﻴﻬﺎﻳﻢ‌ﻋﻔﻮﻓﺮﻣﺎﺍےﻋﻔﻮ ڪننده‌ﺍﺯﮔﻨﺎهڪاران‌ﻋﺎﻟﻢ♡• @mahruyan123456 🍃
۲۵ فروردین ۱۴۰۰
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_شش ***** استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می انداز
💗| ✨| با شیطنت نگاهم می کند +:خب من به تو چی کار دارم؟کارات رو بکن... سر تکان می دهم و مثل خودش با سماجت می گویم _:نه دیگه...نمیشه تو دست و پایی... آفرین پسرخوب؛برو تا منم به کارام برسم. بی توجه به حرف های من می گوید +:گفته بودم؟ _:چی رو؟ +:دوست دارم! * باباجان سلام! امیدوارم حالت خوب باشد.این روزها بیشترین نگرانیم از بابت شماست. اینکه چقدر به شما سخت می گذرد... هر روز برایت چند رکعت نماز می خوانم و آخر هفته را برایت روزه می گیرم. تمام اشک هایی که پای روضه های سیدالشهدا ریخته ام،به نیابت از شما جمع کرده ام. اگر از حال ما می پرسی،خوبیم.. خدا را هزاران مرتبه شکر... مامان تقریبا به زندگی عادی بازگشته و کارهای قبلش را از سر گرفته. تنها فرقی که کرده،این است که دیگر خبری از آن برق سوزنده در چشم هایش نیست. پدربزرگ هم به کمک دستگاه های متصل به بدنش زنده است. عمووحید همه ی تلاشش را کرده و تا حدودی موفق شده که پدربزرگ را راضی به خواندن شهادتین کند. حال عمووحید هم خوب است. نگران من است و روزی هزار بار پیام می دهد. من هم که.... سرم گرم زندگی ام است.تفاوت هایمان را با مسیح پذیرفته ایم. او با نماز خواندن من کنار آمده و من با نماز نخواندش هنوز کنار نیامده ام! باور کن سخت است بابا... سخت است که مسیح کوچک ترین کار عبادی را انجام نمی دهد. اما دلم قرص است به عشقمان. به اینکه وقتی روزه ام،به خاطر من قید صبحانه و نهارش را می زند و نصفه شب سر میز سحری کنارم می نشیند. دلم خوش است که شب هایی که هیئت می روم همراهی ام می کند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
۲۵ فروردین ۱۴۰۰