eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
راستی حکایت این شب های جمعه چیست که بند بند دلم پاره می‌شود در یاد تو شهر پیش چشمم قفس می‌شود تنگ و تاریک به هم پیچیده و سرد من اینجا میان این همه هیاهو و ماشین و دود و صدا کجا پیدایت کنم!....... دلم طلایی گنبدت را می‌خواهد بشنو از میان این همه فاصله صدای دلتنگی ام را.... [ السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین] @mahruyan123456🍃
شما برای رمان زیبا و آنلاین طهورا دعوت شده اید ☺️ این رمان خوندنی و غافلگیر کننده رو از دست ندید https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ریپلای به پارت اول رمان طهورا👆🏻🌹 @mahruyan123456🍃
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو #دل‌آࢪا #رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور💫🌿👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 #رمان کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 #رمان اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : به چشمای قهوه ایش خیره شدم . چشمانی درشت و خمار... بیخود نبود که پدر دلباخته اش شده بود . هوش از سر آدم میبرد این نگاه دلبرانه . متوجه شد که حواسم به حرفایی که میزنه نیست نیشگون آرامی روی دستم گرفت با حرص گفت : یک ساعته دارم قصه واست میگم ؟! حواست کجاست طهورا ! دستم رو از زیر دستش کشیدم و جای نیشگونش‌ قرمز شده بود در حالی که دستم را مالش میدادم گفتم : مامان چرا اینطوری میکنی ! دستم رو داغون کردی . پشت چشمی نازک کرد و گفت : حقته ، از بس به روت‌ خندیدم پر رو شدی از بچگی نزدمت‌ بهت میدون دادم این شد نتیجه اش ... خوب گوشات رو باز کن طهورا ! امروز باید مثل یه دختر خوب و فهمیده درست رفتار کنی و آبروی منو نبری . خودم را جمع و جور کرده و آهسته گفتم : مامان من نمیتونم قبول کنم . من از اون پسر از خود راضیش بدم‌ میاد . نفس هاش رو حرصی بیرون داد و با لحن تندی گفت : همین که گفتم ، مگه چه عیبی داره ، پسر به اون خوبی و کاری . در ضمن من که نخواستم امروز ترو به عقدش‌ در بیارم ‌. فقط میخوام خوب فکرات‌ رو کنی و درست تصمیم بگیری . دیگه بچه که نیستی باید به فکر آینده ات باشی مادر . با ناراحتی از جلوش بلند شدم و در حالی که به طرف پله ها می رفتم گفتم : آینده یعنی اینکه به اون خواهر زاده ی از آسمون افتاده ات جواب بله بدم . ولی من اینکار رو نمیکنم . اصلا هم دلم نمیخواد ازدواج کنم . حداقل الان نه ... با عجله خودش رو بهم رسوند و بازوم رو محکم با دستش گرفت و به طرف خودش کشید و گفت : یعنی چی الان نه !! مگه چیه! طهورا مشکوک میزنی نکنه پای‌ کسی وسطه ؟! --حرفم همونی‌ هست که گفتم من با بهرام ازدواج نمیکنم . یک کلام ختم کلام ... لحنش را کمی نرم تر کرده و سعی داشت از راه دیگه ای وارد بشه گفت : دخترم ، عزیز دلم بخدا که من جز خوشبختی تو سر سامان گرفتنت‌ هیچی دیگه نمیخوام . من نمی گم حتما باهاش ازدواج کن . فقط میگم وقتی اومدن‌ بهشون احترام بگذار و اون طوری که ازت انتظار دارن رفتار کن‌‌. اصلا برید با هم صحبت کنید شاید مِهرش هم به دلت افتاد . خونسردی ام را حفظ کرده و بدون اینکه جوابش را بدهم به اتاقم رفتم . قیافه اش را که جلوی چشمانم ترسیم می کردم نفرت کل وجودم را پر می کرد . موهای کم پشت و صورت استخوانی سیاه و لاغرش ... هیکلی ریز نقش داشت و قدش کوتاه بود . قیافه و هیکلش را هم که فاکتور بگیرم اخلاق و رفتارش اصلا باب میلم نبود . و دوست داشت زنش همچون کلفت باشد فقط بشورد و بسابد و صدایش هم در نیاید . اسم این بردگی را هم زندگی گذاشته بودند . سرم را روی بالش گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی آرام گیرم و قلب به تپش افتاده ام آرام گیرد . حرف های مادر ذهن پریشانم را بیشتر از قبل آشفته کرده بود . باورم نمیشد تا این حد از خواهر بزرگش حساب ببرد و تنها دخترش را به ازدواج با او وادار کند . اسمش اجبار نبود دلسوزی مادرانه بود اما من که میدانستم این تنها ظاهر قضیه است . خاله ای که همیشه سعی داشت عُقده هایش را سر پوش بگذارد و با فخر فروختن به این و آن کمبود های زندگی اش را جبران کند . دختری که هنوز در آستانه ی بیست و چند سال است اما حرف های بقیه و نیش و کنایه ها رهایش نمی کند و او از سر ناچاری تن به ازدواج با مردی متاهل که پسری سه ساله دارد میدهد و با این کارش میخواهد دهان مردم را ببندد . مردمی ‌کوته بین و حراف که فقط حرف های بیهوده یاد گرفته اند . یاد گرفته اند که پشت سر این و آن بد بگویند . عیب های یکدیگر را فاش کنند و همدیگر را به سخره بگیرند . آری ما دلمان را این گونه آدم ها خوش کرده ایم . برای پسر خوانده اش مادری میکند . نا مادری که بهتر از هزار تا مادر است . بزرگش میکند و حالا هم خواهر زاده اش را برایش لقمه گرفته . تا جایی که یاد داشتم خوبی ازش ندیده بودم از تنها خاله ای که داشتم اما به خاطر مادر که تنها کس و کارش بود حرمتش را نگه می داشتم . و عجیب تر از آن اینکه حرفش برای مادر سند بود . مادر عاقلی که همه او را به هوش و ذکاوت می شناختند اما در برابر خواهرش همچون بره ای مظلوم بود . دیری نگذشت که به اتاقم اومد و با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : تو که باز گرفتی خوابیدی ! دختر مگه تو حرف حالیت نمیشه . بلند شو ببینم . کلافه سرم رو بلند کردم و با قیافه ای زار و نزار نشستم و در حالی که طره‌ ای از موهایم را به نوک انگشتم تاب میدادم گفتم : چی شده مامان چرا انقد شلوغش میکنی ! ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : چنگی به صورتش زد و با چشمایی‌ گشاد شده گفت : باز میگه چی شده من به تو گفتم برو آماده شو بعد اومدی با خیال راحت در کمال صلح و صفا دراز کشیدی . دِآخه دختر من از دست تو چیکار کنم . چقدر بی فکری ! یکی از نداشتن خواستگار می ناله توام که داری اینطور ناز میکنی . والا دیگه من نمیدونم چی بهت بگم . --من نخوام این آقا خواستگار من باشه کی رو باید ببینم ... شما چرا یهو اینطور شدی ! به خاطر اینکه به خواهرت نه نگی و نکنه که ایشون به تریج قباشون بربخوره حاضری تنها دخترت رو بد بخت کنی!؟ واقعا که مامان اصلا انتظارش رو نداشتم . تار موهای مِش شده اش را که روی پیشانی اش افتاده بود به عقب فرستاد و با صورتی سرخ شده از عصبانیت انگشتش رو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت : دفعه ی آخرت باشه که پشت سر خاله ات اینطور وقیحانه حرف میزنی . اون بدبخت هم اومده کار خیر کنه دلش سوخته گفته کی بهتر از دختر خواهرم . نمی دونه که خانوم هوا ورش‌ داشته و از ما بهترون میخواد . دوست نداشتم صدام رو در برابر مادرم بالا ببرم اما اعصابم به حد کافی خورد شده بود با عصبانیت داد زدم : بس کن دیگه ، اون خواهر گرامی شما فقط برای خود شیرینی واسه شوهرش اینکار رو می خواد انجام بده . مامان چرا چشم هات رو بستی . بهرام پسری هست که میتونه منو خوشبخت کنه مرد زندگی بشه . کسی که فقط چشمش دست پدرشه . این اون کسی هست که برای من آرزو داشتی !! نفهمیدم چطور شد که ذهنم پر کشید برای سیاوش و ماجرای چند سال پیش را پیش کشیدم و گفتم : سیاوش که خیلی بهتر از این بود . قیافه نداشت که داشت ... اون خیلی پولدار تر و بهتر از این بود . اگر به خاطر پول میخواید منو معامله کنید ... نگذاشت حرفم را تمام کنم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : خیلی پات رو از گلیمت دراز تر کردی . گُنده تر از دهنت حرف میزنی . گفته بودم پای کسی وسطه!! پس فیلت هوای هندوستان‌ کرده و دلت پر کشیده برای پسر عموت ! اما کور خوندی . مگه من زنده نباشم که بگذارم دست اون عوضی به تو برسه . اینو گفت و با ناراحتی اتاقم را ترک کرد . پشیمون شده از حرفی که زدم ... نبایست‌ اون ماجرای تموم شده رو قاطی این‌ قضیه می کردم به اندازه ی کافی آتیشش تند بود و من تندترش‌ کردم . درمانده تر از همیشه روی موکت رنگ و رورفته ی اتاق نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشته و زانوی غم بغل کردم‌. دیر فهمیدی مامان سیاوش خیلی وقته که دستش به دخترت رسیده کجای کاری ...! عقربه ی ساعت به کندی می گذشت و زمان برایم به اندازه یک قرن طولانی شده بود . و انتظار غروب را می کشیدم که بیرون بزنم و به بهانه ی عکس ها بروم پیشش . پیش همان کسی که با تمام آدم های دور و اطرافم فرق داشت و گویی که از جنس زمینی ها نبود . آسمانی بود ... صورتش روشنایی خاصی داشت . و این نورانیت را از هم صحبتی اش با خدا و اخلاص عملش می دانستم . به راستی که شیر مادرت حلالت‌ باشد دکتر امیر حسین سبحانی ... "دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم " ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
💕 ✨مَصلحت‌نیست‌قیاسِ‌رُخِ‌تُو‌با‌خُورشید ✨شَمس‌اگر‌اذنِ‌طُلوع‌از‌تُو‌بگیرَد‌ادَب‌است @mahruyan123456
|●°• •°●| خدا یک وقتایی که موقع امتحان هست یکم میرہ عقب ..! سکوت می کنھ تا خودت انتخاب کنی بعد فکر می کنیم ما کلا تنها شدیم پشتوانھ ای نداریم ..🌿 بھ خاطر همین اشتباه می کنیم می ترسیم به فکرمنافع خودمون میشیم خراب می کنیم نباید فکر کنی تنهایی مگر نہ خراب می کنی..!!! @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر... باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان.. قراری طولانی به بلندای یک شب.. شب عشق بازی برگ و برف... پاییز چمدان به دست ایستاده ! عزم رفتن دارد... آسمان بغض میکند... میبارد. خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست🍁 کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز و... تمام میشود🍂 پاییز، ای آبستن روزهای عاشقی، رفتنت به خیر... سفرت بی خطر ❣ پیشاپیش یلداتون مبارک🍉 @mahruyan123456🍃
⚠️ 🧕 بانو.... روزگار عجیبی است! زمانه الک برداشته و سخت در حال الک‌کردن است...! لحظه ای هم صبر نمی کند! یک روز چادر را الک کرد.. و امروز دارد چادرےها را الک می کند! بانوی چادرے دانه های الک زمانه، ریز است.. مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..! ⛔️ @mahruyan123456🍃