راستی حکایت این شب های جمعه چیست
که بند بند دلم پاره میشود در یاد تو
شهر پیش چشمم قفس میشود
تنگ و تاریک
به هم پیچیده و سرد
من اینجا
میان این همه هیاهو و ماشین و دود و صدا
کجا پیدایت کنم!.......
دلم طلایی گنبدت را میخواهد
بشنو از میان این همه فاصله
صدای دلتنگی ام را....
[ السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین]
@mahruyan123456🍃
شما برای رمان زیبا و آنلاین طهورا دعوت شده اید ☺️
این رمان خوندنی و غافلگیر کننده رو از دست ندید
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
ریپلای به پارت اول رمان طهورا👆🏻🌹
@mahruyan123456🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور💫🌿👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
#رمان اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است❌
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتادونُه:
به چشمای قهوه ایش خیره شدم .
چشمانی درشت و خمار...
بیخود نبود که پدر دلباخته اش شده بود .
هوش از سر آدم میبرد این نگاه دلبرانه .
متوجه شد که حواسم به حرفایی که میزنه نیست نیشگون آرامی روی دستم گرفت با حرص گفت : یک ساعته دارم قصه واست میگم ؟!
حواست کجاست طهورا !
دستم رو از زیر دستش کشیدم و جای نیشگونش قرمز شده بود در حالی که دستم را مالش میدادم گفتم : مامان چرا اینطوری میکنی ! دستم رو داغون کردی .
پشت چشمی نازک کرد و گفت : حقته ، از بس به روت خندیدم پر رو شدی از بچگی نزدمت بهت میدون دادم این شد نتیجه اش ...
خوب گوشات رو باز کن طهورا !
امروز باید مثل یه دختر خوب و فهمیده درست رفتار کنی و آبروی منو نبری .
خودم را جمع و جور کرده و آهسته گفتم : مامان من نمیتونم قبول کنم .
من از اون پسر از خود راضیش بدم میاد .
نفس هاش رو حرصی بیرون داد و با لحن تندی گفت : همین که گفتم ، مگه چه عیبی داره ، پسر به اون خوبی و کاری .
در ضمن من که نخواستم امروز ترو به عقدش در بیارم .
فقط میخوام خوب فکرات رو کنی و درست تصمیم بگیری .
دیگه بچه که نیستی باید به فکر آینده ات باشی مادر .
با ناراحتی از جلوش بلند شدم و در حالی که به طرف پله ها می رفتم گفتم : آینده یعنی اینکه به اون خواهر زاده ی از آسمون افتاده ات جواب بله بدم .
ولی من اینکار رو نمیکنم .
اصلا هم دلم نمیخواد ازدواج کنم .
حداقل الان نه ...
با عجله خودش رو بهم رسوند و بازوم رو محکم با دستش گرفت و به طرف خودش کشید و گفت : یعنی چی الان نه !! مگه چیه! طهورا مشکوک میزنی نکنه پای کسی وسطه ؟!
--حرفم همونی هست که گفتم من با بهرام ازدواج نمیکنم .
یک کلام ختم کلام ...
لحنش را کمی نرم تر کرده و سعی داشت از راه دیگه ای وارد بشه گفت : دخترم ، عزیز دلم بخدا که من جز خوشبختی تو سر سامان گرفتنت هیچی دیگه نمیخوام .
من نمی گم حتما باهاش ازدواج کن .
فقط میگم وقتی اومدن بهشون احترام بگذار و اون طوری که ازت انتظار دارن رفتار کن.
اصلا برید با هم صحبت کنید شاید مِهرش هم به دلت افتاد .
خونسردی ام را حفظ کرده و بدون اینکه جوابش را بدهم به اتاقم رفتم .
قیافه اش را که جلوی چشمانم ترسیم می کردم نفرت کل وجودم را پر می کرد .
موهای کم پشت و صورت استخوانی سیاه و لاغرش ...
هیکلی ریز نقش داشت و قدش کوتاه بود .
قیافه و هیکلش را هم که فاکتور بگیرم اخلاق و رفتارش اصلا باب میلم نبود .
و دوست داشت زنش همچون کلفت باشد فقط بشورد و بسابد و صدایش هم در نیاید .
اسم این بردگی را هم زندگی گذاشته بودند .
سرم را روی بالش گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی آرام گیرم و قلب به تپش افتاده ام آرام گیرد .
حرف های مادر ذهن پریشانم را بیشتر از قبل آشفته کرده بود .
باورم نمیشد تا این حد از خواهر بزرگش حساب ببرد و تنها دخترش را به ازدواج با او وادار کند .
اسمش اجبار نبود دلسوزی مادرانه بود اما من که میدانستم این تنها ظاهر قضیه است .
خاله ای که همیشه سعی داشت عُقده هایش را سر پوش بگذارد و با فخر فروختن به این و آن کمبود های زندگی اش را جبران کند .
دختری که هنوز در آستانه ی بیست و چند سال است اما حرف های بقیه و نیش و کنایه ها رهایش نمی کند و او از سر ناچاری تن به ازدواج با مردی متاهل که پسری سه ساله دارد میدهد و با این کارش میخواهد دهان مردم را ببندد .
مردمی کوته بین و حراف که فقط حرف های بیهوده یاد گرفته اند .
یاد گرفته اند که پشت سر این و آن بد بگویند .
عیب های یکدیگر را فاش کنند و همدیگر را به سخره بگیرند .
آری ما دلمان را این گونه آدم ها خوش کرده ایم .
برای پسر خوانده اش مادری میکند .
نا مادری که بهتر از هزار تا مادر است .
بزرگش میکند و حالا هم خواهر زاده اش را برایش لقمه گرفته .
تا جایی که یاد داشتم خوبی ازش ندیده بودم از تنها خاله ای که داشتم اما به خاطر مادر که تنها کس و کارش بود حرمتش را نگه می داشتم .
و عجیب تر از آن اینکه حرفش برای مادر سند بود .
مادر عاقلی که همه او را به هوش و ذکاوت می شناختند اما در برابر خواهرش همچون بره ای مظلوم بود .
دیری نگذشت که به اتاقم اومد و با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : تو که باز گرفتی خوابیدی ! دختر مگه تو حرف حالیت نمیشه .
بلند شو ببینم .
کلافه سرم رو بلند کردم و با قیافه ای زار و نزار نشستم و در حالی که طره ای از موهایم را به نوک انگشتم تاب میدادم گفتم : چی شده مامان چرا انقد شلوغش میکنی !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنَوَد:
چنگی به صورتش زد و با چشمایی گشاد شده گفت : باز میگه چی شده
من به تو گفتم برو آماده شو بعد اومدی با خیال راحت در کمال صلح و صفا دراز کشیدی .
دِآخه دختر من از دست تو چیکار کنم .
چقدر بی فکری !
یکی از نداشتن خواستگار می ناله توام که داری اینطور ناز میکنی .
والا دیگه من نمیدونم چی بهت بگم .
--من نخوام این آقا خواستگار من باشه کی رو باید ببینم ...
شما چرا یهو اینطور شدی ! به خاطر اینکه به خواهرت نه نگی و نکنه که ایشون به تریج قباشون بربخوره حاضری تنها دخترت رو بد بخت کنی!؟
واقعا که مامان اصلا انتظارش رو نداشتم .
تار موهای مِش شده اش را که روی پیشانی اش افتاده بود به عقب فرستاد و با صورتی سرخ شده از عصبانیت انگشتش رو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت : دفعه ی آخرت باشه که پشت سر خاله ات اینطور وقیحانه حرف میزنی .
اون بدبخت هم اومده کار خیر کنه دلش سوخته گفته کی بهتر از دختر خواهرم .
نمی دونه که خانوم هوا ورش داشته و از ما بهترون میخواد .
دوست نداشتم صدام رو در برابر مادرم بالا ببرم اما اعصابم به حد کافی خورد شده بود با عصبانیت داد زدم : بس کن دیگه ، اون خواهر گرامی شما فقط برای خود شیرینی واسه شوهرش اینکار رو می خواد انجام بده .
مامان چرا چشم هات رو بستی .
بهرام پسری هست که میتونه منو خوشبخت کنه مرد زندگی بشه .
کسی که فقط چشمش دست پدرشه .
این اون کسی هست که برای من آرزو داشتی !!
نفهمیدم چطور شد که ذهنم پر کشید برای سیاوش و ماجرای چند سال پیش را پیش کشیدم و گفتم : سیاوش که خیلی بهتر از این بود .
قیافه نداشت که داشت ...
اون خیلی پولدار تر و بهتر از این بود .
اگر به خاطر پول میخواید منو معامله کنید ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : خیلی پات رو از گلیمت دراز تر کردی .
گُنده تر از دهنت حرف میزنی .
گفته بودم پای کسی وسطه!! پس فیلت هوای هندوستان کرده و دلت پر کشیده برای پسر عموت !
اما کور خوندی .
مگه من زنده نباشم که بگذارم دست اون عوضی به تو برسه .
اینو گفت و با ناراحتی اتاقم را ترک کرد .
پشیمون شده از حرفی که زدم ...
نبایست اون ماجرای تموم شده رو قاطی این قضیه می کردم به اندازه ی کافی آتیشش تند بود و من تندترش کردم .
درمانده تر از همیشه روی موکت رنگ و رورفته ی اتاق نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشته و زانوی غم بغل کردم.
دیر فهمیدی مامان سیاوش خیلی وقته که دستش به دخترت رسیده کجای کاری ...!
عقربه ی ساعت به کندی می گذشت و زمان برایم به اندازه یک قرن طولانی شده بود .
و انتظار غروب را می کشیدم که بیرون بزنم و به بهانه ی عکس ها بروم پیشش .
پیش همان کسی که با تمام آدم های دور و اطرافم فرق داشت و گویی که از جنس زمینی ها نبود .
آسمانی بود ...
صورتش روشنایی خاصی داشت .
و این نورانیت را از هم صحبتی اش با خدا و اخلاص عملش می دانستم .
به راستی که شیر مادرت حلالت باشد دکتر امیر حسین سبحانی ...
"دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم "
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم💕
✨مَصلحتنیستقیاسِرُخِتُوباخُورشید
✨شَمساگراذنِطُلوعازتُوبگیرَدادَباست
@mahruyan123456
|●°• #پایدرسدل •°●|
خدا یک وقتایی که موقع امتحان هست یکم میرہ عقب ..!
سکوت می کنھ تا خودت انتخاب کنی
بعد فکر می کنیم ما کلا
تنها شدیم
پشتوانھ ای نداریم ..🌿
بھ خاطر همین اشتباه می کنیم
می ترسیم
به فکرمنافع خودمون میشیم
خراب می کنیم
نباید فکر کنی تنهایی مگر نہ خراب می کنی..!!!
#استادپناهیان
@mahruyan123456
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر...
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..
قراری طولانی به بلندای یک شب..
شب عشق بازی برگ و برف...
پاییز چمدان به دست ایستاده !
عزم رفتن دارد...
آسمان بغض میکند... میبارد.
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر
دوست داشتنیست🍁
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز
و... تمام میشود🍂
پاییز، ای آبستن روزهای عاشقی،
رفتنت به خیر...
سفرت بی خطر ❣
پیشاپیش یلداتون مبارک🍉
@mahruyan123456🍃
⚠️ #تلنگر_و_تفکر
🧕 بانو....
روزگار عجیبی است!
زمانه الک برداشته و سخت در حال الککردن است...!
لحظه ای هم صبر نمی کند!
یک روز چادر را الک کرد..
و امروز دارد چادرےها را الک می کند!
بانوی چادرے
دانه های الک زمانه، ریز است..
مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..! ⛔️
@mahruyan123456🍃