🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهشتادونُه:
به چشمای قهوه ایش خیره شدم .
چشمانی درشت و خمار...
بیخود نبود که پدر دلباخته اش شده بود .
هوش از سر آدم میبرد این نگاه دلبرانه .
متوجه شد که حواسم به حرفایی که میزنه نیست نیشگون آرامی روی دستم گرفت با حرص گفت : یک ساعته دارم قصه واست میگم ؟!
حواست کجاست طهورا !
دستم رو از زیر دستش کشیدم و جای نیشگونش قرمز شده بود در حالی که دستم را مالش میدادم گفتم : مامان چرا اینطوری میکنی ! دستم رو داغون کردی .
پشت چشمی نازک کرد و گفت : حقته ، از بس به روت خندیدم پر رو شدی از بچگی نزدمت بهت میدون دادم این شد نتیجه اش ...
خوب گوشات رو باز کن طهورا !
امروز باید مثل یه دختر خوب و فهمیده درست رفتار کنی و آبروی منو نبری .
خودم را جمع و جور کرده و آهسته گفتم : مامان من نمیتونم قبول کنم .
من از اون پسر از خود راضیش بدم میاد .
نفس هاش رو حرصی بیرون داد و با لحن تندی گفت : همین که گفتم ، مگه چه عیبی داره ، پسر به اون خوبی و کاری .
در ضمن من که نخواستم امروز ترو به عقدش در بیارم .
فقط میخوام خوب فکرات رو کنی و درست تصمیم بگیری .
دیگه بچه که نیستی باید به فکر آینده ات باشی مادر .
با ناراحتی از جلوش بلند شدم و در حالی که به طرف پله ها می رفتم گفتم : آینده یعنی اینکه به اون خواهر زاده ی از آسمون افتاده ات جواب بله بدم .
ولی من اینکار رو نمیکنم .
اصلا هم دلم نمیخواد ازدواج کنم .
حداقل الان نه ...
با عجله خودش رو بهم رسوند و بازوم رو محکم با دستش گرفت و به طرف خودش کشید و گفت : یعنی چی الان نه !! مگه چیه! طهورا مشکوک میزنی نکنه پای کسی وسطه ؟!
--حرفم همونی هست که گفتم من با بهرام ازدواج نمیکنم .
یک کلام ختم کلام ...
لحنش را کمی نرم تر کرده و سعی داشت از راه دیگه ای وارد بشه گفت : دخترم ، عزیز دلم بخدا که من جز خوشبختی تو سر سامان گرفتنت هیچی دیگه نمیخوام .
من نمی گم حتما باهاش ازدواج کن .
فقط میگم وقتی اومدن بهشون احترام بگذار و اون طوری که ازت انتظار دارن رفتار کن.
اصلا برید با هم صحبت کنید شاید مِهرش هم به دلت افتاد .
خونسردی ام را حفظ کرده و بدون اینکه جوابش را بدهم به اتاقم رفتم .
قیافه اش را که جلوی چشمانم ترسیم می کردم نفرت کل وجودم را پر می کرد .
موهای کم پشت و صورت استخوانی سیاه و لاغرش ...
هیکلی ریز نقش داشت و قدش کوتاه بود .
قیافه و هیکلش را هم که فاکتور بگیرم اخلاق و رفتارش اصلا باب میلم نبود .
و دوست داشت زنش همچون کلفت باشد فقط بشورد و بسابد و صدایش هم در نیاید .
اسم این بردگی را هم زندگی گذاشته بودند .
سرم را روی بالش گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی آرام گیرم و قلب به تپش افتاده ام آرام گیرد .
حرف های مادر ذهن پریشانم را بیشتر از قبل آشفته کرده بود .
باورم نمیشد تا این حد از خواهر بزرگش حساب ببرد و تنها دخترش را به ازدواج با او وادار کند .
اسمش اجبار نبود دلسوزی مادرانه بود اما من که میدانستم این تنها ظاهر قضیه است .
خاله ای که همیشه سعی داشت عُقده هایش را سر پوش بگذارد و با فخر فروختن به این و آن کمبود های زندگی اش را جبران کند .
دختری که هنوز در آستانه ی بیست و چند سال است اما حرف های بقیه و نیش و کنایه ها رهایش نمی کند و او از سر ناچاری تن به ازدواج با مردی متاهل که پسری سه ساله دارد میدهد و با این کارش میخواهد دهان مردم را ببندد .
مردمی کوته بین و حراف که فقط حرف های بیهوده یاد گرفته اند .
یاد گرفته اند که پشت سر این و آن بد بگویند .
عیب های یکدیگر را فاش کنند و همدیگر را به سخره بگیرند .
آری ما دلمان را این گونه آدم ها خوش کرده ایم .
برای پسر خوانده اش مادری میکند .
نا مادری که بهتر از هزار تا مادر است .
بزرگش میکند و حالا هم خواهر زاده اش را برایش لقمه گرفته .
تا جایی که یاد داشتم خوبی ازش ندیده بودم از تنها خاله ای که داشتم اما به خاطر مادر که تنها کس و کارش بود حرمتش را نگه می داشتم .
و عجیب تر از آن اینکه حرفش برای مادر سند بود .
مادر عاقلی که همه او را به هوش و ذکاوت می شناختند اما در برابر خواهرش همچون بره ای مظلوم بود .
دیری نگذشت که به اتاقم اومد و با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : تو که باز گرفتی خوابیدی ! دختر مگه تو حرف حالیت نمیشه .
بلند شو ببینم .
کلافه سرم رو بلند کردم و با قیافه ای زار و نزار نشستم و در حالی که طره ای از موهایم را به نوک انگشتم تاب میدادم گفتم : چی شده مامان چرا انقد شلوغش میکنی !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنَوَد:
چنگی به صورتش زد و با چشمایی گشاد شده گفت : باز میگه چی شده
من به تو گفتم برو آماده شو بعد اومدی با خیال راحت در کمال صلح و صفا دراز کشیدی .
دِآخه دختر من از دست تو چیکار کنم .
چقدر بی فکری !
یکی از نداشتن خواستگار می ناله توام که داری اینطور ناز میکنی .
والا دیگه من نمیدونم چی بهت بگم .
--من نخوام این آقا خواستگار من باشه کی رو باید ببینم ...
شما چرا یهو اینطور شدی ! به خاطر اینکه به خواهرت نه نگی و نکنه که ایشون به تریج قباشون بربخوره حاضری تنها دخترت رو بد بخت کنی!؟
واقعا که مامان اصلا انتظارش رو نداشتم .
تار موهای مِش شده اش را که روی پیشانی اش افتاده بود به عقب فرستاد و با صورتی سرخ شده از عصبانیت انگشتش رو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت : دفعه ی آخرت باشه که پشت سر خاله ات اینطور وقیحانه حرف میزنی .
اون بدبخت هم اومده کار خیر کنه دلش سوخته گفته کی بهتر از دختر خواهرم .
نمی دونه که خانوم هوا ورش داشته و از ما بهترون میخواد .
دوست نداشتم صدام رو در برابر مادرم بالا ببرم اما اعصابم به حد کافی خورد شده بود با عصبانیت داد زدم : بس کن دیگه ، اون خواهر گرامی شما فقط برای خود شیرینی واسه شوهرش اینکار رو می خواد انجام بده .
مامان چرا چشم هات رو بستی .
بهرام پسری هست که میتونه منو خوشبخت کنه مرد زندگی بشه .
کسی که فقط چشمش دست پدرشه .
این اون کسی هست که برای من آرزو داشتی !!
نفهمیدم چطور شد که ذهنم پر کشید برای سیاوش و ماجرای چند سال پیش را پیش کشیدم و گفتم : سیاوش که خیلی بهتر از این بود .
قیافه نداشت که داشت ...
اون خیلی پولدار تر و بهتر از این بود .
اگر به خاطر پول میخواید منو معامله کنید ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : خیلی پات رو از گلیمت دراز تر کردی .
گُنده تر از دهنت حرف میزنی .
گفته بودم پای کسی وسطه!! پس فیلت هوای هندوستان کرده و دلت پر کشیده برای پسر عموت !
اما کور خوندی .
مگه من زنده نباشم که بگذارم دست اون عوضی به تو برسه .
اینو گفت و با ناراحتی اتاقم را ترک کرد .
پشیمون شده از حرفی که زدم ...
نبایست اون ماجرای تموم شده رو قاطی این قضیه می کردم به اندازه ی کافی آتیشش تند بود و من تندترش کردم .
درمانده تر از همیشه روی موکت رنگ و رورفته ی اتاق نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشته و زانوی غم بغل کردم.
دیر فهمیدی مامان سیاوش خیلی وقته که دستش به دخترت رسیده کجای کاری ...!
عقربه ی ساعت به کندی می گذشت و زمان برایم به اندازه یک قرن طولانی شده بود .
و انتظار غروب را می کشیدم که بیرون بزنم و به بهانه ی عکس ها بروم پیشش .
پیش همان کسی که با تمام آدم های دور و اطرافم فرق داشت و گویی که از جنس زمینی ها نبود .
آسمانی بود ...
صورتش روشنایی خاصی داشت .
و این نورانیت را از هم صحبتی اش با خدا و اخلاص عملش می دانستم .
به راستی که شیر مادرت حلالت باشد دکتر امیر حسین سبحانی ...
"دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم "
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم💕
✨مَصلحتنیستقیاسِرُخِتُوباخُورشید
✨شَمساگراذنِطُلوعازتُوبگیرَدادَباست
@mahruyan123456
|●°• #پایدرسدل •°●|
خدا یک وقتایی که موقع امتحان هست یکم میرہ عقب ..!
سکوت می کنھ تا خودت انتخاب کنی
بعد فکر می کنیم ما کلا
تنها شدیم
پشتوانھ ای نداریم ..🌿
بھ خاطر همین اشتباه می کنیم
می ترسیم
به فکرمنافع خودمون میشیم
خراب می کنیم
نباید فکر کنی تنهایی مگر نہ خراب می کنی..!!!
#استادپناهیان
@mahruyan123456
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر...
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..
قراری طولانی به بلندای یک شب..
شب عشق بازی برگ و برف...
پاییز چمدان به دست ایستاده !
عزم رفتن دارد...
آسمان بغض میکند... میبارد.
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر
دوست داشتنیست🍁
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز
و... تمام میشود🍂
پاییز، ای آبستن روزهای عاشقی،
رفتنت به خیر...
سفرت بی خطر ❣
پیشاپیش یلداتون مبارک🍉
@mahruyan123456🍃
⚠️ #تلنگر_و_تفکر
🧕 بانو....
روزگار عجیبی است!
زمانه الک برداشته و سخت در حال الککردن است...!
لحظه ای هم صبر نمی کند!
یک روز چادر را الک کرد..
و امروز دارد چادرےها را الک می کند!
بانوی چادرے
دانه های الک زمانه، ریز است..
مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..! ⛔️
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتدویستوچهلوچهارم ولدی با انگشت شص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوچهلوپنجم
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
به سرعت سرم را بلند کردم و چشمهایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم.
خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقعها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود.
بوی عطرش بیداد میکرد. مات زده نگاهش کردم.
دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
–خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد.
صاف نشستم و زل زدم به چشمهایش، انقدر نگاهش کردم که چشمهایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–بالاخره امدید؟
نگاهش را به پایش داد.
نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم:
–حالتون خوب شد؟
گلایه آمیز نگاهم کرد.
–از احوالپرسیهای شما.
نگاه گذرایی خرجش کردم.
–من میخواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما...
آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشمهایم تکان داد.
مردمک چشمهایم با تکانهای قلب چوبی تکان میخورد.
آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را میبوسیدم. با ذوق پرسیدم:
–چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود.
سرش را کج کرد.
–زیاد سخت نبود. اون موقع همهی فکرم این بود که این رو برات بیارم.
با لبخند نگاهش کردم.
–ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟
–نمیدونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا میگفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمیکنه.
–شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید.
–حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه.
استفهامی نگاهش کردم.
با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشمهایم دنبال چیزی میگشت.
–تو خبر نداری؟
جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم:
–از... چی؟
نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم:
–بگید چی شده، پریناز یا دارو دستش زنده شدن؟
از حرفم تعجب زده پرسید:
–یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟
–آخه فقط اونا میتونن یه بلایی سر شما بیارن.
پوزخند زد.
–بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این میخوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه.
با اضطراب گفتم:
–میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم.
سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوریاش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشمهایم زل زد.
انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشمهایش چسب شده بودم.
غمی در نگاهش بود که آزارم میداد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشمهایش شفاف شد و گفت:
–تو این مدت همش با خودم کلنجار میرفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم.
–متوجه نمیشم.
آمادهی رفتن شد.
–حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف میزنیم.
به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم:
–هنوزم نمیتونید خوب راه برید؟
ضربهایی به عصا زد و گفت:
–اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ میکشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده.
از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم.
نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوچهلوششم
پاچهی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست میدیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود.
ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص میخواهد زندگی کند.
سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم:
–پا...پاتون...
دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت.
–عفونتش زیاد بوده، قطع کردن.
دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم.
–وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمیخواستم چیزی را که میدیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود.
فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کمکم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کمکم اشک بر روی گونههایم چکید.
به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد.
–پاشو دختر، این کارا چیه میکنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه.
به هق هق افتادم. خم شد و گوشهی پالتوام را گرفت.
–پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم.
برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلیام نشستم. ولی گریهام بند نمیآمد. سرم را به طرفین تکان دادم.
–دست خودم نیست.
تک سرفهایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد.
–منم وقتی چشمهام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمیدونم کنار امدم یا نه، فقط میدونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو میگیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت میکرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره.
از حرفش گریهام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم:
–چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟
–چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کمکم من قویتر شدم.
اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونهام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریهام بالا رود.
با اخم نگاهم کرد.
–فکر کردم بیام اینجا روحیام عوض بشه، ولی تو با گریههات داری خرابترش میکنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟
به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم.
–خدا نکنه.
لبخند زد.
–پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا.
ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم:
–گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم.
–من که چیزی نگفتم.
–خب بگید.
–میگم، ولی بعد از جلسه.
–نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه.
سرش را تکان داد.
–میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست.
بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم.
@mahruyan123456