eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
°•✨•° بهترین‌ها زودتر می‌روند و جاذبه‌شان تا الی الاَبَد عاشق تربیت میکند... @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌دویست‌و‌پنجاهم همه خندیدیم. کنار آمدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –می‌‌‌دونی واجب‌تر از پروتز پام در حال حاضر چیه؟ دستی را که روی دنده گذاشته بود را نگاه کردم. –از کجا بدونم. با شیطنت نگاهم کرد. –یعنی حدسم نمی‌زنی؟ می‌توانستم حدس بزنم ولی خودم را به بیخبری زدم. –خب شاید می‌خواهید سرمایه شرکت رو... دستش را به علامت منفی تکان داد. –نه بابا، خیلی پرت شدی. بعد چند دقیقه‌ایی سکوت کرد و بعد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: –می‌خواستم بگم با خانوادت صحبت کنی آخر هفته بیاییم خواستگاری. اصلا فکر نمی‌کردم حالا و اینطور ناگهانی مطرحش کند. دستپاچه شدم و به دستهایم زل زدم. او هم به روبرو خیره بود. انگار گفتن این حرف برایش سخت بود. ترسیدم با سکوتم اذیت شود و فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم: –فکر کنم مادرتون صحبت کنن بهتر باشه. نگاهش به طرفم چرخید. –پس یعنی خودت مشکلی نداری؟ متعجب نگاهش کردم. –چه مشکلی؟ احساس کردم غرورش اجازه نداد به پایش اشاره کند و موضوع دیگری را مطرح کرد. –فکر می‌کنی خانوادت رضایت بدن؟ دلم می‌خواست خوشحالش کنم، نمی‌خواستم ضعفی که در پایش دارد برایش برجسته شود برای همین خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: –داماد به این خوبی کجا گیرشون میاد. با چشم‌های گرد شده پقی زیر خنده زد. من هم با گونه‌های سرخ شده لبخند زدم. فوری گوشی‌اش را برداشت و پیامکی برای کسی فرستاد. بعد از چند دقیقه‌ایی که پیامک بازی‌اش تمام شد گفت: –یه چیزی تو زیرزمین خونمون دارم درست می‌کنم که دلم می‌خواد زودتر بیای ببینیش. –چی؟ –دلم می‌خواد خودت ببینیش. تو این یک ماه به محض این که میرفتم خونه روش کار می‌کردم. البته هنوز یه کم کار داره، برای روزی ساختمش که روی دیوار خونه‌ایی نصب بشه که صاحبش من و تو هستیم. موقع ساختنش فکرم همین بود. بعد از مکثی خندید و ادامه داد: –واسه خودم بریدم و دوختم، هنوز خواستگاری نیومده به فکر تابلوی خونمون هستم. شده مثل اون ضرب‌المثله، یارو رو تو ده راه نمی‌دادن سراغ کد خدا رو می‌گرفت. از حرفش خنده‌ام گرفت. برعکس گذشته خیلی آرام و با خونسردی رانندگی می‌کرد. به خانه که رسیدم مادر اخمهایش در هم بود. با دیدن من گفت: –تو خبر داشتی؟ دوباره آخرین نفر من باید بدونم؟ هاج و واج نگاهش کردم. –از چی؟ چی شده؟ روی مبل نشست و گفت: –مریم خانم زنگ زده میگه اگه اجازه بدید آخر هفته بیاییم خواستگاری، بهش میگم باید با دخترم صحبت کنم میگه اُسوه جون جواب مثبت رو داده فقط شما اجازه‌ حاج آقا رو بگیرید بهم خبر بدید. "پس راستین تو ماشین به مادرش پیام داده بود که به مامان من زنگ بزنه." –باور کن مامان همین الان راستین بهم گفت، من نمی‌دونم اینا چرا اینقدر حول تشریف دارن. مادر گفت: –برای این که پسر ناقصشون رو میخوان قالب ما کنن. تو چی کم داری که... وقتی چشم‌های از حدقه‌درآمده‌ی مرا دید خودش بقیه‌ی حرفش را خورد. بغض کردم. –باورم نمیشه شما داری این حرف رو میزنی، اگه اینجوری باشه پس مادر صدف چی باید بگه؟ صدف چی کم داره که... مادر حرفم را برید و گفت: –اونم قبلا نامزد داشته، یارو ول کنش نبوده می‌خواسته از شرش خلاص بشه امده با امیرمحسن... چنان هین بلندی کشیدم که مادر ساکت شد. –مامان تو رو خدا اینجوری نگید، اصلا کی اینارو به شما گفته؟ مادر از روی مبل بلند شد. –خود یارو نامزد قبلیش امده بود در خونه و همه چی رو به من گفت. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و پرسیدم: –خب شما چیکار کردید؟ –منم همه چیز رو به امیرمحسن گفتم. البته اون خبر داشت صدف قبلا همه چیز رو بهش گفته بوده. سعی کردم خونسرد باشم. –با این حال بازم دلیل نمیشه، صدف می‌تونست بره با کس دیگه‌ایی ازدواج کنه، اون عاشق امیرمحسنه. واقعا دوسش داره. –خب آره، عاشقشه، تو چه دردته، میخوای تو فامیل بگن اونقدر موند موند آخرشم رفت با یه... جدی و محکم گفتم: –مامان...مگه راستین چه ایرادی داره؟ موقعی که اون تیر خورد منم اونجا بودم، اگه اون تیر به پای من میخورد چی؟ اصلا همین فردا از خیابون رد بشم تصادف کنم و نقص عضو پیدا کنم دیگه حق زندگی ندارم؟ –اون پسر قبلا نامزدم داشته، مدتها با دختره ارتباط داشته، پسر برعکس برادرش کلا انگار راحته، ماشالا ایراد یکی دوتا نیست که... من به خاطر خودت میگم. تو طاقتش رو نداری، نمیخوام توام مثل امینه یه خط در میون قهر کنی بیای اینجا. وقتی مورد بهتری هست چرا... حرف زدن با مادر بی‌فایده بود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. دیگر نمی‌خواستم حرفهایش را بشنوم. اگر میماندم حتما حرفهایی می‌زدم که بعدا پشیمانی‌ام فایده‌ایی نداشت. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پدر که به خانه آمد مادر حرفی در مورد حرفهای مریم‌خانم به او نگفت. باید کاری می‌کردم. خجالت می‌کشیدم خودم با پدر مطرحش کنم. ولی از طرفی هم جواب راستین را چه می‌دادم، از دلیل مخالفت مادر هم سرافکنده بودم. صبح موقع صبحانه خوردن رو به مادر گفتم: –مامان میخوای برای پس‌فردا من میوه رو بخرم؟ مادر در چشمهایم براق شد و گفت: –اگه چیزی بخوام به آقات میگم می‌گیره. پدر مرموزانه نگاهم کرد و گفت: –خودم میگیرم دخترم؟ یعنی مادر موضوع را با پدر در میان گذاشته؟ باید سردرمی‌اوردم. مادر که بلند شد برای پدر چای بریزد گفتم: –آقاجان میشه امروز من رو برسونید؟ –باشه بابا، فقط اول باید بریم دنبال امیرمحسن، یه جا هم یه امانتی دارم بگیرم بعد می‌رسونمت. مادر استکان چای را جلوی پدر گذاشت و گفت: –این دیرش میشه بزار خودش بره. پدر گفت: –اگه دیرت میشه امانتی رو بعدا میگیرم بابا. –نه، دیرم نمیشه، اتفاقا امیرمحسنم خیلی وقته ندیدم دلم براش تنگ شده. امیرمحسن جلو نشسته بود و با پدر در مورد کار صحبت می‌کردند. مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که چطور موضوع را مطرح کنم. گفتم: –آقاجان. پدر حرفش را قطع کرد و از آینه نگاهم کرد. –جانم بابا. گوشه‌ی روسری‌ام را مدام دور دستم می‌پیچیدم و باز سکوت می‌کردم. سکوت سنگینی حکم‌فرما شد. پرسیدم: –چرا شما هر چی میشه طرف مامان رو می‌گیرید و ازش حمایت می‌کنید. خب گاهی دیگران هم درست میگن. پدر با لبخند از آینه نگاهم کرد. –چی شده دوباره؟ –خب برام سواله دیگه، واقعا چرا؟ پدر به روبرو خیره شد. –چراش رو خودت انشاالله ازدواج کردی متوجه میشی، اون موقع تو هم باید همیشه همین کار رو بکنی. –ولی من نمی‌تونم حرف زور بشنوم، کسی رو هم که حرف زور بزنه حمایتش نمی‌کنم. پدر به روبرو خیره شد. –زن و شوهر فرق دارن بابا، حالا تو بگو چی شده. وقتی تمام ماجرا را برایش تعریف کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت: –پس چرا مادرت کس دیگه‌ایی رو بهم گفت. کمی به طرف جلو خم شدم. –یعنی چی کس دیگه‌ایی رو گفت؟ یعنی آخر هفته یه نفر دیگه می‌خواد بیاد خواستگاری؟ پدر سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: –آره، مادرتم خوشحال بود، می‌گفت خیلی پسر خوبیه، البته من تا حالا ندیدمش، مادرت که خیلی ازش تعریف می‌کرد. –پس چرا به خودم چیزی نگفت؟ پدر مبهوت به روبرو خیره شد. امیرمحسن گفت: –احتمالا امروز میگه. نیشگانی از امیرمحسن گرفتم. –پس تو می‌دونی، میگم آخه از اولی که نشستی صدات درنمیاد. امیرمحسن صدای آخش بلند شد و گفت: –میخواسته بهت بگه، تلفن زدن مریم‌خانم کار رو خراب کرده، بخصوص که تو هم ازشون حمایت کردی، واسه همین موکولش کرده به یه وقت دیگه. زمزمه کردم. –پس جریان میوه خریدن واسه ایشون بوده؟ پدر گفت: –حالا مشکلی نیست که بیان با هم آشنا بشیم. مادرت خیلی از پسره تعریف می‌کرد، شاید اصلا... محکم و قاطع گفتم: –نه آقاجان، برام مهم نیست پسره کیه، جواب من از الان منفیه. پدر سکوت کرد. امیرمحسن گفت: –یه جوری حرف میزنی انگار مامان گفته حتما باید با این ازدواج کنی. این امیرمحسن است که اینطور حرف میزند؟ او که همیشه از من حمایت می‌کرد. این ازدواج چرا اینقدر آدمها را تغییر می‌دهد. پدر پرسید: –حالا این آقای چگنی مثل برادرش اهل نماز هست؟ ظاهرشون که خیلی با هم فرق داره. انتظار هر سوالی را داشتم الا این سوال، فوری گفتم: –قبلا نبود ولی حالا هست. خودش که می‌گفت قبلا حرفهای برادرش رو قبول نداشته اما حالا... –گذشتش به ما مربوط نیست. مهم الانه، گاهی هیچ چیز مثل گذشت زمان نمی‌تونه آدمها رو از بلاتکلیفی بیرون بیاره. این بنده خدا رو چند بار دیدم. پسر خوش اخلاقی به نظر میاد.خوش‌‌رو و مردم‌داره، حالا من با مادرت صحبت می‌کنم. –آقاجان یعنی شما موافق دلایل مامان هستید؟ آقاجان تاملی کرد و گفت: –مادرت اگر حرفی میزنه به خاطر شناختیه که از تو داره، شاید... دندانهایم را روی هم فشار دادم. –نه آقاجان، مامان هنوزم فکر میکنه من بچه‌ام، اصلا انگار گاهی سن من یادش میره، اون حتی موضوع خواستگاری اصلی رو به شما نگفته. پدر نفسش را بیرون داد. –خواستگاری اصلی و فرعی نداره که، تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه که باور کنی که مادرت بد تو رو نمی‌خواد. بغض کردم. ترسیدم حرفی بزنم و اشکم سرازیر شود و بیشتر از این خجالت بکشم. تا حالا ندیده بودم که مادری با ازدواج دخترش مخالفت کند. تا حالا همیشه شنیده بودم که پدرها حرف اول را می‌زنند. سر امینه هم پدر مخالف بود ولی کم‌کم با دیوانه ‌بازیهای امینه راضی شد. راضی کردن پدر خیلی راحت‌تر است. @mahruyan123456
نماز ستون دین و بهترین و استوارترین برنامه آدم ساز است .🌿 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای سفیر سلامت و مهربانی‌ ای دادرس درد‌های پریشانی‌ ای بلندای سفیدت مظهر آرامش و تسکین‌ ای مهربان ،‌ ای عزیز دل روزتان مبارک و گرامی باد🌺🌺 @mahruyan123456🍃
1_654632067.mp3
5.11M
🌸 زینب ای گل محمدی، همدم حسین خوش آمدی (سرود) 🎙بانوای : 🌷 ویژه (س) @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ناهار را در سکوت و زیر نگاه های هوس آلود بهرام خوردم ... بهتر بود که بگویم کوفت کردم . خیلی زود از غذا دست کشیدم و به بهانه جمع و جور کردن به آشپز خانه پناه بردم . اینطور که شواهد نشان میداد مادر هیچ جوره از موضعش کوتاه نمی آمد و هر طور شده بود دلش می خواست مرا سر سفره عقد بنشاند . سر گرم ظرف شستن بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت . سرم را چرخاندم به سمتش . پدر بود که تبسمی بر لب داشت . فکر کردم که چیزی احتیاج دارد بهش گفتم : جانم بابا چیزی لازم داری ؟ --نه دخترم اومدم چند تا کلمه حرف بزنم باهات ظرف ها رو بگذار کنار بیا بشین . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و با خودم می گفتم : نکنه که مامان فرستاده اش تا منو رام کنه ... اما از طرفی هم خوب بابا رو می شناختم که هیچ وقت اختیار رو از بچه هاش سلب نمی کرد و به اونها آزادی بیان داده بود . با ترس و لرز روبروش نشستم‌ و گوشه ی روسری ام را دور انگشتم پیچ و تاب میدادم تا کمی از استرسم ‌کاسته شود . پدر که نگرانی را از چهره و حرکاتم فهمیده بود گفت : آروم باش ، بابا‌ جان . چرا انقد بی قراری ! طهورا جان ، من همه چیز رو میدونم . مادرت جریان رو واسم توضیح داده و از دستت گله و شکایت هم کرده . اما خب اونم مادرِ و نگران آینده ی بچه اش . بهش حق بده . --اما بابا من هم گفتم که به این وصلت راضی نیستم و رضایت نمیدم . دستی به محاسن سفید شده اش کشید و گفت : میدونم بابا ، هیچ کس حق نداره که ترو وادار کنه تا وقتی که خودت نخوای من پشتت‌ هستم . حالا هم اینا اومدن برای خواستگاری الانه که بگن طهورا و بهرام برن‌ اتاق سنگ هاشون رو وا بِکنن چیکار میخوای کنی !؟ سرم رو پایین انداختم و با لحنی که التماس و خواهش در آن موج میزد گفتم : بابا من نمیخوام برم باهاش صحبت کنم . اصلا دلم نمیخواد ... ترو خدا شما یه طوری سر و تَهش رو هم بیار . اصلا بهش نگاه میکنم چِندشم‌ میشه چه برسه به اینکه برم باهاش .... اصلا من الان شرایط ازدواج ندارم . خودتون که بهتر میدونید من ضربه ی سنگینی خوردم . چشم غره ای نثارم کرد و با لحنی سرزنش وار گفت: نمیخوای هیچ عیبی نداره . اما دیگه حق نداری قیافه ی بقیه رو مسخره کنی . هر کسی رو خدا یه طور آفریده و هر کس برای خودش یه شخصیتی داره . دیگه نشنوم دخترِ من از این حرفا بزنه هاااا. به گذشته هم دیگه فکر نکن همه چیز تموم شده . دستش رو روی زانوش گذاشت از جاش بلند شد بهم گفت : پاشو یه دور چایی بیار نگران هیچی هم نباش . درستش میکنم . بلافاصله با رفتنش مادر اومد و با خشم نگاهم می کرد و برای اولین بار بود که ازش می ترسیدم ... چادرش رو جلوتر تر آورد و کنارم ایستاد و در حالی که ابروهاش رو به هم نزدیک کرده بود با اخم گفت : چی شده ؟! پدرت اومد چی بهت گفت . تا اومدم جوابش رو بدم پدر سر صحبت رو باز کرده بود و داشت باهاشون حرف میزد . خیلی مردانه و خوب سخن می گفت . و جواب منفی ام را به طور غیر مستقیم در لفافه گفت . شراره های خشم و غیظ از چشمان زیبای مادرم آشکار بود و با نگاهش داشت واسم خط و نشان می کشید . اما من ترسی نداشتم ...چون پدرم پشتم بود حامی همه زندگی ام . ******** یک هفته از رفتن خاله و جواب منفی ام می گذشت و مادر هم چنان با من سر سنگین بود و در جواب حرف هایم به کلمات کوتاه و سر بالا بسنده می کرد . با دیدن عکس های دنده ام بهم این امید رو داد که دیگه جای نگرانی نیست بهبودی رو بدست آوردم . نمی دونستم خوش حال باشم یا ناراحت ... دیگه به هیچ بهانه ای نمیشد به دیدنش برم . همون لحظه های کوتاه و چند تا کلمه ی رسمی که از دهانش خارج میشد هم حال نا خوش مرا خوب می کرد . چه شد در من نمی دانم . چه شد که دلم هوایی شد نمی دانم . تنها میدانم‌ که قلب شکسته ام را در اتاقش جا گذاشته به امید اینکه باز هم مرا مداوا کند ... اینبار قلب زخمی ام را . تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم .اما قشنگ ترین حسی‌ که میتوان داشت این بود ...حس عشق و جنون . سر زنده بودن و به شوق او بر خاستن‌ کار هر روز و هر شبم‌ شده بود . لحظه ای صورت محجوبش از جلوی پرده چشمانم کنار نمیرود و نخواهد رفت ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : بی هیچ هدفی ، در خیابان ها پرسه میزدم . سر در گم و آشفته بودم . آرام و قرار نداشتم . تنها دوست داشتم به گوشه ای خلوت بروم و یک دل سیر گریه کنم . دلتنگی دگر واژه ی درستی نبود در برابر احساس من . تابستان چمدانش را بسته بود و آماده ی رفتن بود . بوی پاییز در کوچه پس کوچه های تهران می آمد . همان طور که میخواستم از عرض خیابان رد شوم‌ چشمم خشک شد به پرچم سیاهی که سر در مغازه ی روبرویی وصل شده بود . و نام زیبای اباعبدالله هک شده بود . خیلی وقت بود دور شده بودم از این حال و هوا ... محرم آمده بود و پیر و جوان زن و مرد سیاه پوش مردی از تبار آسمان شده بودند . مردی که سالیان سال از شهادتش می گذشت اما هر ساله خونش بیشتر از قبل می جوشید و عزاداری ها و بر سر زدن ها رونق بیشتری به خود می گرفت . من گمشده ای بیش نبودم در این هیاهوی دنیا و بازی های رنگارنگ روزگار . فاصله ها گرفته بودم با هر آنچه که حالم را خوب می کرد . اصلا حواسم به بوق های ممتد ماشین هایی که منتظر عبور من بودند نبود . یکی سرش را از شیشه درآورده بود و دیگری حرفی میزد ... اما در من دنیایی دگر سیر می کردم . نامش‌ حالم را منقلب کرد . و بی اختیار صورتم از اشک خیس شد . زیر لب صدایش زدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: کمکم کن ، اونقدر گنه کارم که فراموش شده ام . اما میگن شما خیلی مهربونی . یک قدم مانده تا به پیاده رو برسم که چیزی به بدنم برخورد کرد و تا به خودم بیایم پخش زمین شده بودم . و ساق‌ پایم بد جور تیر می کشید و حس می کردم هر آن است که کَنده شود . سرم را روی آسفالت کف خیابان گذاشته و بی صدا اشک می ریختم . برای خودم ... برای همه ی تنهایی‌ ها و دلتنگی هایم ... توجهی به همهمه ی اطرافم ، به جمعیت زیادی که دورم جمع شده بودند نداشتم . سر خم می کردند و حالم را می پرسیدند و من هم به دروغ به کلمه ی خوبم اکتفا می کردم . اما خوب نبودم داشتم متلاشی میشم میان این همه درد و مشکل . اون طوری که داشتم می شنیدم از زبان مردم می گفتن که موتوری که بهم زده فرار کرده و رفته ... هر کسی حرفی میزد برای خودش . اما من اهمیتی نمیدادم . روزگار یادم داده بود که کسی را قضاوت نکنم . شاید که همان موتوری هم که فرار کرده بود از من بینوا تر و بدبخت تر باشد کسی چه میداند !! خانم چادری که هم سن و سال مادرم به چشم می آمد کنارم روی زمین زانو زد و چادر مشکی اش دورش پخش شد با مهربانی دستش را زیر سرم برد و سرم را بلند کرد و گفت : بلند شو دخترم . بلند شو فقط آهسته !! صدای مهربونش به دلم نشست . صورت سفید و نورانی داشت . چشم های کشیده مشکی با ابروان هشتی و بینی قلمی اش ... لب هایی کوچک و اناری ! چهره اش برایم آشنا بود اما هر چه به ذهنم خطور می کردم که کجا او را دیده ام به خاطر نمی آوردم . با کمکش بلند شدم . پای راستم را نمی توانستم روی زمین بگذارم . گویی که تیر خورده باشم ... سنگینی ام را روی دوشش‌ انداخته و دوشادوش هم قدم بر می داشتیم . با خجالت گفتم : واقعا ببخشید ، شما هم زحمت دادم . اگه میشه یک تاکسی برام بگیرید تا مولوی ممنون میشم . در حالی که سوالی نگاهم می کرد گفت : مولوی میخوای بری چیکار دخترم ؟! پات ضرب دیده باید بری بیمارستان . خنده ای کرده و گفتم : باور کنید چیزی نیست ، میرم خونه مادرم زرده ی تخم مرغ روش میزاره خوب میشه . اخمی ساختگی چاشنی صورتش کرد و گفت : اگه از جا در رفتگی بود با تخم‌ مرغ درست میشد اما این شکسته . ناجور ضربه خورده . ساق پات کبود شده . شرمسار شده و گفتم : آخه نمیخوام شما زحمت بیفتی! خودم میرم بیمارستان . --تعارف نکن عزیزم ، توام مثل دخترم . لبخندی به این همه مهربونی‌ زده سکوت اختیار کردم . با دست به پژوی نوک مدادی که اون طرف خیابون پارک شده بود اشاره کرد و گفت : میتونی بیای سوار ماشین بشی ! اذیت میشی ! --تا اونجا نمیتونم بیام . --باشه ، خودت رو اذیت نکن الان به پسرم میگم ماشین رو بیاره این طرف . تو همین جا یک لحظه لبه جدول بنشین تا من بیام . --کجا میرین ؟! چشم روی هم گذاشت و گفت : الان میام تو همین جا بنشین . با چشم دنبالش کردم . که به مغازه ی سوپری رفت و از دیدم پنهان ماند . به پژو پارس خیره شدم . سعی داشتم تا از این فاصله راننده اش را تشخیص بدهم ... اما شیشه های دودی ماشین مانع میشد . دقایقی نگذشته بود که با نایلون سفیدی که پر بود از مواد خوراکی به سمتم اومد . و همان طور که می آمد لبخند قشنگی روی لب هاش بود . آبمیوه رو از داخل نایلون بیرون آورد و در حالی که نی اش را داخلش می کرد به طرفم گرفت و گفت : بیا عزیزم . بخور .👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه با تعلل از دستش گرفتمش و توی دستم نگهش داشتم که خودش فهمید که خجالت می کشم گفت : بخور دخترم .اصلا هم به این فکر نکن که من کار خیلی بزرگی کردم . هر کسی دیگه ای ام جای من بود همین کار رو می کرد . رنگ به رو نداری خیلی ترسیدی !؟ --واقعا نمی دونم چطور لطف شما رو جبران کنم . اصلا نفهمیدم چطور باهام برخورد کرد . --خیلی مواظب خودت باش . حالا شانس اوردی که الحمد الله حادثه ی بدتری اتفاق نیفتاده . با صدای بوق ماشین هر دو سرمون رو به طرفش چرخوندیم‌ و مادرش دستش را بالا کرد براش و به من گفت : بریم دخترم . دستش را زیر بازوم‌ گرفت و بلندم کرد در همون حال که می رفتیم به سمت ماشین گفت : راستی اسمت چیه !؟ --طهورا . خندید آرام و متین ... --چه اسم قشنگی درست مثل خودت ، دیگه اسمت رو صدا میزنم طهورا جان . --ممنونم لطف دارید . دستم رفت سمت دستگیره که در رو باز کنم که قامتی بلند و مردانه از در سمت راننده ؛ پیاده شد ... وای خدای من ! باورم نمیشد . اشک شوق به چشمام هجوم می آورد و لحظه ای نمی تونستم ازش چشم بردارم . باور نکردنی بود . درست وقتی که دلم برای بودنش پر می کشید سر راهم سبز شده بود . این کجا بود ... باز هم فرشته ی نجات من شده بود . پازل های درهم ذهنم را کنار هم قرار دادم ... با خودم گفتم حقا که تو به مادرت رفتی یکی از یکی خوب تر ... تازه فهمیدم که قیافه اش چرا برام آشنا بود . اون مادر آشناترین فردی بود که به تازگی مهمان قلبم شده بود و حکم روایی میکرد . مادرش تکان آرامی به دستم داد و گفت : طهورا جان پسرم با شماست . اونقدر محو تماشای جمالش شده بودم که متوجه سلامی که داد نشدم . "آنچنان محو جمالت شده‌ام باز، که غیر دیده از روی تو برداشته حیران منست !" با شرمندگی به خودم اومدم و دستپاچه گفتم : بله ، بله ببخشید ... سلام ... ادامه دارد .... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃