💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_شش
:+مبارکه
:_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟
:+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و
اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره
:_برام فرقی نمیکنه
:+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟
:_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی
نیستن..
:+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم
بیرون،این ماشینه دنبالمونه.
میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم
برنگرد
با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي.
داخلش هیچ چیز مشخص نیست.
:+نه بابا،شاید مسیرشه
:_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟
:+نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه
:_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند تر پاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم
هایی پشت سرمان. میترسم!
حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.
صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر!
ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟
فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد
صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر...
آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم..
فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص
به نظر میرسه..
صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟
صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟
برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم..
محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست...
حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو
محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند...
عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت
محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#السلام_علیڪ_یافاطمه_الزهرا
سلام ام ابیها، منم، گداے شما
تمام بود ونبود جهان فداے شما
سلام حامے حیدر،سلام جان علے
سلام مادر مظلوم شیعیان علے
#یا_صدیقه_الشهیده 🥀
#فاطمیہ_مادرم_زهرا_س 🏴
شهادت جانسوز حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت
#سلام_ودرود_برشهیدان
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر هرکاری انجام بده
اهل خونه هم یاد میگیرند✨
#فاطمیھ💔
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_نود_شش :+مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ :+نیکی،من حس میکن
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_هفت
:_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی...
عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست...
عمو به طرف من برمیگردد..
فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَ...سلام
عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام
من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟
عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم
حتی پلک هم نمیزنم.
عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟
اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند
روي لبم ایجاد کرده...
دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو
هم خوشش نمیآید.
آرام میگویم :عمــــــو
عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم
عموجان
:_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟
:+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولی بیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو!
اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو
وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن.
عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن.
محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي
نیایش...نشناختمون
عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟
فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه
ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون
خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون..
محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند.
سوار ماشین میشویم.
سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است
:_عمو،کی اومدین؟
:+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت
شماییم.
:_ماشین از کجا آوردین؟
:+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه
به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد.
سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش
عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا
بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام
مهمونمون کنی
آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟
:+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم...
نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام
:_آخه امشب....
سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد.
عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟
:+برم یه چیزي بخرم،بیام.
از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است...
سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد:
خب امشب چه خبره؟؟
:_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من
خواستگار بیاد...
:+نگفته بودي...حالا کیه طرف؟
:_پسر همکار بابا،آقاي رادان
:+عه،دانیال؟
:_میشناسینش؟
:+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟
:_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم
:+نوچ...اي بابا...
سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته...
:_ممنون آقاسیاوش.
میگوید:نوش جان
عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه
فردا
آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره
:_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن
:+تو مگه با من نمیاي؟
:_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد....
آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند
حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟
سیاوش دور لبش را پاك میکند...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_هشت
نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم
میشود،حتی عمو ساکت است،فقط آدرس میدهد و سیاوش خیایان
ها را میگردد...جلوي خانه میرسیم. شب شده است و من دلم
گرفته...
کش چادرم را باز میکنم و آن را داخل کیف میچپانم. عمو با سیاوش
دست می دهد و پیاده میشود.
زیر لب میگویم:خداحافظ
میخواهم پیاده شوم که سیاوش میگوید:مبارکه..
صاف مینشینم و محکم،بدون هیج شکی میگویم:امشب قرار نیس
هیچ اتفاق مبارکی بیفته...بااجازه
منتظر جوابش نمی مانم... پیاده میشوم. در را با کلید باز میکنم و
وارد حیاط میشوم. عمو براي سیاوش دست تکان میدهد و سیاوش
میرود... وارد خانه میشوم. مامان به طرفم میآید:هیچ معلومه تو
کجایی...بدو الآنه که....
عمو پشت سرم داخل میشود،مامان ادامه ي حرفش را میخورد.
عمو سرش را پایین میاندازد:سلام
مامان با پوزخند میگوید:عه؟ باز اومدي چه آتیشی تو زندگیم
بندازي؟
:_مامان
:+نیکی تو حرف نزن... به حساب تو بعدا میرسم...
عمو ساکت است و هیچ نمیگوید... دلم نمیخواهد مامان به او توهین
کند.
+:بدون دعوت جایی رفتن اصلا خوب نیست
میگویم :ایشون بدون دعوت نیومدن،من ازشون خواستم...مامان عمو
باید باشن،اگه عمو نباشه منم نیستم
صداي بابا میآید:معلومه که وحید هم باید باشه
سرم را پایین میاندازم:سلام بابا
بابا سر تکان میدهد:زود آماده شو،الآن مهمونا میان
دست عمو را میگیرم و به طرف اتاقم می برمش.
صداي مامان میآید و حرف هاي بابا که قصد دارد آرامش کندـ
عمو در اتاقم میچرخد:چه اتاق قشنگی
:_عمو،من بابت رفتار مامانم...
:+هیس،بدو عروس خانم آماده شو دیگه
:_عمو،عروس کیه؟شما چرا این حرفا رو میزنین..
عمو لبخند میزند..
کراوات عمو را مرتب میکنم عمو با لبخند میگوید:خوشگل شدیا
اخم ساختگی میکنم:نبودم؟
:_بودي،بیشتر شدي..
به طرف آینه برمیگردم. دلم نمی خواست اینها را بپوشم اصرار عمو
باعث شد..
مانتوي بلند بنفش پوشیده ام و روسري روشن.
:+عمو این لباسا خوب نیستن
:_چرا؟
:+خیلیـروشنه
:_خوبه اتفاقا،خب عروس که نباید تیره بپوشه،اونم وقتی تو یه جمع
نماینده ي مذهبیاس
دوباره به خودم نگاه میکنم. ساعتم را دور دستم میبندم.
:_نیکی؟
:+هوم
:_هوم چیه بچه؟برنامت چیه؟
:+هیچی،در معیت شماییم دیگه
:_راجع این پسره میگم،دانیال
سرم را بلند میکنم.
:+هیچی،گفتم که... کل برنامه ي امشب به خاطر باباس
:_نیکی جان ایمانت رو به رُخِش نمیکشی ها
:+چشم
:_چیزي که نداره،به روش نمیآري ها
:+سعی میکنم
:_عموجان با منطق جواب احساسش رو دادن،یه کم بی
انصافیه...حواست باشه ها
:+عمو امشب هیچی نمیشه...من هیچ سنخیتی با این آدم
ندارم...همین رو بهش میگم،تموم...
:_چی بگم..
صداي در میآید و بعد صداي خوش و بش...
با عمو به سالن میرویم.
عمو بلند سلام میدهد و بعد با رادان و دانیال دست میدهد.
دانیال کت و شلوارخوش دوخت سرمه اي پوشیده و پیشانی اش
کمی سرخ به نظر می رسد.آرام سلام میدهم و کنار عمو مینشینم.
رادان میگوید:آقاوحید مشتاق دیدار.
عمو لبخند میزند:کم سعادتی از بنده بوده..
سرم پایین است،اما نگاه هاي سنگین را حس میکنم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
بچـہسیــدنشـدمدســتخـودمنیسـت
ولـے
وسـطِروضـہدلــمگـفت
بگـویــممـــــــــادر🖤
@mahruyan123456🍃
#حسیــݩجاݩ✨
【بر سر کوی تو
هر صبح
چو آیینهٔ مهر
همه تن چشم شده،
محض نگاه آمدهایم♥️】
@mahruyan123456🍃