eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
♥ ـ انتظار می ڪشیم رسـیدنت را دیدارت را دم زدن در هــوایت را🌬 چشم به راهیم پایان این روزهای بی‌دلخوشی را، سرزدن آفتاب را شـــــروع ســـبز بـــهار را...🌿 @mahruyan123456
بهش گفتن : + چـرا پلاڪتو در میارۍ؟! گفـت : - هرچی فڪر میڪنم یارای امام‌حـسین(ع) تو پـلاکـ نداشتن :)❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahruyan123456🍃
فـــاطمه دوم حیــدر شــدی مادر یک ماه و سه اختر شدی ماه تو از ماه فلک خوبتر پیش علی از همه محبوب تر 🖤 (س)🥀 🥀 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست_شش کمی که میگذرد،جرئت میکنم دوباره خم شوم و به جاي خالی شان نگ
💗| ✨| اشک هایم که تا گونه ام کشیده شده اند،پاك میکنم. فاطمه بغلم مٻکند... خدایا،چرا از این کابوس،بیدار نمیشوم؟ * عمو ݒوفی میکند و کتش را روي تختم میاندازد. :_چقدر هوا سرده! :+بهمنه دیگه عموجان این پا و آن پا میکنم،نگرانم.. عمو روي مبل می نشیند،روبه رویش مینشینم و زل میزنم به زمین. :+عمو...چی شد؟ :_بذا نفسم جا بیاد دختر...بعد... :+عمــــــــــو؟ :_خیلی خب بابا... هیچی..حرفات رو بهش زدم.. اونم آروم لبخند زد ، گفت{من شده تا سر قاف میرم و پر سیمرغ رو میآرم تا آقاي نیایش راضی بشه} :+یعنی چی عمو؟؟ همه ي حرفاي منو بهش گفتین ؟ :_بله،همه رو گفتم.. گفتم این دفعه جواب خود نیکی منفیه... گفتم نیکی حاضر نیست شما بیشتر از این به زحمت بیفتید.. گفتم کلا قصد ازدواج نداره،چه باتو چه با هرکس دیگه... ولی سیاوش کوتاه بیا نیست نیکی جان..از اول هم گفتم،در این مورد شبیه باباته... کلافه میشوم،اصلا انتظار این جواب را نداشتم... باید جا میزد،باید بعد از جواب منفی من کنار میکشید.. .نمیخواهم بیشتر از این بیهوده تلاش کند... احساس عذاب وجدان دارم.. صداي عمو از فکر و خیال بیرونم میکشد :_آها...یه چیز دیگه ام گفت.. گفت {من نه آن مستم که ترك شاهد و ساغر کنم/محتسب داند که من این کارها کمتر کنم} .* موهایم را پشت گوشم میدهم و کتاب را ورق میزنم. صداي در میآید. اهمیتی نمیدهم. دوباره مشغول مطالعه میشوم... سرم را با کتاب داستان مشغول کرده ام تا کمتر فکر و خیال به سراغم بیاید و من کمتر به جان ناخن هایم بیفتم! صداي گفت و گو چند نفر از حیاط میآید. صدا کمی بلند است و نگرانم میکند. بلند میشوم و گوشه ي پرده را کنار میزنم. برق از سر میپرد. سیاوش،سبد گلی به دست دارد و روبه روي عمو و بابا ایستاده. بابا چند قدم جلو میرود و با مشت به شانه ي سیاوش میکوبد.. باید کاري کنم... صحبت هایشان به نظر دوستانه نمیآید. دامنم را صاف میکنم و مانتو بلندم را میپوشم،سریع دست میبرم و شالم را بیرون میکشم.. در حالیکه تند از پله ها پایین میروم،موهایم را میبندم و شال را سرم میکنم . در خانه باز است و حیاط دیده میشود.. بابا جلو رفته و بلند با سیاوش حرف میزند. حواسم پرت میشود،پایم پیچ میخورد و از پله ي دوم میخورم زمین. آخ بلندي میگویم.. مچ پایم را در دست میگیرم و کمی فشارش میدهم. سرم را کمی بلند میکنم. بابا یقه ي سیاوش را میگیرد. سریع از جا میپرم... درد را فراموش میکنم و به طرف حیاط میدوم. بابا،سیاوش را به دیوار میکوبد.. :_پسر بهت مؤدبانه گفتم دست از سر زندگیم بردار..فکر نمی کنی ما آبرو داریم؟ عمو جلو میرود تا جدایشان کند... :+مسعـــود،به خودت مسلط باش دسته گل،روي زمین افتاده و گل هایش زیر پا له شده.. مینالم:بـــــابـــــا هرسه متوجه من میشوند. بابا یقه ي پیراهن سیاوش را رها میکند. جاي چنگ بابا روي پیراهن سیاوش،چروك شده... بابا چند قدم دور میشود. سیاوش سرش را پایین میاندازد... بابا برمیگردد،انگشت اشاره اش را به نشانه ي تهدید به طرف سیاوش میگیرد :_دیگه این اطراف نبینمت... به طرف من میآید :_نیکی...بریم تو عمو دستی به پیراهن سیاوش میکشد. سرم را پایین میاندازم و شرمنده،به دنبال بابا کشیده میشوم... بابا عرض سالن را با قدم هایش میپیماید و هر از گاه،دست به موهایش میکشد..عادت زمان هایی که عصبانیست... ورودي سالن میایستم و چشم به زمین میدوزم.. عمو کلافه وارد سالن میشود و کنار من میایستد :_مسعــــود این چه کاري بود کردي؟ لحن عمو جدي است و کمی نگرانم میکند. بابا به طرفش برمیگردد،اما روي صحبتش با من است :+الآن وقت حواب دادنه نیکی...یا ما یا این پسره؟ هول میشوم... من چرا باید در این دوراهی قرار بگیرم؟ خدایا،میشود بیدارم کنی؟این کابوس جانم را میبلعد... با سر انگشتانم بازي میکنم:بابا...بابا من..... عمو جلو میرود :_داداش.... بابا کلافه چشم هایش را میبندد :+وحید دخالت نکن...نیکی...جواب من یه کلمه است.. حاضري براي همیشه من و مادرت رو فراموش کنی و زن این پسره بشی؟ سریع و ناخودآگاه میگویم:نــــــه ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| کلامم قاطع و بُرَّنده است.. آنقدر که خودم متعجب چند لحظه مات میمانم... بابا نفس راحتی میکشد و روي نزدیک ترین مبل میافتد... اشک هایم جاري میشود... چه معامله ي سختی... بابا به طرف عمو برمیگردد +:شنیدي وحید؟؟اینم جواب نیکی... عمو دوباره جدي میشود :_کاري به جواب نیکی ندارم..فقط به من بگو جرم سیاوش چیه ؟ اینکه به نیکی علاقه داره؟. من میگم چرا حرمت هارو شکستی؟؟ سیاوش تنها دوست منه.. شریک منه...مادرش حق مادري گردن من داره... تو همیشه از مهمونت اینجوري پذیرایی میکنی؟ علت ناراحتی عمو را درك میکنم... بابا بلند میشود و به طرف عمو میرود :+این پسره مهمون نیست...بختکه..افتاده رو زندگیم و داره نابودش میکنه.. صداي هردویشان بالا رفته و این نگرانم میکند... :_مسعود،این آدم که تو حتی اسمش رو به زبون نمیآري،برادر منه..برادرخوندم... اون موقع که تو و محمود یادتون نبود پدر و مادر دارین...اگه سیاوش نبود من نمیدونستم تو غربت باید چی کار کنم... موقع مردن مامان اونجا بودي؟؟ نه،نبودي...یاسینِ بالا سر مامان رو همین پسره خوند،که تو حتی حاضر نیستی اسمش رو بیاري... وقتی بابا حتی کنترل خودش رو نداشت،سیاوش بهتر از من مراقبش بود... بابا سري به تاسف تکان می دهد +:میدونستم یه روز منت اون روزا رو سرم میذاري... :_منتی نیست...من هرکاري کردم وظیفه ام بوده... ولی خواستم بدونی من مدیون سیاوش ام... هرکاري هم لازم باشه میکنم،تا به نیکی برسه...قبلا هم بهت گفتم...داري کاري رو میکنی که محمود با تو کرد... جواب نیکی رو شنیدي و خیالت راحت شد؟؟ نه مسعود، باختی...چون دخترنازپرورده و عزیز دردونه ات به خاطر باباي لجبازش پا رو دلش گذاشت...فکر نکن نیکی رو حفظ کردي و برنده شدي... باختی داداش...باختی؛قلب دخترت رو باختی! بابا نگاه نافذش را به صورت من و بعد به عمو میدوزد... :+حالا میبینی بازنده کیه... نیکی...من پدرتم و حق انتخاب همسرت رو دارم... این حق رو همون عربا بهم دادن...همسرت رو هم انتخاب میکنم،خودم.... با رادان حرف میزنم،میگم جواب نیکی مثبته...تو باید با دانیال ازدواج کنی... سرم را بالا میگیرم و چشمان خیسم را ناباورانه به بابا میدوزم... نه...امکان ندارد...نمیشود....من... خدایا...یا بیدارم کن یا در خواب بمیرانم. .... با ناباوري به عمو نگاه میکنم. عمو نگاه شرمسارش را از من میگیرد و به زمین میدوزد. بابا،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،کتش را از روي دسته ي مبل برمیدارد،عصر بخیر میگوید و از سالن خارج میشود. حتی نفس هم نمیکشم. هم چنان به صورت عمو زل زده ام. منتظرم جلو بیاید،تکانم بدهد و بگوید:بیدار شو نیکی...خواب بد دیدي... عمو سرش را بلند میکند،با دست روي پیشانی اش میکوبد و زیرلب میگوید:من چقدر احمقم... پاهایم از یک جا ایستادن خسته شده اند،اما نه... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست_هشت کلامم قاطع و بُرَّنده است.. آنقدر که خودم متعجب چند لحظه مات
💗| ✨| پاهایم دیگر تحمل این همه فشار را ندارند. حرکت میکنم. عمو هم به دنبالم.. وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم. عمو داخل میشود. روي تخت مینشینم. عمو حتی لبخند هم نمی زند. پس بیدارم! :_نیکی منو ببخش...من شرمنده ام... :+عمو؟ :_از همونجایی ضربه خوردم که خودم میدونستم.. :+عمو؟ :_کنترلم رو از دست دادم...حرفایی زدم که نباید... :+عمو؟ :_نیکی ببخش منو...قول میدم درستش کنم :+عمو؟؟ تقصیر شما نیست... این دفعه خودم باید دست به کار بشم...خودم با بابا صحبت میکنم... صداي موبایل عمو از کنارم میآید.. برش میدارم و نگاهی به صفحه اش میاندازم:مسیح با بی تفاوتی سرم را برمیگردانم و موبایل را به طرف عمو میگیرم. ذهنم،حوصله ي درگیري راجع این آدم را ندارد. عمو از اتاق بیرون میرود.. خدایا،تنهایم نخواهی گذاشت...میدانم.. * چند تقه به در میزنم. صداي آرام بابا بلند میشود:بیا تو در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم. تاریک است و چشم هایم جایی را نمیبیند. مدتی طول میکشد تا چشم هایم به تاریکی عادت کند. بابا روي تخت دراز کشیده و ساعد چپش را روي پیشانی اش گذاشته. چشمانش بسته است. نگاهی به اطراف میاندازم،خیلی وقت بود که اینجا نیامده بودم. اتاق مامان و بابا... :_چیزي میخواستی منیر؟ :+منم بابا...نیکی... چشم هاي بابا باز میشود و به سقف خیره میشود. سرش را برمیگرداند و به من نگاه میکند... دوباره،نگاهش سقف را نشانه میرود. :+میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم... :_نیکی من واقعا حوصله ندارم در مورد این پسره.. :+در مورد من،بابا.... بابا بلند میشود و کنار تخت مینشیند. :_گوش میدم... :+بابا...من...یعنی...راستش نمیدونم چیبگم...خیلی وقته با هم زیاد حرف نمیزنیم.. بابا پوزخند میزند :_آره،سه چهار سالی میشه... :+یادمه بچه که بودم،با هم بادبادك درست میکردیم...یادتونه؟ بچه هاي دوست و فامیل،به من حسودي میکردن...چون همیشه بادبادك من بالاتر از همه بادبادك ها بود... اشک مزاحمی که تا پشت لبم رسیده با سرانگشت میگیرم و حرفم را ادامه میدهم :+شما استاد ساختن بادبادك بودین...ماهرانه و بااصول،میساختین و یادم میدادین چطوري بفرستمش آسمون...چطوري هدایتش کنم..چطوریاوج بگیره...چطوري نخش رو کم یا زیاد کنم... کنار بابا مینشینم.از یادآوري کودکی هایم لبخند روي لبش نشسته.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :+بابا همیشه میگفتین بادبادك باید خودش راهشو پیدا کنه؛سخته ولی اگه تو مسیر خودش پیش بره،میرسه به اوج.میشه بهترین... میره تا خود خورشید... بابا نگاهم میکند،بغضم را قورت میدهم و حرفم را از سر میگیرم :+بابا من هنوز همون دخترکوچولوي شمام... نگاه نکنین قدم بلند شده و عدد سال هاي عمرم،دورقمی.. بابا من همون دختر کوچولو ام که وقتی سوار دوچرخه میشدم اونقدر زمین میخوردم که سرزانوهام خونی میشد،ولی تا دستتون رو پشتم میذاشتین میشدم بهترین رکاب زن دنیا.. بابا من هنوزم حمایت شما رو میخوام...من هنوزم نیاز دارم که شما تشویقم کنین...بابا من دلم نمیخواد روبه روي شما باشم...بابا من... من شما رو خیلی دوست دارم،بیشتر از جونم... نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به صورت بابا میدوزم. چشم هایش بارانی است،مثل من... :+بابا...نمیخوام و نمیذارم..سیاوش،دانیال....هیچ کدوم...هیچ کدوم ارزش اینو ندارن که دلتون از من چرکی بشه....بابا فقط،از حرفتون برگردین... بابا من هیچ مناسبتی با ایشون ندارم، دانیال رو میگم...ما هیچ جوره هیچ سنخیتی با هم نداریم.... بابا خواهش میکنم..من کلا دیگه قصد ازدواج ندارم... میخوام تا آخر عمرم پیش شما بمونم... بابا بلند میشود و رو به رویم میایستد. من هم بلند میشوم :_نیکی منو میشناسی...آدم تند و عصبی نیستم... اما بهم حق بده که ناراحت باشم...رفتاراي این پسره تو در و همسایه و شرکت،اعصاب منو بهم ریخت... پچ پچ بین کارگرا و کارمندا پیچیده بود که کارخونه شده محل رفت و آمد خواستگاراي دختر نیایش.... هیچ صورت خوشی نداشت.. هر روز یکی با دست گل میاومد... یه روز دانیال،یه روز این پسره...(صدایش را پایین میآورد)امروزم که این شاخ شمشاد اضافه شد... بلند میشوم و چشم در چشمش میدوزم.. نفسش را با صدا بیرون میدهد :_مسیح...امروز تو رو خواستگاري کرد... با ناباوري سر تکان می دهم. :+مـَسـ...مسیــــح؟؟ :_آره...مگه خبر نداشتی؟ واکنشی نشان نمیدهم این آدم کیست که تا این حد،داخل زندگی مان نفوذ کرده؟؟ ذهنم گنجایش این معما را ندارد.... :_نیکی ازت خواهش میکنم...این پسره اصلا شایسته ي تو نیست... من دارم ازت خواهش میکنم نیکی... به عنوان پدرت،به عنوان کسی که خیر و صلاحت رو میخواد،راجع دانیال یا مسیح بیشتر فکر کن... مطمئن باش یکی از این دو نفر،بهترین گزینه براي تو هستن... یکیشون رو انتخاب کن،خواهش میکنم... لحنش به التماس میزند... +:چی؟ :_یکی از این دو نفر رو انتخاب کن...من اجبار نمیکنم،اما...یا دانیال... یا مسیح! این به نفع خودت هم هست... می دونی که من با خونواده ي مسیح مشکل دارم ولی با این حال یه تارموي مسیح می ارزه به صد تا مثل این پسره... اجباري نیست ولی به خاطر من بین دانیال و مسیح یکی شون رو هرچه زودتر انتخاب کن.. چقدر دامنه ي انتخابم وسیع است!اجبار نیست،فقط یا دانیال،یا مسیح!! :+اجبار نیست یعنی این؟؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🏴اگر عباس ماه هاشمین است 🏴هنرجوی امیر المومنین است 🏴اگر اسطوره ی فخر و ادب شد 🏴چو مامش حضرت ام البنین است.. ...◾️ @mahruyan123456🍃
ویژه وفات حضرت ام البنین🖤 @mahruyan123456🍃