♥️السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
♥️وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ
وَعَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
#صبحتون_حسینی🌥
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_بیست_چهار :_بفرمایید تو عمو جان :+اول صاحبخونه لبخند میزنم و وارد
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_بیست_پنج
:_سلامت باشی
:+خب چه خبر؟
:_هیچی...همونایی که صبح بهت گفتم...
:+نیکی نگران نباش...مطمئنم همه چی درست میشه
:_چی بگم؟
:+مزاحمت نمیشم..کاري نداري؟
:_نه دستت درد نکنه
عمو چشمانش را باز میکند و میگوید:سلام برسون
:_عه شما بیدارین؟
فاطمه میگوید
:+چی شده نیکی؟
مشکوك به عمو نگاه میکنم و بلند میگویم
:_هیچی عموم بیداره
فاطمه همچنان آهسته صحبت میکند
:+عه از صداي ما بیدار شدن؟ از طرفـ من معذرت خواهی کن.
:_نه فکر کنم بیدار بودن،تو چرا آروم حرف میزنی حالا!!؟؟
فاطمه میخندد
:+برو به کارت برس،خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را قطع میکنم و به طرف عمو که با شیطنت نگاهم
میکند،برمیگردم.
:_فکر کردم خوابین
:+بیدار شدم..
*
از پنجره به حیاط خیره میشوم .
بابا از ماشین پیاده میشود و به طرف ساختمان میآید .
از شدت استرس،دست هایم را در هم قلاب میکنم و بازشان می کنم.
عادت معمولم در زمان هاي پر از تنش...
نگاهی به چهره ي آرام عمو میاندازم،التهاب درونم، کمی فروکش
میکند .
عمو لبخند دلگرم کننده اي میزند و از اتاق خارج میشود.
صبر میکنم تا کمی دور شود،بعد به دنبالش بیرون میروم.
دست هایم را روي نرده ها میگذارم و کمی به طرف پایین خم
میشوم .
عمو رو به در ورودي ایستاده و مامان آن طرف تر..
بابا وارد میشود،اول نگاهش به عمو میخورد و بعد به مامان.
:_ببین کی اینجاس؟؟وحیـــــد
خونسرد و کاملا طبیعی،کتش را درمیآورد و به دست مامان میدهد.
جلو میآید و با عمووحید دست میدهد.
:_خوش اومدي
عمو دستش را به گرمی میفشارد و لبخند میزند.
:+ممنون،چه خبر؟
:_خبراي همیشگی...کار و فعالیت،چه خبر از بابا؟
:+خوبه..خیلی خوب...
:_خب حالا برو سر اصل مطلب
عمو جا میخورد.
:+چی؟
:_به خاطر احوال پرسی نیومدي که؟
عمو سرش را پایین میاندازد
:+اینجا نمیشه...
بابا سرش را بالا میآورد،سریع خودم را کنار میکشم. نمیدانم متوجه
من شد یا نه؟
:_خیلی خب...بیا بریم اتاق کار من...
صداي پا میآید و بعد صداي بسته شدن در اتاق.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_بیست_شش
کمی که میگذرد،جرئت میکنم دوباره خم شوم و به جاي خالی شان
نگاه کنم.
نفسم را با حرص بیرون میدهم.
کاش میشد بفهمم چه میگویند... دست به کمر میزنم و زیر لب
میگویم :لعنتی...
به طرف اتاق خودم میروم .
از فال گوش ایستادن اصلا خوشم نمیآید،به علاوه الآن با وجود تنش و
درگیري بین اعضاي خانواده اصلا فرصت مناسبی براي این کار
نیست.
روي تخت مینشینم و پیرزن غرغروي مغزم از خواب بیدار
میشود:مگه زندگی من نیست؟؟چرا من نباید بشنوم؟؟ اصلا مگه چی
میخوان بگن؟؟
صداي موبایلم میآید،بی اهمیت نگاهش میکنم اما اسم روي
صفحه،تعجب را میهمان صورتم میکند.
عمو وحید
سریع جواب میدهم و بدون حرف زدن گوشی را جلوي گوشم
میگیرم.
صداي عمووحید میآید :_آخه مشکل اینجاست که هیچ کدوم این حرفا منطقی نیستن...
صداي خش خش بلند و عجیبی میآید و باعث میشود گوشی را کمی
از صورتم دور کنم.
انگار عمو گوشی را داخل جیبش انداخته...
صداي بابا ضعیف اما واضح میآید
:+منطق من همینه..نیکی دختر منه و به قول تو،مؤمن به اصول
اسلام... تو که بهتر میدونی اسلام حق انتخاب همسرو داده به من...
اصلا گوش بده،فرضا من میخوام دخترم بدبخت بشه،اسلام بهم این
اجازه رو داده... خب بگو همین دین بیاد نجاتش بده دیگه....
:_مسعود گوش کن...
:+نه تو گوش کن... من میخواستم با نیکی روشنفکرانه برخورد
کنم...همونطور که با مادرش... درست مثل یه ملکه.. اما این انتخاب
نیکی بود....نیکی خواست که اینطوري بشه.... بین ما و اسلام،چیزي
انتخاب کرد که...
نفسش را بیرون میدهد...
دست روي دهانم میگذارم تا صداي هق هقم شنیده نشود... واقعا این
ها،حرف هاي باباست؟؟
غیرممکن است...
:+الآنم من باهاش بر طبق شرع اسلام رفتار میکنم اجازه ي ازدواج با
این پسره رو بهش نمیدم.. اگه واقعا دلش با این پسره است...فقط یه
راه حل داره...
اشکهایم را پاك میکنم و موبایل را بیشتر به گوشم فشار میدهم.
:+راه حلش اینه که براي همیشه دور من و مادرش رو خط بکشه...
وقتی میگم براي همیشه...یعنی همیشه... منو که میشناسی
وحید...حرف مفت نمیزنم،هرچی بگم عمل میکنم...
صداي خش خش میآید،به نظر میرسد عمو میایستد
:_آره خوب میشناسمت..یه دنده و لجباز...
:+این حرفا رو به نیکی بگو... یا من و مادرش..یا این پسره..
:_مسعود...دقیقا داري کاري رو میکنی که محمود با تو کرد...
صداي بابا بالا میرود
:+پیغاممو خوب به نیکی برسون...از اون آیه ها و حدیث هام چند تا
تو گوشش بخون که {و بالوالدین احسانا }
صداي در میآید. موبایل را قطع میکنم.. عمو از اتاق خارج شده...
این چه شرطی است؟؟مگر شدنی است؟؟مگر میتوانم از پدر و مادرم
بگذرم؟؟
نه....امکان ندارد....
:_پس تصمیمت رو گرفتی؟
:+تو بودي چی کار میکردي؟
:_صبـــر...بهترین کار الآن صبره...
:+چی میگی فاطمه...پسر مردمو معطل خودم نگه دارم که یه روزي
بابام از خر شیطون پیاده بشه؟
:_نیکی میترسم فردا روزي از جواب منفی ات پشیمون بشی...
:+فاطمه!
درسته که مامان و باباي من ایده آل نیستن...درسته که درکم
نمیکنن....
درسته که به اعتقادم احترام قائل نیستن...ولی با اینحال پدر و مادرم
هستن،با همه ي وجودم عاشقشونم...
این همه حدیث و روایت داریم از احترام به پدر و مادر....
نوچ...من آدمی نیستم که از پدر و مادرم جدا شم...
با وجود همه ي اختلاف سلیقه ها؛ این چند سال،دیدم که حواسشون
بهم بوده... دیدم که هوامو داشتن...
الآنم این تصمیمیشون به خاطر حفظ منه...میترسن... از اینکه من
تنهاشون بذارم... از اینکه با آدمی مثل سیاوش ازدواج کنم...از اینکه اون آدم به اعتقاداتم پر و بال بده من رو بیشتر از قبل از مامان و بابا
دور کنه...
من شاید با مردي مثل سیاوش،خوشبخت بشم اما هیچکس پدر و
مادر آدم نمیشه فاطمه....من به ي نتیجه ي خیلی مهم رسیدم
:_چی؟
:+من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم...
_:چی میگی دیوونه؟
بغضم را قورت میدهم
:_واقعیته...اگه کسی مثل سیاوش رو انتخاب کنم،باید تا آخر عمر
دور پدر و مادرم رو خط بکشم... با آدمی مثل دانیال هم که عمرا
نمیتونم سر کنم...پس در نتیجه،هیچ وقت ازدواج واسه من ممکن
نیست...
:+نیکی ببین من نمیگم تصمیمت درسته یا غلط...ولی خیلیا با پدر و
مادرشون قطع رابطه کردن،چند هفته بعد ، چند ماه بعد،اصلا چند
سال بعد آشتی کردن...
:_نمیخوام رویاپردازي کنم فاطمه... آدمیزاد از یه لحظه ي بعدش
خبر داره؟من میدونم تا اون چند هفته بعدي که میگی عمرم به دنیا
هست یا نه؟نه،تا همین جاشم با احساس جلو اومدم...بعد از این ترجیح میدم منطقی باشم...
نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
در آن نفس که بمیرم
در آرزوی تو باشم🍃
بدان امید دهم جان
که خاک کوی تو باشم
📚| #سعدی
@mahruyan123456
امام حسن.mp3
14.48M
#دوشنبھهایامامحسنۍ💚
یا حسن
یا مولا ✋🏻
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوبیستوچهارم:
از درون در حال انفجار بودم و داشتم خط بطلان روی همه ی آرزوهایی که در سر پرورانده بودم می کشیدم اما خودم را نباختم .
جدی و محکم روبروش ایستادم و گفتم : آقای محترم .
خیلی از خودتون مطمئن هستید .
طوری حرف می زنید که انگار همین حالا جواب بله رو بهتون دادم .
نه آقای به ظاهر محترم ، من هیچ وقت با همچین آدمی ازدواج نمیکنم .
اگر چیزی بهتون نمیگم به حرمت اون مادرتون هست که با هزار تا امید امشب پا به این خونه گذاشته .
بیشتر از این کاری نکنید که حرمت ها رو بشکنم .
نگران نباشید ، من به همه میگم که من قبول نکردم و شرایط مون بهم نخورده .
از این بابت خیالتون راحت ...
نفسش را بیرون داد و بخار دهانش در هوا پخش شد و با ملایمت گفت : بخدا قسم قصد توهین به شما رو نداشتم .
من فقط خواستم همه چیز رو بدونید .
ترو خدا اجازه بدید بقیه ی حرفام رو بزنم .
بعد اگر که قبول نکردید اونوقت هر تصمیمی که خواستید بگیرید .
رو ازش برگردوندم و با دلخوری گفتم : فقط زودتر ...
نمیتونم تو این سرما وایسم .
دارم قندیل میبندم .
با نوک کفشش روی موزاییک ها می کشید و با دکمه های کُتش ور میرفت ...
کلافه بود ...
مشخص بود که حرفی که میخواد بزنه واسش سخته .
دوباره بهش گفتم : اگر حرفی ندارید من برم .
--نه بمونید خواهش میکنم .
طهورا خانم ! من یه چیزایی از زندگی شما فهمیدم و یه سری چیزا واسم مبهم هست .
اما فقط اینو میدونم که شوهر سابق شما ، تهدیدتون میکنه .
اینو از عربده هایی که پشت تلفن می کشید فهمیدم .
براق شده و بهش خیره شدم و گفتم : چی میخواین بفهمید ؟!
دنبال چی هستید ؟!
--اینطور که شواهد داره نشون میده حس میکنم خانواده شما از این موضوع بی اطلاع هستند ؟! درسته !
خیلی دوست داشتم که واقعیت رو کتمان کنم .
اما دیگه نمیشد .
راه دروغ رو واسم بسته بود .
هر کاری ازش بر می اومد .
برای اینکه سر از این ماجرا در بیاره .
--من قبلا ازدواج کردم !
دو ماه صیغه بودم .
و خانواده ام بی اطلاع هستن .
اجازه ی صیغه ام رو از پدرم گرفتم اما نمیدونه که من زندگی تشکیل دادم و یه بچه سقط کردم .
چشماش از تعجب گرد شده بود و با شگفتی داشت وراندازم می کرد .
لب زد و آهسته گفت : اصلا باورم نمیشه .
چطور ممکنه آخه !
چرا قضیه ی به این مهمی رو ازشون پنهان کردید!
--مثل اینکه شما کاری نداشتید .
در ضمن لزومی نمی بینم تمام زندگیم رو برای یک آدم غریبه بریزم روی دایره .
خوبه که متوجه حریم خصوصی آدم ها هم باشید آقای دکتر سبحانی .
چادرم رو زیر بغلم جمع کرده و چند قدمی ازش دور شدم که گفت : ما قراره که با هم ازدواج کنیم .
این حق من هست که بدونم .
اما اگر شما نمیخواین بیشتر از توضیح بدید من مشکلی ندارم .
با خشم به طرفش برگشتم و صدام رو بالا برده و با عصبانیت گفتم : معلوم هست چی میگین؟! واقعا معنی این کارها رو نمی فهمم .
با پا پیش می کشید با دست پس میزنید !؟
جریان این خیمه شب بازی چیه !
اگر که بازیتون گرفته اینو بگم که من بازیگر خوبی نیستم .
دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و گفت: خیلی خب ، حق با شماست .
شما حق دارید .
اما من قصدم اذیت کردن شما نیست .
من فقط میخوام هر دو تامون بهم کمک کنیم .
--چه کمکی ؟!
--مادرِ من برای ازدواج با شما خیلی مُصر هست و هیچ جوره از موضعش کوتاه نمیاد .
میخوام کمکم کنید، با هم ازدواج کنیم و بعد از مدتی که گذشت از هم جدا میشیم .
فقط نمیخوام دلش رو بشکنم .
من همه ی زندگیم رو مدیونش هستم .
ابروم رو بالا انداخته و پرسیدم : اونوقت شما چه کمکی به من میکنی ؟!
--اجازه نمیدم که شوهر سابق شما اذیتتون کنه و هر کاری برای کمک به شما بتونم انجام میدم .
خجالت و شرم را کنار گذاشته و گفتم : چهار صد میلیون بهش بدهکارم ، میتونید بدهی ام رو صاف کنید !
سرش رو پایین انداخت و تند و سریع گفت : بله هیچ مشکلی نیست .
حالا قبول میکنید !
به صورت بی نقص و مردانه اش چشم دوختم .
اشک تا پُشت پلک هایم هجوم آورده بود .
در دلم عزایی بر پا شده بود .
قلبم فریاد میزد : آخه بی انصاف چرا !!
سهم من فقط از تو یه سایه ی سر باشه !
فقط نظاره گر باشم ...
آخه لا مصب؛ این دل به تو بند شده ...
سرم رو پایین انداختم و به سختی جوابش رو دادم : باشه منم مشکلی ندارم .
فقط مدت این زندگی ، دروغین نمیخوام زیاد باشه .
سر چند ماه نشده باید از هم جدا بشیم .
اینطور کمتر عذاب می کشیم و همدیگرو تحمل میکنیم .
خدا می دونست که وقتی اون حرفا رو میزدم چه حال خرابی داشتم .
اما باید حفظ ظاهر میکردم .
وقتی که اون دلش با من نبود و هنوز داشت با همسر مُرده اش زندگی میکرد هیچ فایده ای نداشت👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
پی بردن به احساس درونی ام .
اینطور تنها غرورم لِه میشد و بیشتر تحقیر میشدم .
با شنیدن حرفم چشماش برق زد و لبخند کمرنگی زد و گفت : هر چی شما بفرمائید .
بریم داخل که دیگه خودمم داره سردم میشه .
جوابش رو ندادم و جلوتر از او به طرف خانه پا تند کردم .
خودش رو بهم رسوند و دستم روی دستگیره در بود که اومد کنارم و آهسته گفت : لطفا کسی چیزی نفهمه .
همه چیز بین خودمون باشه .
شما هم لطفا یکم به خاطر خانواده هامون خوش حال باشید و لبخند بزنید .
چه خوب بلد بود نقش بازی کنه ...
تو چه میدانی که چه عذابی می کشم .
چطور وقتی توی دلم دارن رخت میشورن ! من خوش حال و خندان باشم .
--کسی چیزی نمی فهمه .
فقط لطفا شما هم قضیه ی ازدواج منو بازگو نکنید پیش هیچ کس .
اگر مادر شما بفهمه خانواده ام هم می فهمن ...
دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت : چشم ، به روی چشم .
حالام بفرمایید بریم داخل عروس خانم ...
با رفتن ما همه از روی مبل بلند شدند و مشتاقانه و منتظر به هر دوی ما خیره شده بودند .
نگاهم به مادرش بود...
ازش شرم داشتم ...
با چه امیدی به من دلخوش کرده بود این زن بیچاره .
بی خبر از اینکه عروسش یک آدم دروغ گو و شیاد هست ...
لبخندی زورکی روی لب نشاندم و زیر چشمی بهش نگاهی انداختم .
بیخیال کنارم ایستاده بود و میخندید .
انگار نه انگار که همه چیز فیلم هست .
مادرش به طرفمون اومد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و با محبت گفت : خیلی سردت شده عزیزم ؟! صورتت سرخ شده .
--بیرون سرد بود ولی اشکال نداره .
چشم غره ای به امیر حسین رفت و گفت : پیشنهاد های عجیب، غریبِ پسرم هست دیگه .
بعضی وقت ها یه چیزایی دلش میخواد که با عقل جور در نمیاد .
خب طهورا جان ، دهنمون رو شیرین کنیم عزیزم ؟!
پسرم رو به غلامی قبول میکنی ...
سر به زیر گرفته و سکوت کردم .
که صدای کِل کشیدن الهام فضای خانه را پر کرد و با خنده گفت : مبارکه ، مبارکه ...
سکوت علامت رضاست ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃