eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هفتاد_هشت بزرگ است و دستِ تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن. چاره چیست ؟
💗| ✨| هرچند،موفق نیستم... فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد.. تکه اي از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش میدهم. چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن است که غربت و بغض با هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با دشمن را داشته باشد.. بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند. صداي لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی خستم..شب بخیر مسیح سر تکان میدهد و مانی(شب بخیر) میگوید. وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... براي اطمینان بیشتر... براي کم شدن این ترس آمیخته با شرم...براي نفس راحت... هرچند به نظر غیرممکن است... تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندي عوض میکنم و شال و چادر را بالاي سرم میگذارم. روي تخت دراز میکشم و پتو را تا بالاي سرم میآورم. اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ي سر باز کردن دارد. بیرون از این اتاق جایی براي اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم. صداي قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاك میکنم. به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ بکشم. اما صداي قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صداي باز شدن در دستشویی میآید. نفس راحتی میکشمـ. موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم. تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روي ابرها هستم. وارد پروفایل فاطمه میشوم {بیداري؟} بلافاصله،تیک دوم روي پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد: ]واي کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی[ مینویسم }خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه{ ]پدرروحانی که اذیتت نکرد؟[ }نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| فاطمه.. حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟ * چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید. با دلهره بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم. تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح.... اینجا خانه ي اوست و من، هم سایه اش. نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه هاي خالی از کتاب، که گوشه ي اتاق روي هم تلنبار شده اند، میاندازم. بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم. ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ي خاصی ندارم. موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است. باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند. چرا من وارد بازي و مشغله اي سرتاسر دروغ شدم.. باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب آمرزش. تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر میاندازم. بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بالاخره،سر کردن را ترجیح میدهم. این خانه براي من غریبه است... هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه هاي بیتفاوت صاحب خانه عادت نکرده ام. از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است. پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوي درِ بسته ي اتاق او که میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز خواب است؟ به طرف هال میروم. به نظر میآید کسی در خانه نیست. همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست. از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم. وارد آشپزخانه میشوم. روي میز،بساط صبحانه چیده شده. یک فنجان خالی چاي،ظرف کره و پنیرِ نصف شده و لیوانِ خالی شیر.... پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند... براي خودم،چاي میریزم و پشت میز مینشینم. با خودم میگویم:عجب میز شاهانه اي هم براي خودشان تدارك دیده اند! ★ ظرف کره را در یخچال میگذارم که صداي چرخیدن کلید در قفل میآید. لباس هایم را مرتب میکنم. در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوي آشپزخانه میرسد. طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم. نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است. :_سلام :+سلام..میز رو تو جمع کردي؟ :_بله.. :+لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد... نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده است. :_نمیشد که... :+به هرحال ممنون روي مبل مینشیند و سرش را روي پشتی مبل میگذارد. قصد ـمیکنم به اتاقم بروم که یاد حرف هاي دیشب فاطمه میافتم. فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانیترین حالت ممکن،من چند ماه،همسایه ي این آدم باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به دست بیاورم. باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم .. صدایش میآید +:اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟ جلو میروم،باید حرف هایم را بزنم :_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین :+نه خودمم علاقه اي به این مسخره بازیا نداشتم.. موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم. باید بحث را شروع کنم. روبه رویش مینشینم :_آقامانی نیستن؟ :+نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم افتاد من الآن ایران نیستم! خوب شد کسی ندید! خنده ام میگیرد. میپرسد :+کیا میدونن؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هشتاد فاطمه.. حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟ * چشمانم را
💗| ✨| :_چی رو؟ :+صوري بودن این قضیه رو.. یعنی تو خونواده ي شما کیا میدونن؟ تو خونواده ي ما،فقط مانی خبر داره... :_من فقط به عمووحید گفتم... :+یعنی مامان و بابات نمیدونن...عجب!پس داري ازشون انتقام میگیري؟ از حرفش جا میخورم. صداي مردانه و پخته ي مسیح در گوشم میپیچد و نگرانم میکند؛من چرا باید انتقام بگیرم؟ میپرسم :_چی؟ بیتفاوت،انگار نه انگار که روي صحبت من،با اوست؛میگوید +:خوبه.. من عذاب وجدان داشتم فکر میکردم فقط من دارم سوءاستفاده میکنم ولی انگار تو هم اینجوري انتقام خودت رو میگیري :_من چرا باید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه باید انتقام بگیرم؟ :+آره دیگه... چند وقت بعد که این قضیه،فیصله پیدا کنه،تو به مامان و بابات میگی به خاطر اونا این انتخاب رو کردي و اشتباه بوده... اونام تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرن که زندگی دخترشون رو خراب کردن...خوبه،انتقام بیرحمانه ایه... از حرف هایش سر در نمیآورم،من اصلا چنین قصد و نیتی ندارم.. _:درسته که پدر و مادرم منو مجبور کردن،ولی من دوست ندارم به هیچ عنوان اذیتشون کنم.. مثل بازجویی،که میخواهد از متهمش اعتراف بگیرد،با تردید در چشمانم زل میزند. :+مطمئنی؟ با صداقت سرم را تکان میدهم صداي موبایلم بلند میشود،مامان است.. با اضطراب گوشی را به طرف مسیح میگیرم. :_مامانمه شانه بالا میاندازد :+چی کار کنم؟ :_میشه شما جوابش رو بدین؟ :+من؟چرا من؟ :_من واقعا بلد نیستم دروغ بگم... لو میریم سرش را تکان میدهد و موبایل را جلوي گوشش میگیرد. :+الو..سلام زنعمو.. :+خوبین؟ عمو خوبه؟ :+ممنون سلامت باشین.. مام خوبیم.. آره تازه رسیدیم... :+سلامت باشین..،بله حتما..خیالتون راحت... :+نیکی؟ نگاهم میکند،از جا میپرم. :+نیکی اینجا نیست زنعمو... در دستشویی را باز میکنم و داخلش میروم. صدایش را میشنوم. :+آره،رفته حموم... :+میگم به شما زنگ میزنه... سلامت باشین... ممنون :+سلام برسونین،لطف دارین،خدانگه دار از دستشویی بیرون میآیم،با تعجب نگاهم میکند :+خوبی؟ :_رفتم تا شما هم مجبور نشین دروغ بگین.. با تأسف سرش را تکان میدهد و پوزخند میزند :+کل زندگیمون دروغه... راست میگوید...چرا من این همه دروغ را پذیرفتم؟ ✍🏻نویسنده: @Mahruyan123456
💗| ✨| موبایل را به طرفم میگیرد. موبایل خودش را درمیآورد،شماره اي میگیرد و روي گوشش میگذارد. دوست ندارم به مکالماتش گوش دهم،اما باید اینجا باشم تا درخواستم را مطرح کنم... چند لحظه میگذرد +:الو. سلام مانی :+خوبم.. ببین مانی برو شرکت، اتاق من،سه تا نقشه ي نیمه تموم هست،اونارو بیار اینجا.. من دستم خالیه... :+سرت واسه چی شلوغه؟ کلافه دست در موهایش میکند. :+هوووف،آهان یادم نبود جشن عروسیمه. ... :+باشه،ولی تا شب نقشه ها رو به من برسون.. :+ .قربونت..عروسی تو،خودم کردي میرقصم... میخندد :+برو پسر،خجالت بکش.. خیلی خب،خداحافظ تلفن را که قطع میکند،بلافاصله دوباره صداي زنگ تماسش میآید. +:مامانمه.. نگاهش میکنم،انگار تاریخ تکرار میشود! چشم هایش را به صورتم میدوزد،چرا چشم هایش، شیشه اي به نظر میرسند؟ :+اگه مامان من،بخواد باهات حرف بزنه،باید جواب بدي وگرنه همین امروز میره پاریس...جدي میگم :_آخه... +:آخه نداره،چاره اي نیست.. من سعیمیکنم منحرفش کنم ولی اگه اصرار کرد... زنگ موبایل همچنان به گوش میآید،موبایل را جواب میدهد. :+الو... سلام،مامان جانِ خودم،خوبی عزیزم؟ صداي بَم مردانه اش با لحنِ دوستانه و صمیمیت کلام،شنیدنی است... ذهنم را از این حرف ها آزاد میکنم،دوباره میگوید :+مامان من همیشه خوش اخلاق بودم.. صورتم را برمیگردانم،دهنم را کج میکنم و ادایش را درمیآورم )من همیشه خوش اخلاق بودم( :+جاي شما خالی... آره خیلـــــــی خوش میگذره... :+مامان،نیکی نمیتونه صحبت کنه... :+نه حالش خوبه... :+نه مامـــــــــان... :+خیلی خب،گوشی،گوشی کلافه،موبایل را به طرفم میگیرد. مجبورم... لب هایش بهم میخورد:جواب بده با اضطراب گوشی را میگیرم. :_الو..سلام زنعمو صداي گرم زنعمو،شادابم میکند. چقدر این خانم،دوست داشتنیست. :+سلــــام عروس خوشگلم،خوبی؟پرواز خوب بود؟ :_ممنون،خداروشکر..بله خوب بود... اولین دروغ! :+چه خبر؟همه چی رو به راهه ؟ یک لحظه موبایل از گوشم جدا میشود،مسیح موبایل را از دستم درمیآورد و اسپیکر را روشن میکند. صداي زنعمو در کل سالن میآید :+الـــو...نیکی جان... مسیح اشاره میکند که حرف بزنم،موبایل را جلوي دهانم میگیرد و به دستم میدهد. :_ببخشید زنعمو،یه لحظه صداتون قطع شد... راست میگویم!یک لحظه صدا قطع شد.. :+دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... ببین مسیح اگه اذیتت کرد،گوششو بپیچون... خنده ام میگیرد. چقدر این زن،مادرشوهر خوبی است! :_نه،همه چی خوبه... :+باشه دخترم،مراقب هم باشید،حسابی بهتون خوش بگذره.. مام اینجا یه جشن مفصل براتون گرفتیم...مزاحمت نمیشم،مسیح رو عوض من ببوس..کاري نداري؟ مسیح به شدت سعی دارد،خنده اش را کنترل کند بااخم و شرم،نگاهش میکنم و بغضم را قورت میدهم :_خداحافظ موبایل را قطع میکنم و روي مبل میاندازم،از جا بلند میشوم،مسیح بلند میخندد. من یک دخترم.. با تمام احساسات و رویاهاي دخترانه...دوست داشتم سر سفره ي عقد مردي بنشینم که دوستم دارد؛نه این آدم که حتی نمیتوانم،با او هم کلام شوم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
مهربانی ات، می تواند باران باشد! بريزد روی دستانی، که نم نم احساست را نفهميده اند! گاهی بارانی باش! گاهی برفی باش! سرد و گرمش پای خودت! جهان به هر سبکی که شبيه باشد، زيبا می شود ... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : « زعشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد ! خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد...» زبان قاصر بود از گفتن وصف حالم . حس خوشبخت ترین زن دنیا را داشتم که هیچ چیز کم ندارد و تمام اینها از وجود نایاب امیر حسین سر چشمه می گرفت . خیلی عوض شده بود . مهربون و با صفا ... از حرم خارج شده و در خیابان های مشهد در آن هوای بارانی قدم به قدم دست در دست یکدیگر روی زمین گام می نهادیم ... محکم دستم را گرفته بود و چند باری که میخواستم دستم رو از لای دستش بیرون بکشم دستم رو بیشتر توی دستش نگه می داشت و فشار میداد . قند در دلم آب میشد... شیرین بود حتی همین ریزه کاری ها ... داشت قدرت عشق را به رخ می کشید . دلم نمی خواست باز هم به خودم وعده و امید واری دهم ! اما به هر کدام از کارها ؛ رفتارها و حرف زدن هایش که دقیق می نگریستم چیزی جز علاقه نبود ... یا شاید هم بود و من خیلی ساده بودم . شاید که باز هم حس مسوولیت و مراقبتش از من گل کرده بود ‌... هزاران شاید و اما و اگر ... جلوی مغازه ی سوغاتی که در همان نزدیکی بود ایستاد و چشمم به سماور بزرگی افتاد که بخار آب جوش ازش بیرون میزد و قل قل می کرد . سردم بود ... و دلم یک چای داغ می خواست . همان طور که نگاهم به سمت سماور بود امیر حسین دستش رو تو جیبش کرد و سوالی نگاهم کرد و گفت : چیزی میخوری برات بگیرم ؟! هنوز آنقدر ها باهاش راحت نشده بودم که حرف دلم را بزنم . پا روی میل درونی ام گذاشته و با خجالت گفتم : نه ممنون میل ندارم . لبخندی زد و یک تای ابرویش را بالا داد و گفت : از کی تا حالا انقد خجالتی شدی ؟! چند لحظه وایسا الان برمی گردم . رفتنش را دنبال کرده و کنار دیوار منتظر آمدنش شدم . نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . حوالی ساعت ۹بود و خیابان ها کم و بیش شلوغ بودند . بلد نبودم چادر سر کنم . و کش نداشت تا حداقل روی سرم باایستد . دستم را که از پایین چادرم رها کردم چادرم ول شد و از سرم افتاد .... روی زمین پخش شد ... دستپاچه شده بودم و نمی دونستم چیکار کنم ... چشمم افتاد به چند تا پسر جوان و لات افتاد . صدای خنده های بلندشان سکوت خیابان را می شکست . هر لحظه بهم نزدیک تر میشدند . و چیزی مانند هراس وجودم را پر کرده بود . خم شدم تا چادرم را بردارم... که کفش کتانی مردانه ای روی چادرم پا گذاشت . سرم را بالا آورده و با لبخند زشت و کریه یکی از همان جوان ها مواجه شدم . جرات به خرج داده و گفتم : پات رو بکش کنار . در کمال تعجب دیدم که هر دو تا پاش رو روی چادرم گذاشت و گل و لای زیر کفشش را با چادرم پاک کرد و خنده ای سرمستانه و شیطانی سر داد و گفت : خانوم خوشگله ترو چه به چادر . سرش را نزدیک صورتم آورد و دستی به صورت سیاه و هفت تیغه اش کشید . چشمانش برق عجیبی داشت و این مرا بیشتر می ترساند . نگاهی به دوستاش انداخت و گفت : این هم خدا رسوند واسه امشب ما ... هر شب نوبتیش می کنیم ؟ چشمی حواله ام کرد و دست کثیفش را به صورتم نزدیک کرد و من سرم را عقب کشیدم و گفت : چطوره ؟! اگه راضی نیستی تا یه جور دیگه باهم راه بیایم عروسک من ... البته باید از خدات هم باشه تنوعی میشه واست و دیگه لازم نیست شبها کنار خیابون برای اینکه خودت رو عرضه کنی لای این چاقور و چارقد پنهان کنی . دهانش را که باز کرد بوی سیگار شامه ام را پر کرد و دل و روده ام در هم پیچید . گوشه ی روسری ام را جلوی دهانم گرفته و گفتم : گم شو کثافت ... مرتیکه ی آشغال مگه خودت ناموس نداری . چشمام رو بستم و می خواستم جیغ بزنم که صدایی آرام بخش گوشم را پر کرد . رگ پیشانی اش از فرط عصبانیت بیرون زده بود و صورتش به سرخی میزد . از پشت سر یقه اش را گرفته بود و محکم گردنش را فشار میداد و فریاد می کشید : چه غلطی کردی مردک عوضی !! حروم لقمه .... به زن من چی گفتی ! دوستاش تا دیدن که امیر حسین همسرمه از ترس فرار را بر قرار ترجیح دادند و حالا یکه تاز عشقم مانده بود با همان جوان مزاحم ... ترس یک لحظه پیشم ازیادم رفته بود با آمدنش ... این چندمین باری بود که ناجی من میشد ... بایستی برایش جبران می کردم . هر طور شده بود باید به زندگی امبدارش کنم . اون فقط به یک روحیه و تلنگر احتیاج داشت . به غلط کردن افتاده بود و به پای امیر حسین افتاده بود و ازش می خواست که رهاش کنه . امیرحسین نگاهی از سر خشم به من انداخت و بعد هم لگدی به پایش زد و گفت : گورت رو گم کن تن لش . اگر به خاطر خانومم نبود و به حرمت امام رضا به خداوندی خدا قول نمی‌دادم که زنده از دستم در بری . سیلی محکمی روی صورتش خوابوند و تهدید وار بهش گفت : دفعه آخرت باشه مزاحم ناموس مردم میشی .👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه چشم آقا بخدا غلط کردم . دیگه ازاین غلطا نمیکنم . خدا از بزرگی کمت نکنه . پاشو برو تا دوباره نزدم شل و پلت نکردم . مردک بز دل و ترسو از جاش بلند شد و تا جایی که نفس داشت و پاهایش یاری می کرد به طرف انتهای خیابان دوید . نگاهی از سر تشکر و قدردانی بهش انداخته و گفتم : ممنونم امیر حسین .باز هم منو نجات دادی . نمی‌دونم چطور جبران کنم واست. نگاه سرد و حاکی از دلخوری بهم انداخت و طرفم اومد و محکم و با حرص موهایم را به زیر روسری فرستاد و با لحنی خشک و سرزنش وار گفت : تو اول یادبگیر موهات رو نذاری‌ بیرون جبران پیش کش... صداش رو بالا تر برد و گفت : چرا چادرت از سرت افتاده ؟ انقد بدت اومد نتونستی یک ساعت تحملش کنی ... اگه حجابت‌ کامل بود اون عوضی ها نمی اومدن طرفت . بخدا از سرم سر خورد . باور کن ... بخدا نمی‌دونستم که موهام بیرونه آنقدر ترسیده بودم . دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم : منو ببخش که همیشه برات دردسر درست میکنم . با غیظ دستم را پس زد و با پا به چیزی که روبرویش بود ضربه زد و گفت : لعنتی !! ،لعنت بهت که اومدی تو زندگیم ... چشمام رو ریز کرده و متوجه بخاری که از روی زمین از کنار لیوان های یکبار مصرف برمی خاست شدم . قلبم تیر کشید ... مچاله شد ... لعنت به این زندگی که تا می اومد همه چیز درست بشه دوباره خراب می‌شد . بی آنکه نگاهم کند گفت : راه بیفت بریم هتل ... امیر حسین مگه من چیکار کردم !! مگه تقصیر من بوده ... آدم مریض و هوس باز همه جا هست. براق شد بهم و با عصبانیت گفت : ساکت شو طهورا ... یک کلمه دیگه نمی‌خوام بشنوم . اگه من نبودم هیچ می فهمیدی چی میشد !! لبخندی زورکی زدم و با شوق گفتم : خدا رو شکر که تو بودی و هستی . دیگه اوقات تلخی نکن . حرف آخری که زد همچون پتکی آهنین بر سرم فرود آمد و باز هم ویران شدم ... __باید یادبگیری‌ که چطور تو این جامعه زندگی کنی . من که همیشگی نیستم . من یه آدم موقتم توی زندگی تو ... بفهم اینا رو ... بی هیچ حرفی بهش زل زدم و به گریه افتادم . کاش بهش دل نبسته بودم ... کاش بازم بهش دلخوش نمی کردم . بی انصاف , هر کی که می خوای باش . موقت یا دائم ... مرد یا نامرد ... من دوست دارم ... «عشقت را رها نکردم دست از پا خطا نکردم جز اسمت صدا نکردم » ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرا‌م است ❌ @‌mahruyan123456🍃
Hojat Ashrafzadeh - Az Yadha Rafte (128).mp3
3.94M
نماهنگ زیبایی از حجت اشرف زاده ویژه پارت امشب طهورا ...🌹 @mahruyan123456🍃