💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دویست_بیست_دو
لبخند میزنم و با شیطنت می گویم
:_بگم قبح چی رو شکسته؟
خنده اش را کنترل میکند
:+نه نه..فهمیدم خوندین...
سرم را به عقب خم میکنم و با صداي بلند میخندم. آخرین باري که
اینطور قهقهه زدم،به خاطرم نمیآید.
اصلا نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم.. نه قفل در.. نه شرکت و نقشه
هاي نیمه تمام.. نه مامان و بابا.. نه قول یک ماهه ام به نیکی...
نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر...
همین که امروز با این دختربچه زندانی شده ام و او میتواند حال مرا
خوب کند،کافیست...
درست مثل بچه ها،میان خنده اش اخم میکند
:+پسرعمو نخندین دیگه...
صاف مینشینم و هم چنان که میخندم،دست در موهایم میکنم
میگویم
:_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی..
سرش را تکان میدهد
:+گفتم که
چند دقیقه میگذرد.
نیکی به در و دیوار نگاه میکند و من به او...
نفسش را با صدا بیرون میدهد
:+حوصله مون سر رفت...
نگاهش میکنم،یک دفعه انگار چیزي یادش آمده
باز مثل بچه ها ذوق میکند...
:+واي پسرعمو... من چند روز پیش یه فیلم ریختم توگوشیم... که
هر وقت حوصله شو دارم،ببینم.. میخواین با هم ببینیم؟
انگار نه انگار،تا امروز صحبت هایمان کوتاه بود و معمولا،او از این
مکالمات کوتاه هم فراري!
:_چی بهتر از این...
موبایلش را برمیدارد و میگوید
:+اول به دوستم خبر بدم،که نمیتونم برم..
چند لحظه دستش روي صفحه تکان میخورد و بعد میگوید
:+خب اینم از این...حالا کجا بذاریمش؟
بلند میشوم و میگویم
:_صبر کن
صندلی را میآورم و گلدان روي پاتختی را رویش میگذارم
:_بده
موبایل را به دستم میدهد.
گلدان را تکیه گاه موبایل میکنم و صندلی را جلوي تخت میگذارم.
روبه روي صندلی روي تخت مینشینم و به کناردستم اشاره میکنم
:_بیا اینجا..
تردید نگاه میکند،چند لحظه میگذرد،جلو میآید و کنارم،با فاصله
مینشیند.
کمی خودم را دور میکنم تا راحت باشد
:_خیالت راحت.. شئونات اسلامی رعایت شد..
ریز میخندد
:+خداروشکر
فیلم پخش میشود. مشغول تماشا میشویم.
★
فیلم که تمام میشود،میگویم
:_ممنون،پیشنهاد خوبی بود..
:+ندیده بودینش که؟
دیده ام. این فیلمـ را من،هفته گذشته دیده ام.
:_نه.. ممنون
سرش را با لبخند تکان میدهد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خدا
از رگ گردن به ما
نزدیڪ تر است♥️
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوشش:
به حدی خواندنی و عبرت انگیز بود که نمی توانستم دل بکنم از این برگه های کاهی خاک خورده ...
با خط به خطش اشک هایم گوله گوله پایین می ریختند و دلم برای خانجون عزیز و درد کشیده ام پر می کشید .
چه کشیدی از این آدم ها !
زمانه چقدر با تو جفا کرد و سر ناسازگاری گذاشت اما تو مانند کوه ایستادی .
کم نیاوردی در مقابل این طوفان ها .
هر چه تمام تر تلاش کردی و صبوری به خرج دادی .
با چنگ و دندان برای حفظ بنیان خانواده ات مقاومت کردی .
کاش بودی و من تو را به تمام زن های سر زمینم معرفی می کردم .
شیر زن تاریخی دلم برایت یک ذره شده .
کس چه می دانست پشت آن لبخند های ملیح و صورت مملو از آرامشت غم هایی بزرگ نهفته .
و تو تنها خودت این همه رنج را متحمل شدی .
سنگین بود برای شانه های نحیفت!
چقدر دلم سوخت وقتی آبرو و حیای زنانه ات در خطر بود .
آرزوی مرگ می کردی ....
چون دلت نمی خواست یک عمر با یک لکه ی ننگ زندگی کنی .
پدر تو خیلی از من بهتر مادرت را می شناختی و بیشتر از من خانواده ی برادر ناتنی ات را ...
راه دور و درازی در پیش دارم تا بفهمم چرخ روزگار باز هم چه بازی هایی سر این زن مقاوم در آورد .
از پشت سر نگاهی به قد و بالای رعنایش انداختم .
مقابل آیینه ایستاده بود و مشغول شانه زدن موهایش بود و آهسته یک مداحی را زیر لب می خواند .
دفتر را بسته و زیر تخت گذاشتمش تا اولین فرصت باز هم به سراغش بروم .
مزه ی حلیم و دارچین زیر زبانم بدجور مزه کرده بود .
شاید اگر حلیم صبحگاهی نبود هرگز تن به آشتی با امیر حسین را نمی دادم .
امروز انگاری آفتاب از مغرب طلوع کرده بود .
امیر حسین کمی مهربان تر شده بود .
هر چند که طی این مدت دیگر اخلاقش دستم آمده بود .
به محض شکوفا شدن محبت من او باز هم به جاده خاکی میزد و اوقات تلخی می کرد .
بوی عطر ملایم مردانه اش در فضا پخش شد ....
با وسواس داشت خودش را در آیینه ور انداز می کرد .
زیادی داشت به خودش می رسید.
نتوانستم حس کنجکاوی زنانه ام را سرکوب کنم .
ازش پرسیدم : جایی می خوای بری؟!
خبریه!!
همان طور که مشغول بستن دکمه های پیراهن چهار خانه ی آبی رنگش بود از آیینه نگاهی به من که پشت سرش ایستاده بودم انداخت و گفت : تو این شهر غریب کی رو دارم غیر از امام رضا که بخوام برم دیدنش؟!
-هر روز میری حرم ،اما امروز زیادی داری به خودت میرسی .
منو احمق فرض نکن ، لطفا .
تمام قد به طرفم برگشت و با حالتی جدی و سوالی گفت : باز چی شده ؟!
باز می خوای دعوا راه بندازی .
دیدی طهورا حالا که من آرومم خودت نمیذاری .
تنت میخاره اصلا ...
به ما نیومده یک روز مثل آدم کنار هم باشیم .
گند بزنن به این زندگی .
-من که چیزی نگفتم فقط یه سوال پرسیدم .
اینهمه عصبانیت نداره .
اصلا من لال مونی می گیرم تا جناب عالی همیشه کیفت کوک باشه .
صدای من واست حکم مته داره .
بغ کرده و به حالت قهر رو برگرداندم و لبه ی تخت نشستم .
حقا که همه ی مصیبت هایم همانند خانجون بود تنها با این تفاوت که او شوهرش عاشقش بود .
همدم و همرازش!
بداقبالی در خانواده ی ما موروثی بود .
اومد کنارم نشست با نزدیک ترین فاصله .
این نزدیک شدنش را دوست داشتم .
دلخور بودم ازش .
و خودش این را خوب می دانست .
نیم نگاهی از گوشه ی چشم به صورتش انداختم .
تبسمی بر لب داشت .
دستش را جلو آورد و در موهایم فرو برد و مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد :
طهورا !
طهورا جان چرا قهر کردی!؟
جانم گفتنش دلم را لرزاند .
نتوانستم جوابش را ندهم .
-حرفات رو زدی دیگه .
اصلا نمیشه دو کلمه حرف زد .
سریع آتیشی میشی .
خندید، آرام و موقر : می دونستی وقتی حرص می خوری قیافه ات چقدر با مزه میشه .
-واقعا که! من رو حرص میدی که اینو بگی .
تو دیگه کی هستی .
نه مثل اینکه واقعا چیزی به سرش خورده بود .
رگ شیطنش گل کرده بود .
-من دکتر امیر حسین سبحانی همسر خانم طهورا تابش .
کلمه ی همسر واژه ای ثقیل و سنگین بود .
به ما نمی آمد ...
ما فقط اسمی این کلمه را به یدک می کشیدیم .
-چه خوب هم بلدی بگی !
اما آقای دکتر یه چیزی رو این وسط جا انداختی .
اینکه ما الکی زن و شوهریم .
واژه ی همسر برای ما دو تا زیادی مضحک و خنده داره .
از لحن رک و بی پرده ام جا خورد ...
اما خودش را نباخت .
برای اینکه سر و تهش را هم بیاورد گفت : هر چیزی به وقتش ...
در ضمن توام دیگه انقد زود قهر نکن .
خوشم نمیاد زنم لوس بازی در بیاره .
-اینا لوس بازی نیست آقای همه چیز بلد .
ما به اینا می گیم ناز زنونه .
اینطور وقتا دلمون می خواد شوهرمون خریدار این ناز باشه .
اما خب من باید این یک فاکتور هم از تو مثل بقیه ی چیزا قلم بگیرم .
👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
تای ابرویش را بالا داد و گفت : عجیب حرف میزنی .
داری خطرناک میشی طهورا .
زهر خندی زده و گفتم: زن ها هرگز خطرناک نمیشن .
اونا ساده تر از اون چیزی هستن که فکرش رو می کنید .
تنها راه بدست آوردن دلشون محبته ...
محبت آقای دکتر .
با تمام شدن حرفم مثل جرقه از جا پرید و با عصبانیت گفت: بسه دیگه ، بس کن ...
هی دکتر دکتر راه انداختی .
من اسم دارم .
اینطوری حس می کنم خیلی غریبه ام .
-خودت خواستی که غریبه باشی .
یک پیله دور خودت تنیدی و به هیچ کس اجازه ی نزدیک شدن نمیدی .
پس گله ای نکن .
-تو که راست میگی ! پس چرا وقتی منو دیدی جلوی آیینه آنقدر منو سین جیم کردی که کجا می خوام برم .
حسادت زنانه ات گل کرده بود ...
نگو نه چون باور ندارم ...
آدم ها نسبت به غریبه ها حساس نمیشن !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوپنجاهوهفت:
❌توجه ❌
«پارت امشب محدودیت سنی دارد توصیه می کنم زیر ۱۸ سال صرف نظر کنند »
همان حکایت جلوی قاضی ملق بازی شده بود !
کتمان حقیقت در برابرش کاری بیهوده بود .
از طرفی هم دوست نداشتم پنهان کاری کنم .
دلم می خواست چند صباحی که کنار هم هستیم اگر چه الکی ، اما فرصتی باشد برای ابراز عشق و علاقه ام .
دیگر طاقت این عشق سرکوب شده را نداشتم .
دیواره های
قلبم ترک برداشته بود از حجم سهمگین این موهبت و عشقی که من تنها سر چشمه اش را از جانب خدا می دانستم .
او بود که مهر امیر حسین را دلم انداخت تا بهتر بتوانم با مشکلاتم کنار بیایم .
با جسارت در تیله های مشکی اش زل زده و گفتم : آره حق با توئه .
من نسبت بهت حساسم ...
هر چند که به قول تو همه چیز ظاهری هست اما دوست ندارم حتی توی این مدت کوتاه هم سایه ی زنی دیگه روی زندگیم باشه .
رنگ نگاهش عوض شد و چشماش برق خاصی زد .
نمیشد بفهمی که چه در دلش می گذرد اما شک نداشتم که گفته ها و اقرار هایم او را به فکر وا می دارد .
گام بلندی برداشت و در عرض یک چشم بر هم زدن بغلم کرد .
و من هاج و واج حرکاتش بودم .
دستش را روی کمرم گذاشت و دایره وار به آرامی کمرم را نوازش می کرد .
سرش را کنار گوشم گذاشته بود و زمزمه می کرد : هیچ کس توی زندگی ما نیست نگران نباش .
لایه ی نازک لباسم مانعی بود برای تماس دستش با پوست بدنم ...
تمام تنم مور مور میشد و وجودم گر گرفته بود .
موهایم را از جلوی صورتم کنار زد و با محبت بوسه ای روی پیشانی ام زد و گفت : میدونستی ماه هم پیش تو کم میاره .
قرص قمرم ...
خورشید درخشانم .
دلم می خواد سرم رو ببرم لای موهای زیبا و خوش عطرت و تا می تونم نفس بکشم لای این شب بوها...
وقتی می خندی ....چال گونه هات دیوانه ام می کنه .
خود داری در برابر تو خیلی سخته طهورا ...
می فهمی!
دو دل بودن آدم رو بیچاره می کنه .
همش دل دل میزنم .
یک دل میگه بیخیال گذشته و زندگی الانت رو بچسب و از طرفی هم حسی آزار دهنده کلافه ام کرده ...
اینکه روح فتانه در عذابه .
نگاهی به چشمای خمار و پر از خواهشش انداختم .
حس نیاز در وجود هر دویمان زبانه می کشید و من در برزخی سوزان دست و پا میزدم .
محکم تر از قبل مرا به خودش فشرد و بوسه هایی پی در پی که مرا از خود بیخود می کرد ...
بوسه ی ریزی زیر گردنم زد !
دستش سمت باز کردن دکمه های پیراهنش رفت ...
و من از خجالت سرم در یقه ام فرو رفته بود .
تاب نگاه ملتهبش اختیار از کفم می ربود ...
شب را تا صبح در آغوش امیر حسین با نجوا های عاشقانه ای که زیر گوشم می خواند به صبح رساندم .
و من برای اولین بار طعم شیرین ترین و ناب ترین خواب را چشیدم .
خواب و بیداری که با هر تکان خوردنم با نگرانی چشم وا می کرد از ترس اینکه نکند دردی داشته باشم .
دختر نبودم ...
و من یکبار دیگر تمام این لحظه ها را پشت سر گذاشته بودم .
اما خدا می دانست که چه تفاوتی دارد ...
بوسه های از روی هوس سیاوش یا نگاه های پر از مهر و خالصانه ی امیر حسین !
مردی که حالا بعد ازاین مدت تازه به خودش اجازه داده بود تا پا در حریم زنانه ام بگذارد ...
و من بهترین شب عمرم را در مشهد زیر سایه امام رضا کنار همسرم به صبح رسانده و این شب به یاد ماندنی را در دفترچه خاطرات ذهنم حک کردم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
1_834730194.mp3
3.06M
آهنگ ویژه ی پارت امشب طهورا 😍
امید وارم لذت ببرید ...
با صدای احسان دریا دل ...🌹
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و نظر طهورا 👆🏻
منتظر حرف های شما عزیزان هستیم
ورود آقایان ممنوع است ❌❌
#خــــدا در هر چیز خوبی که تو را تحت تاثیر قرار می دهد حضور دارد.🌸✨
او در هر گامی که بر می داری ،🚶
در هر نفسی که می کشی هست .
او دور نیست،☺️
چرا که همیشه با توست😍
در کنار تو
@mahruyan123456 🍃
چهارشنبه 6 اسفند ماهتون✨
زیباتر از هر روز
یک روز قشنــگ
یک دل خـــوش
یک لـب خنـدان
یک تـن سالـــم
و گشـوده شــدن هزار در خوشبختی به روی تک تکتون👑
دعای امروز ماست برای تک تک شما😍🤲🏻
@mahruyan123456 🍃