eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
823 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💗| ✨| مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري دستانم،روي هوا متوقف میشود. مانی با حرص میگوید:طناب کوتاهه.. نگاهی به نیکی می اندازم و فاصله اش... :_بفرستش مانی،طنابو ول کن... رو هوا میگیرم... مانی با تردید میگوید:مطمئنی؟ خطرناکه ها... :_بفرست...نترس دست هایم را دراز میکنم...مانی طناب را رها میکند ، صداي مضطرب نیکی میآید:مراقب باش... اولین مفرد شدنم براي او.... اولین بار که مرا با خودم جمع نبست... اولین بار،که برایش خودم شدم.... قلبم به شدت میتپد و روي هوا،سبد پیک نیک کوچک را میگیرم. از محبت آمیزترین جمله ي نیکی،جان میگیرم... سبد روي دستانم مینشیند و برق،در نگاهم.... _:رسید دستم مانی مانی میگوید:باشه.. الآن میام پایین سبد را برمیدارم و به نیکی میگویم :بریم تو.. وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.. روبه رویش مینشینم. سبد را باز میکنم و غذاها را درمیآورم. ظرف هاي آلومینیومی غذا را برابر خودم و نیکی میگذرم. لیوان ها را درمیآورم،با بطري نوشابه و فلاسک چاي. نگاهی به داخل سبد میاندازم،یک قاشق کف سبد افتاده. نگاهی به اطراف میاندازم. صداي باز و بسته شدن در ورودي میآید. صدا میزنم :_مانی؟ صدایش از دور میآید :+با منی؟ :_آره،قاشق یه دونست... صداي موبایلش میآید. +یه دقیقه صبر کن... صداي پاهایش میآید،از پشت در میگوید :+مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟ :+خیلی خب میام دیگه... ... :+مامان خب من ماشین ندارم چطوري زود خودمو برسونم؟؟ :+مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی اي آخه؟ :+مامان به جون خودم مسیح بشنوه،عصبانی میشه.. :+آخه.... فرودگاه؟؟ :+باشه مامان،باشه... نه من دیگه نمیرسم بیام خونه... میرم ماشین مسیح رو برمیدارم،میرم فرودگاه... :+باشه حالا بهتون زنگ میزنم،خداحافظ :+مسیح؟من دارم میرم کاري نداري؟ بلند میشوم و پشت در میروم :_کجا میري؟ :+ببین دیگه نمیتونم برم خونه و کلیدو بیارم.. ماشینت رو برمیدارم یه دوري این اطراف میزنم یه کلیدسازي،قفل سازي چیزي پیدا میکنم،میام... :_خب برو از خونه کلیدو بیار دیگه... :+نه اگه برم،مامان اصرار میکنه واسه پیشوازتون بیاد فرودگاه... خبر داري که عادت نه شنیدن نداره :_باشه،برو :+موبایلت کجاست من این همه بهت زنگ زدم؟ :_موبایلم جاموند تو ماشین... گوشی نیکی اینجاست،کاري داشتی زنگ بزن بهش :+باشه،کاري نداري؟ زنداداش کاري با من ندارین؟ صداي نیکی از پشت سرم میآید:نه آقامانی ممنون... :+پس خداحافظ فعلا... صداي قدم هاي مانی دور میشود. سرجایم،روي فرش کوچک اتاق مینشینم. :_چاره اي نیست... باید نوبتی بخوریم... با تعجب نگاهم میکند. قاشق را به طرفش میگیرم :_نوبت شماست دخترخانم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍 بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاك‌ترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕 ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻 این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دل‌آرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍) ♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩ @rmrtajiii عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ ❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
👤| فرمودند: { بَرّوا آبائَکُم یَبَرُّکُم أبناؤُکُم } با پدرانتان خوشرفتاری کنید تا فرزندانتان با شما خوشرفتاری کنند🌸👌🏻 📒 الوافی، ج ۲۲ ، ص ۸۶۶. @mahruyan123456 🍃
• . 💡 می‌گفت: اگر یک سـیـ🍎ـب را نصف می‌کرد و می‌فرمود نصفش حرام است و نصفش حلال حتی در دلش هم ســ⁉ ـــؤال ایجاد نمی‌شد که چرا؟!🤔 الحق که ، مالک‌اشتر زمانه بود 😇 @mahruyan123456 🍃
سـرِ بزنگاه رسیدے، دستم را گرفتی ✋🏻 تاجـے مشڪے👑 بر سرم نهادے و گفتی: اشرف مخلوقات بودنت بہ ڪنار... تو دُردانہ عالَمے ،دختری♥️ خودت را نمایان نڪن🚫 @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_دویست_بیست_هشت مانی آرام،طناب را پایین میفرستد. نرسیده به من،در چندمتري
💗| ✨| چشم هایش را گرد میکند و به قاشق زل میزند... نکن دخترعمو... با دل و جانم این چنین بازي نکن.... آب دهانم را قورت میدهم،سعی میکنم مسیحِ محکم ظاهرم را حفظ کنم. :+یعنی من الآن غذامو بخورم؟؟ لبخندم را بزرگ میکنم :_بله،نوش جان :+پس شما چی؟ :_بعد از شما میخورم خانم وکیل... :+آخه قاشق دهنی میشه.... لبخندم،ناخودآگاه عمیق تر میشود،شیطنت میان برق چشمانم میدود و میگویم :_از قدیم گفتن،بین زن و شوهر،دهنی معنا نداره... سرخ میشود،گونه هایش گیلاسی میشود و آرام سرش را پایین میاندازد. میبینم که گوشه ي مانتوي یاسی اش را مچاله میکند و آرام،میگوید. :+پــــسرعمو... بلند میخندم تا نشانش دهم فقط شوخی کرده ام.. بلند میخندم تا صداي کرکننده ي تپش قلبش را نشنوم... تا روحِ ظریف همسایه ام را امنیت بخشم... نیکی سربلند میکند. چشم هایش را به صورتم میدوزد. شانه بالا میاندازم و همچنان میخندم. انگار کمی آرام میگیرد.. لبخند کوچکی ناخودآگاه روي لبش مینشیند. :+به چی میخندین آخه؟؟ صداي قهقهه ي من،همچنان میآید. عقلِ مجنونم،فرق خنده ي واقعی و این خنده ي مصلحتی را نمیداند... همچنان دستور خندیدن صادر میکند. :+نخندین پسرعمو... بریدهبریده میان خنده ام میگویم :_خیلی بامزه قرمز میشی... اعتراض میکند :+عه پسرعمو... خنده ام را خفیف میکنم و درست با لحن خودش میگویم :_عه دخترعمو... نگاهم میکند..خنده ام را کنترل میکنم. با حرص بلند میشود :+اصلا من دیگه با شما حرف نمیزنم... میخواهد برود که میگویم :_تو این یه وجب جا کجا میخواي قهر کنی ؟ اخم کرده. بلند میشوم :_باشه.. معذرت میخوام دیگه نمیخندم.. من؟؟؟ من،مسیح آریا،براي اولین بار در عمرم،از یک دختر،به خاطر خندیدنم عذرخواهی کردم؟ و عجیب تر اینکه... :_آشتی دیگه.. بشین منت کشی را ادامه میدهم! نیکی مینشیند،همچنان قیافه گرفته است.... فکرم مشغول است... درگیر افکاري که دست خودم نیست.... کارهایی که بیاراده انجام میشوند... ظرف را باز میکند و مشغول میشود. آرام،قاشقش را پرمیکند و به سمت دهانش میبرد. در سکوت کامل... نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم... با تک تک سلول هایم، با بند بند استخوان هایم و با همه ي وجودم یک صدا میخواهم لذت غذا به دهانش برسد... از عمق جانم،دوست دارم، نوشِ جانش بشود... سنگینی نگاهم را حس میکند. سرش را بلند میکند و به لبخندِ از سرِ رضایتم خیره میشود. انگشتان ظریفش را کنار دهانش میکشد :+به چی نگاه میکنین؟ شانه بالا میاندازم،راحت اعتراف میکنم :_به تــــــو ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| :+خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد... راست میگوید. اگر از نگاه هاي خیره لذت میبُرد که این سیاهِ بلند همه جا انتخاب اصلی اش نبود... سر تکان میدهم... میدانم از صبح چیزي نخورده... میدانم باید غذایش را بخورد،اما کننرل نگاه،سخت ترین کار دنیاست؛اگر سوژه،نیکی باشد... :_نمیتونم... :+خب منم نمیتونم غذا بخورم.... بازهم در محضر او،اعتراف میکنم. :_نمیتونم نگات نکنم... نگاهی به اطراف میاندازد.. بلند میشود. :+طبیعیه،درخواست من نامعقول بود... به هرحال وقتی اینجا گیر کردیم،نمیشه بهم نگاه نکنیم.. من چه گفتم و او چه تعبیر کرد... انگار مثبت بودن،نیمه یـپر لیوان را دیدن و خوشبین بودن در ذات او نهادینه شده.. روي پنجه ي پاهایش بلندـمیشود و از کتابخانه،کتابی بیرون میآورد. برمیگردد و سر جایش مینشیند. کتاب را به طرفمـ میگیرد. جلد زرد کتاب (ضد) را میشناسم. :+عصر بین کتاباتون،بیشتر از هر کتابی،کتاب شعر دیدم... شما یه شعري رو بخونین،تا منم غذامو بخورم... کتاب را میگیرم،پیشنهاد خوبی است... حداقل از تشویشم کاسته میشود و نیکی غذایش را میخورد. اهل شعرم.. راست میگوید. کتاب را باز میکنم و مشغول میشوم. :+بلند... :_چی؟ :+بلند بخونین لطفا... بلند بخونین منم بشنوم دیگه.. سر تکان میدهم. غزل اول را آغاز میکنم. :_غمخوار من،به خانه ي غم ها خوش آمدي با مــن به جـــمعِ مـــردم تنها خـوش آمـدي بینِ جـمـاعتی که مرا ســنـــگ مــیزنــــنـد میبــینـمـت براي تــماشـــا ، خوش آمـــــدي راهِ نجــاتم از شــبِ گیسوي دوست نیــسـت اي دل! به آخریــــن شبِ دنیــــا خوش آمدي چشمم به نیکی میافتد،دست از غذا کشیده و با لبخند نگاهم میکند. :_پایانِ ماجـراي دل و عـــشـــق روشن اسـت .اي قایـــقِ شکسسته به دریــا خوش آمدي اي عشــــق،اي عزیـــــزتــرین میــهـمان عمـر .دیر آمـــدي به دیدنم، امــــا خــــوش آمـدي .... کتاب را میبندم،نیکی با تحسین نگاهم میکند. :+خیلی قشنگ خوندین پسرعمو... حسش کامل منتقل شد... واقعا؟ واقعا حس من را درك کرده؟ :_واقعا؟؟ :+آره،راستی صداتون هم قشنگه.. اگه یه روزي با زنعمو قهر کردین،میتونین خواننده بشین.. با تعجب نگاهش میکنم :_یعنی چی؟ :+این یکی از شوخی هاي دوستم فاطمه است.. یه مدت هرکی با مامانش قهر میکرد میرفت خواننده میشد... گفتم اگه خداي نکرده قهر کردین ، میتونین به خواننده شدن فکر کنین.. با تمام وجود میخندم.. این همان نیکی سر به راه و خجالتی است؟ قاشق را به طرفم میگیرد :+من از این طرفش خوردم پسرعمو.. شمام از اونور بخورین... قاشق را از دستش میگیرم،در ظرف غذایم فرو میکنم و بعد تمامش را در دهانم میگذارم. :_گفتم که،من اهل این سوسول بازیا نیستم... :+یعنی میتونین دهنی همه رو بخورین؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : «اندر دل ما تویی نگارا ...» من چوب حماقتم و نادانی ام را می خوردم . مقصر اصلی تمام این مشکلات خودم بودم . من بیش از حد در مقابل امیر حسین نرمش به خرج داده بودم . آنقدر سیاست نداشتم تا بتوانم او را همچون موم در مشتم نگه دارم . او هم خوب از سادگی من سو استفاده می کرد و عشق پاکم را نسبت به خودش نا دیده می گرفت ... آهی کشیده و نگاهی به چهره ی غم زده ام در آیینه انداختم . دلم برای روزهایی که بی هیچ قید و بندی آزاد و رها بودم تنگ شده بود . کسی نبود تا به پر و پام بپیچه . موهای جلویم را به حالت فرق جدا کرده و از زیر شال زمستانی خاکستری ام بیرون گذاشته و خط نازکی از رژ لب صورتی ام روی لب هایم کشیدم . نمی دانم چرا اینکار ها را می کردم . یقینا دیگر این چیزهای پیش پا افتاده برای من دلخوشی به ارمغان نمی آورد . اما دلم را بدجور شکسته بود . من هم حس لجبازی ام تحریک شده بود . منتظر من آماده با چمدان ها دم در اتاق ایستاده بود . دکمه های پالتو را بسته و لبخند ی از سر رضایت زدم . سرش توی گوشی بود و طبق معمول اخم کرده بود . نمی دانم چه لذتی میبرد ! از این همه بد عنقی و عبوس بودن ... تصمیم گرفته بودم که دیگه باهاش حرف نزنم . لااقل اوضاع آروم تر پیش می رفت . بی اینکه هم صحبتش شوم دسته چمدانم را در دستم گرفته و راه افتادم . لحن کوبنده و دستوریش چنان جذبه ای داشت که از ترس همان جا میخکوب شدم . با عصبانیت از پشت سر بازوم رو کشید و با صورت درهم و ابروهای گره خورده اش گفت : کجا سرت رو انداختی پایین داری میری ؟ انگشتم را روی ساعت مچی ام گذاشته و ساعت را نشانش داده و گفتم : مثل اینکه فراموش کردی ... نیم ساعت دیگه پرواز داریم . -تو کلا خوشت میاد حرص منو در بیاری . نمی‌دونم چه نفعی از اینکار می‌بری . اما بدون که این لج و لجبازی هات به ضررت تموم میشه . با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پایم را ورانداز کرد و چینی به دماغش داده و گفت : این چه سر و شکلیه که برای خودت درست کردی ؟ عروسی که نمیریم . زود برو لباس درست و حسابی بپوش . نگاهش روی لب هام قفل شد . مکثی کرده و ادامه داد : اون آب رنگ هم پاک کن . یه فرودگاه رفتن این همه نقاشی کردن نداشت . لبخندی زدم و در کمال آرامش جوابش را دادم : ببین امیر حسین تا حالا هر چیزی گفتی جوابت رو ندادم . بهت احترام گذاشتم . اما از این به بعد همه‌چیز فرق می کنه . تو حق نداری به من بگی چی بپوشم یا نه ... آرایش کنم یا نه ! من خودم عاقل و بالغ هستم هر طور دلم بخواد رفتار می کنم . امروز هم عشقم می کشه که آرایش کنم . به شما هم ارتباطی نداره . دیگه ام حرف نباشه چون وقت جواب دادن به تو یکی رو ندارم . حرصی نفسی کشید و دستی به ریش آنکارد شده اش کشید . سعی داشت تا ارامشش را حفظ کند و سعه صدر پیشه کرده بود . -طهورا جان ! تمنا می کنم مثل دختر بچه ها رفتار نکن . من اگر حرفی میزنم برای خاطر خودته . تو وقتی حجابت کامل باشه کسی جرات نداره بهت چپ نگاه کنه . می‌دونم که همه ی اینا رو می دونی فقط دوست داری لج کنی . دستام رو بهم قفل کرده و با لبخند قیافه ی حرصی اش را تماشا می کردم . چشمام رو ریز کرده و انگشتم را جلوی صورتش چند بار تکان داده و گفتم : دلم نمی خواد ... می فهمی! اصلا دوست دارم مثل بچه ها رفتار کنم . شما لازم نکرده نگران پوشش من باشی . اصلا ذهن خودت رو درگیر نکن . مطمئن باش اون دنیا اگه منو بابت این بی حجابی ها مواخذه کردن من میگم که تو بی تقصیر بودی . چشمکی زده و ادامه دادم : در ضمن میگم یه جای خوب بهت بدن بری اونجا کنار فتانه جون خوب و خوش زندگی کنی . -دختره ی دیوانه ،بفعم چی داری می گی ! همه چیز رو مسخره گرفتی ... واقعا واست تاسف می خورم . خیلی .... -خیلی چی !!بگو تعارف نکن جناب آقای دکتر ! من میگم بهتره به فکر خودت باشی تا اینکه برای من افسوس بخوری . در ضمن هر کسی رو توی قبر خودش می خوابونن کسی مسوول اعمال دیگران نیست . عیسی به دین خود ،موسی به دین خود ... شما توصیه هات رو کردی دیگه . حالا خواه پند گیرم خواه ملال ... زودتر عذاب وجدانت رو رها کن و راه بیفت . وگرنه از پرواز جا می مونیم . -اگر بخواد همه چیز انقد الکی و هر کی هر کی باشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه . ما وظیفه داریم که دیگران رو امر به معروف و نهی از منکر کنیم . این حرف های بیخود هم بریز دور... -همینه که هست واقعا حوصله ی بحث کردن ندارم باهات . می خوای بیا نمی‌خوای هم بمون همین جا بلکه امام رضا شفات بده . دستش را مشت کرد و دست دیگرش را در جیبش برد و دستمال کاغذی بیرون آورد . خیره به حرکاتش بودم ...👇🏻👇🏻👇🏻