هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
˘•🌙˘•
•
ما سࢪانجامهرچهرادرخارجمیجستیم،
در درون یافتیم🌱':)
[علامہطباطبایۍ]
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
˘•🌙˘•
امیدٺبھغیرازخداباشہناامیدمیشے.!
『آیتاللھمجتهدے』
@mahruyan123456🍃
بانــوی خـــوبم🧕🏻
فلـــسفــه حجـــاب تنـــها بـه گنــــاه نیفتـادن مـــردهـا نیست✋🏼
ڪـہ اگر چنین بود،↙️
چـرا خـدا تو را با حجاب ڪامل بـه
حضـور می طلبد در زیبـاتــرین #عبادتت؟؟
جنـس تو با حیا خـلق شـــده 🌹
و خـــدا میـــخواهد تو را ببـــیند😌
خود خود تو را در زیبـــا ترین حـــالت🤗
در نـــاب تریــن زمــان⏰
حیــا ســرمایه توسـت🙂
حیا مایه حیات توست🌊
نـه تـــنها دارویی بـــرای حفـــظ سلامـــت مـــردان شهـــرت!🦋
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗 | #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_چھل_هشت کلامم را محکم تر از قبل،قطع میکند. اخلاقی که هیچ وقت از او
💗 | #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_چھل_نه
حتی اگر من هم بخواهم،محال است نیکی بخواهد..
نه..نشدنی است ....
قبل از اینکه افکارم فرصت تجلی در کلامم را پیدا کنند،نیکی با
شتاب از کنارم میگذرد.
برمیگردم و صدایش میکنم.
:_نیکی..
میایستد،بدون اینکه برگردد آرام میگوید
:+پسرعمو،آقامانی گفتن نظرتون اینه که تا وقتی این قضیه،تموم
نشده؛آرامش همو بهم نزنیم...پس پاي تصمیمتون بمونین...خداحافظ
از کنارم میگذرد و مرا با پریشانیام رها میکند.
توان حرکت ندارم،هیچ نمیتوانم بگویم.
تنها،به سختی،تن بی جانم را برمیگردانم و رفتنش را نظاره میکنم.
روح از جانم میکنَد و میرود.
کسی چه میداند در دو هفته اي که در ماه عسلِ خانه،زندانی
بودیم،کلامت،نگاه هاي آغشته به شرمت،دستپختت و کارهایت با
دلِ منِ بیچاره چه کرد؟
تو نمیخواستی مرا اسیر کنی،منِ بینوا خود دچارت شدم...
رفتنت،همانقدر ویرانم میکند که ماندنت...
چاره اي ندارم،باید برایت آرزوي خوشبختی کنم؛وقتی
میدانم،هیچوقت،از آنِ من نخواهی شد...
و این،غم انگیزترین دانایی دنیاست...
کاش هرگز نمیدیدمت....
*
*نیکی
چادرم را از سرمـ درمیآورم و کلید را درون قفل،دوبار میچرخانم.
خیالم از امنیتم که راحت میشود،چادرم را درمیآورم و روسریام را از
سر میکشم.
اسفند،آخرین تلاشهایش را میکند تا زمستان ماندنی باشد؛اما بوي
شیرینِ بهار،تمام خیابان ها را پر کرده.
تارهاي پریشان مو،که به قدرت اصطکاك به روسري حریرم چسبیده
بودند،آزادانه به هر طرف فرار میکنند.
دست میبرم و با فشار دادن کلید برق،خانه را غرق نور میکنم.
به طرف اتاقم میروم.
پالتوي سورمه اي که درحیاط خانه ي عمو به تن کردم،درمیآورم.
لباس هایم را با بلوز و شلوار حوله اي عوض میکنم،کتابی که تازه
شروع به خواندنش کرده ام برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم.
حوصله ي صبر کردن ندارم،از خیرِ چاي خوشرنگ میگذرم و بیخیالِ کتري میشوم.
دکمه ي چایساز را فشار میدهم و خود به طرفِ یخچال میروم.
نگاهم روي طبقاتِ پر و خالی یخچال میلغزد.
از غذاي ظهر،هنوز هم مانده،اما اشتهایی ندارم.
در یخچال را آرام میبندم و برمیگردم.
نمازم را در مسجد محله خوانده ام.
صداي غلغلِ آب درون چایساز،که بیقرار خودش را به در و دیوار
میکوبد سکوت خانه را شکسته.
از کابینت بالایی،یک شاخه نبات و یک دانه هل در میآورمـ.
دست دراز میکنم و جعبه ي چایکیسه اي را هم بیرون میآورم.
درون فنجانِ سفیدم،کمی آبِ جوش میریزم و هل و نبات را درونش
فرو میکنم.
چایکیسه اي را چند بار درون فنجان بالا و پایین میبرم تا برگهاي
چاي رنگ بدهند به زلالی فنجانم.
تفاله ي چاي را درون سطل زباله میاندازم و فنجان و کتاب به
دست،وارد سالن میشوم.
روي اولین مبل مینشینم و پاهایم را جمع میکنم.
یادمـ رفته،آخرین بار تا کجا خوانده ام؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗 | #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_پنجاه
کتاب را از ابتدا ورق میزنم تا سیر وقایع به خاطرم بیایند.
فنجان را به لبم نزدیک میکنم.
با وجود عطرِ جانبخش هل و حلاوتِ دوستداشتنی نبات،مشخص
است که یک فنجان چاي بیهویت است که از سر تکلیف و شاید
ناچاري،بنا به دم کردنش گذاشته ام.
آه میکشم.
ناگهان مثل برقگرفته ها از جا میپرم.
امروز چند شنبه بود؟
چند لحظه طول میکشد تا به خاطر بیاورم پنجشنبه است.
نفسی از سر آسودگی میکشمـ.
باید براي شنبه ي هفته ي آینده،سر کلاسِ استاد ماندگاري..
نه،فراموشش کن ...حال و حوصله اش را ندارم.
سفره ي ذهنم،مثالِ قالیچه ي سلیمان پرواز میکند سمت مسیح.
جایی که خوش ندارم برود.
جایی که ممنوعه است.
میخواهم به ذهنِ سربه هوایم بفهمانم،در افکارم جایی براي مسیح
نیست.
فنجان را محکم روي میز میکوبم،شاید صداي برخوردش، هوشیارم کند.
نفسمـ را با صدا بیرون میدهمـ.
کتاب را میبندم و از جا بلند میشوم .
میخواهم به طرف اتاقم بروم که صداي زنگِ واحد بلند میشود.
برمیگردم و نگاهی به ساعت شماطه دار میاندازم.
از نه شب،ده دقیقه گذشته است.
تعجّب میکنم،کمی هم میترسمـ.
مسیح که نمیآید.
قرار نبود بیاید،با رفتار و حرفهاي امروز من هم،محال است برگردد.
روي پنجه ي پا،به طرف در میروم.
از چشمی،بیرون را نگاه میکنم.
با دیدنِ چهره ي آشناي زنعمو،نفسِ راحتی میکشم.
قامت بلند و چهارشانه ي عمو،اجازه نمیدهد ببینم شخص دیگري
همراهشان هست یا نه.
نگاهی به لباسهایم میکنم و به طرف اتاقم میدوم.
چادرم را روي سرـمیاندازم و دوباره به سمت در،اوج میگیرم.
کلید را در قفل میچرخانم و دستگیره را به طرف پایین فشار میدهم.
عمومحمود و زنعمو جلو میآیند بلند میگویم:سلام
زنعمو با لبخند نگاهم میکند:سلام دخترم
عمو با ابهتِ همیشگیاش،جواب سلامم را میدهد.
نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم.
:_زنعمو... خیر باشه...شما..این موقع شب...اینجا...؟؟
زنعمو لبخند قشنگی میزند.
:+اومدیم سري به دختر و پسرمون بزنیم... یکی از همسایههاتون
پایین بود،واسه همین اومدیم بالا...حالا اجازه میدي بیایم تو ؟
متوجه اشتباهم میشوم،سریع خودم را کنار میکشم و با خجالت
میگویم
:_بفرمایید...ببخشید
چادرمـ را روي سرم مرتب میکنم.
عمو و زنعمو وارد میشوند و روي مبلهاي استیل مینشینند.
به طرف اتاقم میروم.
مانی همراهشان نیست.
چادرم را روي تخت میاندازم و موهایم را مرتب میکنم.
به طرف آشپزخانه میروم و زیر کتري را روشن میکنم.
ظرف بیسکوییت را از کابینت برمیدارم و به طرف سالن میروم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
سلام خدمت همـہ همراهان ڪانال
امشب نویسندھ به خاطر مشغله نتونستند پارتی از #طہورا آماده ڪنند✨
و به جاش دو پارت از رمان مسیحا رو قرار میدیم 👇🏻
ممنون از صبر شمـا 🌹
🌙مَہ رویـــٰــان
💗 | #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_پنجاه کتاب را از ابتدا ورق میزنم تا سیر وقایع به خاطرم بیایند. فنج
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_پنجاه_دو
زنعمو نگاهم میکند
:+زحمت نکش دخترم...
:_چه زحمتی...
برایشان پیشدستی میگذارم و بیسکوییت را مقابلشان میگیرم.
دوباره به آشپزخانه میروم و ظرف میوه را برمیدارم.
زنعمو و عمو درگوشی پچ پچ میکنند.
من که وارد سالن میشوم،از هم فاصله میگیرند و ساکت میشوند.
روبه رویشان مینشینم و پاي راستم را روي پاي چپم میاندازم.
زنعمو میپرسد
:+مسیح نیست؟؟
:_مسیح که... راستش... نه نیست..
:+این موقع شب،کجاست؟
:_فکر کنم شرکت باشن...
زنعمو یک تاي ابرویش را بالا میدهد.
:+مگه باهم برنگشتین؟
:_راستش... یعنی نه... من خودم اومدم..
زنعمو با لحن مادرانهاي میپرسد
:+به حساب دخالت نذار،میخوام کمکتون کنم.
سرم را پایین میاندازم.
زنعمو ادامه میدهد
+؛مشکلی پیش اومده عزیزم؟؟
دعواتون شده؟؟
قبل از اینکه چیزي بگویم،صداي آیفون میآید.
"ببخشید"ي مٻگویم و از جا میپرم.
'شاید مسیح باشد'
به طرف آیفون میروم.
چهره ي مامان و بابا را تشخیص میدهم و دکمه را فشار میدهم.
برمیگردم،زنعمو با لبخند میگوید
:+باهاشون هماهنگ کردیم؛مهمونِ ناخونده شدیم....
با لبخندي میگویم
:_اختیار دارین...
در واحد را باز میکنم و به طرف آشپزخانه میروم.
موبایل را از روي پیشخوان برمیدارم و با عصبانیت انگشتانم را روي
صفحهي موبایل فشار میدهم و براي مانی مینویسم:
"بابام و مامانم و عمو و زنعمو اینجان...
سراغ پسرعمو رو میگیرن من نمیدونم چی باید بگم"...
قبل از هیچ فکري، "ارسال" را فشار میدهم.
به طرف سالن میروم.
مامان و بابا وارد خانه میشوند.
جلو میروم و بابا را بغل میگیرم.
بابا با صداي بغضداري میگوید:خیلی بیوفا شدي نیکی خانم...
انتظار داشتم صبر کنی تا بیام...
سرمـ را پایین میاندازم،بابا روي موهایم را میبوسد.
صداي زنگ موبایلم بلند میشود.
هول شده ام،تا به حال میهمانداري نکرده ام.
با دست تعارف میکنم تا بنشینند و با سرعت به طرف آشپزخانه
میدوم.
موبایلم را برمیدارم و جواب میدهمـ
:_سلام آقامانی...
صداي نفسنفس زدن میآید.
از آشپزخانه سرك میکشم.
عمو و بابا روبه روي هم نشسته اند و هردو خود را مشغول کاري
نشان میدهند.
میگویم :_آقامانی... آقامانی...
صداي نفسنفس زدن نگرانم میکند و بعد،صداي بریدهبریده حرف
زدن..
:+نیـــ......کــی.... الــــــــو....
لب میزنم:مسیح...
:+نیـــ.... نیکــ.....ــی... ماشین...خرا...ب... شـــده... دارم
...میآم...
هیچ نمیگویم.
:+نیــکی میشنوي صدامو؟؟
آرام میگویم
:_خداحافظ
و سریع قطع میکنم و موبایل را روي سینهام میگذارم.
چند ثانیه طول میکشد تا از شوك بیرون بیایم.
داخل قوري،چاي خشک و هل میریزم و پر از ابجوشش میکنم.
به طرف سالن میروم و براي بابا و مامان،پیشدستیـمیگذارم.
لبخند میزنم و میگویم
:_ببخشید من زیاد از مهموننوازي سررشته ندارم...
زنعمو لبخند گرمی میزند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_پنجاه_سه
:+این چه حرفیه دخترم....
بابا نگاهم میکند،نافذ و مهربان: مسیح نیست بابا؟؟
خدا را شکر در این مورد،نیازي نیست دروغ بگویم و قصه ببافم.
با خجالت میگویم:الآن باهاش صحبت کردم... ماشینش خراب شده...
عمو سري به تأسف تکان میدهد و میگوید:صد بار گفتم یه ماشین
درست و حسابی بگیر...
تعجب میکنم،ماشینِ صد میلیونی مسیح از نظر عمو درست و حسابی
نیست؟؟
بابا پوزخندي میزند و میگوید:خوبی ماشین قراضه اش اینه که واسه
خاطرش دست جلو کسی دراز نکرده..
واي نه!
یک امشب را نه!
من تحمل ندارم....
مسیح
دکمه ي آسانسور را چند بار فشار میدهم.
انگار پدالِ گاز است و سرعت پایین آمدن آسانسور را بیشتر میکند.
نمیتوانم صبر کنم.
نگاهی به ساعت میاندازمـ.
یازده و بیست دقیقه...
نگاهم را از ساعت میگیرم و راهِ پلکان را در پیش...
جلوي در خانه که میرسم دیگر نفسی برایم نمانده..
چند بار زنگ واحد را میزنم.
تحمل ندارمـ.
دست راستم را روي دیوار میگذارم و روي زانوهایم خم میشومـ.
نفسنفس میزنم و چشمهایم را ناخودآگاه باز و بسته میکنمـ.
صداي ظریفی میپرسد:کیه؟
بلند میشوم و صورتم را برابر چشمیـمیگیرم.
طولی نمیکشد که در باز میشود.
وارد خانه میشومـ.
عمومسعود و بابا رو به روي هم ساکت نشسته اند .
در عوض،مامان و زنعمو کنار هم نشسته اند و گرم صحبتند.
بلند "سلام" میدهمـ.
توجه همه جلب میشود.
در حالی که با دست هایم تعارف میکنم میگویم:بـــرم
دستــــ....ــام رو... بشورم.... الـــــ.....ـــآن... میرسم...
خدمتتون...
به طرف دستشویی میروم.
نیکی در حالی که گره روسریش را سفت میکند از اتاقش بیرون
میآید.
نگاهم از روي شلوار راحتی و مانتوي بلندش،به صورت مهتابیاش
میرسد
سرش را تکان میدهد و با خجالت میگوید:سلام
جوابش را میدهم و وارد دستشویی میشوم.
★
دست و صورتم را با حوله خشک میکنم.
صداي خنده از سالن میآید.
به طرفـ جمع میروم.
مامان با خنده میگوید:مادربزرگ منم اینجوري بود...
تعریف میکرد وقت دیدن پدربزرگم تا چندسال،چادر،چاقچول
میکرده.
نیکی سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخته و سرخ شده.
زنعمو با لبخند میگوید:از دست کاراي این دختر...
کنار عمومسعود مینشینم و میپرسم :چی شده؟
زنعمو میگوید:داریم از حیاي خانومت میگیم.. تا تو اومدي رفت مانتو و روسري پوشید..
و میخندد.
نگاهم به نیکی میافتد.
میگویم:نه مامانجان.....من و نیکی یه شرط بستیم.. واسه ي
اون،نیکی حجاب کرده.
نیکی با تعجب سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
حرفم را ادامه میدهم:
اگه نیکی تا یه هفته جلو من حجاب داشته باشه،شرط رو میبره....
مامان و زنعمو میخندد.
مامان میگوید:واي چه شرط سختی.. نیکی جان،امیدوارم تو تحمل
کنی و پسر منو بِبَري...
لبخندي میزنم.
زنعمو میگوید :نیکی سرسختی که من میشناسم حتما طاقت
میآره...
زیر لب میگویم:ولی گمون نکنم من طاقت بیارم...
نیکی با اخم نگاهم میکند.
سرم را پایین میاندازم.
از نگاهِ شیشه اي اش میترسم.
#مسیحاۍعشق
✍🏻نویسنده:فاطمهنظری
@mahruyan123456
زیباترینعبارٺدنیاسلامبود
نامٺهمیشہمستحقاحترامبود
ازلطفبیڪرانشمامیڪشمنفس
آقابدونعشقتوڪارمتمامبود
#سلامحضرٺاربابم♥️
#صبحمبہنامشما✨
@mahruyan123456 🍃