eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه‌ی آمدنت باز به تاخیر افتاد نرسیده است چرا از تو صدایی آقا💔 جان خوبان دو عالم گل نرگس برگرد خبر از آمدنت نیست کجایی آقا🥺 @mahruyan123456 🍃
﴿اللّهُمَّ إِنّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ في دَوْلَة كَريمَة تُعِزُّ بِهَا الإسْلامَ وَأَهْلَهُ، وَتُذِلُّ بِهَا النِّفاقَ وَأَهْلَهُ﴾ آرزوهایم را مرور میکنم اما با آمدن نام تمام آرزوهایم رنگ می‌بازند! خدایا ! ما آرزو داریم حکومت جهانی وَلیَت را ببینیم...♥️ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : پشت میز تحریرش نشسته بود و داشت کبودی زیر چشمش را در آیینه کوچکش نگاه می کرد . بد جور ضربه زده بود ‌. به اندازه یک پیاله زیر چشمش برآمده بود . از اتاق خارج شدم و راه آشپز خانه را پیش گرفتم . نگاهی به خاله ملیحه انداختم که کنار بخاری دراز کشیده بود . به گمان اینکه خواب است آهسته از کنارش رد شدم . در یخچال را باز کرده و تکه ای یخ آورده و درون نایلون گذاشتم . می خواستم از در آشپز خانه خارج شوم که در همان حین سینه به سینه ی خاله شدم . دستم را جلوی دهانم گذاشته و هین بلندی کشیدم . خاله ، دستش را به کمر زده و همچون کارگاه ها که به دنبال کشف چیزی هستند سر تا پایم را نگاه می کرد . لبش را تر کرد و گفت : چی می خواستی ؟ دستم را جلو اورده و نایلون را نشانش دادم و آهسته جوابش را دادم : چند تا تیکه یخ ، برای امیر حسین می خواستم ببرم . -بود و نبودت کلا دردسره . خدا امروز به پسرم رحم کرد وگرنه معلوم نبود به خاطر تو اون پسره ی احمق چه بلایی سرش می آورد . -بله حق با شماست . من معذرت می خوام . اما باور کنید که نمی دونستم سیاوش هم برای خاکسپاری میاد . اخمی کرد و با دلخوری گفت : الان رو نمی دونستی قبلا چی ! بهش فکر نکرده بودی ؟! به دروغ های قشنگی که بهم بافتی و ککت هم نگزید . به اینکه سر پسر ساده ی من رو شیره مالیدی . چطور وجدانت قبول کرد . با یک دروغ بزرگ وارد خانواده ی ما بشی . دستش را در هوا تکان داد و گفت: خودت خوب می‌دونی چقدر دوست داشتم . باورت میشه ! من حتی ترو از فتانه ی خدا بیامرز هم بیشتر می خواستم . تو مثل دخترم بودی . جا کرده بودی دلم ؛ با نجابتت ... با حجب و حیایی که داشتی . با خودم گفتم امیر حسینم رنج زیادی کشیده ! تنها کسی که می‌تونه همسر خوبی براش باشه طهوراست . اما تو با ما چه کردی !؟ بیشتر از هر کسی منو سوزوندی . حتی حقیقت رو هم از خانواده ات کتمان کردی . تو دیگه چطور انسانی هستی . سر افکنده و غمگین شدم از حرف هایش ... اگر چه تلخ و گزنده بود اما عین حقیقت بود . من زندگی دو تا خانواده را بهم ریخته بودم . پدرم را سینه قبرستان خواباندم ..‌. تنها به خاطر یک اشتباه ... به چشمای ناراحتش خیره شدم و لب وا کرده : بخدا هر چی بگید ؛ درسته . اما من موقعیت خوبی نداشتم . نمی تونستم این قضیه رو به هیچ کس بگم . اگه شده هزار دفعه من ازتون عذر خواهی می کنم تا منو ببخشید . خنده ی تلخی تحویلم داد و گفت : نه دیگه این حرف ها کاری رو از پیش نمیبره. آب رفته به جوی برنمیگرده . تنها در یک صورت میتونی خطاهات رو جبران کنی . شاید بتونم دوباره دلم رو باهات صاف کنم . امید وارانه نگاهش کرده و با اشتیاق گفتم : چی خاله !؟ بخدا که هر چی باشه قبوله !! مکثی کرد و آب دهانش را قورت داد: امیر حسینم رو دوباره بهم پس بده . همون که من بهت دادمش . کاش بودی اونشبی که میخواستم بیام خونتون و حال پسرم رو می‌دیدی . همون شب می خواست زیر همه چیز بزنه . اگر وساطت من نبود حالا تو اینجا نبودی . اون هیچ علاقه ای به تو نداشت . تو اصلا به چشمش نمی اومدی . به خاطر من قبول کرد و ترو به زندگیش راه داد . حالا هم تنها خواهشی که ازت دارم از زندگیش برو بیرون . نذار دوباره زندگیش به فنا بره . اون تازه داره سر پا میشه بعد دو سال فراق ... نگاهش رنگ دیگری گرفت . کمی از حالت تهاجمی اش کاسته شد و با لحنی که پر بود از خواهش و التماس گفت : ازت خواهش می کنم برو . من مادرشم می فهمم که داره بهت دل میبنده . من بزرگش کردم می فهمم که چه وقتی چطوره ! اما برو تا از این بدتر نشده . نمی خوام یک عمر تن و بدنش به خاطر تو بلرزه . من می‌دونم که شوهر سابقت ول کن تو نیست . برای آخرین بار بهت می گم ... بیا و خانمی کن و تمومش کن . به خدا که تا آخر عمر دعات می کنم ... ادامه دارد ..‌. به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دستم را از لبه کابینت گرفته و همان گوشه اشپز خانه روی سرامیک ها سر خوردم . گویی که از نوک قله ها مرا پرتاب کرده بودند تا عمق دریاها ... چه حرف های ثقیل و سنگینی ... کاش بفهمی این دختری که حالا روبروت ایستاده خیلی درد کشیده دیگه تو با این حرفات بدترش نکن . چشمام رو روی هم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم . اشک از گوشه ی چشمم فوران میزد . لعنت به این اشک های بی موقع که همیشه دلم را رسوا می کرد . با دستش تکانی بهم داد و با حالتی نگران گفت : طهورا چی شد ؟ خوبی ! به صورت درهمش نگاهی سرسری انداختم . دیگر نگرانی ها و دلواپسی های هیچ کس برایم قابل باور نبود . هر کسی به فکر خودش بود . دستش را آرام از روی شانه ام برداشتم و گفتم: حالا که شما اینطور می خواین باشه . من برای خاطر آرامش امیرحسین هر کاری می کنم . چشماش برق زد و لبخند محوی صورتش را پر کرد . -تا عمر دارم مدیونتم ... میدونستم که قلب مهربونی داره . امید وارم که خوشبخت بشی . نگاه سردم را روانه اش کرده و از کنارش برخاستم . دلم می خواست زودتر از دستش فرار کنم . بروم یک گوشه ی دنج و تا می توانم زار بزنم . چه شد خدای من ! چرا دردهایم را روز به روز بیشتر می کنی . بخدا که تن رنجور من طاقت ندارد . پدرم را گرفتی ... دیگر عشقم را نگیر ... کاری از دست من بر نمی آید . چه بگویم به مادری که جلویم زانو زده و دست به دامانم شده و از من می خواهد تا پسرش را بهش برگردانم . من نمی توانم رویش را زمین بیندازم . نه حالا ...نه هیچ وقت دیگر ... من دل شکستن یاد نگرفته ام . هر چند که خیلی ها دلم را شکستند و خم به ابرویشان نیامد . اما من نه ! او هم مادر است و دل‌نگران جگر گوشه اش ... حق دارد که تن و بدنش بلرزد . او هم می داند که هر کاری از سیاوش بر می آید. دیگه قلبی برای من نمونده که بخوام مهربون باشم یا نه ! آدم ها وجودم را مسلخ کشیدید و تا توانستند ضربه زدند و از رویم رد شدند . تو چطور مادری هستی که راضی به از هم گسستن زندگی پسرت میشی . آخ که به خدا دیگه اینطور ندیده بودم . یک روز با اصرار و به به و چه چه مرا وارد این چهار دیواری کردی و قلبم را ویران کردی ... روز دیگر التماسم را می کنی تا تنها پسرت را که حالا برای من همه ی کس و کار من شده تنها بگذارم . باز هم باید دردهایم را خودم تنهایی به دوش می کشیدم . نباید امیر حسین ذره از صحبت های من و مادرش آگاه میشد . او کم مصیبت نکشیده بود . جلوی درب اتاق ایستادم و قبل اینکه دستگیره را به طرف پایین فشار دهم با گوشه ی روسری ام چشم های اشکی را پاک کرده و لبخند ی بر لب نشانده و وارد شدم . امیر حسین به طرفم چرخید و با مهربانی گفت : یکهو کجا رفتی ! دستم را بالا آورده و گفتم : رفتم یخ بیارم واست بذارم روی صورتت . خنده ای از سر شوق سر داد و گفت : دستت درد نکنه خانومم ‌... بیا خودت بذارش ... بلکه با دستای معجزه گر تو زودتر ورمش بخوابه و خوب بشه . از روی صندلی بلند شد و روی زمین نشست و تکیه اش را به دیوار داد . -بفرما خانوم دکتر من در خدمتم . فقط آمپول واسم نزنی که خیلی می ترسم . شوخیش گرفته بود . درست وقتی که من حتی حوصله ی خودم هم نداشتم ‌. روبروش نشستم و با احتیاط نایلون پر از یخ را زیر چشمش گذاشتم . جرات اینکه به چشم های سیاه و جذابش خیره شوم را نداشتم ‌. ترسم اینکه مرا از تصمیم منصرف کند . اما متوجه سنگینی نگاه او میشدم و به روی خودم نمی آوردم . بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید . به قعر چشم هایم زل زد و گفت: چیزی شده !؟ رفتی و اومدی یک طوری شدی . خنده ای هول هولکی سر داده و گفتم : نه چیزی نیست . نگران توام . صورتت خیلی بد جور شده . خنده ای کرد و سرم را روی سینه اش گذاشت و دستش را لای موهایم برد . و زمزمه کرد : تو که دیگه منو پسند کردی . و نمی تونی از زیرش در بری ‌. دیگه این شوهر زشت تا آخر عمر بیخ ریشته . باید بسوزی و بسازی . بغض مانند توپ راه گلویم را بست . کاش همین طور بود که تو میگی . کاش ... کجای کاری که ببینی دارن ما رو ازهم جدا می کنن . درست وقتی که تو نرم نرمک داری بهم عشق می ورزی . دستش را روی صورتم کشید و گفت : ماه من ... همیشه برای من می مونی . کسی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . نگران اون مرتیکه هم نباش . باید یک نگاه بریم به خونمون بندازیم . ندیدی چقدر قشنگه . دوباره در و دیوارش جون گرفتن و شوق زندگی پیدا کردن ... درست مثل من ! لب های گرم و داغش روی گونه ام قفل شد و نجوا کنان گفت : اینا همش به خاطر وجود با ارزش توئه عزیزم . طهورا بودنت تو این خونه برای من یک نعمته ! 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه حالا بهم افتخار میدی بریم طبقه ی بالا رو یک نگاه بندازیم . واقعا دلش را نداشتم . نمی تونستم برم و دوباره داغ دلم تازه بشه . دوباره یاد پدر و رنجی که برای تهیه ی جهازم کشیده بود جلویم زبانه بکشد . اما مقاومت در مقابل امیر حسین هم کار من نبود . دلم نمی آمد مخالفت کنم . حالا که او با عشق از من درخواست می کند . من نمی توانم دست رد به سینه اش بزنم . همراهش شده و به طبقه بالا رفتیم . درب را باز کرد و لبخند زنان دستش را به طرف داخل گرفته و گفت : بفرمایید بانو این کلبه ی فقیرانه رو با یمن قدومتون مزین کنید . جلوتر تر از او پا گذاشته و دور تا دور خانه را از نظر گذراندم . یک دست راحتی کرم قهوه ای یک طرفش بود و طرف دیگرش مبل های استیل فیروزه ای رنگ ... پرده ی سر تاسری نباتی با والان بنفش رنگی که پیدا بود این هم هنر دست مادر بود . ظرف های برنز و سرویس پذیرایی ... همه و همه ...که آشپز خانه ی نقلی مان را زیبا کرده بود . همه چیز شیک و عالی بود . به نحو احسن انجام شده بود بابای خوبم . سنگ تمام گذاشتی برای تنها دخترت ... خیالت که راحت شد اونوقت سرت رو زمین گذاشتی . با دست خالی چه کردی بابا ... آخ بمیرم برای دست های پوسته ،پوسته شده و پینه بسته ات ... طاقت اینکه بیشتر و دقیق تر نگاه کنم را نداشتم . دست از دید زدن برداشته به طرف امیر حسین چرخیدم ... زمزمه کردم ... منو دست خودم نسپار جز تو هیشکی مهربون نبود ... ادامه دارد ... به قلم ⁦✍🏻⁩ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
Ehsan Khajeh Amiri - Darde Amigh (128).mp3
3.51M
آهنگ زیبای درد عمیق ویژه پارت امشب طهورا 🌹 با صدای احسان خواجه امیری