جمعهی آمدنت باز به تاخیر افتاد
نرسیده است چرا از تو صدایی آقا💔
جان خوبان دو عالم گل نرگس برگرد
خبر از آمدنت نیست کجایی آقا🥺
#اللہمعجللولیڪالفرج✨
@mahruyan123456 🍃
﴿اللّهُمَّ إِنّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ في دَوْلَة كَريمَة تُعِزُّ
بِهَا الإسْلامَ وَأَهْلَهُ، وَتُذِلُّ بِهَا النِّفاقَ وَأَهْلَهُ﴾
آرزوهایم را مرور میکنم
اما با آمدن نام #مهدیت
تمام آرزوهایم رنگ میبازند!
خدایا !
ما آرزو داریم حکومت جهانی وَلیَت را ببینیم...♥️
#اللہمعجللولیڪالفرج✨
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوشصتونه:
پشت میز تحریرش نشسته بود و داشت کبودی زیر چشمش را در آیینه کوچکش نگاه می کرد .
بد جور ضربه زده بود .
به اندازه یک پیاله زیر چشمش برآمده بود .
از اتاق خارج شدم و راه آشپز خانه را پیش گرفتم .
نگاهی به خاله ملیحه انداختم که کنار بخاری دراز کشیده بود .
به گمان اینکه خواب است آهسته از کنارش رد شدم .
در یخچال را باز کرده و تکه ای یخ آورده و درون نایلون گذاشتم .
می خواستم از در آشپز خانه خارج شوم که در همان حین سینه به سینه ی خاله شدم .
دستم را جلوی دهانم گذاشته و هین بلندی کشیدم .
خاله ، دستش را به کمر زده و همچون کارگاه ها که به دنبال کشف چیزی هستند سر تا پایم را نگاه می کرد .
لبش را تر کرد و گفت : چی می خواستی ؟
دستم را جلو اورده و نایلون را نشانش دادم و آهسته جوابش را دادم : چند تا تیکه یخ ، برای امیر حسین می خواستم ببرم .
-بود و نبودت کلا دردسره .
خدا امروز به پسرم رحم کرد وگرنه معلوم نبود به خاطر تو اون پسره ی احمق چه بلایی سرش می آورد .
-بله حق با شماست .
من معذرت می خوام .
اما باور کنید که نمی دونستم سیاوش هم برای خاکسپاری میاد .
اخمی کرد و با دلخوری گفت : الان رو نمی دونستی قبلا چی !
بهش فکر نکرده بودی ؟!
به دروغ های قشنگی که بهم بافتی و ککت هم نگزید .
به اینکه سر پسر ساده ی من رو شیره مالیدی .
چطور وجدانت قبول کرد .
با یک دروغ بزرگ وارد خانواده ی ما بشی .
دستش را در هوا تکان داد و گفت: خودت خوب میدونی چقدر دوست داشتم .
باورت میشه !
من حتی ترو از فتانه ی خدا بیامرز هم بیشتر می خواستم .
تو مثل دخترم بودی .
جا کرده بودی دلم ؛ با نجابتت ...
با حجب و حیایی که داشتی .
با خودم گفتم امیر حسینم رنج زیادی کشیده !
تنها کسی که میتونه همسر خوبی براش باشه طهوراست .
اما تو با ما چه کردی !؟
بیشتر از هر کسی منو سوزوندی .
حتی حقیقت رو هم از خانواده ات کتمان کردی .
تو دیگه چطور انسانی هستی .
سر افکنده و غمگین شدم از حرف هایش ...
اگر چه تلخ و گزنده بود اما عین حقیقت بود .
من زندگی دو تا خانواده را بهم ریخته بودم .
پدرم را سینه قبرستان خواباندم ...
تنها به خاطر یک اشتباه ...
به چشمای ناراحتش خیره شدم و لب وا کرده : بخدا هر چی بگید ؛ درسته .
اما من موقعیت خوبی نداشتم .
نمی تونستم این قضیه رو به هیچ کس بگم .
اگه شده هزار دفعه من ازتون عذر خواهی می کنم تا منو ببخشید .
خنده ی تلخی تحویلم داد و گفت : نه دیگه این حرف ها کاری رو از پیش نمیبره.
آب رفته به جوی برنمیگرده .
تنها در یک صورت میتونی خطاهات رو جبران کنی .
شاید بتونم دوباره دلم رو باهات صاف کنم .
امید وارانه نگاهش کرده و با اشتیاق گفتم : چی خاله !؟ بخدا که هر چی باشه قبوله !!
مکثی کرد و آب دهانش را قورت داد: امیر حسینم رو دوباره بهم پس بده .
همون که من بهت دادمش .
کاش بودی اونشبی که میخواستم بیام خونتون و حال پسرم رو میدیدی .
همون شب می خواست زیر همه چیز بزنه .
اگر وساطت من نبود حالا تو اینجا نبودی .
اون هیچ علاقه ای به تو نداشت .
تو اصلا به چشمش نمی اومدی .
به خاطر من قبول کرد و ترو به زندگیش راه داد .
حالا هم تنها خواهشی که ازت دارم از زندگیش برو بیرون .
نذار دوباره زندگیش به فنا بره .
اون تازه داره سر پا میشه بعد دو سال فراق ...
نگاهش رنگ دیگری گرفت .
کمی از حالت تهاجمی اش کاسته شد و با لحنی که پر بود از خواهش و التماس گفت : ازت خواهش می کنم برو .
من مادرشم می فهمم که داره بهت دل میبنده .
من بزرگش کردم می فهمم که چه وقتی چطوره !
اما برو تا از این بدتر نشده .
نمی خوام یک عمر تن و بدنش به خاطر تو بلرزه .
من میدونم که شوهر سابقت ول کن تو نیست .
برای آخرین بار بهت می گم ...
بیا و خانمی کن و تمومش کن .
به خدا که تا آخر عمر دعات می کنم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوهفتاد:
دستم را از لبه کابینت گرفته و همان گوشه اشپز خانه روی سرامیک ها سر خوردم .
گویی که از نوک قله ها مرا پرتاب کرده بودند تا عمق دریاها ...
چه حرف های ثقیل و سنگینی ...
کاش بفهمی این دختری که حالا روبروت ایستاده خیلی درد کشیده دیگه تو با این حرفات بدترش نکن .
چشمام رو روی هم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم .
اشک از گوشه ی چشمم فوران میزد .
لعنت به این اشک های بی موقع که همیشه دلم را رسوا می کرد .
با دستش تکانی بهم داد و با حالتی نگران گفت : طهورا چی شد ؟ خوبی !
به صورت درهمش نگاهی سرسری انداختم .
دیگر نگرانی ها و دلواپسی های هیچ کس برایم قابل باور نبود .
هر کسی به فکر خودش بود .
دستش را آرام از روی شانه ام برداشتم و گفتم: حالا که شما اینطور می خواین باشه .
من برای خاطر آرامش امیرحسین هر کاری می کنم .
چشماش برق زد و لبخند محوی صورتش را پر کرد .
-تا عمر دارم مدیونتم ...
میدونستم که قلب مهربونی داره .
امید وارم که خوشبخت بشی .
نگاه سردم را روانه اش کرده و از کنارش برخاستم .
دلم می خواست زودتر از دستش فرار کنم .
بروم یک گوشه ی دنج و تا می توانم زار بزنم .
چه شد خدای من !
چرا دردهایم را روز به روز بیشتر می کنی .
بخدا که تن رنجور من طاقت ندارد .
پدرم را گرفتی ...
دیگر عشقم را نگیر ...
کاری از دست من بر نمی آید .
چه بگویم به مادری که جلویم زانو زده و دست به دامانم شده و از من می خواهد تا پسرش را بهش برگردانم .
من نمی توانم رویش را زمین بیندازم .
نه حالا ...نه هیچ وقت دیگر ...
من دل شکستن یاد نگرفته ام .
هر چند که خیلی ها دلم را شکستند و خم به ابرویشان نیامد .
اما من نه !
او هم مادر است و دلنگران جگر گوشه اش ...
حق دارد که تن و بدنش بلرزد .
او هم می داند که هر کاری از سیاوش بر می آید.
دیگه قلبی برای من نمونده که بخوام مهربون باشم یا نه !
آدم ها وجودم را مسلخ کشیدید و تا توانستند ضربه زدند و از رویم رد شدند .
تو چطور مادری هستی که راضی به از هم گسستن زندگی پسرت میشی .
آخ که به خدا دیگه اینطور ندیده بودم .
یک روز با اصرار و به به و چه چه مرا وارد این چهار دیواری کردی و قلبم را ویران کردی ...
روز دیگر التماسم را می کنی تا تنها پسرت را که حالا برای من همه ی کس و کار من شده تنها بگذارم .
باز هم باید دردهایم را خودم تنهایی به دوش می کشیدم .
نباید امیر حسین ذره از صحبت های من و مادرش آگاه میشد .
او کم مصیبت نکشیده بود .
جلوی درب اتاق ایستادم و قبل اینکه دستگیره را به طرف پایین فشار دهم با گوشه ی روسری ام چشم های اشکی را پاک کرده و لبخند ی بر لب نشانده و وارد شدم .
امیر حسین به طرفم چرخید و با مهربانی گفت : یکهو کجا رفتی !
دستم را بالا آورده و گفتم : رفتم یخ بیارم واست بذارم روی صورتت .
خنده ای از سر شوق سر داد و گفت : دستت درد نکنه خانومم ...
بیا خودت بذارش ...
بلکه با دستای معجزه گر تو زودتر ورمش بخوابه و خوب بشه .
از روی صندلی بلند شد و روی زمین نشست و تکیه اش را به دیوار داد .
-بفرما خانوم دکتر من در خدمتم .
فقط آمپول واسم نزنی که خیلی می ترسم .
شوخیش گرفته بود .
درست وقتی که من حتی حوصله ی خودم هم نداشتم .
روبروش نشستم و با احتیاط نایلون پر از یخ را زیر چشمش گذاشتم .
جرات اینکه به چشم های سیاه و جذابش خیره شوم را نداشتم .
ترسم اینکه مرا از تصمیم منصرف کند .
اما متوجه سنگینی نگاه او میشدم و به روی خودم نمی آوردم .
بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید .
به قعر چشم هایم زل زد و گفت: چیزی شده !؟ رفتی و اومدی یک طوری شدی .
خنده ای هول هولکی سر داده و گفتم : نه چیزی نیست .
نگران توام .
صورتت خیلی بد جور شده .
خنده ای کرد و سرم را روی سینه اش گذاشت و دستش را لای موهایم برد .
و زمزمه کرد : تو که دیگه منو پسند کردی .
و نمی تونی از زیرش در بری .
دیگه این شوهر زشت تا آخر عمر بیخ ریشته .
باید بسوزی و بسازی .
بغض مانند توپ راه گلویم را بست .
کاش همین طور بود که تو میگی .
کاش ...
کجای کاری که ببینی دارن ما رو ازهم جدا می کنن .
درست وقتی که تو نرم نرمک داری بهم عشق می ورزی .
دستش را روی صورتم کشید و گفت : ماه من ...
همیشه برای من می مونی .
کسی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه .
نگران اون مرتیکه هم نباش .
باید یک نگاه بریم به خونمون بندازیم .
ندیدی چقدر قشنگه .
دوباره در و دیوارش جون گرفتن و شوق زندگی پیدا کردن ...
درست مثل من !
لب های گرم و داغش روی گونه ام قفل شد و نجوا کنان گفت : اینا همش به خاطر وجود با ارزش توئه عزیزم .
طهورا بودنت تو این خونه برای من یک نعمته !
👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
حالا بهم افتخار میدی بریم طبقه ی بالا رو یک نگاه بندازیم .
واقعا دلش را نداشتم .
نمی تونستم برم و دوباره داغ دلم تازه بشه .
دوباره یاد پدر و رنجی که برای تهیه ی جهازم کشیده بود جلویم زبانه بکشد .
اما مقاومت در مقابل امیر حسین هم کار من نبود .
دلم نمی آمد مخالفت کنم .
حالا که او با عشق از من درخواست می کند .
من نمی توانم دست رد به سینه اش بزنم .
همراهش شده و به طبقه بالا رفتیم .
درب را باز کرد و لبخند زنان دستش را به طرف داخل گرفته و گفت : بفرمایید بانو این کلبه ی فقیرانه رو با یمن قدومتون مزین کنید .
جلوتر تر از او پا گذاشته و دور تا دور خانه را از نظر گذراندم .
یک دست راحتی کرم قهوه ای یک طرفش بود و طرف دیگرش مبل های استیل فیروزه ای رنگ ...
پرده ی سر تاسری نباتی با والان بنفش رنگی که پیدا بود این هم هنر دست مادر بود .
ظرف های برنز و سرویس پذیرایی ...
همه و همه ...که آشپز خانه ی نقلی مان را زیبا کرده بود .
همه چیز شیک و عالی بود .
به نحو احسن انجام شده بود بابای خوبم .
سنگ تمام گذاشتی برای تنها دخترت ...
خیالت که راحت شد اونوقت سرت رو زمین گذاشتی .
با دست خالی چه کردی بابا ...
آخ بمیرم برای دست های پوسته ،پوسته شده و پینه بسته ات ...
طاقت اینکه بیشتر و دقیق تر نگاه کنم را نداشتم .
دست از دید زدن برداشته به طرف امیر حسین چرخیدم ...
زمزمه کردم ...
منو دست خودم نسپار
جز تو هیشکی مهربون نبود ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
Ehsan Khajeh Amiri - Darde Amigh (128).mp3
3.51M
آهنگ زیبای درد عمیق ویژه پارت امشب طهورا 🌹
با صدای احسان خواجه امیری