خـدایـا؛
در تمـرین بهتـر شدن
کمکمان کن...🌸
گـاهی ...
که زمین میخوریم ،
یادمان میرود ایستادن را...
با دستهای مهربانت
بلندمان کن...🕊
@mahruyan123456 🍃
﴿ إِلَهِي إِنْ كَانَتِ الْخَطَايَا قَدْ أَسْقَطَتْنِي
لَدَيْكَ فَاصْفَحْ عَنِّي بِحُسْنِ تَوَكُّلِي عَلَيْكَ ﴾
خدايا
اگر خطاهايم مرا از نظرت انداخته،
به خاطر حسن اعتمادم بر تو
از من چشم پوشی كن...🌸
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_شصت_سه مےپرسم :_چند سالتہ شما،طلا خانم؟ :+من نزدیڪ پنجاه سال از خ
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_شصت_چهار
مےشود
:+ولے بہ شوهرم و بچہهام گفتم،گفتم هرطور شده باید برم...آقامسیح ڪم در حق من و خونوادم لطف نڪردن
لبخند مےزنم،پس از این ڪارها هم بلد است.
طلا با لبخند گرمے مےگوید
:+خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یہ پارچہآقان...
خدا رو صد هزار مرتبہ شڪر،فرشتہ اے مثل شما،نصیبشون شد...
لبخند تلخے مےزنمـ.
دو هفتہ بعد ڪہ خبر طلاقمان پخش شود،نمےدانم چہ حسے خواهند داشت.
صداے موبایلم از اتاق بلند مےشود.
"ببخشید" مےگویم و از جا بلند مےشوم.
گوشے را برمےدارم.
"ناشناس" روے صفحہ حڪ شده با پیششماره ے تہران..
منتظر تماس ڪسے نیستم.
بےخیال رد تماس مےدهم و بہ طرف طلا برمےگردمـ.
طلا خوب و گرم حرف مےزند و آدم دوست دارد ساعتها ڪنارش بنشیند.
مےخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!!
:_مسیح بچگیاش چطورے بود؟
طلا نگاهش را از من مےگیرد و بہ نقطہ ے نامعلومے خیره مےشود.
انگار مےخواهد تڪتڪ روزهاے گذشتہ را بہ خاطر بیاورد.
خط لبخندش عمیق مےشود و مےگوید
:+خیلے شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست مےرفتن بالا....یادمہ یہ بار از شمال ڪہ برگشتن،یہ
جوجہاردڪ با خودشون آورده بودن.شرارهخانم مےگفتن مجبور شدن اونو واسہ آقامسیح بخرن...
آقامسیح عاشق اون جوجہاردڪ بودن..مےخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شرارهخانم منع ڪرده بودن...
یہبار پنہونے جوجہے بیچاره رو آوردن تو خونہ...
خانم،یہویے رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن ڪہ جوجہ رو پرت ڪردن تو سر شرارهخانم....
جوجہ ے بدبخت،بین موها و بیگودےهاے سره خانم گیر ڪرده بود و خانم از ترس بالا و پایین مےپریدن...
از تصور این صحنہ،با صداے بلند مےخندمـ.
طلا هم از خنده ے من و یادآورے آن روزها مےخندد.
بلند و بےمالحظہ قہقہہ مےزنم ڪہ طلا سریع از جا بلند مےشود :سلام
بہ طرف ورودے برمےگردم ڪہ با دیدن مسیح جا مےخورمـ.
*مسیح*
براے بار دوم،قہقہہ اش را مےبینم.
چقدر خواستنے مےشود.
صداے سلام طلا مےآید،اما نمےخواهم حتے ثانیہاے چشم از نیڪے بردارم.
ِ
مسخ صورتش شده ام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند مےزنم.
نیڪے با شنیدن صداے طلا برمےگردد.
هنوز آثار خنده از روے لبهایش پاڪ نشده.
مرا ڪہ مےبیند جا مےخورد.
بلند مےشود و "سلام" مےدهد.
ناخودآگاه بہ طرفش ڪشیده مےشوم؛بدون اینڪہ چشم از صورتش بردارم.
دست خودم نیست وگرنہ بہ پاهایم دستور ایست مےدادم.
یڪ قدمےاش ڪہ مےرسم مےایستم.
ڪیف و موبایل را روے میز،جلوی نیڪے مےگذارم،بدون اینڪہ چشم از او بگیرم.
نیڪے سرش را بالا مےگیرد تا بتواند در صورتم نگاه ڪند.
آرام مےپرسد:خوبین؟
متوجہ موقعیتم مےشوم.
سرے بہ تأیید تڪان مےدهم و با چند سرفہ ے مصلحتے،گلویم را صاف مےڪنم.
صورتم را برمےگردانم:بہ چے مےخندیدین؟
طلا مےگوید:خاطره ے اردڪتون رو برا خانم تعریف ڪردمـ...
نیڪے سرخ مےشود و سرش را پایین مےاندازد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_شصت_شش
دوباره بہ طرف نیڪے برمےگردم.
با خنده مےگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسہ نیڪے تعریف ڪن،تا بہتر بدونہ من چہ
آتیشپاره اے بودم....
نیڪے با خنده سرش را پایین مےاندازد.
طلا، "چشم،بااجازه" مےگوید و تنہایمان مےگذارد.
ڪاش نمےرفت...
من از تنہا شدن با تو مےترسم دختربچہ جان!
من ڪہ مسته خندههایت مےشوم...
اگر واقعا زنم بودے ڪہ ممڪن بود سنگڪوب ڪنم...
"دامادے از ذوقزدگےـمرد"
خندهذام مےگیرد.
بعید نیست...
ِاما حیف ڪہ از
آن من نخواهے شد.
راستے!
چند روز از آن قوله مسخره و بےجا گذشتہ است؟
چند روزش مانده؟
چند روز دیگر میہمان من هستے؟
سخت است...
سخت است و فڪرش قلبم را مےلرزاند.
اینڪہ بروے و روزے براے مجلس عروسیت....
نہ!
من خودخواه تر از این حرفها هستم...
نمیتوانم،حتے خوشبختیت را در ڪنار فرد دیگري تصور ڪنم...
فڪرش هم وحشتناڪ است...
پسرعمویت را ببخش،نمےتواند تو را ڪنار دیگرے تصور ڪند...
ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردے دیگر دیدم و ُمردم....
ببخش،اگر تو را ڪنار دیگرے،حتےـمردے شبیہ خودت،ببینم و بعد،بہ جرم قتل او در زندان باشم!
ببخش ڪہ نمےتوانم....
از تصور ده روز بعد،ڪہ نیڪے دیگر اینجا نباشد،دهانم گس مےشود.
ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو مےرود.
روے اولین صندلے مےنشینم.
نمےدانم نیڪے چہ چیزے در صورتم مےبیند ڪہ مےپرسد :چیزے شده؟
سر تڪان مےدهم.
صداے زنگ موبایل مانے بلند مےشود.
نیڪے،سریع،مثل بچہها گوشے را بہ طرفم مےگیرد.
قبل از اینڪہ گوشے را بہ دستم بدهد، با دقت نگاهش مےڪند.
مےگویم:گوشی مانیہ...
سر تڪان مےدهد.
موبایل را که مےگیرم نگاهے بہ شماره مےاندازم
مےگویم:مال خودم شڪستہ...
ببخش ڪہ تمام واقعیت را نمےگویم.
ببخش ڪہ نمےگویم گوشے را بہ جرم بدحرف زدن با تو شڪستم.
:_بلہ،بفرمایید...
:+آقاے مسیح آریا ؟
صدا غریبہ است و از آن عجیب تر اینڪہ سراغ من را از شماره ے مانے مےگیرد..
_:بفرمایید
:+آقاے آریا،از ڪلانتری مزاحمتون مےشم...شما برادر آقای مانے آریا هستید دیگہ،بلہ آقا ؟
از جا مےپرم.
سعے مےڪنم خودم را ڪنترل ڪنم
:_بلہ...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
#دلبرانھ 💍
بهترین نوع از لحظہ شمارے
براے دیدن یـارهم مےرسہ
بہ حضرت مولــ🌸ـــانا کہ مےفرماید :
اشتیاقے کہ بہ دیدارِ تـو دارد دِلِ من
دِلِ من داند و من دانم و دِل داند و من..♥️
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_شصت_شش دوباره بہ طرف نیڪے برمےگردم. با خنده مےگویم :من از این خاطر
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_شصت_هفت
:+لطفا هرچہ سریعتر خودتون روبه کلانتری برسونید ...
نگاهم بہ صورت نگران نیڪے مےافتد.
مانے،چرا آنجاست ؟
*نیکی*
براے بار هزارم طول و عرض سالن را درمےنوردم.
نگرانے،مثل خوره بہ جانم افتاده.
مسیح گفت:مانے رو گرفتن...
و بہ سرعت از خانہ بیرون رفت.
طلا،مانتو و مقنعہاش را پوشیده و ڪیفش را در دست گرفتہ
:_خانم،شام آمادهاست.گذاشتم تو ماڪروویو گرم بمونہ..
اگہ اجازه بدین،من برم دیگہ..
نگاهے بہ ساعت مےاندازم.چہار و سے و پنج دقیقہ...
سر تڪان مےدهم.
:+برو طلاخانم... برو تا قبل تاریڪ شدن برسے خونہتون...
طلا تشڪر مےڪند و از خانہ بیرون مےرود.
دلنگرانم.
براے هزارمین بار شمارهے مانے را مےگیرم.
ِن روحم مےشود:دستگاه مشترڪ مورد نظر خاموش مےباشد...
همچنان صداے اپراتور میاید
بہ فڪر مےافتم سراغ مانے و مسیح را از عمومحمود بگیرم.
شماره را مےگیرم.
قبل از اینڪہ بوق اول بخورد،بہ صرافت مےافتم و سریع قطع مےڪنم.
شاید عمو از این موضوع بےخبر باشد.
شاید مسیح و از آن مہمتر مانے نخواهند ڪہ ڪسے را مطلع ڪنند.
موبایل را روے مبل مےاندازم و خودم ڪنارش مےنشینمـ.
سرم را بین دستانم مےگیرم.
ڪلافه ام
هرچقدر فڪر مےڪنم ذهنم بہ جایے قد نمےدهد.
مانے و رفتارش را معقول شناختہ ام.
سردرگمے تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفتہ.
ڪاش حداقل آدرس و شماره ے ڪلانترے را مےدانستم.نمےتوانم بیڪار بنشینم.
دوباره شمارهے مانے را مےگیرم
"دستگاه مشترڪ موردنظر،خاموش مےباشد"...
★
صداے چرخیدن ڪلید در قفل مےآید.
بہ طرف در،اوج مےگیرم.
مسیح،خستہ و ڪلافه با شانہ هایے آویزان و ابروهایے گرهخورده،وارد خانہ مےشود.
بہ طرفش مےدوم:سلام
چند ثانیہ فقط نگاهم مےڪند.
عصبانیت،خستگے و ڪلافگی در برق چشمهایش مےرقصد.
سرش را تڪان مےدهد و روے اولین مبل،خودش را پرتاب مےڪند.
خستہ است...خیلے خستہ...
ڪنارش مےنشینم.
سرش را روے پشتے مبل مےگذارد و چشمانش را مےبندد.
نمےخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفے خیلے نگرانم.
مےدانم از صبح تابہ حال چیزے نخورده.لبهاے خشڪ و صورت بےحالش اینطور نشان مےدهد.
این پا و آن پا مےڪنم.
ڪلمات بدون اینڪہ فرصت اداشدن پیدا ڪنند تا پشت دهانم مےآیند و برمےگردند.
مثل ماهے،لبهایم را بین تردید براے گفتن و نگفتن باز و بستہ مےڪنم.
:_چیزے مےخورے برات بیارم؟
عاقبت،طلسم سڪوت را مےشڪنم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_شصت_هشت
خودم هم جا مٻخورم.
بےاختیار و ناخودآگاه،فعلها و ضمایرم را در باب مفرِد مخاطب بیان مےڪنم.
شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بےخبر است...
ِ نمےخواهم فعلا ذهنم جز
نگران مانے،درگیر چیز دیگرے باشد.
بشود
جملہے سوالےام،مسیح چشمانش را آرام باز مےڪند.
خستگے از نفسهاے نامرتبش هم پیداست.
نگاهم مےڪند.
:+نہ،میل ندارم... ساعت چنده؟
آرام مےگویم
:_یہ ربع بہ ده...
لب مےزند
:+شام خوردے؟
با صداقت مےگویم
:_نہ..منم میل نداشتم...
حس مےڪنم قصد ڪرده، استراحت ڪند.
مےخواهم بلند شوم ڪہ مےگوید
:+بمون نیڪے...
:_آخہ شما خستہ اے
باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع...
:+بمون
دلم ضعف مےرود از غربت صدایش.
لحن دستورے ڪلامش،خارج از هرگونہ تڪلفے،عاجزانہ است...
سرجایم مےنشینم.
جابہجا مےشود و ڪمے تڪان مےخورد.
پاهایش را بلند مےڪند و روے مبل،دراز مےڪند.
دراز مےڪشد و سرش را هم درست ڪنار پایم روے مبل مےگذارد.
بےهیچ برخوردے،اما در عین حال،بےهیچ فاصلہ اے...
احساسے بڪر و تازه در رگهایم جریان مےیابد از این همہ نزدیڪے.
سرم را ڪمے روے صورتش خم مےڪنم.
با احتیاط و با فاصلہ.
چشمهایش بازند.
مردمڪهایش را مےچرخاند و بالای سرش را نگاه مےڪند.
:_چہ خبر؟
با حسرت سر تڪان مےدهد و نگاهش را از صورتم مےگیرد.
:+نتونستم براش ڪارے بڪنم.
با ترس و نگرانے مےپرسم
:_تصادف ڪرده؟
:+نہ
دنبال فرضیہے بعدے مےگردم.
هرچقدر از ظہر تا بہ حال فڪر ڪردهام،هیچ جرمے بہ ذهنم نرسیده.
مانے را نمےتوانم در ڪسوت یڪ مجرم یا متہم تصور ڪنم.
نمےتوانم جلوے زبانم را بگیرم.
:_آخہ آقامانے چے ڪار ڪردن؟
اصلا فڪر نمےڪردم پاش بہ ڪلانترے وا بشہ..
حلقہے لرزان دور چشمان مسیح، عقل و دلم را سست مےڪند.
پلڪ مےزند تا اشڪ درون چشمانش جمع نشود.
انگار با خودش حرف مےزند،آرام اما محڪم مےگوید +:آره...
هیچوقت پاش وا نشده بود...
بلند و با حسرت مےگوید
:+نتونستم ڪارے براش بڪنم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456 🍃
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻
🌸خاطره کاملا واقعی #پاکترازگل
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
🌸رمان عشقی از جنس #نور
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
🌸رمان پلیسی تلاقی
https://eitaa.com/mahruyan123456/917
🌸رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا #آنلاین
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
🌸رمان عبورزمانبیدارتمیکند
https://eitaa.com/mahruyan123456/7731
🌸پی دی اف رمان تنها میان داعش
https://eitaa.com/mahruyan123456/10665
🌸پی دی اف رمان اسطوره
https://eitaa.com/mahruyan123456/11480
🌸رمان مسیحاےعشـق
https://eitaa.com/mahruyan123456/11493
❌ کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبای_طهورا #رمانآنلاینبهقلمدلآرا #پارتاول
پارت 1 رمان آنلاین و اختصاصی کانال🌱'
بخونید و لذت ببرید😍