eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
دعای‌برای‌ظهورکه‌کارِهمه‌است ... عمل ‌برای‌نزدیك‌شدنِ‌ظهورهست‌که، ‌مررردمیخواد !!! ❗️ @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_شصت_دو :+پس کو عمو؟ :_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن لحنش خسته است.
💗| ✨| :_عمو باهامون مهربون بود اما راضی به آشتی نمیشد.تنها چاره تو بودی.. مانی میگفت تو نباید اصل قضیه رو بفهمی..اما از مردونگی به دور بود ..باهات قرار گذاشتم.حرفامو زدم اما تو برخلاف انتظارم مخالفت کردی... تا گفتم عمووحید بغض کردی،گریهات گرفت.. گوشیت افتاد...یادته؟؟ حتی توانایی فکر کردن ندارم. روی صندلی،تاکسیدرمی شدهام! :_بقیهاش رو هم خودت میدونی..جز بعد عقدمون... تو اون دو هفته که ناچار کنار هم بودیم بهت خو کردم.دوست نداشتن تو،کار حضرت فیله.. چه برسه به د ِل بی دست و پای من! نیکی... قبول دارم که باهم فرق داریم،ولی این مدت به هردومون ثابت کرد که میتونیم باهم کنار بیایم.. اگه خودمون بخوایم..اگه عشق بینمون باشه... نفسش را با صدا بیرون میدهد. خدایا چرا زمان نمیایستد. :_نیکی من تو رو به اندازهی ستارههای آسمون،تک تک دونه های گندم و همه ی ریگهای بیابون دوست دارم... نمیگم عوض میشم یا شبیه تو میشم. چون اعتقادات هرکس مال خودشه. ولی با همه ی فرقهایی که داریم دوست دارم. تو شاید بتونی درک کنی گل بدون آب چطور زنده میمونه،اما هیچ وقت نمیشه فهمید ماهی چرا بدون آب میمیره. نسبت قلب و احساس من به تو،درست مثل ماهیعه به دریا... من دوست ندارم که کنارم باشی،بهش نیاز دارم... نیکی... مانی میگه آدم نباید مدیون قلبش بشه... نذار مدیون احساسم بشم... قلبم چنان خودزنی میکند که حالا خونین و سرخ شده. عقلم منقبض شده. من این همه فشار را تحمل نمیکنم خدایا.. روزی که از دیدنش میترسیدم،فرا رسیده...فکر نمیکردم اینقدر زود برسد. اما رسید... زمان جنگ واقعی رسیده... صدای مسیح،تیرخلاص را به قلبم شلیک میکند :_نیکی...به چشمات قسم خیلی دو ِست دارم... * خون درون رگهایم یخ زده. قلبم مشت شده و مدام به سینهام ضربه میزند. آمد... روزی که از آن میترسیدم. هوار شد... همه ی آنچه ساخته بودم. سه هفته است برای مقابله با این روز و ساعت خودم را آماده کردهام. اما حالا این صورت آتشین،این دستمشتشده،این عرق روی پیشانیام،این کوبش لعنتی قلب،این صدای وحشیانهی وجدان و این ضربان تندشده همه حکایت حال دختری نوزده ساله است که مرد موردعلاقه اش،صریح و سلیس به او ابراز علاقه کرده. نمیشود. گاهی هرچقدر هم تلاش کنی،نمیشود عاقل باشی. تقابل قلب و عقل،وحشیان هترین کشتار تاریخ است. قلبم،اسلحه اش را روی شقیقه ی مغزم گذاشته و جلوی فکرکردن و منطقی سخن گفتن را گرفته. :_مسیح... من... سرم را کمی بلند میکنم. مسیح سرش را پایین انداخته و نگاه از صورتم میدزدد. نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| قلبم در دریای سیاه چشمان سربهزیرش غرق میشود. عقلم،در یک حرکت ناگهانی،از غفلت قلبم استفاده میکند و سلاح از دستش میقاپد. چشمانم میسوزند. رویایم،این نهال نوپای احساسات،برابر چشمان باغبانش،قلبم، میسوزد، آتش میگیرد،خاکستر میشود... عقل قدرت جسم و روحم را به دست گرفته. صدایم از لابلای مجاری تنفسیام به زحمت خودش را بالا میکشد. :_این قرار بینمون نبود! با کدام توان این حرف را زدم؟ مگر من چقدر قدرت دارم؟ مسیح شگفتزده از پاسخم،سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. آب دهانم را قورت میدهم و اشکهایم را پس میزنم. عقلم همچنان در میدان،یکهتازی میکند. :_قرار نبود اینطوری بشه... مسیح چشمهایش را محکم میبندد و باز میکند. :+دل آدم قول و قرار حالیش نمیشه م ِن المصب از کجا میدونستم هفتهی اول به دوم نرسیده عاشقت میشم؟ از این همه اقرار پی درپی خجالت میکشم. از نگاهکردن به چشمهایی که مثل میخ داغ صورتم را آتش میزند،هراس دارم. از برق چشمهایش میترسم. عقلم ، امپراتوری میکند بر زبانم. :_اصلا این امکانپذیر نیست...ازدواج که شوخی بردار نیست،هست؟شما میگی با عقاید من کنار میای... نمیدانم مسیح از کی،برایم "شما"شد؟! :_میگی این دو سه ماه همدیگه رو تحمل کردیم..ولی این اولشه.. ههمه چیز که به این راحتی نیست...اصلا اومدیم و پسفردا نفرسومی وارد زندگیمون شد شرم میکنم از آوردن نام بچه... :_تربیتش چی؟این همه اختلاف عقیدتی قابل جبران نیست.. با "عاشقتم" و "دوست دارم" و "من بمیرم" و "تو بمیری" که رفع و رجوع نمیشه. بالاخره یه روزی،از یه جای زندگی میزنه بیرون...بعد کم کم مثل زلزله چنبره میزنه رو خوشبختی و آرامش خونه...گسل میشه،فاصله میاندازه بین قلبها...هرچقدر هم که رابطه عمیق باشه... حتی باعث میشه عشق،دل آدمو بزنه... عشقی که باید انگیزه بده،حالا قدرت رو از روح و احساس آدم میگیره.من خیلی به این موضوع فکر کردم... نفس عمیقی میکشم. مسیح مثل یک مجسمه به صورتم زل زده.سعی دارم نگاهم به چشمانش نیفتد.به گمانم حتی نفس نمیکشد.... :_فکر نکنین گرفتن این تصمیم برای من آسون بود...نه! چند هفته است خواب و خوراک و ازم گرفته.. ترس رو دلم سایه انداخته بود..از رسیدن این روز میترسیدم...میگن از هرچی بترسی سرت میاد... مزخرف میگویم. خودم هم از حرفهایم سردرنمیآورم. اشک لعنتی راهش را از روزنههای چشمم پیدا کرده. :_فکر نمیکردم این روز برسه...یعنی ...نمیدونستم ...اینقدر زود.... میرسه.. نفس نفس زدنم،سخن گفتن را سخت کرده. قلبم به زانو درمیآید. به مغزم التماس میکند. مغزم،سیگار برگی بین لبهایش میگذارد و دوباره اسلحه را به سمت قلبم میگیرد. صدای خفه ی گریهی قلبم در شاهراه گوشم میپیچد. :_زندگی به این سادگی نیست...این احساس،زودگذره... قلبم فریاد میزند"نیست...اگر زودگذر بود،من اینچنین دست و پا نمیزدم" مغزم،برای قلبم حکِم خفه شدن صادر میکند. احساسم یخ میزند... :_این اتفاق... دست به یقهام میبرم و کمی به کمک آن خودم را باد میزنم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
در شوق وصآل‌ش همه کس طالب دیدار تا یار که را خواهد و میلش به که باشد :) ♥️ @mahruyan123456 🍃
آمد بهار و حيف که ما را بهار نيست وين جرعه ها به کام دلم خوش گوار نيست گفتم بهار آمد و پر شد جهان ز گل🌼 ديدم که يار نیامد و گفتم بهار نيست @mahruyan123456 🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_شصت_چهار قلبم در دریای سیاه چشمان سربهزیرش غرق میشود. عقلم،در یک
💗| ✨| :_ازدواج واقعی من و شما.... قلبم دست و پا میزند. مغزم تیر خالص را شلیک میکند. :_نشدنیه... تمام شد. داغ میشوم،یخ میکنم،میمیرم. سوزن سوزن شدن قلبم،مرگ را پیش چشمانم میآورد. چشمانم را میبندم و نفسی تازه میکنم. برای خنجر زدن به قلب مسیح به قدرت اکسیژن نیاز دارم. چشم باز نمیکنم تا نبینم فروریختن مرد رویاهایم را... :_قبول کنین که ما اشتباه کردیم...بزرگترین اشتباه عمرمون رو... یعنی جنایت کردیم..در حق همدیگه..در حق دلهامون،در حق خودمون... برای آشتی کردن باباها بدترین راه رو انتخاب کردیم.. من،خودمو میگم...بچگی کردم. خیال میکردم دارم بهترین کارو میکنم ولی اشتباه میکردم... اصلا فکر کنین ما واقعا باهم ازدواج کردیم...دو سه روز که گذشت،تب این محبت که خوابید،چند صباح دیگه تو جمع رفقاتون،خجالت نمیکشین یه خانم چادری رو به عنوان همسرتون معرفی کنین؟؟ که بلد نیست با نامحرم بگو و بخند کنه،دست بده،به عقیده ی خودشون آبروداری کنه... حرفهایم به درد نخور است.... قلبم این زبان را نمیفهمد ! دم عمیقم را تا انتهاییترین سلول ریهام میفرستم. من بلد نیستم با زندگی بجنگم... شاید اگر میتوانستم... حرف هایم تمام شده. چشمهایم میسوزد اما دیگر زبان سنگینم قادر به چرخیدن نیست. منتظرم مسیح چیزی بگوید... هوار بکشد،اعتراض کند.. اما با مظلومیت سرش را روی میز میگذارد و با هر دو دست،موهایش را چنگ میزند. بلند میشوم. تحمل این فضا و دیدن این مسیح،از ظرفیت من خارج است. بی هیچ حرفی به طرف اتاقم میروم. چادرمشکی،کلید خانهی پدری و موبایلم را برمیدارم. میخواهم از جلوی آشپزخانه،درست همانجا که مسیح نشسته،بگذرم که صدایم میزند. :+کجا میری؟ این صدای گرفته،صدای مسیح است؟ :_صلاح نیست دیگه بمونم... :+تو بمون...من میرم... مسیح بلند میشود،اما شکسته! بدون اینکه نگاهم کند از کنارم رد میشود و به طرف در خروجی میرود. از پشت به گام برداشتن مردانهاش،پیراهن چروک و نامرتبش و موهای آشفتهاش خیره میشوم. روزی دلم برای این همه ابهت این پسربچه تنگ خواهد شد! یا شاید همین الان! همانجا میایستم. شوری اشک روی لبهایم مینشیند و حال خرابم،را بدتر میکند. حتی صدای کوبیده شدن در تکانم نمیدهد. نمیدانم چند دقیقه،چند ساعت یا حتی چند روز آنجا ایستادهام و به مسیر رفتن مسیح خیره شدهام. صدای چرخیدن کلید در قفل که میآید از جا میپرم. به خیال اینکه مسیح باشد ، به طرف اتاقم اوج میگیرم. اما صدای آشنایی از پشت مرا به خود میآورد:نیکی.. برمیگردم ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| مثل بچهای که دست مادرش را در یک خیابان شلوغ رها کرده و حالا مادرش صدایش میزند،برمیگردم. با شتاب برمیگردم،چنان که کش چادر از روی سرم باز میشود و روی شانه هایم میافتد. نمیدانم عمووحید در چهرهام چه میبیند که با نگرانی،بدون اینکه چیزی بگوید،دستهایش را برابرم باز میکند. چانهام میلرزد. اشک این بار با شدت بیشتری به چشمهایم هجوم میآورد. احساس غربت،قل ِب بیجانم را بیپناهتر کرده. عقلم به دیوار جمجمه تکیه داده و سیگارش را دود میکند. احساس میکنم هوا لازم دارم. اکسیژن،بین دستهای عمو فراوان است! بیتوجه به موقعیت و زمان و مکان به طرف عمو اوج میگیرم. چادر به پایم میپیچد،نزدیک است زمین بخورم. توجهی نمیکنم. دستم به گلدان روی میز میخورد. گلدان هزار تکه میشود و هر خردهاش به قلبم فرو میرود. توجهی نمیکنم. میان ساحل امن آغوش گرمش،به ِگل مینشینم. چشم هایم سخاوتمند شدهاند و هرچه دارند و ندارند،از کیسهی خلیفه میبخشند. عمو نمیپرسد اما میگویم. میدانم که میداند اما میگویم. :_عمو من اشتباه کردم...عمو گفتی مراقب باش پات نلرزه...اما من دلم لرزید... تازه داشتم میفهمیدم خوشبختی یعنی چی...ولی عمو پرت شدم پایین... از قله ی رویام افتادم...عمو من مردم..من له شدم...از زندگی خسته شدم... مگه قلب بی پناه من چقدر توان داشت؟ عمو نیکی مرد...نیکی مرد... * مشت مشت آب به صورت خیس از اشکم میزنم. مژههایم سنگین شدهاند و شوری اشک روی لبهایم نشسته. وضو میگیرم و بیرون میآیم. روی اولین مبل،مینشینم. عمو با یک سینی از آشپزخانه بیرون میآید. لیوان بزرگی به دستم میدهد و کنارم مینشیند. بخار خوشعطری از دهانه ی لیوان به صورتم میخورد. عمو با مهربانی میگوید:گلگاوزبونه..آرومت میکنه. لبخند کمجانی به محبتش میزنم که میان پیچ و تاب ابروان گرهخوردهی عمو گم میشود. :_نیکی باید صحبت کنیم. میدانم. باید صحبت کنیم.باید توبیخ شوم. اشتباهی که کردهام،تاوانهایی بزرگتر از این در پی دارد. مثلا زنده به گورشدن احساسم.. بعد از رفتن مسیح،در آغوش عمو گریه کردم و عمو هیچ نگفت. اما حالا وقتش رسیده.. سرم را پایین میاندازم و تکانش میدهم. بلند شدن عمو را حس میکنم. :_الان نه..هروقت حالت بهتر شد به آستین پیراهنش چنگ میاندازم :+من خوبم عمو...باید صحبت کنیم. عمو دوباره مینشیند،این بار روبهرویم. چشمهایم را میبندم. حجم سنگینی که همچنان درون گلویم جاخوش کرده،راه نفسم را بسته. بازدمم را عمیق بیرون میدهم و چشمانم را باز میکنم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
Be your own reason to smile :) خودت دلیل لبخند زدن خودت باش 😉❣ @mahruyan123456 🍃