💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_شصت_شش
مثل بچهای که دست مادرش را در یک خیابان شلوغ رها کرده و حالا مادرش صدایش میزند،برمیگردم.
با شتاب برمیگردم،چنان که کش چادر از روی سرم باز میشود و روی شانه هایم میافتد.
نمیدانم عمووحید در چهرهام چه میبیند که با نگرانی،بدون اینکه چیزی بگوید،دستهایش را برابرم باز میکند.
چانهام میلرزد.
اشک این بار با شدت بیشتری به چشمهایم هجوم میآورد.
احساس غربت،قل ِب بیجانم را بیپناهتر کرده.
عقلم به دیوار جمجمه تکیه داده و سیگارش را دود میکند.
احساس میکنم هوا لازم دارم.
اکسیژن،بین دستهای عمو فراوان است!
بیتوجه به موقعیت و زمان و مکان به طرف عمو اوج میگیرم.
چادر به پایم میپیچد،نزدیک است زمین بخورم.
توجهی نمیکنم.
دستم به گلدان روی میز میخورد.
گلدان هزار تکه میشود و هر خردهاش به قلبم فرو میرود.
توجهی نمیکنم.
میان ساحل امن آغوش گرمش،به ِگل مینشینم.
چشم هایم سخاوتمند شدهاند و هرچه دارند و ندارند،از کیسهی خلیفه میبخشند.
عمو نمیپرسد اما میگویم.
میدانم که میداند اما میگویم.
:_عمو من اشتباه کردم...عمو گفتی مراقب باش پات نلرزه...اما من دلم لرزید...
تازه داشتم میفهمیدم خوشبختی یعنی چی...ولی عمو پرت شدم پایین...
از قله ی رویام افتادم...عمو من مردم..من له شدم...از زندگی خسته شدم...
مگه قلب بی پناه من چقدر توان داشت؟
عمو نیکی مرد...نیکی مرد...
*
مشت مشت آب به صورت خیس از اشکم میزنم.
مژههایم سنگین شدهاند و شوری اشک روی لبهایم نشسته.
وضو میگیرم و بیرون میآیم.
روی اولین مبل،مینشینم.
عمو با یک سینی از آشپزخانه بیرون میآید.
لیوان بزرگی به دستم میدهد و کنارم مینشیند.
بخار خوشعطری از دهانه ی لیوان به صورتم میخورد.
عمو با مهربانی میگوید:گلگاوزبونه..آرومت میکنه.
لبخند کمجانی به محبتش میزنم که میان پیچ و تاب ابروان گرهخوردهی عمو گم میشود.
:_نیکی باید صحبت کنیم.
میدانم.
باید صحبت کنیم.باید توبیخ شوم.
اشتباهی که کردهام،تاوانهایی بزرگتر از این در پی دارد.
مثلا زنده به گورشدن احساسم..
بعد از رفتن مسیح،در آغوش عمو گریه کردم و عمو هیچ نگفت.
اما حالا وقتش رسیده..
سرم را پایین میاندازم و تکانش میدهم.
بلند شدن عمو را حس میکنم.
:_الان نه..هروقت حالت بهتر شد
به آستین پیراهنش چنگ میاندازم
:+من خوبم عمو...باید صحبت کنیم.
عمو دوباره مینشیند،این بار روبهرویم.
چشمهایم را میبندم.
حجم سنگینی که همچنان درون گلویم جاخوش کرده،راه نفسم را بسته.
بازدمم را عمیق بیرون میدهم و چشمانم را باز میکنم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
Be your own reason to smile :)
خودت دلیل لبخند زدن خودت باش 😉❣
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_شصت_شش مثل بچهای که دست مادرش را در یک خیابان شلوغ رها کرده و حال
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_شصت_هفت
:+من اشتباه کردم عمو...بزرگترین اشتباه زندگیم..
پشیمون نیستم...با وجود غلط بودنش،شاید اگه هرکس دیگه ای جای من بود همین کارو میکرد...
من همزمان میخواستم چندین نفرو به خوشبختی و آرامش برسونم..
عقلم سرکوفت میزند:به قیمت بیچاره کردن قلبت!
حرفم را از سر میگیرم
:+پدربزرگ و عمو و بابا و آقاسیاوش...
من میخواستم زندگیهای دور و برم آروم بشن...خودم هم بتونم چادرمو حفظ کنم.
بتونم هم مامان و بابام رو داشته باشم،هم چادرم رو...
مطمئن بودم تو اون شرایط بابا عاقم میکرد..بهترین کاری که میکرد این بود که مجبورم کنه سر سفره ی عقد دانیال
بشینم...بدترینشم اینکه دیگه اسمم رو هم نیاره...
نفسی تازه میکنم و به یاری زبان،لبهایم را مرطوب میکنم.
:+شاید اگه زمان به عقب برگرده،بازم این کارو بکنم...
هرچند... هرچند اونی که تو این بازی شکست،مسیح بود..
حس میکنم ضربان قلبم کند شده.
به سختی جانکندن ادامه میدهم
:+ما بچگی کردیم..هردومون هم تاوانش رو میدیم...وقتی شما بهم گفتین نه،من نباید اصرار میکردم...
ولی کردم...اشتباه کردم و حالا این همه دردسر به سرمون اومده...
تو این ماجرا،شمام ضربه دیدین..من از علاقهتون به مسیح خبر دارم..
میدونم از دستم ناراحتید...حق دارین منو نبخشید..
حق دارین کمکم نکنین...حق دارین برید و تنهام بذارین...
از تصور اینکه عمووحید هم رهایم کند،چهارستون بدنم میلرزد..
:+ولی من مجبور بودم.باید بین بدتر و بدترین یکیشو انتخاب میکردم...
:_چرا نیکی؟تو که مسیح رو دوست داری...
سرم را بلند میکنم،میخواهم چیزی بگویم که عمو دستش را بالا میآورد
:_نه نیکی،نه!انکار نکن...
من میشناسمت..تو مسیح رو دوست داری...پس چرا بهش گفتی نه؟
من پیش این مرد،هیچ چیز پنهانی ندارم.
زیر و بمم را میشناسد و همین حالا هم مطمئنم که جواب سوالش را میداند.
:+آدم باید گاهی برای رسیدن به چیزای مهم،دلش رو قربونی کنه..
من اگه به مسیح میگفتم آره،دیگه نیکی نبودم..میدونم.
گفت که با اعتقاداتم کنار میآد،ولی همنشینی آدما رو شبیه میکنه.
من میترسم عمو...از ایمانم میترسم..
عمو کمی جلو میآید
:_شاید تو روش تأثیر میذاشتی...
:+نه..خودتون میگید شاید..شایدم اونی که عوض میشد من بودم!
من نمیخوام برگردم به نیکی گذشته عمو...
میترسم شیطان از راه محبت مسیح وارد قلبم بشه...
میترسم از اینکه یه روزی برسه و من اصلا شبیه امروزم نباشم...
عمو میخ نگاهش را به صورتم میدوزد
:_پس چرا دلت لرزید؟
چشمانم را بالا میگیرم.
ناراحتم ولی سرافکنده نیستم.
حد و حدود را شناختهام و قدمی جلوتر یا عقب تر از خطوط قرمزم نگذاشتهام.
بغض،مثل جنینی بی مادر خودش را در آغوش میکشد و گوشهی حنجرهام بغ میکند.
:+من دلم لرزید عمو..ولی پام نلرزید...
:_میدونم نیکی
منظورم این نبود...میخوام بدونم مسیح چه فرقی با دانیال و امثالش داره؟
باز هم محکم میگویم
:+عمو مسیح رو با دانیال مقایسه نکنین...
من تو این مدت که مهمون مسیحم،با اینکه شرعا و قانونا اسمم تو شناسنامه اشه،حتی سر سوزن پاشو کج نذاشته..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_شصت_هشت
دست و چشمش،هرز نرفته...مسیح،با همه ی مردایی که دیدم فرق داره..
خیلی فرق داره..ولی بودنم کنارش به صلاح نیست واقعا...
بعد از تموم شدن این ماجرا شاید چند روز،چندهفته بهش سخت بگذره؛ولی این سختی واقعا میارزه..
میارزه که چند صباح دیگه،به خاطر اختلاف فکریمون مدام تو سر و کلهی هم بکوبیم و از این محبتی که تو دلمون
هست،فقط یه خاطره ی تلخ بمونه...
لحن عمو،مرددم میکند
:_به چه قیمتی؟؟
چشمهایم را میبندم
:+به هر قیمتی..
:_حتی به قیمت تنهاموندن مسیح تا آخرعمر؟؟
دلم میلرزد
از تصور ایستادن مسیح کنار زنی دیگر،دست در دست،دلم میلرزد اما ناخودآگاه پوزخند میزنم،شبیه مسیح شدهام!
:+هرکسی یه روز ازدواج میکنه..مسیح هم یه مدت بعد،فکر این دو سه ماه که از سرش پرید،دوباره ازدواج میکنه..
صدایش در سرم اکو میشود،همان شب در کافه...
وقتی گفتم قبول میکنم همسر صوری اش بشوم.
کاش زمان در همان کافه متوقف میشد...
"هرکسی یه روز ازدواج میکنه..نگران شناسنامه ات نباش..یه فکری واسه سیاه شدنش میکنم"...
کاش کسی هم به سیاه شدن قلبم فکر میکرد..
دست گرم عمو که روی زانویم مینشیند،قلبم گرم میشود..
کمی،احساس راحتی میکنم و با شنیدن جملهاش،حس میکنم از سنگینی کوه روی شانههایم کم شده.
:_من کنارتم نیکی...تا آخرش..
عمو هست..
مثل همیشه،تا آخرش!
*مسیح*
گفت نه!
پشتپا زد به هرچه ساخته بودیم و گفت نه..
حق هم دارد..
چقدر من احمق بودم..
چرا باید دختری مثل نیکی،به پسری مثل من،به عنوان همسر فکر کند؟!
چقدر احساس حقارت میکنم..
درست که فرق داریم،اما...
میتوانستم برایش کاخ خوشبختی بسازم.
فرقمان چیست؟
خدایی که او میپرستد و در زندگی من ، خیلی وقت است که نیست!
انصاف است؟؟
سرم را بالا میگیرم و به آسمان پر از ابرهای بهاری خیره میشوم.
خدایا اگر صدایم را میشنوی،این حق من نبود!
دستهایم را در جیبهایم فرو میبرم.
چند ساعت است که بیهدف راه میروم؟
سرمایی که به استخوانهایم نشسته،نه از هوا که از قلبم نشأت گرفته.
حق دارد...
شایسته ی او پسری به پاکی خودش است....
دندانهایم ناخودآگاه روی هم ساییده میشوند...
اما اجازه میدهم این افکار مالی خولیایی،ذهنم را بجوند و پاره کنند.
پسری که شبیه خودش فکر کند و لایق خوشبخت کردنش...
لعنت به این احساس و لعنت به این خشم،که از تصور نیکی در کنار مرد دیگر فوران میکند...
روی نیمکت پارک مینشینم و با پایم روی زمین،ضرب میگیرم.
آرنجهایم را روی زانوانم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم.
به عادت همیشه،زیپ کاپشنم را پایین میکشم و جعبهی سیگار را درمیآورم.
نخ سیگار را میان انگشتانم میگیرم و جیب چپم را به دنبال فندک میکاوم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوشش:
«هرچه بیش تر می گریزم،
به تو نزدیک تر می شوم
هر چه رو برمی گردانم!
تو را بیش تر می بینم...
جزیره ای هستم در آب های شیدایی
از همه سو به تو محدودم
هزار و یک آینه،
تصویرت را می چرخانند
از تو ، آغاز می شوم
در تو، پایان می گیرم ...»
بازویم را محکم گرفت و گفت : دیگه لحظه ای اجازه نمیدم از کنارم جم بخوری .
-اما من نمی خوام به خاطر من تو دردسر بیفتی .
چرا حالیت نیست امیر حسین !
مگه ندیدی اون سیاوش چطور منو تهدید کرد .
یادت رفته چاقو گذاشته بود بیخ گلوت!
که اگر من نبودم الان زنده نبودی !
دستش را شل کرده و سری از روی تاسف تکان داده و گفت : داری نا امیدم می کنی طهورا .
نذار شخصیت رویایی که ازت تو ذهنم ساختم خدشه دار بشه .
تو دختر قوی هستی .
نباید یک حرف مفت ! ترو بترسونه و تو پشت پا بزنی به زندگی و شوهرت .
-اما نمیشه...
-دیگه اما و اگر برای من نیار .
منم که برگ چغندر نیستم .
من شوهرتم...
نمیذارم احدی بهت نگاه چپ بندازه .
ازت خواهش می کنم این بحث رو همین جا تو ماشین چالش کن .
دلم نمی خواد بریم خونه بعد این همه دلتنگی وقتمون رو با این خزعبلات صرف کنیم .
داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چطور بگم من نمی تونم بیام خونه ای که مادرت هست و ازم قول گرفته ...
من بهش قول داده بودم که امیر حسین چیزی از حرف هایی که بین ما رد و بدل شده بود رو نفهمه ...
پس بازم باید سر حرفم می موندم .
دستم را روی دستش که روی دنده بود گذاشتم و گفتم : امیر حسین جان !
مادرت ! مطمئنا از من دلخوشی نداره .
نمیخوام بیش ازاین اذیتش کنم .
پس ...
به میانه حرفم دوید و گفت : تا ته حرفت رو می خونم .
خودم شک هایی که کرده بودم و حتم داشتم جر و بحثی با مادرم صورت گرفته .
تو نگران هیچی نباش .
قول میدم همه چیز درست بشه .
یعنی من درستش می کنم .
فکر اونجاش هم کردم .
برای مدتی باید دور از مادرم اینا زندگی کنیم .
-قراره کجا بریم !
تبسم کوتاهی کرده و ماشین را روشن کرد و گفت : عجول نباش خانوم .
اونم می فهمی .
*********
بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک سرسام آور و شلوغ اطراف یوسف آباد جلوی مجتمع آپارتمانی شیک و زیبایی نگه داشت .
کمربندش را بازکرده و رو به من گفت :پیاده شو عزیزم .
فقط آروم ...
-نگران ماشینت هستی که دربش رو محکم نکوبم !
از کی تا حالا انقد خسیس شدی که من نمی دونستم .
خنده ای ملیح سر داد و در حالی که نگاهش به شکمم بود گفت : نه بانوی من ...
من نگران اون خوشگل بابا و مامان فسقلیش هستم .
همه دارایی من فدای سر جفت تون .
-بهتره پیاده شم .
معلومه احساساتت بد جور گل کرده .
-خیال کردی میتونی از دست من فرار کنی .
حالا فعلا کاریت ندارم .
تا بعد ...
هر دو از ماشین پیاده شده و دزدگیر ماشین را زد و نگاهی به مجتمع ده طبقه انداخته و در حالی که با انگشت به واحد طبقه ی پنجم اشاره می کرد گفت : اونجا خونه ی ماست .
با تعجب پرسیدم : متوجه نمیشم ! مگه تو خونه هم داشتی !
نگفته بودی خونه مجردی هم داری !
حالت چهره اش عوض شد و لبخند از روی صورتش محو شد و جایش را غباری از غم گرفت و گفت : من هیچ وقت خونه مجردی نداشتم و ندارم .
اینجا هم از وقتی فتانه رفته دیگه نیومدم مگر هر از گاهی ...
بیا بریم داخل اینجا جای صحبت نیست .
دوشاشش راه افتادیم به طرف آسانسور و دکمه ی طبقه پنجم را زده و هر دو در آسانسور جای گرفتیم .
دستم را محکم گرفت و مرا به خودش چسباند .
ازاین دل واپسی های گاه و بی گاهش دلم غنج می رفت .
حال اگر تنها هم برای خاطر فرزندمان بود بازهم ارزشمند بود .
درب آهنی آسانسور باز شده و روبروی واحد ایستادیم .
کلید را از جیبش در آورد و در قفل چرخانده و در را باز کرد .
منتظر بودم تا خودش پیش قدم شود که گفت : خانوما مقدم ترند اینو یادت نره هرگز .
پا به خانه گذاشته و با چشم اطرافم را نگریستم .
خانه ای نقلی و کوچک بود .
گلیم فرش خوش رنگی کنار مبل ها به چشم می خورد .
و دور تا دور پذیرایی جمع و جورش؛ را مبل های کرم قهوه ای فرا گرفته بود با عسلی های شیشه ای .
نگاهم روی قاب عکس بزرگی که روی دیوار بود خشک شد .
عکسی زیبا از دختری که هنوز هم صاحب قلب شوهرم بود .
موهای پیچ و تاب دارش را یک طرف طرف صورتش انداخته بود و لبخند ظریف و قشنگی بر لب داشت .
گویی که ذهنم را خوانده بود .
این را از لبخند اطمینان بخشی که به رویم پاشید و دستی که دورم حلقه شد میشد فهمید .
-اومدنت به این خونه یهویی شد .
می خواستم همه چیز برای اومدنت مهیا بشه .
اما خب اشکالی نداره .
نگران این عکس نباش .
خیلی زود برش میدارم .
-اما امیر حسین من که چیزی نگفتم.
من مشکلی ندارم با این عکس .
به هر حال اون همسرت بوده 👇🏻👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفت:
ادامه 👆🏻👆🏻
حق داری که نتونی فراموشش کنی .
-لازم نیست هر چیزی رو به زبون بیاری .
من دل نگرانی رو از نگاه
طوفانیت به اون عکس می فهمم .
فتانه خیلی وقته رفته ...
این من بودم که داشتم خودم رو گول میزدم و با خاطراتش زندگی می کردم .
هم خودم رو عذاب دادم هم بقیه و بالاخص ترو .
اما دیگه نمی خوام توی گذشته زندگی کنم .
برای من عزیز بود و هست .
محاله که فراموش بشه .
اما دلم نمی خواد دیگه به خاطر اون موجب رنجش کسی بشم .
مطمئنم اونم از اینکه من دوباره به زندگی امیدوار شدم خوشحاله .
یه عاشق جز خوشی معشوق چیزی نمی خواد .
با ذوق نگاهش کرده و گفتم : حس می کنم روی ابرها دارم راه میرم .
نمی دونی چه حس خوبی دارم .
فکرشم نمی کردم یه روزی این حرف ها رو از تو بشنوم .
از تویی که غیر فتانه هیچ کس و هیچ چیز رو نمی دیدی .
اما من می دونم کار کیه امیر حسین! این کار بزرگ تنها از اون بر میاد .
سوالی نگاهم کرده و گفت : منظورت چیه داری از کی حرف میزنی !
چشمام رو روی هم گذاشته و دلم می خواست برای یک لحظه هم که شده تصویر گنبد طلایی اش را پنجره فولادش را در ذهنم تجسم کنم .
و بروم به همان روز که با چه عجز و لابه از اعماق وجودم صدایش زدم امیر حسین را طلب کردم .
از او خواستم که من صاحب خانه ی قلبش شوم .
درست زمانی که حتی به فکرم نمی رسید و من به ته خط رسیده بودم همه چیز را درست کرد .
پلک از هم گشوده و با نگاه بارانی ام لب زده و گفتم : به راستی که امام رئوفه ...
بخدا که شمس الشموسه .
خودش همه چیز رو راست و ریس کرد .
و مهر من بی کس و بی پناه رو به دلت انداخت.
که بخدا که اگر خواست او نبود هرگز رابطه ی عاطفی بین من و تو شکل نمی گرفت .
دستاش رو باز کرد و بغلم کرد .
و من بیش از هر موقعی احتیاج به این آغوش التیام بخش داشتم .
آغوشی که مأمن عاشقانه هایمان بود ...
سرم را بوسید و به آرامی گره روسری ام را باز کرد و از روی موهایم برداشت .
و لبخندی از سر رضایت زده و در حالی که انگشتانش را ماهرانه لای موهایم پیچ و تاب میداد برایم خواند :
«بگو ک گل نفرستد کسی به خانه من که عطر یاد تو پر کرده آشیانه من
تو چلچراغ سعادت فروز بخت منی بجای ماه تو پرتو فشان به خانه من...»
ریز خندیدم و گفتم : از کی تا حالا شاعر شدی امیر حسین !
سرش را نزدیک گوشم آورد و لب های را به گونه ام چسباند و گفت : از وقتی که زیبارویی چون تو قسمتم شد .
باید برم پابوس امام رضا و ازش تشکر کنم .
که هم منو سر عقل آورد و هم زندگیم رو با تو سر و سامون داد و یک کوچولو بهمون هدیه داد .
با سر انگشتش روی صورتم کشید و در حالی که به عمق مردمک چشم هایم رسوخ کرده بود گفت : دوستت دارم طهورا .
دوستت دارم فرشته ی پاکی ...
وقتش بود تا من هم بگویم ...
که تا بی نهایت می پرستمش ...
یک سر و گردن از من بلند تر بود و وقتی که می خواستم نگاه به رخ زیبا و بی نقصش کنم بایستی سرم را بالا می گرفتم تا خوب و یک دل سیر ببینمش .
پا بلندی کرده و روی پنجه پا ایستاده و لب هایم را غنچه کرده و بوسه ای ریز زیر گردنش زدم و گفتم : من دیوانه و شیدای توام امیر حسینم ...
خدا نیاره روزی که من بعد تو، در این دنیای وانفسا نفس بکشم .
نوک بینی ام با وسط انگشتانش گرفته و کمی فشارش داد و با خنده و شیطنت گفت : انقد زبون نریز فسقلی ...
یهو دیدی زدم سیم آخر ها !
پشت چشمی برایش نازک کرده و با اخم گفتم: چرا هی راه به راه به من میگی فسقلی ! مگه من کوچولوام ...
دلم نمی خواد اینطور صدام میزنی .
دستش را برداشت و گفت :
-من قربون خودت و اون دلت بشم .
عشقم میکشه اینطور صدات بزنم .
بله تو برای من فسقلی و ریزه میزه هستی اینو که دیگه نمی تونی انکار کنی .
من غول بیابونی هستم در برابر تو .
توام مامان کوچولوی خودمی .
وای طهورا من تا چند ماه دیگه از انتظار روانی میشم .
-چشم غره ای نثارش کرده و گفتم : خوبه دیگه حالا نمی خواد خودت رو چشم بزنی .
میگم مگه تو کار و زندگی نداری ! دیگه سرکار نمیری !
-کار و زندگی من فعلا فقط تو و اون خوشگل بابایی هست .
در بست در اختیارتونم .
-انقد منو لوس نکن .
بعداً کم میاری ها .
من لوس بشم دیگه کارت در اومده .
یهو دیدی بی جنبه بازی در آوردم در رو قفل کردم نذاشتم بری بیرون ها ....
تو میشی زندونی و منم زندان بانت .
لب هاش رو جمع کرد و با خنده گفت : ای جون ؛ چی از این بهتر ...
کور از خدا چی می خواد دو تا چشم بینا .
منم که از کنار تو بودن خسته نمیشم .
پوفی کشیده و با کلافگی گفتم : عجب آدمی هستی ها ! من هر چی میگم تو یک چیز میگی .
بابا بیا برو سراغ کارت .
منم خوابم میاد میرم می خوابم .
👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
انگار که تازه یادم افتاده باشد که هیچ لباسی ندارم و چمدانم را در خانه سارا جا گذاشته ام .
دستم را محکم به صورتم زده و جیغ زدم : ای وای دیدی چی شد امیر حسین !
دل نگران شد و گفت : چی شده ! باز اتفاقی افتاده !
-من هیچ لباسی همراهم ندارم .
چمدانم خونه ساراست .
منو ببر اونجا تا بیارمش .
چهره اش درهم شد و با تشر گفت : گفتم ببینم چی شده ! لازم نکرده من ترو جایی نمیبرم .
توام حق نداری جایی بری .
دیگه اجازه نمیدم پات رو تو خونه ی اون دوستت بذاری ! معلوم نیست دق و دلی کی رو داره سر تو در میاره .
دمق شده و با قیافه ای آویزان گفتم : پس حالا چیکار کنم...
همه ی وسایلم اونجاست آخه ...
چند دقیقه که بیشتر طول نمی کشه .
-همین که گفتم نه ! نمیذارم بری .
تا الان هم زیادی بودی .
که اگه می دونستم نقشه برای قتل بچه ی من کشیده یک ثانیه هم نمیذاشتم اونجا باشی .
ببینم مگه لباس زیر پالتوت نپوشیدی!
یاد تاپ دکلته ی مشکیم که زیر پالتوم بود افتادم .
از تصور اینکه امیرحسین بخواد منو با اون لباس ببینه صورتم از شرم داغ شد و خون به صورتم دوید .
امیر حسین جلوتر آمد و با نگاه به صورت گل انداخته ی من لبخند مرموزی زد و گفت : چی شد دوباره ! باز گل گلی شدی ...
لپ قرمزی شدی .
-تاپ تنمه اما سردم میشه .
برو لباس هام رو بیار .
قهقهه ای سر داده و گفت: منو سیاه نکن طهورا .
سردی رو بهونه می کنی .
نگاهش را سر داد طرف یقه ی پالتویم که کمی باز بود و گفت : ازمن خجالت نکش ...
باید با من راحت باشی .
این رو گرفتن ها منو عذابم میده .
دستش روی اولین دکمه ی پالتویم متوقف شد و بازش کرد .
نگاه خیره اش ...
چشم های خمارش ...
حاکی از حرف دلش بود .
دستش را زیر گردنم کشید و تماس گرمی دستش با پوست یخ کرده ی من بدنم را مور مور می کرد .
دستش را عقب کشید و گفت : میرم لباس هات رو میارم .
اما نه به این دلیل که تو باز بخوای از من رو بگیری ها ...
تا من میرم و میام برو یه استراحتی کن ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
#مهدےجانم♥️
بیا اے آنڪہ بـر عـالم امیرے
بشر را وارهان از این اسیرے🌎
بیا تا عدلِ حیدر زنده گردد
تو فرزندِ برومندِ غـدیرے✨
#اللهمعجللولیڪالفرج🌱
#صبحتبخیرهمہےدنیاےمن☀️
@mahruyan123456 🍃