هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
🌸⃟☁𝖌𝖎𝖛𝖊 𝖊𝖛𝖊𝖗𝖞 𝖉𝖆𝖞 𝖙𝖍𝖊 𝖘𝖍𝖆𝖓𝖈𝖊 𝖙𝖔 𝖇𝖊𝖈𝖔𝖒𝖊 𝖙𝖍𝖊 𝖒𝖔𝖘𝖙 𝖇𝖊𝖆𝖚𝖙𝖎𝖋𝖚𝖑 𝖉𝖆𝖞 𝖔𝖋 𝖞𝖔𝖚𝖗 𝖑𝖎𝖋𝖊.
بههرروزاز #زندگيت💭
اينشانسروبدهکهزيباترين
روز،زندگيتباشه✨
@mahruyan123456 🍃
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_دو نگران هیچی نباش... مامان در چشمانم خیره می شود. لبخندی م
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_نود_سه
سر تکان می دهم.
:_باشه پس بریم
:+آماده شدنم یه کم طول میکشه.باید وسایلمو جمع کنم...می خوام برگردم خونه ی خودمون.
مسیح جا می خورد.
انتظار هرچیزی را داشت،جز این.
خودم جواب خودم را می دانم اما دوست دارم از زبان او بشنوم.
:+البته اگه ممکنه و این ناراحتت نمی کنه
اخم می کند
:_این چه حرفیه...اونجا خونه ی خودته...خودت از اونجا اومدی بیرون...
سرم را پایین می اندازم.
:_منتظرم تا بیای!
به سمت اتاقم پرواز می کنم.
سریع لباس هایم را داخل همان چمدان کوچکی که به قصد طلاق از خانه ی مسیح بیرون آوردم می چپانم.
جلوی کمد می ایستم.
پیراهن بلند آبی رنگم،از پشت لباس های یک دست مشکی برایم دست تکان می دهد.
صدای عمووحید پژواک ذهنم می شود"باید به فکر زنده ها باشی.. تو که تو این مدت تا تونستی واسه بابات نماز
خوندی...منم که تا تونستم روزه گرفتم براش"
رگال را بیرون می آورم.
نفس عمیقی می کشم و با خواندن فاتحه برای بابا،لباس های مشکی ام را درمی آورم.
باید از نو شروع کنم.
شال سرمه ای ام را لبنانی می بندم و کیف مشکی ؛پیراهن مسیح و چمدانم را برمی دارم.
مسیح پایین پله ها ایستاده.
تی شرت مشکی پوشیده و شلوار جین هم رنگش.
با صدای برخورد چرخ های چمدان سرش را بلند می کند.
سر جایم می ایستم.
نگاهش بالا تا پایین می رود و برمی گردد.
تعجب در تک تک اجزای صورتش مشخص است.
دسته ی چمدان را رها می کنم و پله ها را پایین می روم.
از چشمانش شوق می بارد.همان چیزی که شب عقدمان در صورتش نبود!
لبخندی می زنم و در دو قدمی اش توقف می کنم.
با ذوق به طرفم می آید:نیکی!
بسته ی کادوپیچ شده را به سمتش می گیرم.
:+مامانم داد...ممنون از عزاداریت برای بابام...ممنون که حرمتمون رو نگه داشتی..
مرسی که مشکی پوشیدی...ممنون که تنهامون نذاشتی..ممنون که هستی... ممنون که اینقدر خوبی.
نگاهش بین دستم و چشمانم در تلاطم است.
لبخند می زنم.
:+صبر می کنم تا عوضش کنی بعد بریم خونمون!
روی ضمایر جمع تاکید می کنم.
باید به او بفهمانم چقدر این "ما" را دوست دارم.
بسته را می گیرد و به طرف اتاق می رود.
چند دقیقه که می گذرد برمی گردد.
پیراهن قالب تنش است.
:_ممنون نیکی این خیلی قشنگه!
مشغول تا زدن آستین هایش می شود.
عادتی که همیشه دارد.
جلو می روم.
تردید را کنار می زنم و من هم در تا کردن کمکش می کنم.
:+تو تن تو قشنگه!
نگاهش نمی کنم اما مطمئنم چشمانش گرد شده اند!
کار تا کردن که تمام می شود،قدمی عقب می آیم و طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده،لبخند دندان نمایی میزنم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
۲۳ فروردین ۱۴۰۰
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
صبح شده
پلکهایت را کنار بزن
شاید که آفتاب نگاهت
ذره ذره جانم را
به عطش چشمانت
مبتلا کند...
#صباح_الخیر
@mahruyan123456🍃
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_سه سر تکان می دهم. :_باشه پس بریم :+آماده شدنم یه کم طول م
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_نود_چهار
:بریم؟
سر تکان می دهد.
برای پایین آوردن چمدان قصد می کنم که مسیح زودتر دست به کار می شود.
چادرم را سر می کنم و با ذوق به مسیح زل می زنم.
اختلاف عقیده داریم ولی...
ولی دوستش دارم.
این گرم ترین اعترافی است که تابستان امسال بر زبان دلم جاری می شود.
*
نگاهی به چهره ی خندان مسیح می اندازم.
آرامش عجیبی کنار این مرد پیدا می کنم.
پشت چراغ قرمز سر خیابان که می رسیم نگاهم به کافه ای می افتد که بار اول آنجا با مسیح صحبت کردم.
مسیح رد نگاهم را می گیرد.
_:دوست داری یه چیزی بخوریم؟
ذهنم را خوانده!
لبخند می زنم و سر تکان می دهم.
چراغ که سبز می شود؛مسیح راهنما می زند و برمی گردد.ماشین را پارک می کند و هر دو پیاده می شویم.
یاد دیدار اولمان که می افتم،یاد تصوری که از مسیح داشتم،یاد حرف های بچگانه ای که زدم...
مسیح در را برایم باز می کند و صبر می کند تا داخل شوم.همان آویز روی در با ورودمان صدا می دهد.
این موقع روز کافه اصلا شلوغ نیست و جز دو دختر و پسر جوان و یک مرد تنهای تقریبا سی ساله که کتاب می خواند
کسی در کافه نیست.
ناخودآگاه به سمت همان میز کشیده می شوم و پشت همان صندلی می نشینم.نگاهی از سر ناباوری به میز و صندلی
های چوبی ساده اش می اندازم.
باورم نمی شود که مردی که امروز با افتخار به او تکیه می کنم همان پسر مغرور با چشم های شیشه ای است.
سیب زندگی چه چرخ ها که نمی زند...
دست مسیح که برابر صورتم تکان می خورد،به دنیای واقعی پرت می شوم.
لبخند عجیبی کنج لب هایش نشسته.از آن لبخندها که انسان را وادار به عاشق شدن می کنند!
_:به چی فکر می کنی خانم؟
در چشم هاش خیره می شوم؛بدون ترس...
بدون شرم..
+:به دفعه ی اولی که پشت این میز نشستم.به اتفاقات بعدش...به همه ی چیزایی که باعث شد من و تو دوباره پشت این
میز بشینیم....
لبخند از روی لب هایش محو شده اما هنوز مات چشمانم است.
_:بهت گفته بودم؟
+:چیو؟
_:تو بهترین اتفاق زندگی من هستی نیکی!
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
آمد رمضان هست دعا را اثری
دارد دل من شور و نوای دگری
ما بنده عاصی و گنهکار توییم
ای داور بخشنده بما کن نظری
حلول ماه رمضان گرامی باد🌙
@mahruyan123456🍃
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_نود_چهار :بریم؟ سر تکان می دهد. برای پایین آوردن چمدان قصد می ک
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_نود_پنج
حس می کنم قلبم از ضربان افتاده،زمان ایستاده و کافه به دور ما دو نفر می چرخد.
نفسم به سنگینی یک کوه بالا می آید و دیگر پایین رفتنش با من نیست!
نمی توانم.نباید این فرصت را از خودم دریغ کنم.
باید حالا که بحثی پیش آمده اشتیاقم را به مسیح نشان دهم.
باید بداند من باید خواسته شوم.که جنس من پر از ناز است و او نیاز...
با شیطنت می گویم
+:واقعا؟
_:معلومه...
حلقه ی ساده و بدون نگینم را از دست چپم درمی آورم و به سمتش می گیرم.
+:پس دوباره ازم خواستگاری کن.
مسیح با تعجب نگاهی به من و حلقه ی بین دو انگشت شست و اشاره ی دست راستم می کند.
خنده ام را به سختی کنترل می کنم.
مصمم بودنم را که می بیند؛چشمانش برق می زنند.
با لطافت حلقه را از دستم می گیرد و از روی صندلی بلند می شود.
از روی گلدان روی میز گل رز سرخی برمی دارد و به سمتم می آید.
مانده ام که چه در سر دارد.
برابرم زانو می زند.باورنکردنی است.
لبخند عجیبی روی لب هایش می نشیند.
حلقه را روی گل می گذارد وبه سمتم می گیرد.
با صدای مردانه اش آرام نجوا می کند:سرکار خانم نیایش!با من ازدواج می کنین؟
نگاه افراد حاضر در کافه روی ما در تلاطم است.
شرم می کنم.
+:مسیح پاشو زشته..شوخی کردم...
با سماجت "نوچ"می گوید و گل را دوباره به سمتم می گیرد.
_:جوابم رو بده.
سریع حلقه را از روی گل برمی دارم و می گویم:آره ازدواج می کنم..پاشو دیگه
لبخندی از ته دل می زند.
بلند می شود و می گوید:دوستت دارم..
از کنار لاله های گوشم تا نوک بینی ام در خرماپزان تابستان داغ می شود از حرارت این جمله....
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_نود_شش
*****
استرس دارم.کف دستانم عرق کرده.نگاهی به آینه می اندازم؛برای بار هزارم.
نتیجه رضایت بخش است اما این کوبش بی امان قلبم....دستی به زیر چشمانم می کشم و بعد،موهایم را مرتب می کنم.
چشمانم برق خاصی گرفته اند.
صدای باز و بسته شدن در می آید.
مسیح برای خرید شام رفته بود و وقت مناسبی برای من بود تا کمی خودم را جمع و جور کنم.
آب دهانم را قورت می دهم.
صدایم می زند:نیکی؟نیکی خانم کجایی؟
صلواتی در دل می فرستم و از اتاق مشترک بیرون می روم.
مسیح که جلوی در اتاق من ایستاده با شنیدن صدای صندل هایم برمی گردد:فکر می کردم تو اتاق خودت...
با دیدنم،حرفش را قطع می کند.
سعی می کنم اینقدر دستپاچه نباشم.لبخندی می زنم و سلام می دهم.
مسیح بی حواس،به چشمانم خیره شده.
چند قدم جلو می آید.
آب دهانم را قورت می دهم و سرم را کمی می چرخانم.حس می کنم هوا کم آورده ام.
مسیح به یک قدمی ام که می رسد؛کنار کنسول کوچکمان می ایستد.
بدون اینکه نگاه از من بگیرد دستش را بالا می آورد تا پلاستیک غذاها را روی کنسول بگذارد.
حواسش اصلا جمع نیست و این باعث می شود دستش بارها بیخودی بالا و پایین برود؛چون کمی با کنسول فاصله دارد.
خنده ام گرفته.
پسربچه ی حواس پرت روبه رویم،دستپاچگی خودم را از یادم برده.
جلو می روم و بی توجه به نگاه خیره اش،پلاستیک را از دستش می گیرم و به طرف آشپرخانه برمی گردم.
مسیح بدون هیچ حرفی به دنبالم می آید.
حتی خیال نمی کرد که به اختیار خودم روسری را از سرم دربیاورم.
چه برسد که کمی هم رنگ به صورتم پاشیده ام.
ظرف ها را روی میز می گذارم و مشغول می شوم.
وارد آشپزخانه می شود،به کابینت تکیه می دهد و دست به سینه نگاهم می کند.
مشغول خرد کردن کاهوها می شوم.سعی می کنم حواسم را بیشتر از این پرت او نکنم.
اما نمی شود.
هر از چندگاهی ناخودآگاه زیرچشمی نگاهش می کنم.جلو می آید و نزدیکم می ایستد.
سینی را بلند می کنم و آرام به تخت سینه اش فشار می دهم
_:آشپرخونه جای آقایون نیست...بفرمایید بیرون آقا تا من بتونم به کارام برسم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
۲۵ فروردین ۱۴۰۰