🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_9
همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روی شونه م مینداختم کاکائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجله از پله ها پایین رفتم،تقریبا از روی پله های می پریدم،تو همون حین چادرم رو سر کردم.
به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخی گفتم و لنگون لنگون به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنم رو قورت دادم.
با اخم بهم زل زد و گفت:خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
سریع گفتم:اِ...عاطفه حالا یه بار دیر کردما بیا بریم دیره.
پوفی کرد و گفت:چه عجب خانم فهمیدن دیره!
دستم رو گرفت،با قدم های بلند و عجله به سمت خیابون می رفت من رو هم دنبال خودش می کشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده بود،ایستادم!
عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه!
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟
قبل از اینکه جلوش رو بگیرم با صدای بلند گفت:امین!
امین به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرش رو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابش رو دادم!
رو به عاطفه گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود!
_داداش ما رو میرسونی؟
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
به عاطفه چشم غره ای رفتم عاطفه هم با زبون درازی جوابم رو داد!
با خجالت دستگیره ی در ماشین رو فشردم و روی صندلی عقب نشستم.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_10
کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست.
امین دستش رو گذاشت روی دنده و حرکت کرد.
عاطفه رو به امین گفت:داداش چرا سرکار نرفتی؟
امین جدی به رو به رو خیره شده بود همونطور با لحن ملایم گفت:کی شما رو می رسوند؟!
عاطفه به سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر کردی؟
_دیشب دیر خوابیدم!
عاطفه چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو که یازده شب خوابی!
نگاهی به امین انداختم که بی توجه به ما رانندگی میکرد،روم نشد جلوی امین بگم فیلم ترسناک دیدم و خوابم نبرده!
نگاهم رو دوختم به عاطفه.
_حالا یه شب دیر خوابیدما!
عاطفه پشت چشمی نازک کرد و به رو به رو خیره شد.
احساس میکردم صدای قلبم توی ماشین پیچیده!
صداش داشت کرم میکرد!
به آینه زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند کرد و به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد!
سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کرده بودن.
چند لحظه بعد ماشین ایستاد بدون تشکر کردن پیاده شدم.
عاطفه هم پیاده شد،امین با سرعت رفت.
عاطفه به سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو!
با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوده:
بگذار کمی جلوتر بروم.
از روزهای سختی بگویم که حتی در ذهنم هم خطور نمی کرد روزگار خوابی بس وحشتناک و مخوف برایم دیده .
احمد در آستانه ی چهار ماهگی بود و روز به روز بیشتر از قبل شیرین تر و با نمک تر می شد .
و زندگی عاشقانه ی من و کمال الدین بیش از پیش دلچسب تر شده بود .
با وجود هدیه ی ارزشمندی که خدا هدیه داده بود .
اما همه چیز آنطور که ما می خواهیم پیش نمی رود و روزگار گاه خیلی بی رحمانه غافلگیرت می کند .
شیرش داده و خواباندمش .
بوسه ای روی لپ های سرخ و سفیدش زده و از کنارش برخاستم .
رخت چرک ها را جمع کرده تا وقتی که خواب است بشویم .
آهسته در را باز کرده که صدای جیر و جیرش بیدارش نکند .
تشت را روی سرم گذاشته و از پله ها پایین آمدم .
کنار شیر آب حیاط نشسته و مشغول چنگ زدن لباس ها شدم .
همان طور که مشغول بودم گویی که در دلم رخت می شستند و قلبم ریپ میزد .
انگار که خدا به دلم انداخته بود خطری پسرکم را تهدید می کند .
حس مادرانه ام به من دروغ نمی گفت ...
با شتاب از جا بلند شده و پله ها را دوتا یکی کرده و چشمم به در نیمه باز اتاق افتاد .
دیگر شکم به یقین تبدیل شده بود که اتفاقی افتاده ...
گالش هایم را در آورده و سراسیمه وارد اتاق شدم .
چشمام سیاهی می رفت .
و به زور سر پا ایستاده بودم .
باورم نمیشد چیزی که در برابر دیدگانم نقش بسته واقعیت باشد .
دعا می کردم وهم و خیال باشد ...
اما نبود ...
واقعیت تلخ داشت به من رخ نمایی می کرد .
به طرف حمید که بالش را روی صورت احمد گذاشته بود و فشارش میداد خیز برداشتم و نفهمیدم چه شد که حمید را به طرف دیوار پرت کرده و احمد را از زیر دست هایش نجات دادم .
صورتش سرخ شده بود و گریه ی ضعیفی می کرد .
اشک هایم بند نمی آمد .
سرش را به سینه ام فشردم و فریاد زدم : داشتی چه غلطی می کردی حمید !
کی ترو اجیر میکنه هاااااان!
اومدی برادر شیرخوارت رو که نمی تونه از خودش دفاعی کنه خفه کنی .
وای بر تو حمید !
مگه من مادرت نیستم .
تو پسر منی !
چی باعث شده انقد کینه ای بشی و به جنگ با من قد علم کنی .
ذره ای از شرم و پشیمانی در نگاه و رفتار هایش مشهود نبود .
با غرور بهم زل زد و در حالی که نگاهش مملو از نفرت بود گفت : تاوان این هل دادنت رو به زودی پس میدی .
زنیکه ی بی اصل و نصب و بی خانواده .
دیگه طاقت این همه گستاخی رو نداشتم .
کاسه ی صبرم لبریز شده بود .
انتظار این حرفا ها را از بچه ای که در آغوش خودم قد کشید و بزرگ شد را نداشتم .
دستم را بلند کرده و به صورتش سیلی زدم.
آخ که چقدر آن لحظه دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد .
طاقت دیدن اشک نشسته در چشم های خوشگلش را نداشتم .
همان طور که دستش را روی صورتش گذاشته بود با بغض از کنارم دور شد و گفت : دروغ گو ! .....
تو هیچ وقت منو دوست نداشتی .
همیشه ادا در می آوردی .
ادای آدم خوب ها رو ...
هیچ وقت من جای پسرت نبودم .
که اگر بودم الان این بچه هم نبود .
به قول مامانم تو یک مار خوش خط،و خال هستی که زندگی همه مون رو نابود کردی .
تو محبت پدرم رو از من و مادرم دزدیدی .
شدی صاحبش !
اگه تا الان چند شب درمیون به خاطر من می اومد پیشمون الان دیگه نمیاد .
و من همه ی اینا رو از چشم تو می بینم .
مامان قلابی ! یک مادر هرگز تو صورت بچه اش سیلی نمیزنه .
از کرده ی خود پشیمان بودم .
احمد را زمین گذاشته و به طرفش رفتم .
شانه های کوچکش را بغل کرده و گفتم : الهی دستم بشکنه ...
تو هنوز هم امید من هستی !
چشم و چراغ این خونه .
تو پسر بزرگه ی منی .
برادر احمد کوچولو .
اون نیومده که جای ترو تنگ کنه .
اومده که تو پشتش باشی و کنارش .
مادرت رو ببخش که بهت سیلی زد .
هیچ می دونی چقدر دلتنگ شب هایی هستم که بغلم می خوابیدی و من تا صبح صورت ماهت رو تماشا می کردم .
گاهی آدم ها چه کوچیک چه بزرگ نیاز به تنبیه دارند عزیزکم .
این سیلی من برای این بود که به خودت بیای .
و اون قلب پاکت رو با یک مشت حرف های بی سر و ته آلوده نکنی .
تا بفهمی هنوزم من عاشقتم و جونم به جونت بسته است .
دستم را پس زد و آب دهانش را جمع کرده و به صورتم انداخت و بعد هم پا تند کرد و رفت ...
با گوشه ی روسری ام صورتم را پاک کرده و هق زدم .
خدای من ! چقدر آدم ها باید پست باشند که فطرت پاک کودک شأن را از تخم کینه پر کنند .
و آنقدر ضعیف که او را قاطی دعوای بزرگ تری می کنند .
حیف ازتو حمیدم !
که گوش هایت از حرف های یاوه ی مادر و اطرافیان دو به هم زنت پر شده .
و از طفل معصومی چون تو یک هیولا می سازد .
آخ اتابک خان تو را به خدا واگذار می کنم .
آنگونه که شایسته ات هست با تو رفتار کند .👇🏻👇🏻
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستویازده:
ادامه 👆🏻👆🏻
ما را ناخواسته وارد بازی کردی که هیچ جوره نمیشود از زیرش فرار کرد .
بذر کدورت و نفرت را در دل خانواده و اهالی این عمارت کاشتی !
تا فقط ثابت کنی که خان هستی و هر چه که بخواهی انجام میدهی .
تا به همه بگویی آنقدر ظالم و قلدر هستی که برای حفظ منافع خودت زندگی هر کسی را آتش می کشی .
برایت فرقی ندارد پسرت باشد یا یکی از نوکر و کلفت هایت ...
می خواهی به رخ بکشی زورگویی و قدرتت را .
آنقدر هوا برت داشته که حس می کنی نعوذ بالله قدرتی لا یزال داری .
اما اینگونه نیست و نخواهد بود .
ظلم هرگز پایدار نمانده ...
اگر چه حق مظلومان زیادی را پایمال کرده ای اما دیری نمی پاید که بساط این ظلم و ستم برچیده می شود .
از تو گنده تر هایش هم نتوانستند کاری کنند و در مقابل فرشته ی مرگ باایستند .
تاریخ به ما نشان داده که ظلم نخواهد ماند و شخص ظالم به سزای اعمالش می رسد .
و آه همان کودک های یتیم و زیر دستان مفلس و فقیرش روزی دامنش را می گیرد و سرنگونش می کند و قهر جهنم رهسپارش می کند .
نمونه اش همان قارون و فرعون ...
قارونی که ثروتش را تا به عرش می رفت اما سر سوزنی از آن اندوخته های حرامی را نتوانست با خودش به گور ببرد .
نمرود پادشاه زورگویی که به واسطه ی حشره ای کوچک از بین رفت و به همین آسانی یک امپراطوری با پشه ای کوچک از بین رفت و نابود شد .
از ترس اینکه دوباره درصدد انتقام برآید جرات نکردم که احمد را تنها بگذارم .
و صبر کردم تا کمال الدین به خانه بیاید .
آنقدر شوک بزرگی بهم وارد شده بود که دست و دلم به کاری نمی رفت و همان جا کنار پسرم دراز کشیدم .
رفته رفته پلک هایم سنگین شده و روی هم افتاد .
با تکان دستی که شانه ام را تکان میداد بیدار شدم .
چشم باز کرده و چشم در چشم شدم با کمال الدین که بالای سرم نشسته بود .
با نگرانی به من چشم دوخته بود .
پشت دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت : تب کردی کتایون! حالت خوب نیست .
-نه خوبم ، خوبم نگران نباش .
-خواب چی می دیدی ! داشتی گریه میکردی ...؟!
هر چی صدات زدم بیدار نشدی خوابت عمیق بود تا اینکه تکونت دادم .
با به یاد آوردن خواب وحشتناکی که دیده بودم مو بر تنم سیخ شد و پشتم لرزید .
خواب عجیبی بود ...
در یک صحرای بی آب و علف با احمد به دنبال کمال الدین می دویدم .
و برادرش جمال دست و پایش را با غل و زنجیر بسته بود و روی ریگ ها کشان کشان می بردش .
تمام تن و بدنش زخم و زیلی شده بود و فریاد میزد و از من طلب کمک می کرد....
و اما من کاری از دستم بر نمی آمد .
هر چه قدر می دویدم به آنها نمی رسیدم .
و جمال همچون دیوانه ها می خندید .
قلبم دیوانه وار بر سینه ام می کوبید .
حس خوبی به این خواب نداشتم .
چه بسا بارها جمال تهدید کرده بود .
و از خدا می خواستم این تنها یک خواب باشد ...
دستش را جلوی چشمانم تکان داد و گفت : کجایی کتایون ؟ چرا هر چی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
چی شده بهم بگو ؟
نیم خیز شده و روبرویش نشستم نگاهم را چرخانده سمت احمد تا خیالم از بودنش راحت باشد .
روبهش گفتم : تا تو هستی من برم رخت چرک ها رو بشورم .
مشکوک نگاهم کرد و گفت : تو هیچ کارهات رو نمیذاشتی بمونه .
هروقت من می اومدم خونه همه ی کارها رو انجام داده بودی چی شده ؟
حس می کنم یه چیزی هست که من نمی گم .
یاد حمید و حرف و حرکاتش افتادم .
تا نوک زبانم آمد که هر آنچه که اتفاق افتاده را بگویم .
اما مهر مادری که بهش داشتم مانع شد .
نخواستم کمال را نسبت به او دل چرکین کنم .
لبخند تظاهری زده و گفتم : نه بابا چی میخواد بشه مگه!
احمد گرسنه اش بود اومدم شیرش دادم کنارش خوابم برد .
همین ...
با اینکه قانع نشده بود اما سری تکان داده و گفت : خیلی خب زود بیا فقط .
نزدیک اذانه !
میخوام برم مسجد .
چشمی گفته و از جایم بلند شدم .
حالا دیگر خیالم از بابت احمد راحت بود .
پدرش کنارش بود .
پدری همچون کوه ، استوار و مقاوم ...
آخ که اگر تا آخر عمر دست او می سپردمش خیالم تخت، تخت بود .
کاش دست خودم بود تا بتوانم زمان را متوقف کنم برای همیشه .
و زندگی ام را با چنگ و دندان شوهر و بچه ام را حفظ کنم ....
اما امان از غافلگیری های روزگار ...
بدجور مرا در بهت و ناباوری فرو برد .
ادامه دارد ....
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
نقد و نظر طهورا 👆🏻پاسخ گو هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامـ✨
صبح قشنگتون بخیر😍
روزگارتون از رحمت خدای مهربان لبریز...🌸
سفرهٔ تون از نعمت پروردگار سرشار...🥞
و روزتون پر از نگاه مهربون #خدا
@mahruyan123456 🍃
ـ او تولد یافت تا رهبر شود
ما همه عشاق، او دلبر شود✨
ـ ما همه عمار ، او باشد ولی
جان ما قربان تو سید علی♥️
#تولدتونمبارڪ🎉
@mahruyan123456 🍃
#حاجآقاتهرانی:
روزه باید رویِ دل انسان اثر بگذارد.♥️
@mahruyan123456🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_11
وارد مدرسه شدم،با لبخند شیطانی کنار بوفه ایستاده بود.
روم رو ازش برگردوندم و به سمت سالن مدرسه قدم برداشتم.
وارد سالن شدم که دستی از پشت روی شونه م قرار گرفت:چه اخمی هم کرده!
بی توجه به عاطفه قدم بر می داشتم.
نزدیک کلاس رسیدم،با مشت آروم روی کتفم کوبید و گفت:خبِ توام!
وارد کلاس شدم و کلافه گفتم:عاطفه!
همونطور که کنارم راه می اومد گفت:جونه عاطفه!
چادرم رو درآوردم و پشت نیمکت نشستم.
همونطور که چادرم رو تا میکردم گفتم:چیزی همراهت نداری؟معده م داره خودشو میخوره!
دستش رو برد سمت کش چادرش و درش آورد.
چادرش رو روی میز گذاشت و کوله ش رو برداشت،زیپ کوله ش رو باز کرد و مشغول گشتن شد.
سرش رو داخل کوله کرده بود:چرا اتفاقا دیشب امین کتلت پخته بود سه چهار تا لقمه آوردم.
برام جای تعجب نداشت،به آشپزی های گاه و بی گاه امین عادت داشتم!
یعنی امین آشپزی کنه و عاطفه برای من هم بیاره!
دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_12
سرش رو از داخل کیف درآورد و دوتا لقمه ی بزرگ که داخل نایلون بود به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادره از بهشت و حوری مخصوص!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:هه هه! با نمک!
نایلون رو ازش گرفتم و یکی از لقمه ها رو برداشتم.
لبخندی زدم و گاز اول رو به لقمه زدم.
آروم می جویدم و خوب لقمه م رو مزه می کردم.
سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم،سرم رو بلند کردم.
عاطفه و چند تا از بچه های کلاس ساکت بهم زل زده بودن.
لقمه م رو قورت دادم و گفتم:چیه؟!
نازنین نگاهی به جمع انداخت،سرش روی میز گذاشت و آه بلندی کشید:عاشق ندیدیم!
بچه ها شروع کردن به خندیدن.
جدی گفتم:الان بخندم؟
محدثه رو به نازنین گفت:دیدی چه مزه مزه میکرد لقمه رو؟!
بعد رو به عاطفه گفت:پس کی شیرینی عروسی داداشتو میاری؟! عروس که آماده س!
عاطفه با خنده گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگه حاضر میشه!
با "برپا" گفتن کسی،همه دوییدن سمت نیمکت هاشون.
خانم مرادی معلم فیزیکمون وارد کلاس شد.
من و عاطفه همیشه کنار هم بودیم.
خانم مرادی شروع کرد به درس دادن،کتاب و دفترم رو باز کردم.
عاطفه مشغول نامه نگاری با نازنین و محدثه بود.
گاهی برگه های نامه می افتاد جلوی من اما توجهی نمیکردم.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456